بسم الله
دلتنگ بودن خوب نیست اما تو این دنیا، دلتنگ حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام بودن؛ تنها کاری است که از ما خستهدلان دور از حرم برمیآید.
کاش مولا چارهی کار قلب تنهای ما را هم بکند!
ماشاء الله چقدر زائر داری آقاجان! یعنی آن گوشه و کنار جای ما نمیشود؟! شنیدهایم آنجا حریمی است که روسیاهان را هم پناه است. پس از چه روی این همه بین ما و شما فاصله افتاده است؟!
آقاجان!
اشکها دیگر بدون اجازه میافتند. میدانم که تحمل اشک شیعیانت را نداری. نظری بفرما بر این قلب خستهی بیطاقت.
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
ناامیدانه کتابخانه را جستجو میکردم تا شاید یک رمان کوتاه جالبی به چشمم بخورد که بتوانم یک ساعت نشده تمامش کنم قبل از خواب. جالب بود که پیدایش کردم.
با اینکه کاملا پیداست که از من هم سنش بیشتر است اما هنوز هم قابل خواندن بود. به نظر میرسد تو انباری بودن به مذاقش خوش آمده و سالم مانده. 🙂
داستان “اگه بابا بمیره” حکایت پسرک نوجوانی است که در یک ده دورافتاده زندگی میکند و پدرش در یکی از روزهای سرد زمستان؛ دچار سینه پهلو شده ودر حال مرگ است. او برای بهبودی پدر کاری از دستش برنمیآید چون یک هفته برف بیامان باریده و راهها به شهر بسته شده است. برای همین ناامیدانه دست به دعا برمیدارد.
دوست پسرک به او گوشزد میکند که دعای تنها؛ فایده ندارد و باید کاری کنی. برای همین او تصمیم میگیرد تا تنهایی با پای پیاده به ده بعدی برود و تا شهر خودش را برساند تا برای پدرش دارو تهیه کند.
ماجرای سفر یک روزهی اسماعیل و برجعلی به شهر و تهیه دارو و بازگشت آنها به خانه؛ ماجرایی حماسی از زندگی چند روستایی در زمان گذشته را به تصویر کشیده که خواندنی است.
البته داستان واقعا کوتاه بود.
سبک نوشته خاطره نویسی است و با زبان معیار پیش رفته است. نویسنده کتاب آقای رهگذر هستند اما بعید میدانم الان دیگر این کتاب را بشود تو کتابخانهها و کتابفروشیها پیدا کرد. ☺
تجربه شیرینی بود. کاش رمانها همیشه همین قدر کوتاه بودند. ☺
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
سلام دوستان. در ادامه نقد و بررسی #سریال_سرنوشت امروز به توضیحاتی پیرامون شخصیت اصلی زن داستان خواهیم پرداخت.
یهئون سو یا پزشک اعظم
او دختری از زمانه قرن 21 است که با یک افسانه ترسناک مواجه شده و بعد از دزدیده شدن توسط سردار گوریو به هفتصد سال قبل برده شده است.
او در ابتدا فکر میکند اینجا صحنهی فیلمبرداری است اما بعد که کمی زمان میگذرد متوجه میشود در یک قصهی واقعی گیر افتاده که حالا حالاها قرار نیست تمام شود.
بعد از پذیرش این واقعیت که او در بستر زمان سفر کرده و به گوریو در هفتصد سال پیش برده شده؛ او سعی میکند خودش را با زمانهی کنونی وفق دهد تا زنده بماند. برای همین سعی میکند اموری را از مردم زمانه بیاموزد یا چیزهایی را به آنها یاد دهد.
اما نگرانی بزرگ یهئونسو این است که نکند او باعث ایجاد تغییر و تحولی در تاریخ شود و نکند کارهای او تاثیر بدی روی مردم این زمانه بگذارد و اثر آن تا ابد باقی بماند. برای همین یهئونسو مداوم سعی میکند خودش را از تحولات سیاسی و اجتماعی زمانه گوریو دور نگهدارد اما این امر امکانپذیر نیست.
یهئونسو با دو چالش رو به روست.
اول اینکه مردم این زمانه فکر میکنند او پزشک خداست و از بهشت آمده تا آنها را درمان کند. بنابراین طالب دانش فوق انسانی او هستند. همین طور مردم زمانه درباره او فکر میکنند که او یک قدیس یا جادوگر است. این تفکر مردم باعث ایجاد گرفتاریهای ریز و درشت برای یهئونسو است و بارها جانش به خاطر این مساله به خطر میافتد.
از طرف دیگر یهئونسو در حال پیر شدن است و هنوز ازدواج نکرده. او در ابتدای سریال در نزد یک جادوگر میرود تا از سرنوشت خودش با عشق زندگیاش آگاهی پیدا کند و او در آیندهی یهئونسو دستکاری کرده و همسری از قرنها پیش را برای او در طالعش ایجاد میکند. آن مرد افسانهای که ده روز قبل در طالع یهئونسو به وجود آمد همان چوییونگ است که او را دزدیده و به دنیای خودش برده است.
یهئونسو از یک طرف عاشق چوییونگ است و از طرف دیگر نگران است که نکند حضور او باعث مرگ این اسطورهی تاریخ کره بشود. برای همین در عین حال که سعی میکند او را حمایت کند اما از او کنارهگیری میکند. او به خوبی دریافته که چوییونگ واقعا عاشق او شده اما نمیخواهد این واقعیت را بپذیرد. چون در این صورت باید چوییونگ را به خطر بیاندازد و این سردار بزرگ مجبور است مدام از او مراقبت کند تا امنیتش به خطر نیافتد.
در ادامه داستان یئونسو هم تصمیم خودش را میگیرد. او حالا دیگر نمیتواند به دنیای خودش بازگردد چون به شدت به چوییونگ وابسته شده و عاشق اوست و او را تنها مرد زندگی خودش قلمداد میکند.
مواجههی یئونسو با دشمنان امپراطور و دشمنان خودش از یک سو و مبارزه بیپایان او برای نجات از سمومی که به بدنش وارد شده از سوی دیگر؛ این شخصیت داستان را به یک جنگجوی خستگی ناپذیر با زندگی مبدل کرده که همین امر باعث شده مورد توجه چوییونگ قرار بگیرد.
بعد از پذیرش عشق چوییونگ؛ حالا روابط عاشقانهای بین این دو شخصیت اصلی داستان در میگیرد که پایان تلخ و شیرین داستان را رقم خواهد زد.به نظرم از آنجا که پزشک اعظم عشق چوییونگ است بد نیست در این قسمت دربارهی روابط این دو با هم صحبت کنیم.
صفحات: 1· 2
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
در ادامه نقد سریال کره ای سرنوشت به بررسی شخصیت های این داستان میپردازیم تا در خلال آنها به نکتهی مخفی این قصه اشاره کنیم.
لطفا با ما همراه باشید.
دوکسونگ یکی از شخصیتهای محوری داستان سرنوشت است. او در واقع دایی ملکه است و خواهرش همسر امپراطور یوان شده است. برای همین از جایگاه اجتماعی و سیاسی ویژهای در گوریو برخوردار است.
دوکسونگ در واقع نماینده قشر زودباور و مالدوست جامعه است. او از یک طرف دچار عقدهی حقارت است و از طرف دیگری زیادهخواه است. به قدری که احساس میکند یک حفرهی بزرگ در قلبش ایجاد شده که به هیچ نحوی قابل پر شدن نیست مگر اینکه بهشت را با چشم خودش ببیند و دنیای بهشت را از آن خودش کند.
تفکر اینکه یئونسو از بهشت آمده و نمایندهی خدا بر روی زمین است؛ او را مجاب میکند تا به هر طریق ممکن سعی کند تا بهشت افسانهای خداوند را مالک شود. برای همین به طرق مختلفی وارد میشود تا آنجا که عموی امپراطور را به کمک میطلبد تا از طریق او صاحب پزشک اعظم شود.
تلاشهای بیثمر دوکسونگ برای تصاحب قلب پزشک اعظم؛ ضد قهرمان خطرناکی را در داستان به وجود آورده که پایبند به هیچ اخلاقیاتی نیست و برنده شدن در برابر او تقریبا غیر ممکن به نظر میرسد.
دوکسونگ دارای قدرت درونی است و یک جنگجوی خاص است. او توانایی این را دارد که هر چیزی را با نیروی سرمای درونی خودش به یخ تبدیل کند. با همین قدرت درونیاش او بارها به چوییونگ صدمه وارد میکند و زندگی او را به مخاطره میاندازد. اما نیروی درونی دوکسونگ وابسته به مواد غذایی و دارویی است که او مصرف میکند. برای همین در انتهای داستان به نظر میرسد نیروی فوق العاده دوکسونگ هم بالاخره تمام میشود و شکست او ساده خواهد بود.
سوال اساسی داستان را دوکسونگ بارها از پزشک اعظم میپرسد. تو از کجا آمدهای؟ آنجا که تو از آن آمدهای آیا بهشت خداست؟ آیا تو نمایندهی خدا هستی؟
پزشک اعظم در ابتدای داستان سعی میکند او را فریب بدهد و با او همراهی کند. برای همین تایید میکند که او از بهشت آمده و توانایی خارق العادهای دارد. حتی او را نفرین میکند و میگوید برو به جهنم. برو بمیر! و این سخنان باعث ترس و وحشت دوکسونگ و اطرافیان و همفکرهایش میشود. اما در پایان داستان، پزشک اعظم پرده از راز بزرگ برمیدارد و میگوید اصلا هیچ جایی به اسم بهشت وجود ندارد. آن دروازه که من از آن وارد اینجا شدم در حقیقت توسط لکههای خورشیدی به وجود آمده و آنجا فقط آینده است. آیندهای که فرزندان شما آن را به وجود میآورند.
داستان در حقیقت با بیان شخصیت دوکسونگ قصد دارد بگوید انسانهای زیادهخواه برای اینکه حس زیادیخواهی خودشان را ارضاء کنند؛ چیزی به نام بهشت را ترسیم کردند و ترجیح دادند با خرافات خودشان را گول بزنند و به خدا و بهشت اعتقاد پیدا کردند. در حقیقت آنها دنبال خرافه هستند تا خودشان را راضی کنند که پس از این چیزهای بهتری در انتظار آنهاست. اما در واقعیت چنین نیست. بلکه بهشت اصلا وجود ندارد.
لطفا ادامه مطلب را در بخش ادامه بخوانید
صفحات: 1· 2
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
معرفی شخصیت چوییونگ
چوییونگ سردار بزرگ کره جنوبی در هفتصد سال قبل است که توانست به پادشاه کمک کند تا استقلال کره را بدست آورد. او انقدر در جهان امروز کره مشهور و مورد علاقه است که قبرش در کنار قبر پادشاه است و او را مورد ستایش قرار میدهند. چوییونگ یک شخصیت واقعی است اما توانمندیهای خارق العاده و افسانهای برای او در این داستان تصور شده است. مثل اینکه او چون عضوی از جئو گولده بوده از توانایی درونیاش استفاده کرده و دشمنان را با نیروی جرقه درونی اش از بین می برد. او به خاطر وظیفه شناسیاش ممکن است حتی سه روز نخوابد و غذا نخورد اما بعد از آن؛ سه روز را میخوابد و بعد برای سه روز غذا میخورد تا انرژی از دست رفته در شش روز گذشته را تامین کند.
چوییونگ در جوانی عاشق یکی از همرزمانش بوده اما به خاطر مشکلاتی که برای آن دختر به وجود میآید؛ او خودکشی میکند. همین مساله باعث میشود تا چوییونگ هیچ هدفی را در زندگی دنبال نکند و بیمحابا به دل دشمنان بزند. چوییونگ بسیار باهوش و با درایت است. انقدر که میتواند امپراطور را در بزنگاههای مهم سیاسی با سخنانش راهنمایی کند. امپراطور به او به چشم تنها یار و یاور و دوست صمیمیاش نگاه میکند. در عین حالی که چوییونگ یک جوان با استعداد و قوی و رزمجوست اما از روح لطیفی برخوردار است. در عین حال که به قوانین جنگجویان گوریو به سختی پایبند است اما در عین حال عشق در قلب او آرام آرام جوانه میزند.
در ابتدا به نظر میرسد چویونگ یک بودایی است. چون به مجسمهی بودا احترام میگذارد و به عالم بودایی ادای احترام میکند. اما در ادامه هیچ اعمال دینی برای چوییونگ در نظر گرفته نشده است. او در هیچ سکانسی اعمال دینی انجام نمیدهد. حتی زمانهایی که سخت دچار اضطراب است و ممکن است عشق خودش را از دست بدهد؛ اما باز هم رو به هیچ عمل دینی و عبادی نمیآورد و فقط با عقلانیت سعی میکند از این مهلکه نجات پیدا کند.
در فیلم زیر سکانس جالب حضور چوییونگ در دنیای امروز را ببنید. او به خاطر اینکه بدون اجازه وارد بهشت شده است از عالم بودایی عذرخواهی میکند.
او در طی داستان از یک بلاتکلیفی دربارهی زندگی نجات پیدا کرده و راه و روش بهتری را برای ادامه راه در نظر میگیرد اما در این زمان به نظر میرسد دیگر وقتی برای او باقی نمانده و او با خودش فکر میکند که :” چقدر وقت تلف کردم در این زندگی!”
در ابتدا امپراطور از هدف چوییونگ برای همراهی با او میپرسد و او در جواب میگوید:” من فقط به فرامین امپراطور قبلی عمل کردهام. بعد از اتمام ماموریتم میخواهم قصر و نیروهای امنیتی را ترک کنم.” او بارها این درخواست را به امپراطور میدهد اما امپراطور برای او هر بار یک ماموریت جدید تعریف میکند. تا انتهای قصه همین طور فرار کردن چوییونگ از زیر بار مسئولیت و در عین حال انجام دادن امور محوله با تمرکز بالا در حال پیگیری است. هدف فرار از مسئولیت چوییونگ اما این بار فقط ترک قصر نیست. بلکه او به پزشک اعظم قول داده تا او را به سلامت به زمان خودش برگرداند و از طرفی عاشق یئونسو یعنی پزشک اعظم است و نگران است که امنیت او به خطر بیافتد و قبل از بازگشت به سرزمین خودش؛ کشته شود.
ترسها و اشکها و لبخندها و لحظات عاشقانهی چوییونگ برای نجات جان یئونسو از یک طرف و محافظت از امپراطور و کشور گوریو از طرف دیگر؛ عاشقانهای حماسی را درباره چوییونگ رقم زده است که باید حتما بارها به تماشای آن بنشینید.
چوییونگ غیرتمند
از جمله خصوصیات شخصیتی چوییونگ این است که او بسیار غیرتمند است. از اینکه یئونسو بدون ملاحظه در بین مردان رفت و آمد میکند سخت خشمگین میشود و البته او را به خاطر این رفتارها بارها سرزنش میکند. نکته بعدی در این شخصیت این است که او باحیاست و البته حیا کردن دیگر آدمها برایش مهم است. تا آنجا که از لمس بدنش و نگاه کردن دیگران به بدنش جلوگیری میکند و عنوان میکند این امپراطور اولین امپراطوری است که خودش انتخاب کرده و قصد دارد او را حمایت کند چون او حیا سرش میشود و چوییونگ قصد دارد اجازه ندهد او خجالت زده مردم باشد. از دیگر خصوصیات شخصیتی چوییونگ اما این است که او بسیار مدبر و شجاع است. او هرگز اجازه نمیدهد کسی دربارهی ضعفها یا بیماریهایش بداند یا حرف بزند. چون اگر او ضعف از خودش نشان بدهد یعنی فاتحه حکومت خوانده شده. در عین حال او سعی میکند با زیرکی خاص خودش دشمنان را گول بزند و از تهدیدها برای خودش فرصت میسازد.
چوی یونگ اخلاقمدار
ادب و احترام نسبت به بزرگان خصیصه دیگر چوییونگ است. او با اینکه مورد تهمت قرار میگیرد اما سعی میکند به بزرگان توهین و بیاحترامی نکند. اما جالب توجهترین خصوصیت اخلاقی چوییونگ این است که او دنیاپرست و مال دوست نیست. نه تنها هنوز حقوقی از امپراطور برای خودش دریافت نکرده بلکه طبق وصیت پدرش معتقد است طلا هم فقط یک سنگ است. برای همین توطئهی بزرگان دربارهی دریافت رشوه او را ناراحت و عصبانی میکند و او سعی میکند نام خودش را از این ننگ پاک کند. خصوصیت اخلاقی دیگر چوییونگ راستگویی است. او در هر حال سعی نمیکند دروغ بگوید. بلکه اگر مجبور باشد راست نگوید از گفتن طفره میرود و پاسخ نمیدهد. با همه این خوبیها اما چوییونگ دچار یک رخوت است و اصلا امیدی به ادامه زندگی ندارد. همین امر باعث میشود در ابتدای داستان او به خاطر زخم شدیدی که برداشته به کما رود و ایست قلبی پیدا کند. البته گریههای یئونسو باعث میشود او به زندگی بازگردد و عشق در او جوانه بزند و به ادامه زندگی امیدوار شود. در این داستان سعی شده چوییونگ به عنوان قهرمان داستان؛ خصوصیات اخلاقی بینظیری داشته باشد تا الگوی جوانان امروز کشور کره باشد. نکته مهم معرفی این خصوصیات اخلاقی این است که در آیین بودا و کنفسیوس در کره جنوبی هم اخلاق یک امر زیبا و خوب تلقی میشود. و این یعنی اخلاقیات یک امر ذاتی هستند. اگرچه دین بودا و کنفسیوس در حد یک سری بیان دستورات اخلاقی چیز دیگری نیست.
چوییونگ عاشق پیشه!
بحران زندگی تک نفره چیزی است که در کره جنوبی جدی است و دولت سالهاست سعی میکند به طرق مختلفی از جمله ترویج ازدواج رسمی یا غیر رسمی به این بحران خاتمه دهد. بنابراین امر ازدواج در سریالهای کرهای به صورت یک کلیشه همیشگی درامده و همه سریالها به مساله ازدواج و زندگی خانوادگی مرتبط است. نشان دادن روابط زناشویی در سریالهای کرهای یک امر عادی است. آنها از این سطح از روابط که به گرفتن دستهای یکدیگر و بوسیدن هم و در آغوش کشیدن هم ختم می شود؛ فیلم پاک میگویند. حالا البته سانسورهای سریال سرنوشت انقدرا زیاد نیست. چوییونگ خجالتی ما فوقش یک بار بیشتر یئونسو رو نبوسیده است. ☺ اما یک روندی را سریالهای کرهای برای آشنا شدن جوانان با هم و تشکیل خانواده مطرح می کنند که این جای بحث و بررسی دارد. آنها هم به عشق در یک نگاه معتقد هستند هم عشقی که آرام آرام شکل میگیرد. و این سریال از آن دست عشق ها را مورد بررسی قرار داده است که آرام و پیوسته شکل میگیرد و خیلی ساده اما مستحکم و با دوام است. همان طور که در انتهای قصه میبینیم چوییونگ بعد از 15 سال هنوز به مکان دریچه میرود و منتظر است تا یئونسو از آن دریچه بازگردد و با دیدن هم اشکهایشان جاری میشود. منظور این سکانس احساسی این است که یعنی این عشق دوام پیدا کرده و واقعی است. در حقیقت آنها سعی دارند بگویند اگر در نگاه اول هم فکر کردید شما با هم هیچ اشتراکاتی ندارید اما ممکن است رفت و آمد کردن با هم و نشست و برخواست؛ به شما کمک کند تا با هم انس و الفت بگیرید. در حقیقت آنها با این روش؛ ایجاد زندگی مشترک را به مخاطب آموزش میدهند. در ادامه به زندگی مشترک چوییونگ هم خواهیم پرداخت. 🙂
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
یک وقتهایی هست که حرف برای گفتن زیاد دارم اما هیچی برای نوشتن ندارم.
با یک کامنت و پست که مواجه میشم خیلی چیزها برای گفتن و نوشتن دربارهش به ذهنم میرسه. اما وقتی میام بنویسمش میبینم هیچی نیست.
کلمهها گاهی وقتها از آدم فراریاند. 🙂
نوشتن! نوشتن! و فقط نوشتن!
نوشتن خیلی خوبه میدونی؟! بچههای این دوره و زمانه از بس چیز ننوشتهاند و فقط تو گوشی تایپ کردند الان تو امتحانات پایان ترم یکی از وحشتهاشون این هست که اطلاعاتی که بلدم چطوری بنویسمش؟!
نباید اجازه بدی نوشتن چیزهایی که تو مغزت جاری هست از یادت بره. اگرنه دیگه دچار استحاله فکر میشی. همین طوری محاوره هم شده بنویس. ولی حتما بنویس.
وقتی فکرهاتو و حرفهای درونت رو بنویسی یواش یواش میتونی تحلیل کنی. هر چیزی به ذهنت میرسه شکوفاتر از قبل میشه چون آنها را مینویسی و روش بیشتر فکر میکنی.
البته بهتره به جای تایپ کردن تو کاغذ بنویسی. با مداد سیاه معمولی 🙂 اگرنه نوشتن از یادت میره. 🙂 باور کن!😉
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
چند وقتی بود دلم میخواست سریال پادشاه ابدی را ببینم. خیلی تعریف ازش شنیده بودم. علی الخصوص اینکه وقتی از نتفیلیکس پخش شده حدود ۳ میلیارد بازدید داشته.
دو سه روزی است شروع کردیم دیدنش را.
داستان دربارهی پادشاه کره است که در یک جهان موازی وارد شده و عاشق یک کاراگاه پلیس میشود. بعد از اینکه التماس خانم کاراگاه میکند تا او را باور کند؛ بالاخره موفق میشود کاراگاه را با خودش به خانه ببرد.
داشتم امروز فکر میکردم واقعا چقدر خوب بود اگر کره، هنوز هم پادشاه داشت. شاید حتی همین آقای لی مین هو؛ کاش واقعا امپراطور کره بود. کرهای که به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم نشده باشد و مترقی پیش برود. البته این امپراطوری ظاهرا تحت سلطه ژاپن است و به صورت مشروطه ادامه حیات میدهد. اما همین رویای شیرین هم بهتر از کرهای است که امروز تو واقعیت دنیا وجود دارد. کاش واقعا مردم کره سعی میکردند این رویای شیرین را به واقعیت تبدیل کنند.
تو پادشاهی کره؛ اسب پادشاه، عالیجناب خطاب میشود چون رده هفتم ارتش است اما در عین حال امپراطور به همراه سربازان نیروی دریایی ارتش در مسابقات قایقرانی شرکت میکند و برای بچهها ساعت کتابخوانی در نظر میگیرد و حتی افتتاحیهی مسابقات بسکتبال را با اولین شوت خودش آغاز میکند.
یعنی در عین حال که فاصله طبقاتی هست اما امپراطور درباره فرهنگ و تمدن در کشورش بسیار اهمیت قائل است.
البته پادشاه خودش شخصا دستور داده از او هم مالیات بگیرند ولی خودش گواهینامه ندارد و لزومی هم نمیبیند وقتی خودش گواهینامه همه را صادر میکند؛ یکی هم برای خودش صادر کند. اینکه در بعضی جاها بین خودش و دیگران تبعیض قائل نمیشود خوب است. :)
با این وجود این امپراطوری مقام چهارم تولید ناخالص داخلی را در جهان کسب کرده. آنها عناصر کمیاب را به سرتاسر جهان می فروشند. به علاوه اینکه پایتخت اقتصادی و فرهنگی و نظامی آنها متفاوت است و امپراطور در آخرین نقطه کشور و در کنار دریا زندگی میکند تا در صف اول تجاوز دشمن قرار بگیرد و از مردمش دفاع کند.
هر طور فکر میکنم با همه شکاف طبقاتی و تکبری که پادشاه توی این سریال برای خودش برپا کرده؛ باز هم اگر شبه جزیره کره واقعا صاحب این پادشاه بود بهتر بود. شاید اصلا دنیا جای بهتری برای زندگی کردن می شد.
اگر به گزافه نباشد باید گفت غیرممکن است یک جامعه یک رهبر مقتدر داشته باشد و گمراه شود. همیشه رهبرهای عادل و فرزانه و مدبر توانستهاند جامعه را به پیشرفت برسانند. ما واقعا باید برای داشتن این چنین رهبری خدا را شکر کنیم. رهبری که فاصله طبقاتیاش با قشر مرفه جامعه بسیار است اما با فقیرهای آن نه. رهبری که به فکر فرهنگ و تمدن ایرانی اسلامی است و حتی کتاب خواندن مردم و رعایت ادبیات فارسی برایش اهمیت دارد. رهبری که به همه امور سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و … کشور آگاه است و بهترین راهکار را ارائه میدهد. فقط کاش یک کمی هم توی این کارها دیکتاورمئابانه عمل میکرد. یعنی مثلا میگفت این دستور من است باید انجام شود.
لا اقل اگر این طوری بود دلمان از این نمیسوخت که دربارهش بگویند دیکتاتور. 😕
البته نباید این را فراموش کنیم که شاه پرستهایی که امروز شعار دیکتاتور سر میدهند؛ یکی از افتخاراتشان این است که رضاخان با دیکتاتوری مملکت را سر نظم و انظباط آورده بود و با چوبِ بالای سر؛ مردم را ادب میکرد. اساسا برای همین هست که هنوز هم مقبول قلبهای سلطنت طلبهاست. یعنی بهتر است بگویم عاشقان دیکتاتوری رضاخانی الان نگران دیکتاتوری از طرف رهبری انقلاب هستند اما این را نمیدانند که اگر قانون اساسی هم به این آقا اجازهی این کار را میداد؛ او خودش هرگز دست به این عمل نمیزد.
حالا خلاصه که یک همچین پادشاه قدر قدرتی که تهدید کند سر آدمها را میزند؛ برای کره؛ بودنش خوب بود. لا اقل اگر بود شبه جزیره دو پاره نمیشد که هر طرفش را یک گرگ بین المللی به دندان بگیرد و مردم کره این وسط حیران باشند و فرهنگ و تمدن خودشان را هم از دست بدهند.
پ.ن: حرکت جوال ذهن و مشق نیمه شب طوریش
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
امروز خیلی دلتنگ بودم.
یعنی بهتر است بگویم بعد از اینکه دربارهی امامت حضرت حجت بن الحسن علیه السلام بر کل هستی فکر کردم؛ دلم تنگ شد.
به این نتیجه رسیدم که کاش غصههای آقامون فقط مربوط به ما شیعهها بود. یادم نبود که حضرت برای تمام خلایق عالم غصه میخورد.
برای همهی آنها که به جای خدا بت میپرستند. برای بودا پرستها؛ شیوا پرستها؛ گاو پرستها و… ناراحت است و غصه میخورد.
برای همهی آنها که یهودیت منحرف را پیشه خود قرار دادهاند یا مسیحیانی که برای خدا فرزند و جسم قائل شدند یا برای زرتشتیها که همراه با خدای خیر به خدای شر هم معتقدند؛ دلش میسوزد.
شاید حتی برای آنها که نه خدایی را قبول دارند و نه میخواهند که یک موعود داشته باشند هم دلش بسوزد. برای بیکسی و نداریشان!
فکر میکنم خیلی شیعههای بدی هستیم که آقایمان را توی این دنیای بزرگ با این همه گرفتاری تنها گذاشتهایم.
الان وقت سر و کله زدن سر عفاف و حجاب نیست. بعد از چهل و چند سال که از حکومت اسلام گذشته؛ الان ما باید به ارسال حکومت اسلامی به نقاط دور دست دنیا فکر میکردیم نه اینکه تازه بر سر وکالت دادن به پهلوی بحث کنیم.
کاش یک جو معرفت تو وجود ما پیدا میشد. آن وقت شاید غصههای آقایمان توی این دنیا کمتر از اینها بود.
آقاجان!
امشب دلم برای شما خیلی تنگ شده. امشب با خودم گفتم:” یعنی آقای ما کجای این دنیاست؟ آیا کسی هست که تنهاییاش را با او پر کند؟ آیا همراهی هستدکه او را تنها نگذارد؟ اصلا چیزی خورده؟ لباس مناسبی پوشیده که بیمار نشود؟ اصلا کسی دلش برای او تنگ شده است؟"
دل من که برایت خیلی تنگ شده؛ باقی آدمها را نمیدانم!
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
سید مقاومت سید حسن نصرالله!
امشب خیلی کوتاه بخشی از سخنرانی سید را دیدم و ناخودآگاه نگاهش و محاسن سپیدش توجهم را جلب کرد و قلبم پر از اندوه سید حسن شد.
با خودم گفتم دلتنگی برای پسر شهیدش پیرش کرده و اشک توی چشمهام حلقه زد.
با خودم گفتم شاید این روزها با پسرش درد و دل میکند و میگوید نامردی کردی که زودتر از پدرت شهید شدی!
نمیدانم اشتباه میکنم یا واقعا این طور بود. سید امروز آن شعف و شادمانی همیشگی توی چشمهاش موج نمیزد. نمیدانم چون داشت درباره حاج قاسم صحبت میکرد قلبش از اندوه پر شده بود یا از اینکه همهی همرزمهاش شهید شدهاند و او هنوز زنده است؟
سید والا مقام. سید حسن با عزت. سید مقاومت!
واقعا سخت است که بخواهیم روزی را ببینیم که سایهی ابهت تو بر سر امت اسلام نباشد. خواهش کردن برای اینکه آرزوی شهادت نکنی خیلی سنگدلی است؛ میدانم. اما این یک دعا را برای خودت و در حق امت اسلام نکن!
بدون تو معلوم نیست چه اتفاقی برای شیعیان جهان میافتد. هنوز کارهای زیادی هست که باید انجام بدهی. چشم امید امام زمانمان علیه السلام به شما و امثال شماست.
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
هنوز همانجا منتظرم ایستاده. همان طور آماده و شمشیر به دست.
با قد بلند؛ زره طوسی رنگ؛ یونیفرم سورمهای به تن و شمشیر بدست.
هنوز همانجا منتظر ایستاده. انگار آمادهی نبرد است چون پاهایش را به عرض شانه باز کرده و شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده و پایین نگه داشته. اما هنوز همانجا ایستاده گوشه ذهنم.
عجیب است که بعد از این همه روز ایستادن و منتظر شدن هنوز خوابش نگرفته. بعید بود که بیشتر از سه روز بدون آب و غذا دوام بیاورد؛ اما همچنان مصمم همانجا ایستاده تا نوبتش از راه برسد.
نه محو میشود نه کمرنگ. هر روز دو سه باری خودش را نشان میدهد که یعنی من هنوز اینجا هستم من را فراموش نکن! اما فرصتهای من اندک هستند. کارش را نصفه انجام دادهام هنوز تهیه عکس و فیلم برایش باقی مانده. باید این کار را هم تمام کنم تا او بتواند برود سر خانه و زندگیاش. برود به دنیای خودش و مشغول دفاع از امپراطورش شود.
همهش تقصیر من است چوییونگ. متاسفم این همه منتظرت گذاشتم. امتحان داشتم فرصت نشد به کارهای تو رسیدگی کنم.
ادامه مطلب تقدیم نگاه پر محبت شما
...
در ادامهی بررسی سریالهای کرهای امروز با سریال سرنوشت در خدمت شما عزیزان هستیم.اگر خاطرتان باشد این سریال با بازی آقای لی مین هو در تلویزون ایران بارها پخش شده است.
داستان این سریال کرهای 24 قسمتی، در دورهی هفتصد سال قبل یعنی حدود 1300 بعد از میلاد حضرت مسیح در حال پیگیری است. شاید بلکه کمی دورتر. به تاریخ شمسی کرهای حدود سال 1100 است.
داستان حول محور زندگی سردار مطرح کرهای چوییونگ است که به خاطر رشادتهایش تقریبا به یک اسطوره بیبدیل در تاریخ کره جنوبی تبدیل شده است. داستان البته یک داستان فانتزی و تخیلی است اما در بستر تاریخی واقعی درحال پیگیری است. یعنی اتفاقات سیاسی داستان همگی واقعی هستند اما شخصیتهای قصه و زندگی آنها بیشتر یک فانتزی شیرین است تا واقعیت تاریخ کره. این داستان در حقیقت در پی بررسی زندگی شخصی و سیاسی و مبارزاتی این سردار بزرگ کره در حال پیگیری است.
چوییونگ به گواه تاریخ کسی است که توانسته گوریو را از استعمار یوان نجات دهد و به امپراطور وقت کمک کند تا یک کشور مستقل ایجاد نماید. برای همین بخشهای مبارزاتی او در این سریال جالب توجه است و تکنیکهای جنگ روانی که بکار میبرد حائز اهمیت هستند.
از طرفی داستان تخیلی حول محور موضوعاتی است که از نظر دینی برای ما مهم هستند که میشود گفت صدا و سیما سعی کرده با تغییر دیالوگهای داستان آن را تغییر دهد.
در ادامه با ما همراه باشید تا به نکات مهم این سریال بپردازیم.خواهش میکنم حتما فیلمهایی که همراه این متون ارسال میکنم را ببینید و به ترجمه زیرنویس آن هم توجه کنید تا متوجه منظور اصلی داستان بشوید.
همیشه هم ساده انگاری درباره سریالهای کرهای خوب نیست. اگر افراد با فنون اقناع مخاطب و سواد رسانه آشنایی نداشته باشند خیلی راحت این سریالها میتوانند تفکرات آنها را نسبت به همه چیز تغییر دهند.
توضیح کوتاهی پیرامون فیلم این است که در قسمت اول داستان ملکه در راه رفتن به گوریو به دست دشمنان این کشور زخمی میشود و کاروان امپراطور با مشکل مواجه میشود. یکی از همراهان امپراطور پیشنهاد میدهد تا هواتا را برای معالجه ملکه احظار کنند و آنها به طرف دریچهای میروند که او از آن عبور کرده و این دنیا را ترک کرده است. اینجا همان دریچه مورد نظر است.
به جزئیات تصاویر دقت بفرمایید لطفا
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
رفقا سلام.
همان طور که از عنوان مطلب پیداست؛ سخن امشبم پیرامون سریال کرهای زیبایی حقیقی است. نمیخواهم فعلا به نقد همهی سریال بپردازم. بر خلاف تصور نوشتن این نقدها هر کدامشان از من دو ساعت وقت میگیرد و الان نیمه شب است و بلند شدم برای درس خواندن. ☺
اما خب! تا این نکته را ننویسم ذهنم ازش جدا نمیشود. شده ماجرای چوییونگ که یک ماه تمام تو صحن ذهنم شمشیر بدست ایستاده بود تا ماجرایش را بنویسم. ☺
حالا!
زیبایی حقیقی ماجرای دختری هجده ساله است که در تمام طول زندگیاش به خاطر زشت بودن تحقیر شده. بر اثر اتفاقی که قلدرهای مدرسه برایش رقم میزنند تصمیم میگیرد تا خودکشی کند اما با اقدام پسری جوان از مرگ نجات پیدا میکند. بعد از این، به خاطر مشکلات مالی خانواده؛ مجبور به ترک محل زندگی میشود و به همین مناسبت مدرسهاش نیز تغییر میکند.
او بعد از اینکه به مدرسه جدید میرود سعی میکند با آرایش کردن چهرهی زشت خودش را مخفی کند. بنابراین با بازخورد خوبی از طرف همکلاسیهای جدید روبهرو میشود. از این میانه با دو پسر جوان و خوش چهرهی کلاس برخوردهایش و اتفاقاتی که میافتد جدیتر است و منجر به این میشود که هر دو مرد جوان عاشق جوکیونگ دختر تازه وارد مدرسه میشوند.
داستان حول محور این سه جوان است. اول داستان فقط یک عشق و دوستی سادهی دو نفره است. بعد آهسته آهسته به یک مثلث عشقی برای جوکیونگ تبدیل میشود. بعدا یک عشق چهار وجهی با دختری دیگر به وجود میآید که مثلثی عشقی برای سوهو؛ پسر جوان را رقم میزند و کمی جلوتر این عشق پایهی دیگری پیدا میکند و یک بازیکن بیستبال هم عاشق جوکیونگ میشود. اما دست آخر سوجین از سوهو جواب رد میشنود و جوکیونگ بازیکن بیستبال را رد میکند و مثلث عشقی جوکیونگ و سوهو و سئوجین تا انتهای داستان پیش میرود.
نکتهای که در خلال این قصه مدام تکرار میشود این است که جوکیونگ علاقهی سوهو به خودش را درک میکند و او هم عاشق سوهو میشود اما هرچه سئوجون تلاش میکند تا خودش را به جوکیونگ بقبولاند؛ موفق نمیشود. جوکیونگ فقط به عنوان یک دوست مثل دخترهایی که با او دوست هستند؛ با سئوجون رفتار میکند و همین مساله است که باعث رنجش خاطر بیشتر سئوجون است. او بارها در طول داستان به جوکیونگ گوشزد میکند که ” من هم یک مرد هستم. باید از من هم بترسی!” اما این سخن اصلا مورد توجه جوکیونگ قرار نمیگیرد.
اینکه به عنوان یک مرد در نظر گرفته نشوی و معشوقهت تو را اندازهی یکی از مردهای تو خیابان هم به حساب نیاورد؛ باعث رنجش خاطر سئوجون است. اما او به خاطر سوهو از اعلام عشقش به جوکیونگ خودداری میکند. دست آخر وقتی به زبان میآید هم مجبور میشود این قرار گذاشتنها را به سه روز ختم کند و از جوکیونگ جدا شود.
معضلی که در این داستان مورد توجه قرار گرفته؛ آرایش کردن زنان و اهمیت بیش از اندازه دادن به زیبایی است. اما در خلال قصه به این نکته هم اشاره شده که روابط بین دختران و پسران شاید ختم به یک دوستی ساده نشود. بالاخره او هم یک مرد است حتی اگر توی دختر جوان او را به عنوان یک مرد حساب نکنی! البته داستان در پی زشت جلوه دادن دوستی بین دختران و پسران که در کره جنوبی مرسوم است؛ نیست. اما طبیعت این دوستی را به تصویر کشیده و بالتبع بازخورد عکسی از آن سنت نشان میدهد.
تکرار این جمله که “من هم یک مرد هستم!” از طرف سئوجون به این معناست که دختران جوان فکر نکنند دوستیشان با جنس مخالف میتواند بدون دردسر باشد. بالاخره او هم یک مرد است. شهوت دارد. ممکن است هر لحظه عاشق این دختر جوان شود. همان طور که سئوجون ناخواسته دچارش شده بود.
سئوجون از رفتارهای جوکیونگ خوشش میآید و قلبش به تپش میافتد. از چنگال کشیدن جوکیونگ به صورتش خوشش میآید. از دراوردن ادای پلنگ قلبش به تپش میافتد. از خندیدنهای جوکیونگ قند توی دلش آب میشود و حتی بستن موی در جلوی روی سئوجون او را دچار تپش قلب میکند و در او احساس عشق را به جوشش میآورد. اما او سعی میکند جلوی خودش را بگیرد. چون جوکیونگ قرار است با سوهو باشد. این نکته که من هم یک مرد هستم؛ در پی بیان این نکته است که شهوت را نمیشود توجیه کرد و جلویش را گرفت و درد و رنج بسیاری را برای آدم مقابل ایجاد میکند.
بر خلاف تصور ما؛ گاهی وقتها همین بازخوردها که در این سریالهای کرهای به تصویر کشیده شده؛ میتواند برای جوانهای ما آموزنده باشد. البته به شرطی که کسی باشد تا دربارهی آن با بینندهی سریال صحبت کند. اگرنه جنبه منفی داستان یعنی دوست شدن دختر جوان با همه مردان قصه و آرایش کردن بی حد و حصر اوست که آموزندگی خواهد داشت.
البته یک نکتهی جالب دیگر هم هست.
اینکه آرایش کردن شاید بتواند باعث شود عدهای عاشق شما بشوند اما این دوست داشتنها فقط یک هوس بیشتر نیست. کسی واقعا عاشق شماست که همهی زشتیهای شما را کنار بگذارد و زیبایی حقیقی درونی شما را ببیند. همان طور که سئوجون و سوهو بدون در نظر گرفتن زیبایی ظاهری جوکیونگ؛ او را عاشقانه دوست دارند. سوهو از زشتی جوکیونگ از اول کودکیشان اطلاع دارد اما سئوجون در خلال قصه به آن پی میبرد. باز هم اما این مساله که جوکیونگ در واقع زشت است و با آرایش خودش را زیبا کرده باعث نمیشود این دو عاشق دلباخته جوان خوش چهره که اتفاقا از نوابغ مدرسه هستند؛ از عاشق جوکیونگ بودن دست بردارند.
فنون اقناع مخاطب در این داستان بسیار زیبا در پی بد جلوه دادن سنت زیبا پرستی در کره جنوبی است. الان البته فرصت ندارم بهش بپردازم.
از نظر ادبی هم اگر بخواهیم بررسی کنیم؛ داستان با زاویه دید دانای کل نامحدود در حال پیگیری است و قهرمان داستان زن جوان است و دو مرد جوان هم نقش همپوشانی برای او دارند.
بعد از اینکه سریالهای دیگر را به اینجا منتقل کردم شاید دربارهی این سریال هم دوباره بنویسم. از نماوا تماشا کنید بهتر هست. حاوی صحنههای معاشقه است. آدمهای مختلفی در طول قصه با هم طرح عشق میریزند و به هم میرسند و این خودش بستری است برای ابراز عاشقانههای کرهای که انگاری تمامی ندارند. 🙂
برای امشب بس است. باید بروم سر درس خواندن تا اذان صبح نشده.
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
دیروز تو وب گردیهام دربارهی بازیگران کرهای؛ خیلی اتفاقی به یک برنامه سرگرمی برخوردم که زمینه سازی برای ازدواج بین سلبریتیها بود.
برنامهی جذابی بود. ایدهش واقعا عالی بود.
دو نفر از سلبریتیها را با توجه به خلقیات شخصیتی آنها انتخاب میکردند و بدون اینکه بگویند طرف مقابل چه کسی است؛ آنها را با هم آشنا میکردند. البته تلفنی.
ارتباط تلفنی سه روز ادامه داشت و آنها باید سعی میکردند اعتماد طرف مقابل را جذب کنند و طرف مقابل را بشناسند. یعنی درک کنند شخصیت طرف مقابل چجور آدمی است. بعد با هم بدون اینکه یکدیگر را ببینند وقت میگذراندند.
دست آخر که دو نفر هم را ببینند یا عاشق هم شدهاند و ازدواج عاقلانهای با مودت شکل میگیرد یا بالاخره به هر طریقی با یکی مثل خودشان آشنا شدهاند و میتوانند درباره امکان یا عدم امکان ادامه این رابطه با هم صحبت کنند.
از آنجا که کره جنوبی بحران زندگی تک نفره و خانوادههای از هم پاشیده دارد؛ این یک حرکت قابل تحسین و جالب بود.
دو طرف از پشت خطوط تلفن هم عاشق شخصیت هم شده بودند و احساس عشق شکل گرفته بود☺ جالب ماجرا اینجا بود.
البته ستارهها مشکلات خاص خودشان را در زندگی دارند. این قسمتی که دیدم دو ستاره هر دوتایشان تنهای تنها بودند و یکیشان ترس از جمعیت داشت و نمیتوانست با دیگران اخت شود و انس بگیرد. اما این روش روی او هم تاثیر داشت. توانست به آقای بازیگر حمایتگر اعتماد کند و مشکلاتش را با او در میان بگذارد. لا اقل از حجم استرسهای آنها کم شد. البته وقتی فهمید آقای جینسینگ قرمز چه کسی است؛ واقعا شکه شد. 😅
در کل جالب بود.
ما هم کاش از این چالشها راه بیاندازیم که مثلا سلبریتیها با هم ازدواج کنند یا آنها که با هم هستند بچهدار شوند و از این کارها. هم برای مردم جذاب است هم فرهنگساز. هم اینکه از مشکلات جامعهی ستارههای کشور کمی کاسته میشود.
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
خب من چرا همهش تو مغازه پیش باباجان بودم؟ 😊
حالا دختر بابا بودم به کنار. 😎 😍 اما از بس بهانه میگرفتم یک طوری برای خلاص شدن از شر گریههایم مرا همراه بابا میفرستادند سر کار. ☺
البته باباجان یک تمهید ویژه برای من ترتیب داده بود. برایم یک جعبه کتاب خریده بود. برایتان که قبلا گفتم. وسط شیطنتهایم گاهی وقتها جنسهای مغازه را برای باباجان مرتب میکردم. اجناس مغازه بابا خیلی ریز ریز هستند. اکثرشان فلزی است اما پلاستیکی هم هست.
شغل باباجان؟
بابای من؛ اولین موسسه فنی را در تهران تاسیس کرد. او اولین تکنسین تعمیرات لوازم گازسوز در تهران است. مغازه باباجان موسسه فنی و مرکزی بود چون پخش لوازم خرده ریز وسایل گازسوز را بر عهده داشت. گونیهای بزرگ پنجاه کیلویی کلیدهای گاز و سرشعلههای اجاق گاز و سیم ترموکوبل و …
اگر بخواهم نام همه اجناس را بگویم باید تا شب لیست کنم و تمام نشود. من وسط اینها بازی میکردم. صبح تا ظهر. عصر تا شب. گاهی وقتها هم به کتابخانهی کوچکم در پشت مغازه سرک میکشیدم و کتاب میخواندم.
من دختر بابا بودم و هستم.
بابا نماز خواندن یادم داد. من را با خودش به مسجد برد. هر جمعه بیدارم کرد تا به دعای ندبه مهدیه تهران یا حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام برویم. روزهای دهه اول محرم صبح قبل از اذان بیدارم کرد و مرا با خودش به روضهی حاج سعید حدادیان برد. حتی با خانه حاج آقا اسلامی که الان خانه مداحان غرب تهران هست هم باباجان مرا آشنا کرد.
باباجان آشپز افتخاری مراسمات ائمه است.
حالا چی شد یاد این حرفها افتادم؟
وسط کلاس بودم که یکهو یاد فضای مغازهی باصفای باباجان افتادم. دم صبح و طلوع آفتاب که تازه افتاده تو کف مغازه و بوی خاک خیس خرده که باباجان قبل از طلوع آفتاب و قبل از باز شدن بازار همه جا را جارو کرده.
یک لحظه دلم برای لمس آن لحظات تنگ شد. 😢
آن مغازه دیگر نیست. بازسازی و فروخته شد. اگرنه دلم میخواست آنجا مال من باشد. هر روزم را مثل همان قدیمها با بوی خاک نم خورده و آفتاب کف مغازه و بوی روزنامهای که شیشهها با آن تمیز شده شروع کنم.
مغازه بابا جان!
انگاری هنوز دلم ازش جدا نشده.
خب مغازه باباجان تلویزون داشت. رادیو داشت. صبحها صدای ضرب آهنگ آقای شیرخدا میپیچید توی مغازه و باباجان همه جا را جارو میکرد.
مغازه باباجان یک اتاق استراحت کوچک داشت. حیاط داشت؛ این خیلی مهم هست. حیاط داشت؛ آشپزخانه داشت حتی یک خانه هم در بالای مغازه بود که از حیاط پشت مغازه پله میخورد میرفت بالا. یعنی مغازه به حیاط خانه وصل شده بود. با یک راهرو.
مغازه باباجان یک کوچه بنبست کنارش بود. یعنی همین الان هم هست. حالا بازسازی شده اما جایش که عوض نشده. 😊
کوچه شهید بوذری در خیابان کارون. مغازه باباجان نبش کوچه بود. بچههای محلهی کارون و قصرالدشت و جیحون ای کاش اینجا بودند. با هم رفیق میشدیم قطعا 😊
کوچه بن بست کنار مغازه، جان میداد برای دویدن و دوچرخه سواری. اما من فقط دوست داشتم راسته خیابان را از این سر کوچه تا آن سر کوچه طی کنم. فاصله کم بود اما همین قدر کافی بود برای بازی کردن. دلم نمیخواست از چشم بابا دور شوم.
نانوایی تافتون محله هنوز هم انتهای خیابان کارون، سر نبش مرتضوی پابرجاست. پارسال که گذرم افتاده بود آنجا هنوزم بود. ازش چندتا نان خریدیم و به رسم باباجان توی روزنامه پیچیدیم. همیشه فکر میکردم این بوی نان مخصوص؛ فقط مال آن نانوایی است یا بوی روزنامههاست که انقدر شیرین است؟ نمیدانم. شاید مهر و محبت باباجان بوده که انقدر خوش طعم و بو کرده بود آن نانها را.
چلوکبابی معروف غنچه هم تا چند وقت پیش همانجا پایین چهارراه مالک اشتر بود. راستهی مغازه باباجان را دارم میگویم. هنوز تمام نشده.
مغازه جگرکی آقای کلانتری اما بسته شد. یک مدت کفاشی بود یک مدت جگرکی. الان نمیدانم چی میفروشد. خیلی وقت است که به محله سر نزدهام.
کنار دست مغازه باباجان؛ آقای کلانتری چندتا مغازه داشت. یکیش هم مبل فروشی بود. بعدا شد چینی فروشی. بعدش اجاره داد به عمده فروشی. الان چی هست نمیدانم.
بالای مغازه مبل فروشی آقای کلانتری عباس آقا زندگی میکرد. بعید میدانم هنوز زنده باشد. کنار خانه عباس آقا هم مغازه و خانهی آقای …. 🤔
چطور اسم آن قهرمان ملی فوتبال نابینایان را فراموش کردم؟ 😕 آدم همسایه به این مهمی را از خاطرش حذف میکند؟ 😐
همهی محله همانطوری که من ده سال پیش رهایش کردم باقی مانده اما فکر کنم همه همسایهها از دنیا رفته باشند.
کاش لا اقل برگردم تو همان کوچه دوباره ساکن شوم.
پ.ن: تمرین نوشتن و توصیف مکان.
البته این متن مال امروز نیست. 🙂 جای دیگری نوشته بودم امروز آوردمش اینجا
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
سلام دوستان همراه.
امروز قصد دارم درباره صنعت تبلیغات در کره با توجه به نقدي بر سريال ملودرام عاشقان ماه؛ صحبت كنم. بله! این بار میخواهم درباره فنون اقناع مخاطب که در این سریال استفاده شده صحبت کنم.
براي آغاز بحث بايد به مطلب جالبي اشاره كنم. بررسی سخنان بازیگران اصلی این سریال در سالهای اخیر و تکرار صحنهی احساسی ایستادن در زیر باران در برنامههای مختلف و همچنین یادآوری مکرر دیالوگهای خاص این سریال توسط دو بازیگر نقش اصلی این سریال؛ ما متوجه میشویم این سریال در نظر بازیگران آن از ارزش زیادی برخوردار نبوده بلکه بعدا برای خودش جایگاهی را پیدا کرده است.
بارها لی جون گی عنوان کرده اصلا هیچ وقت فکر نمیکرده این سریال این قدر در جهان رشد پیدا کند و بچههای خردسال هم با دیدن آن عاشق لی جون گی شوند. بايد گفت نقش آقای لی جونگی در این سریال به قدری تاثیرگذار بوده که برخی از دنبال کنندگان او فقط همین سریال از او را دیدهاند و یک دل نه صد دل عاشق شخصیت کاریزماتیک او شدهاند.
استقبال بیش از حد از این سریال در جهان؛ بازیگران آن را به تعجب وا داشت. چون این سریال برای تبلیغات کالایی خاص در کشور کره جنوبی ساخته شد و از یک تلویزيون داخلی به نام sbs منتشر شد. یعنی صد در صد مصرف داخلی داشت. حتی شاید تلاش زیادی هم برای ساخت آن نشده بود اما توانست مرزهای جغرافیایی را درنوردد و جهانی شود. انقدر که آیو و لی جونگی را در جهان مردم با نام ههسو و وانگسو بشناسند. ☺️
حتما براي شما سوال شده كه با وجود اين همه ستاره برجسته كه در اين سريالبه ايفاي نقش پرداخته اين سخن چيست؟ عرض ميكنم.
در نسخه اصلی این فیلم در بخشهایی میبینید که یک نوع خاصی از کرم پوشانندهی جای زخم و یک عطر به خصوصی به نام روغن رز بلغاری در حال تبلیغ توسط بازیگر نقش ههسو یعنی خانم آیو هست. یعنی به صورت زیر نویس فیلم تصویر این خانم همراه با این دو محصول نشان داده میشود. البته در طول قصه هم ما با نشانههایی از این دو محصول رو به رو میشویم. در خلال قصه در موارد متعددی این دو محصول در وسط قصه رخ مینماید. پس قطعا این یک فیلم با هدف تبلیغات کالای خاص هست که در کشور کره به فروش میرسد.
در کشور خودمان هم این شکل از تبلیغات وجود دارد. ما فیلم سینماییهای زیادی را داشتیم که شرکتهای چیپس و پفک پشتیبان مالی آنها بودهاند یا برنامههای تلویزیونی زیادی را میبینیم که توسط یک شرکت خاصی ساپورت مالی میشوند. اما قطعا این برنامهها برای مخاطب خارجی ساخته نمیشوند. اینها مخصوص مردم ماست. با تفکرات ما ساخته میشود و قصد دارد این محصول را در ذهن ما نهادینه کند تا برویم آن را بخریم.
ما تو کشورمان تبلیغات گستردهی بیمحتوایی را به مخاطب عرضه میکنیم؛ مردم دنیا برای فروش یک کرم و یک عطر میلیار میلیارد هزینه میکنند و سریال تاریخی میسازند. 😏
تا اینجای ماجرا را داشته باشید. براي مطالعه باقي مطلب روي ادامه مطلب كليك كنيد.
...
هنر نویسندهی داستان سريال عاشقان ماه در اولین سخن خودش را نشان میدهد. از آنجا که قرار هست محصولات آرایشی تبليغ شود؛ شخصیت اول قصه یک زن است که آرایشگری میداند و به قول خودش انواع و اقسام کلاسهای آرایشگری و تولید کرم را گذرانده و مدرک گرفته.
در خلال قصه متوجه میشویم او به جز اینکه آرایشگر است یک فروشندهی لوازم آرایشی است. در همان لحظهها که در حال نشان دادن گوهاجین در زمان حال هست؛ در حال تبلیغ کالای خودش است. گو هاجین برای خانمی توضیح میدهد این عطر برای زنانی که نمیتوانند رنگ خاصی را برای خودشان انتخاب کنند مناسب است. چون گرم است و باعث میشود در هر صورت زیبا و ساده به نظر برسید.
یا وقتی در حال ساختن کرمی برای پوشاندن زخم وانگسو هست یادش میآید این کرم را در زمان آینده خودش ساخته و رنگهای متفاوت آن را روی پوستش امتحان میکند تا مشتری همهی رنگهای آن کرم را ببیند.
این از آن چیز مهمی که در پس زمینهی داستان در حال فرو کردن تو ذهن بیننده است. حالا برویم دنبال باقی مطالب 🙂
خب با این تفاسیر که عرض کردم باید قاعدتا مخاطب این داستان زنان باشند. یعنی آن قشری که عطر رز بلغاری به دردش میخورد و کرم پوشاننده زخم برایش اهمیت دارد. پس همهی اصول اقناعی فیلم باید به طریقی چیده بشود که مخاطب فیلم خانمها باشند. یک جذابیت درونزای جوششی که هزار بار خانمها بنشینند و این فیلم را تماشا کنند و هزار بار با آن گریه کنند و دست آخر حتما و قطعا و تحقیقا آن کرم و عطر به خصوص را خریداری کنند. آن هم نه یک بار. بلکه مشتری دائمی بشوند.
قطعا فروش این کالا برای شرکت سازنده بسیار اهمیت دارد چرا که هزینه زیادی برای ساخت این سریال کرده و قطعا بازگشت مالی خوبی برایش دارد.
از کجا مشخص است که هزینهی این فیلم بالاست؟
از آنجا که این شخصیتهای اصلی داستان همگی خوانندگان مشهور کرهای هستند که در یک کمپانی خاص مشغول به فعالیت هستند. این کمپانی یک نقش اساسی در صنعت موسیقی و فیلم کره ایفا میکند. این شرکت در برنامههای مختلفی شروع میکند به یافتن استعدادها. بعد از آن این استعدادها را آموزش میدهد و گروههای موسیقی را با آنها به وجود میاورد. بیش از نیمی از گروههای موسیقی کرهای از جمله بیتیاس متعلق به این کمپانی است. این کمپانی از همین خوانندگان مشهور و محبوبش در مواقع لزوم در فیلم و سریالهای خودش استفاده میکند.
خانم آیو و آقای لی جون گی که نقش اول زن و مرد فیلم را بازی کردهاند؛ انقدر در صنعت سینما و موسیقی کره دارای هوادار هستند که توانستهاند آمار گردشگری به کره از دیگر کشورهای جهان را بالا ببرند. به خاطر همین این دو بزرگوار سفیر گردشگری کره جنوبی نام گرفتهاند.
این آن بخش ترسناک قصه است. بچههای دهه هشتادی ما عاشق این ها هستند. به خاطر این آدمها زبان کرهای یاد میگیرند. به خاطر آنها آرزو میکنند بروند کره. و حتی خیلی از آنها این راه را رفتهاند و با این بازیگران عکس گرفته و برگشتهاند.صنعت فیلم و موزیک در کره پیشرفتهتر از آن چیزی است که شما فکرش را بکنید.
ما در این داستان؛ همان طور که در بخشهای قبل( در اينجا ) اشاره کردم؛ با یک قهرمان زن مواجه هستیم.
اما این قهرمان زن اصلا زیبایی خاصی ندارد. برای او فقط چند نکته کوچک به کار رفته.
1. معصومیت
2. شجاعت
3. ساختار شکن
4. مهربان
5. صبور
در بعضی قسمتها حتی او را در لباس یک مستخدم لباسشویی و با موهایی آشفته میبینیم. یا در بخشهایی صورت و لباسهایش کثیف است. چون او قرار نیست مرکز توجه باشد. همین که مخاطب با او همزاد پنداری کند کافی است.
برای همزاد پنداری هم همین که این دختر معصومیت خاصی را داشته باشد کفایت میکند. برای همین صورتی ساده با آرایشی ملیح و لباسهایی با رنگ صورتی روشن و یا سفید این شخصیت را برای ما ایجاد میکند.
معصومیت. صلح طلبی. اعتماد داشتن. اینها چیزهایی است که قرار است این شخصیت به مخاطب القا کند.
البته نقش او بسیار کلیدی است. نقطه عطف تبلیغات این سریال را همین شخصیت سادهی معصوم بر عهده گرفته.
با مطالب دردناکی مثل رکب خوردن از دوستان و احساس نا امیدی و یا معشوقه قرار گرفتن و در آخر مرگ در غریبی و تنهایی؛ شخصیت این دختر شدت و قوت پیدا میکند تا مخاطب را کاملا به خودش جلب کند.
اما در مقابل چون مخاطبین باید از قشر بانوان باشند؛ جاذبههای جنسی و بصری باید به گونهای باشد که جذب کننده زنان باشد.
ما در خلال داستان با چندین و چند شاهزاده جوان سر و کار داریم که اتفاقا همگی خوش چهره و ورزشکار هستند. این ها از خوانندگان مطرح کشور هستند و به التبع طرفداران زیادی دارند. صدای خوب؛ تصویر خوب؛ رنگ و لعاب خوب 🙂 همراه با جاذبههای جنسی دیگر.
مثلا در ابتدای داستان با شاهزادهها در حالی آشنا میشویم که آنها همگی در حمام هستند. نیمه برهنه.
در ادمه در برخی جاهای دیگر با بدن نیمه برهنه این آقایان رو به رو میشویم. چون قاعدتا اینها شاهزاده هستند و در حال جنگ و خب زخمی میشوند. زخمها را بالاخره باید به یک طریقی در طول داستان درمان کرد. 😐
در قسمتهای دیگر با حس اعتماد بخشی مردان به زنان و تکیهگاه بودن آنان مواجه میشویم. مردان داستان همگی سعی دارند به طریقی غيرتمندانه از این شخصیت اصلی قصهی ما یعنی ههسو خانم مراقبت کنند. حتی در یک جای قصه دست به دست هم میدهند تا او را فراری بدهند که با یک پیرمرد صاحب چندین و چند پسر (که بعدا متوجه میشوند پدر خودشان است.) ازدواج نکند.
طریقه نجات ههسو از مرگ توسط شاهزادهها هم خودش عالمی دارد. همگی با نگرانی به دنبال شاهزاده هشتم میدوند تا ههسو رو فورا به یک پزشک برسانند.
جاذبههای جنسی به همین جا ختم نمیشود.
بوسیده شدن مکرر ههسو توسط دو تا از شاهزادهها و در آغوش گرفتن او؛ بخش دیگری از برانگیختن احساسات جنسی است که در دستور کار این سریال قرار گرفته.
در سکانسی که ههسو صورت وانگسو را ترمیم میکند؛ کارگردان با گرفتن یک شات از بالا تا پایین صورت وانگسو؛ قصد دارد به مخاطب نشان بدهد که این چهره چقدر زیباست و تا الان آن زخم آن را کریه و وحشتناک کرده بود. ههسو خودش در کف این همه هنری که به کار برده فرو میرود.
دست زدن ههسو به زخمهای روی صورت و بدن وانگسو بخش دیگری از ایجاد حس همدردی همراه با تم جنسی در داستان است که رخ میدهد. و البته با همه این تفاسیر عشق اولین حرف را در طول این داستان میزند.
از دیگر جاذبههای این فیلم برای بانوان؛ فن آرایشگری ههسو است.او مدام در حال ساختن صابون و کرم و چای و دمنوش است.
از عطر رز بلغاری که شاهزاده بك آه برایش هدیه تولد آورده استفاده میکند تا صورت جانگ را که در جنگ ها سوخته، ترمیم کند. از ماسک صورت برای زیبا کردن چهرهی همسر شاهزاده اون استفاده میکند.
این کارها برای خانمها جذابیت دارد. زنان به طور پیش فرض عاشق آرایش کردن خودشان هستند.
تاکید بر استفاده از لوازم آرایشی و ابزارهای آرایشگری در این فیلم نشان میدهد نویسنده به خوبی توانسته بستری را برای تبلیغ کالاهای آرایشی خودش ایجاد کند. و البته این کار یعنی آرایش کردن و آرایشگری در طول قصه به عنوان یک ارزش برای خانمها به شمار میرود تا آنها را بیشتر و بیشتر به این کار ترغیب کند.
آنجا که میونگهه همسر شاهزاده هشتم از ههسو میخواهد او را آرایش کند تا در آخرین نظر در چشم همسرش زیبا باشد؛ بخشی از هنر نمایی ههسو به عنوان آرایشگر است. قصد این کار جا انداختن ارزش آرایش برای زن است.
استفاده از كرم پوشاننده زخم در خلال قصه
تا اینجا به دو اصل از اصول اقناع مخاطب اشاره کردم.
1. استفاده از زیبایی علی الخصوص زیبایی جنسی
2. نشان دادن معصومیت برای برانگیختن احساسات
حالا درباره اصل سومی سخن میگویین با نام ادعای آشکار
همان طور که قبلا اشاره کردم کاملا مشخص هست که این فیلم برای تبلیغ یک کرم و یک عطر ساخته شده است كه در بالا تصوير كرم مورد نظر را ميبيند.
ادعای آشکار درباره کرم به این طریق اتفاق میافتد که ههسو با همچین کرمی با این مشخصات که آن را در زمان آینده؛ خودش ساخته و میفروشد؛ الان توانسته زخم روی صورت وانگسو را خیلی ماهرانه بپوشاند و او را از این رنج ابدی طولانی که در آن گرفتار شده و روزگار او را سیاه کرده؛ نجات دهد.
زخم بزرگي كه روي صورت وانگسو نقش بسته و با استفاده از كرم پوشاننده زخم پوشيده و ترميم ميشود
حس اعتماد به نفسی که بعد از این به وانگسو وارد میشود خودش گواه این مطلب است که این کرم قطعا مشکلات ما را حل خواهد کرد.
از طرف دیگر به صورت آشکار نشان داده مي شود که انواع مختلف این کرم با رنگ پوستهای متفاوت سازگار است. در بخش آموزش روش ساخت این کرم به وانگسو هم تاکید میشود؛ کرم را طوری درست کن که همرنگ پوست خودت باشد. اینها یعنی به طور آشکارا درباره توانمندی این کالا در پوشاندن مشکل بزرگی مثل یک زخم عمیق در چهره؛ سخن به میان آمده.
درباره روغن رز بلغاری هم در ابتدا گفته میشود این روغن خیلی خاص است. از طریق بازرگانان ایرانی تهیه شده و خیلی با ارزش و گران قیمت است.
نشان دادن عطر رز بلغاري خاص در خلال قصه
در ادامه گوهاجین را نشان میدهد که درباره خواص این عطر با خانمهای جوان در مغازهاش در حال گفتگوست. بعد از آن در سکانسی که از این روغن برای ماسک صورت استفاده شده؛ ههسو آشکارا میگوید این عطر یا در واقع بهتر است بگوییم گلاب غلیظ؛ توانمندی این را دارد که پوست را روشن و شادابتر کند.
اشاره مستقیم به این توانمندیها در این فیلم بدون اینکه توجه مخاطب را به خودش جلب کند واقعا جالب توجه است.
درباره خود خوانندگان بازیگر این فیلم هم ما شاهد تبلیغ هستیم.
در اثنای داستان در بخشهای مختلفی برای هر سکانسی یک موسیقی و شعر در نظر گرفته شده که خوانندگان آن از همین گروههای عضو همین کمپانی هستند. به علاوه خانم آیو در یک بخش از داستان به هنر نمایی می پردازد و خودش با صدای خودش آواز میخواند.
تبلیغات کالاها و آدمها در این سریال به طور دقیقی انجام میگیرد.
فن اقناع مخاطب ديگري كه در اين سريال بكار رفته دروغ بزرگ است.
اصل قصه که گوانگجونگ یک پادشاه خونریز است یک دروغ بزرگ است. البته در پایان داستان ما با مقداری کشت و کشتار برای حفظ تاج و تخت مواجه هستیم اما او همهی برادرهایش را به همراه خانوادههایشان به قتل نمیرساند. او فقط یک برادر را میکشد آن هم مجبور به اين كار میشود.
دروغ بزرگ بعدی رفتن روح دختری از قرن 21 به بدن دختری در قرن 5 قبل از میلاد است. انقدر گوهاجین در این نقش فرو میرود که در آخر قبول میکند ههسو باشد و هویت واقعی خودش را فراموش کند.
دروغ بزرگ دیگر آنجاست که ههسو برای اینکه خودش را یک سانحه دیده نشان بدهد؛ به همهی شخصیتهای داستان دروغ میگوید. او به دروغ میگوید من از وقتی سرم صدمه دیده همه چیز را فراموش کردم. حتی خواندن و نوشتن را. در حالی که در واقعیت او اصلا خواندن زبان چینی و نوشتن آن را بلد نیست. چون در دانشگاه واحد این درس را پاس نکرده. 🙂 او حتي در شناخت آدمها هم دچار اشتباه میشود و با این نکته آنها را رفع و رجوع میکند که من حتی خودم و اسم خودم را هم یادم نمیآید.
دروغگویی در طول داستان بسیار چشمگیر است. چون اساسا داستان بر پایه این دروغهای بزرگ شکل گرفته است.
شدت یکی دیگر از فنون اقناع مخاطب هست که ما با آن رو به رو هستیم.
به حدی غلیان احساسات در این فیلم وجود دارد که دست آخر بیننده را از زندگی نا امید میکند.
شدت تنفر ملکه از فرزند خودش که قابل درک نیست.
پایان دردناک برای شاهزاده دهم که معصوم و بچه سال است.
شدت رنجهایی که ههسو متحمل میشود تا به آزادی برسد.
شدت اندوه وانگسو برای از دست دادن ههسو!
شدت تاسف شاهزاده هشتم برای تباه کردن زندگی خودش بعد از پایان ماجراهایی که برای او و ههسو اتفاق افتاده.
و …
اینها همگی قصد دارند چیزی را به شما القا کنند. در پس این همه رنج و سختی که برای وانگسو اتفاق افتاده؛ که مادرش صورت را او را دریده، او را از خانه ترد کرده، اصلا مایل نیست او را به فرزندی خودش بپذیرد. وانگسویی که در شینجو مورد بیمهری قرار گرفته. بارها از همسر فرماندار شینجو کتک خورده. گرسنگی و تشنگی کشیده. در بیابان رها شده تا طعمه گرگها شود. درخت مورد علاقهاش را آتش زده تا گرگها را کشته و خودش زنده بماند. تنهایی بی حد و حصر وانگسو و … که همه اینها به خاطر یک مشکل کوچک اتفاق افتاده. زخم روی صورت وانگسو. و چه چیزی این همه شدت غم و اندوه را از بین میبرد؟ کرم پوشاننده زخم
برجسته سازي فن ديگري براي اقناع مخاطب!
برجسته سازی مشکل زخم روی صورت و بزرگنمایی آن به وسیله بیان زندگی تلخ وانگسو بخش دیگری از فنون اقناع مخاطبی است که در داستان شکل گرفته.
حالا با همه این تفاسیر اما آنچه ما در این سریال مشاهده میکنیم فقط تبلیغات نیست.
سریال عشاق ماه با هدف جذب مخاطب قشر مونث جامعه؛ سعی کرده آموزشهای اخلاقی را هم در داستان خودش بگنجاند.
مثل وفاداری به همسر
چشم نداشتن به شوهر دیگران
دوست نشدن بیحد و حصر زنان با مردان جوان.
نزدیک نشدن به مناصب حکومتی و نداشتن حرص و طمع
مهر و محبت داشتن زن و مرد نسبت به یکدیکر که میتواند یک زندگی مشترک را به خوبی اداره کند.
اعتماد به همسر و صبر و استقامت در زندگی مشترک
لزوم آراستگی برای همسر
لزوم آرامشگری زن برای شوهر
لزوم تکیهگاه بودن مرد برای همسر
غیرت به خرج دادن برای ناموس و حفظ همسر از این طریق
اینها چیزهایی است که تفکر بودایی و مسیحی حاکم بر داستان در حال نهادینه کردن آنها در ذهن خانمهای کرهای است.
اما چند نکته جالب دیگر اینجا وجود دارد.
این که زنان در قرن 5 قبل از میلاد عفیف و با حیا بودهاند یعنی عفت یک امر غریزی است.
این که مردان قصه غیرت به خرج میدهند؛ با وجودی که نامی از غیرت در داستان برده نمیشود و فقط نشان داده میشود؛ این به آن معناست که غیرت ورزی یک امر غریزی است.
حس مالکیت که شاهزاده چهارم درباره ههسو آن را مدام به صورتهای مختلف تکرار میکند یعنی مردها در آن زمان به طور غریزی نسبت به همسری که اختیار میکردهاند غیرت داشتهاند.
این مالکیت که وانگسو مدام تکرار میکند واقعا به معنی مالکیت یک شی نیست. دقیقا منظور او این است که تو فقط همسر من هستی نه کس دیگری. و این یعنی غیرت.
این که برای مردان آن زمان شجاعت به خرج دادن ههسو یک چیز غیر عادی است یعنی به طور غریزی آنها انتظار دارند زن مطیع و با حیا باشد. نه اینکه مدام در حال برپا کردن آشوب باشد و با همه مردان و زنان جامعه به ستیز برخیزد.
شاهزاده هشتم در جایی به ههسو میگوید: جالب است. اول حافظهت را از دست دادی حالا هم شجاعتت رو به رخ من میکشی.
یا شاهزاده چهارم میگوید:” تو آدم عجیبی هستی. چطور انقدر شجاعت داری که با من این طور حرف بزنی؟”
یا امپراطور میگوید:” تو از هر مرد جنگجویی که میشناسم شجاعتری”
اینها با اینکه یک نوعی از تشویق را به دنبال دارد اما در حقیقت در پی نفی این عمل است. یعنی زن باید مطیع باشد. سر به زیر باشد. حیا کند و در برابر بزرگ و کوچک قد علم نکند. حالا البته شاید بشود گفت این بخش از سخن خیلی هم الان درباره زنان امروز کارساز نیست. الان شاید اتفاقا همان شجاع بودن در برابر آدمها برای خانمها یک حسن به حساب بیاید.
خلاصه بحث اینکه در سریالهای کرهای از این دست سعی میکنند دختران و زنان خودشان را به این طریق تربیت کنند تا نهاد خانواده مستحکم شود. بعد برای مخاطب خارجی علی الخصوص وقتی قرار است مسلمانان آن فیلمها را ببینند؛ چه چیزی را ارائه میدهند؟
برهنگی؛ بیعفتی؛ بیغیرتی؛ بیموالاتی و اباحه گری.
البته در این فیلم هم سعی شده به خصوصیات زشت مردم کره که البته از نظر خود آنها بد نیست هم اشاره بشود. مثل نوشیدن بی حد و حصر مشروبات الکی که در فیلم از حد اعتدال گذشته. یا ارزشمندی رقص و جایگاه ارزشمند داشتن رقاصهها حتی در زمان حال.
رسيديم به انتهاي مطلب
جنگ نرم خیلی دقیقتر و حسابشدهتر در جهان در حال پیگیری است.
توجه به این نکته که کرهی جنوبی از نظر سیاسی برخلاف كره شمالي كشوري وابسته به آمریکا است و مردم كره جنوبي به دنبال پياده كردن ارزشهاي اجتماعي غرب در جامعه خود هستند برای ما باید درس عبرت باشد.
کره جنوبی دارای اولین شبکه ملی اطلاعات است اما دولت كره سعي در کنترل ذهن مخاطبان خود دارد تا از اين طريق بتواند سلطه خودش بر جامعه را مستحكم كند. و جالب اینجاست که آنها با تولید فیلمهای تاریخی از این دست قصد دارند هم افتخارات کشورشان را زنده کنند هم سبک زندگی خودشان را تبلیغ کنند و جوانها را با این روش به سنتهای مورد نظر خودشان پایبند نگه دارند. اما از طرفی زنان امروز کره زمین تا آسمان با چیزی که در فیلمهایشان نشان میدهند متفاوت هستند. سطح سخیفی از اباحهگری بین همین خوانندگان معروف زن و مرد در کره در جریان است که باعث شده سالیانه حد اقل یکی از این خوانندگان و بازیگران معروف دست به خودکشی بزند.
همین جناب لی جون گی که ظاهرا به سختی به جایگاه خوانندگی و رقاصی و بازیگری خودش در عرصه هنر کره جنوبی رسیده؛ با همبازی خودش در سریالهای گذشته سالها نامزد بوده و بعد از هفت سال او را رها کرده و بعد از مدتي زمزمهی دوستی و رابطه مخفیانه او با خانم آیو در نشریات کره شنیده میشد که کمپانی اين دو بازيگر سعی کرد آن را رد کند. یعنی اباحه گری که در فیلمها به تصویر کشیدهاند در دنیای واقعی هم گریبان بازیگران و خوانندگان مطرح را گرفته اما باز هم سعی در اشاعه آن دارند.
نکته دیگر تحت کنترل بودن این خوانندگان و بازیگران معروف توسط این کمپانیهاست. آنها چون توسط این کمپانی مشهور میشوند نسبت به آن متعهد هستند تا هنجارهای اجتماعی را زیر پا نگذارند. اگرنه قطعا اخراج میشوند. نمونهاش رفع سوء تفاهم دنبال کنندگان زندگی این دو خواننده است که اتفاق افتاده و کمپانی اعلام کرده آنها فقط در زمان بازی در این فیلم با هم در فضای مجازی در تماس بودهاند و بعد از آن فقط یک بار آقای لی یک ماشین غذا برای خانم آیو ارسال کرده تا در فیلم جدیدش از آن استفاده کند.یعنی کنترل ستارهها در آن کمپانی به صورت جدی انجام میشود.
خب.
فکر کنم برای پرداختن به این فیلم تا همینجا کافی باشد.
از نظر ادبی هم میشد به این سریال پرداخت اما فکر کنم دیگر بیشتر از این جالب نیست بهش بپردازیم. 🙂
همان طور که قبلا هشدار دادم برای زیر 18 سال اصلا تماشای این فیلم را توصیه نمیکنم. شما هم اگر تماشا کردید سانسور دستی را قطعا انجام بدید. این گناهان را تماشا کردن اثر سوء دارد. خودتان الحمد لله استادید.
و بعد اینکه خیلی تماشا نکنید. با اینکه میدانم تماشا نکردنش واقعا دشوار هست. اعتیاد آور است برای خانمها قطعا ☺️ چون اساسا ساخته شده که این طوری باشد. 🙂
ممنونم از همراهی شما عزیزان.
امیدوارم شما هم نقدهای خودتان را برای ما بنویسید. واقعا نیاز داریم به این فیلمهای سینمای خانگی فکر کنیم. آینده و ذهنیت مردم در این سینمای خانگی در حال شکل گیری است. خواهش میکنم شما هم این کار را شروع کنید.
براي مطالعه ي باقي نقدها ميتوانيد به ديگر صفحات وبلاگ ما مراجعه كنيد.
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
سلام.
گاهی وقتها وسط درس خواندنها و کارهای خانه و تماشای سریالها؛ یک زمانی را اختصاص میدهم به اینکه پیرامون سریالها در نت تحقیق بیشتر کنم.
از باب اینکه بشود متوجه شد خود بازیگران سریال دربارهی آن چطور قضاوت میکنند. و اینکه هر نکتهای در داستان فیلم چه معنا و مفهومی دارد؟ یا چیزهایی از این دست.
دیشب به دوتا پست برخوردم که واقعا باعث تاسف بیشترم شد از مردم کرهی جنوبی و سینمای آنها.
پشت صحنهی یکی از فیلمها بازیگر مرد باید بازیگر زن را میبوسید؛ اما تا یک حد معینی قرار بود این کار را انجام دهد. بعد از اینکه کات داده شد هنوز بوسیدن این آقا ادامه داشت. قصد نداشت لبهای مبارک خانم بازیگر را رها کند. انقدر بوسیدنش طولانی شد که دست آخر هر دوتا خجالت زدهی باقی عوامل فیلم شدند. 😐
آقای بازیگر سریال دیگری گفته بود روزی که اولین سکانس بوسه را ضبط میکردیم؛ تولد خانم بازیگر بود. به خانم بازیگر گفتم این بوسههای محکم من هدیهی تولد به توست اما بعدا اعتراف کردم که اینها هدیهای به خودم بود. 😐
این هم آن آزادی که غرب مروج آن است.
در آن سریال اول؛ خانم بازیگر روز آخر فیلمبرداری داشت گریه میکرد.
من احساس میکنم گریههایش به خاطر تمام شدن رابطهای است که هیچ وقت اصولی نشده و او را تحت تاثیر خودش قرار داده. روح یک زن جوان تکه پاره شده و از او سوء استفاده شده و حالا که فیلمبرداری تمام شده اوست و یادآوری خاطرات بوسیده شدنهای بیمحابای مکرر آقای بازیگر خاص!
این است آن آزادی و حفظ حقوق زنان؟
آقای بازیگر سریال دوم اما هنوز هم بدش نمیآید خانم بازیگر را در آغوش بگیرد و ببوسد. برای همین هنوز هم جملات تاثیرگذار عاشقانهی پایان سریال را برای خانم بازیگر تکرار میکند؛ بلکه او خواستگاری غیرمستقیم او را بپذیرد. اما کارساز نیست. 😐
خب این چه کاریه؟
شما آدم هستید؟
چرا به این کارهای غیراخلاقی تن میدهید؟ احساسات آدمها گِل که نیست همین طوری لگد کنی و بروی و آب از آب تکان نخورد.
آن وقت میگویند آمار خودکشی بین سلبریتیهای کره بالاست.
طرف انقدر در این افکار غرق میشود و جایی برای تخلیه روحی روانی پیدا نمیکند که بالاخره به ته خط میرسد و خودش را میکشد.
هنوز ماجرای از دست رفتن خانم بازیگر تو کشور خودمان فراموشمان نشده. وقتی سریال بیهمگان را تماشا میکردم دلم برایش سوخت. گفتم از بس این پسرک بازیگر او را مادر صدا کرد که از غصهاش دق مرگ شد و گفت حالا که دیگر مادر نمیشوم بمیرم بهتر است. تا کی صدای این پسری را که میتواند بچه خودم باشد بشنوم که به من بگوید مامان! و در عین حال مامان هیچ کسی توی این دنیای خراب شده نباشم؟
تا کی عزیز دل آقای بازیگر باشم اما همسری برای خودم نداشته باشم که بهم بگوید عزیزم؟!
این شده که دست به خودکشی زده.
آدم آدم است. سنگ و چوب که نیست. باید یکی تو مغز پوک این آدمها فرو کند که این روابطی که نشان میدهی اول از همه به خودت آسیب میزند بعد به آدمهای دیگر جامعه.
کاش یکی میتوانست این را حالی این آدمهای بازیگر بکند.
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
داشتم مطالب گذشته وبلاگم را زیر و رو میکردم یاد یکی از انیمهها افتادم که تازگی با دخترها تماشا کردیم. تو شبکه دربارهش ننوشتم. فقط با رفقا حرفش را زدم. یک ماجرای جالبی دارد. :)
ماجرای این انیمه چینی پیرامون یکی از ۳۶ خدای آسمانی است که چون عبادت کننده ندارد مجبور شده بیاید روی زمین و برای خودش عبادت کننده دست و پا کند تا نیروی جادوییاش به جوشش بیافتد. :)
تفکر داشتن ۳۶ خدا آدم را نابود میکند. ☺ ما با همین یک خدای احد و واحد که داریم گاهی وقتها آبمان با هم توی یک جوی نمیرود. او مدام میگوید نکن! ما انجام میدهیم. میگوید بکن! انجام نمیدهیم. فرض کنید جای این یکی یک دانه خدای بامرام مهربان را ۳۶ خدا بگیرد که دست کم ۳۴ تای آنها از شیطان شکست خورده باشند و یکیشان خدای زباله جمع کنی باشد و در بینشان در آسمانها هم فساد بیداد کند. ☺☺
خدایا بندههایت را از این نادانی نجات بده.
دلم میسوزد که چطور آدمهایی هنوز توی قرن ۲۱ در حال زندگی هستند که یا بت میپرستند یا خدا ندارند یا اگر دارند بیشتر از یکی است؟ 😔
این واقعا تاسف برانگیز هست.
یکی از آرزوهای تازهی من این است که کاش زبانهای خارجی زیادی بلد بودم و به همه زبانها دربارهی خدا مطلب مینوشتم و برای آدمهای مختلف توی دنیا منتشر میکردم.
کاش میتوانستم همه آدمهای روی زمین را به داشتن خدای یکتا دعوت کنم.
گرچه آرزوی بزرگی است اما محال هم نیست. شاید یک روزی توانستم براوردهاش کنم.
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
عزیزان همراه سلام.
امروز با بخش دیگری از نقد سریال کرهای عاشقان ماه در خدمت شما عزیزان هستم.موضوع این نقد نقش زن به عنوان یک پناهگاه امن برای همه است.
چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستان دربارهی نقش زنان در این عالم سخن میگفتم. رسیدم به اینجا که لازم نیست یک زن برای قهرمان بودن به میدان جنگ برود و شمشیر به دست بگیرد و کارهای زمخت مردانه انجام بدهد تا بتوان او را یک قهرمان پنداشت. زن همه این کارها را میتواند فقط با یک نوازش ساده انجام دهد. امروز میخواهم به این بخش از سریال عشاق ماه اشاره کنم.
عاشقان ماه یا عشاق ماه؛ سریال کرهای با تفکرات نیمه بودایی نیمه مسیحی مردم کشور کره ساخته شده اما دین حاکم بر این داستان دین بودایی است. اینها را قبلا بهش اشاره کرده بودم. در پست دیگری (در اینجا ) هم درباره امر ازدواج در آیین بودا نوشتم که میتونید مطالعه کنید.
با اینکه این سریال از نظر ما شایستگی تماشای عمومی ندارد؛ چون به خط قرمزهای ما در روابط و نشان دادن آن پایبند نیست؛ اما در جایگاه خودش به عنوان نمونهای از تفکرات مردم مشرق زمین، قابل اعتناست.
این سریال در پی معرفی یک قهرمان ساده است که توانست تاریخ را تغییر بدهد. او فقط یک زن است؛ ههسو. ههسو اصلا توانایی شمشیر زدن ندارد. اسب سواری هم بلد نیست. توانایی سیاستمداری و مملکت داری هم ندارد. ما با یک ابر قهرمان زن رو به رو هستیم که فقط یک زن ساده است با تفکرات زنانه و توانمندیهای زنانه. اما همین توانمندی زنانه اوست که نجات بخش و ابر قهرمان شدن او را در پی دارد.
در دین اسلام به زن به چشم یک پناهگاه امن نگاه شده. پناهگاهی که همسر در کنار او به آرامش برسد و فرزندان در آغوش او رشد کنند و پدر با روی خوش او شاد شود و برادر با حمایت او به پیروزی دست یابد. ما یک کپی از این زنان را در این سریال عاشقان ماه میبینیم.نکته جالبی که جا دارد بهش اشاره کنم این است که سینمای کره با نمایش این سریال در جهان؛ به تنهایی توانست همهی سخنان فمنیستهای دنیا را زیر سوال ببرد. این سریال به طریقهای زیبا زنی را به تصویر کشیده که فقط زنانگی میکند و قهرمان قصه است. عمرا اگر از فیلمسازان مسلمان ما چنین قصه و سریالی با این میزان از توجه جهانی ساخته بشود که بتواند به این زیبایی این نقش پناه همه بودن را در زن به تصویر بکشد.
برای اینکه بتوانم پیرامون شکلگیری شخصیت ابرقهرمان قصه و پناه امن بودن او توضیح بدهم مجبورم بخشهایی از داستان را برایتان بازگو کنم. برای ورود به بحث هم لازم است به شرح و تفصیلی پیرامون دو شخصیت اصلی این سریال بپردازم.
این تصویر دو شخصیت اصلی داستان هستند.
ههسو با بازی خانم آیو بازیگر و خوانندهی معروف و لی جون گی بازیگر، خواننده، رقصنده و مدل معروف کرهای در نقش وانگسو یا همان پادشاه گوانگ جونگ.
خانم آیو را قبلا در فیلمهایی که از تلویزیون خودمان منتشر شده ندیدهاید. اما لی جون گی همان ایلجیماست.
در ادامه در صفحات بعدی با ما همراه باشید.
...
موسس پادشاهی گوریو پادشاه تائهجونگ ؛ برای اینکه بتواند پایههای سلطنت خودش را مستحکم کند مجبور است با طوایف مختلف کشور وصلت کند تا آنها با او متحد شوند. اما در روز ازدواجش با یکی از دختران طائفهی کانگ؛ یکی از پسرانش از دنیا میرود. در همان روز؛ جیمونگ به اطلاع پادشاه میرساند که به جز ستاره ولیعهد یک پسر دیگر پادشاه هم ستارهی پادشاهی دارد. او وانگسو شاهزاده چهارم است. وانگسو که کم سن و سال است از این خبر خیلی خوشحال میشود. او بسیار مورد لطف و مرحمت پدر قرار دارد چون کوچکترین فرزند پادشاه و مورد علاقه اوست. ملکه یو مادر وانگسو به خاطر از دست دادن پسر دیگرش ناراحت است و حالا با این مساله مواجه شده که همسرش در روز مرگ فرزندشان در حال عروسیست. او برای جلوگیری از این ازدواج؛ وانگسو را قربانی میکند. چاقوی کوچکی را روی گلوی فرزند 5 ساله خودش قرار میدهد و با تهدید به مرگِ کودک؛ از پادشاه میخواهد که مراسم عروسی را به جا نیاورد. دلیل این کار ملکه به جز ناراحتی برای مرگ فرزندش؛ حسادت شدید اوست. او تحمل ندارد ببیند پادشاه به جز او کسی دیگری را دوست دارد یا با کس دیگری ازدواج میکند.
در درگیری که برای نجات جان وانگسو توسط امپراطور اتفاق میافتد چاقوی ملکه، صورت پسرک 5 ساله را میدرد و نیمی از صورت وانگسو زخمی عمیق برمیدارد. این زخم بزرگ و عمیق زندگی پسرک را تا آخر عمر تباه میکند. با این اتفاق امپراطور از ازدواج صرف نظر میکند و برای اینکه جنگ و خونریزی برپا نشود و جان وانگسو توسط ملکه تهدید نشود او را به عنوان فرزند خوانده و برای همدردی با رییس قبیله کانگ به آنها میبخشد. در واقع وانگسو در 5 سالگی مجبور میشود آغوش گرم مادر و مهر پدر را رها کند و از خانواده جدا شود و به عنوان یک گروگان به شینجو برود. این تازه سرآغاز تلخی زندگی وانگسوست.
در خلال داستان ما به طرق مختلفی با رنجهای وانگسو در مدت اسارتش در شینجو آشنا میشویم. گاهی وانگسو به یاد آوری خاطراتش در ذهن خودش میپردازد و گاهی سرنوشت تلخ خودش را برای ههسو تعریف کند. گاهی هم دیگر شخصیتهای قصه دربارهی او سخن میگویند. در هر حال آنچه اتفاق افتاده این است که با بیمهریهایی که خانواده کانگ در حق وانگسو انجام دادهاند و ترد شدن او از طرف خانواده خودش؛ شخصیت وانگسو تبدیل به یک سگ شکاری تندخو شده است.این قضیه باعث شده در تاریخ از او به عنوان یک پادشاه خونریز و سفاک یاد کنند.
در تمام طول قصه میبینیم که وانگسو نیاز به این دارد که از طرف مادرش پذیرفته شود. او بارها با خوشحالی به دیدار مادر میرود اما هر بار مادر او را با سردی از خودش ترد میکند و او را به عنوان فرزند خودش نمیپذیرد. خلا عاطفی در وانگسو روز به روز بیشتر میشود و او تنها و تنهاتر.
برگردیم به ادامه قصه.
بیایید با شخصیت وانگسو بیشتر آشنا شویم. شروع ورود وانگسو به داستان با کشتن اسبش بعد از ورود به قصر آغاز میشود. کارگردان در ابتدای داستان قصد دارد او را فردی تندخو و خونریز نشان بدهد که همهی مردم از او میترسند. او هم خودش بدش نمیآید این طور به نظر برسد. برای همین به هیچ کسی اجازه نمیدهد وارد حریم شخصی او شود. در واقع وانگسو با تندخویی خودش قصد دارد به دیگران اجازه ترهم به خودش را ندهد. او میخواهد یک فرد وحشتناک باشد تا به زور مورد احترام واقع شود. چیزی که در برادرهایش میبیند ترس از اوست و این مساله در ابتدا باعث خوشحالی اوست. چون اینگونه آن احترامی را که میخواهد از آنها بدست میآورد.
ترس و دلهره در برخورد با وانگسو که سعی میکند خشک و خشن به نظر برسد؛ در ههسو هم رخنه میکند. همان طور که در طول داستان پیش میرویم این ترس شکلهای مختلفی به خودش میگیرد که باعث میشود در نهایت ههسو به این نتیجه برسد که تنها کسی که میتواند دنیا را تغییر بدهد فقط خود اوست.
در برخورد اول؛ شاهزاده چهارم، ههسو را از افتادن در رودخانه نجات میدهد. اما بعد از نجات او و طی مسافت کوتاهی متوجه میشود ههسو واقعا از او ترسیده. برای همین دخترک را رها میکند و از اسبش میاندازد پایین. اما این رفتار وانگسو ههسو را سخت عصبانی میکند. برای همین با آن شجاعت مثال زدنیاش شروع میکند به دعوا کردن وانگسو و به او گوشزد میکند کارش خیلی خودخواهانه است. همان طور که میبینید بر خلاف تصور، عشق در نگاه اول؛ اصلا اتفاق نمیافتد.
در ادامه داستان شاهزادهها در منزل شاهزاده هشتم میهمان هستند. در آنجا بین وانگ اون و ههسو دعوایی در میگیرد و ههسو با صورت تو صورت شاهزاده دهم میکوبد و او را به شدت کتک میزند. برخورد دوم وانگسو و ههسو اینجا اتفاق میافتد. وانگسو دست ههسو را میگیرد تا به کتک زدن شاهزاده دهم ادامه ندهد. این بار ههسو از او میخواهد که ازش عذرخواهی کند. اما وانگسو خودخواه و متکبر است. برای همین به ههسو با تهدید میگوید اگر از تو عذرخواهی کنم باید بعدش جانت را بگیرم. ترس از وانگسو در حال شکلگیری در قلب ههسوست و البته وانگسو هم در این برخورد از شجاعت ههسو خوشش میآید و نام او را به خاطر میسپارد.
در برخورد دیگری؛ وانگسو بعد از اینکه مورد بی مهری از طرف مادرش قرار میگیرد تصمیم میگیرد برای حضور در برنامه رسمی فردا به حمام برود. ههسو چون فکر میکند غرق شدن در حمام چارهی کار بازگشت او به جهان خودش هست در آب حمام پنهان شده و ناگهان در برابر وانگسو ظاهر میشود. حالا ههسو زخم صورت وانگسو را که تنها ضعف وجودی اش هست دیده و وانگسو از این ماجرا سخت برآشفته است. او از ههسو با تهدید میخواهد که درباره این مساله باکسی صحبت نکند و زخم صورت او را فراموش کند. ههسو هم به او احترام میگذارد و درباره آن با کسی صحبت نمیکند. همین رازنگهداری ههسو آرام آرام ایننکته را به شاهزاده القا میکند که شاید بشود روی این دختر حساب کرد.
در برخوردهای بعدی اما وانگسو مدام ههسو را تهدید به مرگ میکند و حتی وقتی ههسو در حال کشته شدن توسط یک مزدور است؛ او با بیاعتنایی میگوید:” زندگی این دختر برای من اهمیت ندارد. زودتر او را بکش!” تهدیدهای مکرر وانگسو به مرگ؛ چیزی است که آرام آرام برای ههسو یک چیز عادی میشود. این بار دیگر او نمیترسد که توسط وانگسو کشته شود. بنابراین سعی میکند با شجاعتش جلوی وانگسو بایستد و اجازه ندهد بیشتر از این او را تحقیر کند. عنصر شجاعت در ادامه به شخصیت ههسو کمک شایانی میکند تا در طول قصه پیش برود و خودش را در دل شاهزاده چهارم جای دهد.
در خلال داستان ملکه یو و شاهزاده سوم سعی میکنند ولیعهد را بکشند اما با کمک وانگسو به ولیعهد؛ آنها موفق به این کار نمیشوند. برای همین وانگسو از امپراطور اجازه میگیرد تا مساله را دنبال کند. در ادامه وانگسو متوجه توطئه مادرش بر علیه ولیعهد میشود و با رفتن به معبدی که مخصوص ملکه است تمام آدمکشهای ملکه را میکشد تا ردی از مادرش در واقعه توطئه باقی نماند. با همان حال خسته و هیجان زده از کشتار آدمها پیش مادرش میرود تا او را از این اتفاق با خبر کند. اما ملکه یو مثل همیشه با او بد رفتاری میکند. این مساله باعث عصبانیت شدید و احساس سرخوردگی بسیاری در وانگسو میشود. برای همین وقتی به خانه برمیگردد ؛ نمادهای عشقِ مادر فرزندی که مینهه درست کرده را با عصبانیت خراب میکند. این نمادها برای زنان آن زمان مقدس هستند. آنها موقع عبادت به نزدیک این سنگ چینها میروند و با درست کردن برجهای سنگی به دعا میپردازند.
وانگسو سعی دارد تمام این برجها را خراب کند که ههسو از راه میرسد و جلوی او را او میگیرد. اینجا وانگسو با یک زن رو به رو شده که او را درک میکند. وقتی به ههسو میگوید که همین الان از کشتار چند ده نفر آمده و سر و صورت و شمشیرش به خون آنها آغشته است؛ ههسو با خونسردی میپرسد:” آیا برای خوش گذرانی آنها رو کشتی؟” و بعد سعی میکند به وانگسو بفهماند که درک میکند که او مجبور است برای نجات جان خودش و زنده ماندن دست به کشتار بزند. اولین مرتبه آرامشگری ههسو در اینجا اتفاق میافتد. مرد جوان سخت زیر بار فشار روحی قرار گرفته و تنهاست و نیاز به کسی دارد که او را درک کند. و او یک زن است یعنی ههسو.
از آنجایی که وانگسو اجازه حضور در قصر را ندارد در خانه برادر هشتم میهمان است. برای همین ههسو مدام او را میبیند و مورد ارزیابی قرار میدهد. به مرور چون همهی افراد خانهی شاهزاده هشتم از شاهزاده چهارم میترسند؛ هه سو با آن شجاعت مثال زدنی اش مسئول بردن غذا برای شاهزاده چهارم میشود. این خودش فتح بابی میشود تا آنها با هم بیشتر صحبت کنند. پی برن به عمق تنهایی وانگسو در این برخوردها اتفاق میافتد و ههسو متوجه میشود وانگسوی وحشتناک در حقیقت یک روح لطیف و زیبایی دارد.او فقط خیلی تنهاست. اتفاقات بعد از این به گونهای است که این دو بیشتر از قبل یکدیگر را میشناسند و با هم به گفتگو میپردازند و ساعتهای آرامی را در کنار هم سپری میکنند. تا نقطه عطف داستان شکل میگیرد.
حالا بخشهایی از قصه را پشت سر میگذاریم چون برای پیشبرد اهداف ما لازم نیست.
میرسیم به ماجرای نماز باران.
بعد از اینکه ههسو زخم صورت وانگسو را میپوشاند و او به خوبی موفق میشود تا با دعای باران؛ نوید بخش روزهای پرباران کشور شود؛ وانگسو مورد لطف پادشاه و بعد مادرش قرار میگیرد. اما در میهمانی که ملکه ترتیب داده وانگسو متوجه میشود که دوستی ملکه با او از در خیر نیست. بلکه ملکه قصد سوء استفاده از او و کشتن ولیعهد را دارد.
توجه نشان دادن ملکه یو به وانگسو در ابتدا او را شکه میکند. یعنی مادر هنوز هم یادش هست که پسرش خیلی گوشت دوست دارد؟
ابراز محبت ملکه به پسری که 15 سال او را ترد کرده و بعد اعلام درخواستش از او؛ وانگسو را به شدت به هم میریزد. او با خودش فکر میکند که چقدر ابله است که توانسته این طور بازی بخورد. برای همین نیمه شب به پشت اتاق ههسو که حالا بانوی قصر شده میرود تا بلکه او را ببیند و آرام شود.
در خلال قصه ههسو با اتفاقی مواجه شده که باعث میشود دوباره مرگ را تجربه کند. در این تجربه نزدیک به مرگ او درباره وانگسو به چیزهای تازهای از تاریخ دست پیدا کرده. او حالا میداند گوانگ جونگ پادشاه چهارم گوریو یعنی وانگسو فردی سفاک و خون ریز بوده که تمام برادرانش را به طرز وحشتناکی کشته و همه خانوادههای آنها را تار و مار کرده و به تخت سلطنت نشسته است. برای همین ترسی عمیق وجود ههسو را در بر گرفته که قلب او توان تحمل این حد از ترس را ندارد. بنابراین در نیمههای شب به سمت رودخانه میرود تا بلکه هوای تازه تپش قلب او را از بین ببرد. اینجاست که واقعه اتفاق میافتد.
وانگسو که از همهی دنیا بریده و نیاز به آرامش دارد ههسو را تا دریاچه دنبال کرده. وقتی با هم رو به رو میشوند وانگسو که قبلا بارها به ههسو ابراز علاقه کرده است حالا پا را فراتر میگذارد و سعی میکند او را در آغوش بگیرد تا آرام شود. او از ههسو خواهش میکند اجازه بدهد چند لحظه در آغوش وانگسو باشد تا او آرام شود. اما ههسو که الان تازه فهمیده با چه کسی طرح دوستی ریخته و در چه گردابی گرفتار شده که حتی ممکن است به خاطر این فرد کشته شود؛ اصلا دلش نمیخواهد با او زمانی را سپری کند.
این مساله که ههسو هم دیگر نمیخواهد من را ببیند به شدت وانگسو را ناراحت میکند. او میگوید:” تو دیگر من را تنها نگذار. تو نگو من یک حیوان وحشی هستم. تو آدم من هستی و مال منی. حتی اجازه نداری بدون اجازه من بمیری.” و بعد برای بدست آوردن آرامشی که میخواهد؛ ههسو را برای چند لحظه میبوسد.
ههسو از این واکنش هم ترسیده هم ناراحت است و سعی میکند وانگسو را از خودش دور کند. برای همین وانگسو تصمیم میگیرد او را سوار بر اسب خودش کرده و تا دریا ببرد.
آرامشی که شاهزاده نیاز داشت بدست بیاورد تامین شده. حالا ههسو هم از عمق ماجرای عشق و آرامش شاهزاده آگاه شده است. اما ماجرا تازه آغاز میشود. رقابت بین دو شاهزاده چهارم و هشتم برای تصاحب قلب ههسو در ادامه اتفاق میافتد.
در فواصل بعدی داستان ههسو باز هم سعی میکند با سخن گفتن و اطمینان خاطر بخشی به هر دو شاهزاده آنها را در رسیدن به اهدافشان کمک کند. اما هنوز او نمیداند به کدام شاهزاده باید جواب بله بدهد و به کدام یک میتواند اعتماد کند.
در خلال قصه اتفاقاتی برای ههسو میافتد که او را تا اعدام پیش میبرد. وانگ ووک و وانگسو قصد دارند به ههسو کمک کنند تا از این مهلکه نجات پیدا کند اما موفق نمیشوند ثابت کنند ماجرا زیر سر ملکه است. بنابراین به بانو اوه متوسل میشوند تا ههسو را نجات دهد. نجات ههسو اما به قیمت جان خود بانو اوه تمام میشود. ههسو هر چقدر سعی میکند تا امپراطور را از این مساله منصرف کند موفق نمیشود و امپراطور میگوید اگر کسی از ههسو حمایت کند بخشیده نمیشود.
اینجا که در تصویر اول میبینید لحظهای است که وانگسو به تنهایی به حمایت از ههسو بلند میشود و آخرین قدم برای فتح قله قلب مهربان ههسو را برمیدارد. حالا ههسو دقیقا میداند باید به چه کسی اعتماد کند. کسی که به خاطر او حاضر است جان خودش را فدا کند.
خب! باز هم باقی داستان را تا وقت امپراطور شدن وانگسو سانسور میکنیم 😉
در لحظهای که ههسو با وانگسو در لباس امپراطوری مواجه میشود؛ ههسو نیمِ بیشتر راه را رفته است.
او توانسته با آرامشگری خودش و با صبری که به خرج داده و اعتمادی که به همسر خودش کرده؛ او را کمک کند تا بدون کشتن برادرهایش به تخت سلطنت بنشیند. حالا در تاریخ از گوانگجونگ به عنوان پادشاه خونریز یاد نمیشود و او یک مرد تمام عیار شده که ههسو میتواند با او روزهای خوشی را سپری کند. در این مقام ههسو با خودش تصمیم میگیر که تا پای جان کنار وانگسو باقی بماند و از او حمایت کند.
ادامه داستان در قصر اتفاق میافتد.
اولین شبی که وانگسو به پادشاهی رسیده او مجبور است در اتاق برادرش که صبح امروز از دنیا رفته بخوابد. برای همین در بین خواب از ترس و کابوس از خواب میپرد و تنها سخنی که بر زبان میآورد ههسو است. ههسو بعد از صرف شام هنوز اتاق امپراطور را ترک نکرده. او در حال پوشاندن روی امپراطور است که وحشت او را مشاهده میکند. وانگسو از ههسو برای بار دیگر میخواهد که او را تنها نگذارد. به او میگوید:” من از این اتاق و تنهایی در اینجا میترسم. خواهش میکنم پیش من بمان.” و ههسو مثل یک مادر مهربان سر او را بر روی پایش میگذارد و برایش داستان شنل قرمزی تعریف میکند تا او بخوابد.
فانتزی شیرینی در اینجای قصه شکل میگیرد. زنی که هم همسر است و هم از شوهرش مثل یک کودک مراقبت میکند.
تمام طول داستان با فراز و نشیبی که طی میشود گویای این مساله است که تنها کسی که توانست یک خونخوار وحشی را رام کند؛ یک زن مهربان بود. زنی که اول شجاعت به خرج داد و به این وحشی ترسناک که به او لقب گرگ وحشی بیابانهای شینجو میدهند؛ نزدیک شود. بعد از اینکه شجاعت به خرج داد و در حریم شاهزاده چهارم وارد شد؛ توانست به او درست زندگی کردن را بیاموزد.
او مدام در حال گوشزد کردن نکات تربیتی به پسر بچهای است که هیچ وقت مادر درست و حسابی بالای سرش نبوده. برای همین با همان شجاعت مثال زدنی اش به شاهزاده میگوید:” هیچ وقت بیخودی روی کسی شمشیر نکش! هیچ وقت چیزی را که کسی با زحمت درست کرده خراب نکن! هیچ وقت مردم را تهدید به مرگ نکن. مدام نگو اگر جلوی من سبز بشی میکشمت!” و این جملات مثل قند در دل شاهزاده وانگسو آب میشود و ته قلبش مینشیند.
وقت رفتن شاهزاده به قصر، ههسو به او میگوید:” در قصر با مادر و پدرت خوب زندگی کن. برادرهات رو نکش. اونها رو تهدید به مرگ نکن."
ههسو وقتی از وانگسو شاکی است به او میگوید:” مگر حتما باید از یک طبقه اشرافی باشم تا تو به من احترام بگذاری و ازم به خاطر اشتباهت عذرخواهی کنی؟" و با این سخنان به او یاد میدهد که فاصله طبقاتی چیز خوبی نیست و انسانها با هم برابرند.
و وقتی با ادعای مالکیت وانگسو مواجه میشود میگوید:” من مگر وسیله یا حیوان هستم که میگویی این مال من است؟ من آدم هستم و خودم برای زندگی خودم تصمیم میگیرم. من مال هیچ کسی نیستم. چون شی نیستم که صاحب داشته باشم.” و با این جملات به وانگ سو یاد میدهد آزادی انسانها یک حقیقت است و این سخنان طرز تفکر وانگ سو به زندگی را آرام آرام تغییر میدهد.
در مرحله بعدی اعتماد به نفس بالای ههسو است که توجه شاهزاده را به خودش جلب کرده. او اصلا از اینکه حرفهای خودش را بزند و قاطعانه با دیگران برخورد کند ابایی ندارد. هه سو اصلا از مواجهه با خطر نمیترسد و به توانمندیهای خودش اعتماد دارد. این شجاعت و اعتماد به نفس به وانگ سو میگوید هه سو فرد مورد اطمینان و توانمندی است که میشود به او اتکا کرد.
مسئهی دیگر مهر و عطوفتی است که ههسو به دیگران ابراز میکند. این مهربانیها باعث میشود ههسو در قلب وانگسو برای خودش جایی را باز کند. او هر بار که وانگسو را در موقعیتی تنشزا میبیند سعی میکند با محبت ناخودآگاهش؛ او را از این ناراحتی و تنش روحی نجات دهد. گاهی سعی میکند زخمهای او را درمان کند. گاهی تلاش میکند به او اعتماد به نفس بدهد. گاهی چشمش را روی غمهای وانگسو میبندد تا او خجالت زده نشود و گاهی پشت او در میآید و از او حمایت مستقیم میکند تا او را به تخت پادشاهی بنشاند.
باید اشاره کنم که اولین کسی که به عنوان امپراطور به وانگسو ادای احترام میکند ههسو است. او با این کار اعتماد به نفس بیشتری به وانگسو میدهد تا در وقت مقتضی بدون خونریزی بتواند مالک تاج و تخت بشود.
در پست قبلی( یعنی اینجا) درباره برخورد ههسو با دیگر شاهزادهها گفتم که چطور مهربانی و صبر یک زن توانست از شاهزادههایی که به هیچ دردی نمیخورند آدمهای موفق بیافریند.در این جا هم همان قدرت زنانه ههسو توانست او را در رسیدن به هدف خودش یعنی تغییر تاریخ کمک کند.
خب. حالا کمی درباره خود شخصیت ههسو صحبت کنیم.
ههسو دختری است که قبل از غرق شدن در حمام قصر؛ خیلی آرام و خجالتی و سر به زیر بوده اما حالا زمین تا آسمان فرق کرده است. او الان یک دختر شجاع است که از درافتادن با شاهزادهها هراس ندارد. انقدر اعتماد به نفس دارد که اشتباهات رفتاری مردان قدرتمند حکومت را به آنها گوشزد میکند. انقدر فهم و درک دارد که با پادشاه عاقلانه و مدبرانه سخن میگوید. انقدر سر زنده است که شادمانی را در قلب شاهزاده هشتم که دارای فرزند نیست زنده کرده است. انقدر قوی و صبور است که وانگسو میتواند روی او حساب کند تا به مقاصد بزرگ سیاسی خودش یعنی امپراطور شدن برسد.
ههسو همین طور خیلی با سلیقه است. او میتواند صابونهای زیبا درست کند و به مقامات قصر هدیه بدهد. او میتواند انواع داروهای گیاهی را درست کند. میتواند خانمها و آقایان را در قصر آرایش کند و از پس ساخت چیزی برامده که بتواند زخم بزرگ روی صورت شاهزاده چهارم را بپوشاند.
او یک زن مدبر است. با برنامه پیش میرود. همه امور را با نظم و ترتیب خاصی پیگیری میکند و اداره قصر دامیون برای او خیلی آسان است. در عین حال او برای شاهزادهها مثل یک خواهر کوچک مهربان ظاهر میشود. بیماری ولیعهد را با دانش اندک خودش درمان میکند. بیماری شاهزاده دهم را با بستن انگشتانش در حنا درمان میکند. به شاهزاده دهم با این کار کمک میکند تا صبور باشد.
به شاهزاده چهاردهم کمک میکند تا از تنبیه به خاطر سرپیچی از قوانین جان سالم به در برد. به شاهزاده شانزدهم کمک میکند تا رنج از دست دادن دوست ش را از یاد ببرد.
او در خلال قصه به همسر شاهزاده دهم کمک میکند تا بتواند قلب شوهرش را تسخیر کند. او را زیباتر میکند تا دل شوهرش بنشیند. به مینهه کمک میکند تا آخرین لحظات زندگی اش را با شادی سپری کند. به خدمه اش کمک میکند تا رنج فاصله طبقاتی را تحمل کنند.
او مدام در حال خواهری کردن برای خانواده سلطنتی و البته همسری کردن برای دو شاهزاده چهارم و هشتم است. باید اشاره کنم ههسو البته شاهزاده هشتم را بعد از اینکه او را تنها گذاشت از زندگی خودش حذف میکند اما به رسم مهر و محبت گذشته سعی میکند جلوی کشته شدن او را بگیرد. همچنین او در بخشی از داستان در نقش دختری مهربان برای بانو اوه و امپراطور ظاهر میشود و سعی میکند امپراطور را کمک کند تا ولیعهد را به موقع به پایتخت بیاورد و سلطنت را از این طریق نجات میدهد.
ههسو؛ دختری که هیچ رابطهای با خانواده امپراطوری ندارد مگر اینکه دختر خاله همسر شاهزاده هشتم است؛ در انتهای داستان قهرمان اصلی ماست که توانسته با زنانگی خودش همه را از مرگ نجات دهد و زندگی درست را به آنها بیاموزد. او توانسته تغییر تفکر شگرفی در امپراطور چهارم گوانگجونگ به وجود بیاورد و تفکرات او به وانگسو کمک میکند تا یک پادشاه عادل و خردمند شود و فاصله طبقاتی و بردگی را منسوخ کند.
ههسو یک زن است که در این فیلم تبدیل به یک قهرمان شده است. قهرمانی نه از جنس زنان هالیوود که مدام در حال جنگ و کشتارند. بلکه زنی که با مهر و عطوفت و صبر توانسته به اهداف بزرگ خودش دست پیدا کند. نشان دادن ملکه یو ی قدرتمند در حالی که از فرزندان خودش هم برای رسیدن به قدرت میگذرد ولی دست آخر خوشبخت از دنیا نمیرود؛ در کنار ههسو که با آرامشگری و زنانگی به پیروزی می رسد؛ یک دوگانه شخصیت پردازی درباره زنان را در این قصه شکل داده که واقعا جای تقدیر و تشکر دارد از سازندگان این سریال!
جمع بندی سخن درباره سبک موفقیت ههسو در این سریال این است:
1. ههسو دختری مهربان است و به همه محبت میکند. اما در ادامه متوجه میشود محبت کردن به مردان ممکن است آنها را دچار سوء تفاهم کند. اما سرانجام این سوء تفاهم کار را به جایی میرساند که او تصمیم میگیرد به سرنوشت خودش یعنی عشق وانگسو شدن تن بدهد تا او و همهی بردارهایش را از سرنوشت دهشتناکی که قرار است اتفاق بیافتد نجات دهد. مهمترین خصیصه ههسو مهربان بودن اوست.
2. عنصر دوم گوش کردن است. او سعی کرد برای دیگران یک گوش خوب باشد که حرفهایشان را بتوانند به او بگویند. رازهایشان را بتوانند پیش او برملا کنند. او هر بار نشست و به غمهای شاهزادهها گوش کرد.
3. سومین راهبرد ههسو؛ پیدا کردن راه حل مشکلات دیگران بود. بعد از اینکه او از مسائل آگاه میشد سعی میکرد با دانش خودش به آنها کمک کند تا از پس مشکلات بربیایند. 4
. نکته بعدی اطمینان بخشی به اطرافیان بود که میتوانند روی او حساب کنند. علی الخصوص شاهزاده چهارم. او هم خودش به دیگران اعتماد میکند هم سعی میکند اعتماد دیگران را جلب کند.
5. نکته بعدی درک متقابل بود. او هم خودش دیگران را خوب درک کرد هم توانست به دیگران درک کردن را بیاموزد. مثلا به وانگسو یاد داد که برای تلاشهای دیگران ارزش قائل شو. یا مدام در حال تهدید دیگران نباش. موقعیت آدمها را درک کن.
6. نکته بعدی آرامشگری بود که بارها بهش اشاره کردم. در آغوش گرفتن و بوسیدن تنها صحنههای زشت این سریال است اما باید گفت به طرز فجیعی واقعی بازی شده برای همین آسیب زننده است. اما در روند داستان هم این کار خودش دارای پیام است. مردی که الان تحت فشار روحی و روانی شدید قرارگرفته و توان تحمل مصیبت و سختی را از دست داده و خودش را تباه میبیند؛ الان حوصله سرزنش شنیدن ندارد. بلکه یک آغوش گرم میخواهد و یک بوسه تا آرام شود. به همین سادگی. وقت برای سرزنش کردن بسیار است. ههسو هیچ زمان در تنش روحی وانگسو او را سرزنش نمیکند. بلکه فقط او را درک میکند. حرفهایش را گوش میدهد. اجازه میدهد او را در آغوش بکشند و ببوسند. اما وقتی آرامش برقرار است فرصت را غنیمت میشمارد و شروع میکند به آموزش.
او زمان را از دست نمیدهد. تعلل نمیکند. فورا به همسرش اعتماد میکند و به خاطر رسیدن همسرش به اهداف والا همپای او صبر میکند. با اینکه این صبر کردن دست آخر به قیمت جان ههسو و ندیدن همسرش در لحظات پایانی عمر تمام میشود.
ههسو در هر صورت به قول خودش؛ هیچ وقت تغییر نمیکند. او به وانگسو مدام این اطمینان را میدهد که تا آخر عمر ههسو همین طوری باقی میماند. به تو اعتماد میکنم و صبر میکنم. هر زمان به من احتیاج داشتی من اینجا هستم. حتی همسر رسمی امپراطور نمیشود که بتواند بدون مداخلات رسمی او را ببیند و همیشه در کنارش باشد تا از استرسهای امپراطور بکاهد.
این نکتهای است که جیمونگ هم در انتهای قصه به آن اشاره میکند. او در سکانسی به ههسو میگوید:” شاید تو بتوانی به امپراطور آرامش هدیه کنی اما نمیتوانی از او در برابر دشمنانش محافظت کنی. بنابراین بهتر هست کنار بکشی و با او ازدواج نکنی!"
سریال زیبای عاشقان ماه چیزی که یک زن را قهرمان میکندبه زیبایی به تصویر کشیده است. زنان نیاز ندارند که شمشیر بدست بگیرند. با یک نوازش ساده آنها دنیا را تغییر میدهند.
سلام خداقوت قشنگ قلم زدید
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
میهمانان عزیزم سلام.
در ادامه نقد فیلمها و انیمهها که چند وقتی است آغاز کردم؛ امروز آمدم درباره یک نکته ریز که در تفکر مردم مشرق زمین نقش حیاتی دارد صحبت کنم. جالب اینجاست که تمام انیمهها و فیلمهای شرقی روی این نکته کار میکنند. اصلا یکی از اصول زندگی آنهاست.
مثبت اندیشی و تفکر خوب داشتن
بررسی اجمالی در همه فیلمها و انیمهها این نکته را نمایان میسازد که مردم مشرق زمین معتقدند انسان باید همیشه تلاش کند و از تلاش دست برندارد و همیشه باید مثبت فکر کند تا یک راه تازه برای برونرفت از مشکلات پیدا کند. اساس ترقی این کشورها هم همین تفکر است. البته باید بگویم این همه ریشه در همان تفکر تناسخ دارد.
آنها چون معتقدند روح انسان باید تلاش کند تا یک زندگی خوب را تجربه کند تا بالاخره بخشیده شده و به نیروانه برسد؛ بنابراین همیشه مثبت فکر میکنند و همیشه تلاش میکنند بهترین زندگی را داشته باشند. اگرنه احتمالا با اجبار طبیعت به چرخهی حیات ابدی غم انگیزی فرو میافتند که همچنان ادامه خواهد داشت. توجه کنید که این تفکر دینی بودایی آنهاست. این یک نکتهای هست که در اذهان مردم مشرق زمین رسوخ کرده چون قرنهاست که بودا دین اصلی آن کشورها بوده است. آنها با وجود مسیحی بودن هم هنوز به برخی از اصول بودا پایبند هستند چون جزء ارتکازات ذهنی و پیش فرض ذهنی آنها شده است.
در این فیلمها و انیمهها ما با چند عنصر مواجه هستیم.
1. انسانی که توانایی خاصی ندارد. یا شاید حتی بیعرضهترین آدمهاست. یا نقصی در جسم یا شخصیت او هست که باعث شده همهی مردم او را ترد کنند یا در گرداب غم تنها باقی بماند.
2. یک نفر که باور دارد همه میتوانند قهرمان باشند. قهرمان زندگی خودشان.
3. یک راه حل که میتواند مشکلات جسمی یا شخصیتی را برطرف کند.
4. یک ابر قهرمان که از دل یک آدم بیعرضه بیرون آمده.
آنها به طور پیش فرض سعی میکنند بیعرضهترین آدمهای کشور خودشان را باعرضه و ابرقهرمان کنند. بر خلاف کشورهای غربی که دوست دارند همه ناتوان باشند الا یک نفر ابر قهرمان که همه دنیا را نجات بدهد. ابرقهرمانها در داستانهای شرقی مثل آدمهای معمولی دیگر هستند و برای همه این ابر قهرمانی قابل دستیابی است.
حالا با این توضیحات میرویم تا دربارهی داستان سریال عاشقان ماه یا عشاق ماه صحبت کنیم اما نگران این مطلب هستم که تماشا کردنش برای دوستان یک مساله بشود. زیاد تماشا نکنید. یک کم وقت بگذارید براش. ☺️ خیلی خیلی کم. توجه دوباره میدهم این سریال برای رده سنی زیر 18 سال اصلا مناسب نیست اما امیدوارم برای دوستان در تربیت فرزندانشان مفید فایده باشد.
ادامه مطلب را در صفحه دوم مطالعه بفرمایید. :)
صفحات: 1· 2
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
قبلا عرض کرده بودم که داستان این فیلم در قرن ۵ قبل از میلاد و با پیش فرض دین رایج بودایی در حال وقوع هست.
این نکته در درک روابط بین افراد و ازدواجهایی که در داستان شکل گرفته کمک کننده است. برای همین در هر پست مدام به آن تاکید میکنم.
ازدواج در آیین بودا به چه شکل است؟
بوداییان برای ازدواج مراسم خاصی ندارند. آنها مثل دیگر ادیان اوراد و ادعیه و کلماتی برای برقراری رابطه ازدواج ندارند. بنابراین همین قدر که دو نفر تصمیم به ازدواج بگیرند و خانوادهها آن را بپذیرند این توافق به منزله ازدواج محسوب میشود. فقط برای بعد از ازدواج آنها یک جشن برگزار میکنند و امروزه در آن جشن موبدان به خواندن دستوراتی پیرامون حقوق زن و مرد و لزوم داشتن زندگی خوب سخنرانی میکنند.
در طلاق هم به همین شکل ما با اوراد و صیغه و دعا رو به رو نیستیم.بلکه وقتی زن و شوهر به این نتیجه برسند که ادامه زندگی برای طرف مقابل رنج آور است به آن پایان میدهند. یعنی طلاق هم با توافق دو طرف اجرا میشود.
بنابراین انتظار نداشته باشید که در این فیلمهای با تفکر بودایی شاهد ازدواج و طلاق درست و درمانی باشید. این یک مساله.
نکته دوم این است که خانوادهی سلطنتی در رسوم بوداییان مجبور بودهاند برای امر ازدواج خودشان از پادشاه کسب اجازه کنند. همین طور امر طلاق با قانون حکومتی پادشاه قابل اجرا بوده است. در حقیقت پادشاه به عنوان ولی امور مسئول ازدواج و طلاق خانوادهای وابسته به حکومت بوده است.
نکته سوم این که در آیین بودا به جایز بودن چند همسری معتقدند. بنابراین اگر یک مرد یکی از همسرانش را کنار بگذارد و در عین حال به یک کس دیگر علاقهمند شود؛ در آیین بودا به عنوان خیانت محسوب نمیشود. او حق این را دارد که هرچندتا که دوست دارد همسر اختیار کند. چند همسری در سریال عشاق ماه هم اتفاق افتاده. برخی از شاهزادهها مثل پدرشان چند همسر دارند. بنابراین ابراز علاقه شاهزاده هشتم به ههسو با وجود داشتن یک همسر در عرف آن زمان خیانت محسوب نمیشود اما اینکه پنهانی این عمل صورت می گیرد و باعث رنجش خاطر مینهه میشود؛ این مسالهای است که در داستان مورد بررسی قرار گرفته و به آن اشاره شده.
نکته بعدی در ازدواج بوداییان این است که آنها ازدواج با محارم را حرام نمیدانند. تنها ازدواج با مادر یا پدر را بر فرزند حرام اعلام میکنند اما دیگر افراد از این قانون خارجاند. بنابراین میبینیم وانگسو یک بار با دختر برادرش ازدواج اجباری انجام میدهد و یک بار با خواهر یا شاید خواهر خواندهی خودش محبور به ازدواج میشود.
البته در ماهیت وجودی یئون هوا در داستان کاملا رفتار مشخصی وجود ندارد. گاهی اشاره میشود که او فرزند خوانده پادشاه است اما همسر پادشاه را مادر صدا میکند. گاهی گفته میشود او خواهرزاده یا برادرزادهی ملکه دوم است. اما در انتها وقتی میخواهد خودش را به زور به پادشاه بقبولاند میگوید من دختر پادشاه فقید تائجونگ یعنی پدر امپراطور هستم. علی ای حال در هر صورتی در آیین بودا ازدواج با محارم اشکال ندارد و فقط ازدواج دختر با پدر یا پسر با ماور نهی شده است.
حالا با این توضیحات شاید درک بهتری از روابط زنان و مردان در این داستان پیدا کنیم. در حقیقت در هیچ کجای قصه ما با زنا کاری یا فحشا مواجه نیستیم. در هر دینی اگر ازدواج با قوانین خود آن دین شکل بگیرد از نظر اسلام درست و حلال است.
اما آنچه گفته شد برای بزرگسالان قابل درک است. کودک و نوجوان که هنوز درک درستی از مسئله ازدواج ندارند و بالتبع از این امور آگاه نیستند نمیتوانند با این مساله درست برخورد کنند و قطعا یک بد آموزی در این روابط برای آنها وجود خواهد داشت.
اما نکتهای که در انتها به آن اشاره میکنم این است که با دیدن تصاویر پشت صحنهی این فیلم؛ ما در مییابیم بازیگران مسیحی هستند. با وجود این نکته این سطح از روابط صدمه زننده که آنها در حال ترویج آن هستند تامل برانگیز است. چرا شرق به تبعیت از غرب سعی دارد روابط نامشروع را در جامعه خودش و دیگر جوامع ترویج دهد؟ با وجودی که آنها هم از زنا و زشتی آن آگاه هستند و این مساله را حتی در آیین بودا زشت و گناه به حساب میآورند.
فرم در حال بارگذاری ...
بسم الله
در ادامه نقد سریال کرهای عشاق ماه یا عاشقان ماه به کلیات این فیلم اشارهای کوتاه میکنم تا از خلال آن بتوانم به نکات مهمی اشاره کنم.
خرده روایتهایی از دوست شدن ههسو با شاهزادهها و در بستر این خرده روایتها داستان چگونگی آشنایی و ایجاد علاقه بین ههسو و وانگسو یعنی شاهزاده چهارم؛ باعث شکل گیری داستانی تاریخی با تم عاشقانه است که در حقیقت برداشتی آزاد از زندگی تاریخی پادشاه چهارمِ گوریو؛ “گوانگ جونگ” است.
گو هاجین دختری از قرن ۲۱ با تفکرات آزاد اندیشی و برابری جنسیتی و نفی فاصله طبقاتی به خاطر حادثهای در دریاچه غرق میشود و با شروع خورشید گرفتگی که در همان لحظه اتفاق میافتد؛ روح او وارد بدن دختری به نام ههسو در قرن ۵ قبل از میلاد حضرت مسیح میشود. این دختر یکی از اقوام نزدیک یکی از ۲۵ فرزند پادشاه اول گوریو تائجوست. با هر قدمی که در قصهها و ماجراها پیش میرویم هه سو با تفکرات ساختار شکانه و رفتارش که خارج از عرف زنان آن دوره است؛ بین شاهزادههای کشور گوریو شناخته میشود. رفته رفته هر کدام از شاهزادهها به او علاقهمند میشوند و او سعی میکند خلقیات همه این پسران را بشناسد و با آنها رابطه دوستی برقرار میکند تا بتواند آنها را در زندگی خودشان راهنمایی کند. در خلال این ماجراها که ههسو با دیگر شاهزادگان دارد؛ متوجه میشود شاهزاده چهارم وانگسو؛ بر خلاف ظاهر وحشتناک و اخلاق تندی که نشان میدهد؛ دل رئوف و معصومی دارد و بسیار تنهاست. وانگسو هم وقتی با برادرهایش همراه میشود رفته رفته شناخت بهتری از خلقیات ههسو پیدا میکند و چون ههسو و وانگسو در خانه برادر هشتم برای مدتی ساکن میشوند؛ این نزدیکی فتح بابی میشود تا ههسو بتواند خودش را به عنوان یک دوست به وانگسو نزدیک کند. وانگسو هم در برابر سعی میکند به دیگر برادران کمک کند تا مشکلات ههسو را برطرف نمایند.
یک دوستی چند سویه در برههای از زمان بین شاهزادگان و ههسو اتفاق میافتد که چون در آن زمان مرسوم نبوده برای برخی از شاهزادگان این شائبه را به وجود میآورد که ههسو حتما عاشق آنهاست. کم کم عشق واقعی بین ههسو و چند تن از شاهزادگان شکل میگیرد و او سعی میکند کسی را برای خودش پیدا کند که بتواند به او اعتماد کند. چون در زندگی قبلی خودش دوست صمیمیاش با سوء استفاده از حسن اعتماد او؛ نامزد او را مالک شده بود. بنابراین این گزارهی “اعتماد کردن به یک نفر” بخش بزرگی از داستان را پایه ریزی میکند و تا انتها پیش میرود.
اولین رویارویی ههسو با شاهزاده هشتم است. او بعد از اینکه از اتفاق غرق شدن هسو در حمام قصر مطلع میشود برای سلامتی اونگران میشود. برای همین درب اتاقی را که ههسو خودش را در آن زندانی کرده میشکند و قهرمانانه خودش را ههسو میرساند و به او این اطمینان خاطر را میدهد که از او تا آخر دنیا حمایت و مراقبت کند. او از ههسو میخواهد که به او “اعتماد کند” و از اتاقش بیرون بیاید.
در ادامه ههسو سعی میکند به ندیمهاش چیریونگ اعتماد کند و از او درباره ههسوی واقعی سوال میپرسد تا بداند این دختری که روحش در بدن آن قرار گرفته چه کسی است؟
بعد از این ههسو به دختر خالهاش که همسر شاهزاده هشتم است اعتماد میکند و سعی میکند روش خوبی را در این زندگی در پیش بگیرد. اما او هنوز نمیتواند به دیگر آدمهای این دنیا اعتماد کند.
شاهزاده دهم که از نظر سنی کوچکترین شاهزاده است؛ نفر بعدی است که سعی میکند اعتماد ههسو را به خودش جلب کند. و بعد از آن وانگ جانگ شاهزاده چهاردهم به خاطر نجاتش از معرکهای که در آن گرفتار شده به ههسو اعتماد میکند و به او قول میدهد که بسیار قدرتمند شود تا ههسو بتواند به او اعتماد کند.
اعتماد به دیگران عنصر اصلی اما در پس زمینهی داستان است که همچنان پیش برندهی ماجرای این عاشقان ماه است.
آهسته آهسته هه سو سعی میکند اعتماد مادر شاهزاده هشتم و ملکه یو و امپراطور را هم به خودش جلب کند اما وانگسو شاهزادهی چهارم و دو شاهزادهی دیگر همچنان خودشان را از ههسو دور نگه میدارند. ههسو حتی میتواند نظر اعتماد ولیعهد را به خودش جلب کند و از ایشان به خاطر درمان بیماریش هدیه دریافت میکند.
در یکی از سالها کشور دچار خشکسالی بزرگی میشود؛ به شکلی که زندگی مردم به مخاطره میافتد. برای همین موبدان و ستاره شناس جیمونگ تصمیم میگیرند که پادشاه مراسم دعای باران برگزار کند. بعد از چند روز تلاش باران نمیبارد و پادشاه به خاطر عبادت زیاد بیمار و ضعیف میشود. به همین خاطر تلاش میشود تا یکی از شاهزادهها برای این امر انتخاب شود.
شاهزاده چهارم یعنی وانگسو کسی است که با قرعه انتخاب میشود تا مراسم دعا را برگزار کند. اما او روی صورتش یک زخم بزرگ دارد. به خاطر همین صورتش را همیشه با یک نقاب میپوشاند. همین زخم برای او عنوان بدشگونی و سیاه بختی به همراه آورده. برای همین مردم به او اعتماد نمیکنند و او را مورد آزار قرار میدهند. او از این اتفاق ناراحت و نا امید میشود و سعی میکند دوباره این کار را تکرار نکند.
ههسو که با تفکرات ضد تبعیضی خودش در این دنیای جدید وارد شده نمیتواند این رفتار مردم را باشاهزاده بپذیرد و سعی میکند اعتماد به نفس شاهزاده را به او برگرداند. برای همین با دانش آرایشگری که دارد کرمی درست میکند تا زخم روی صورت وانگسو را بپوشاند.
وانگسو در ابتدا نمیتواند به او اعتماد کند. اما ههسو به او این اطمینان را میدهد که نقشهی او کارساز است. بعد از پوشاندن جای زخم حالا وانگسو هم تصمیم خودش را گرفته. او کسی را پیدا کرده که میتواند به او اعتماد کند و از او کمک بگیرد. برای همین به ههسو ابراز علاقه میکند و به او میگوید از تو دست برنمیدارم.
ثمره این اعتماد منجر به پیدا شدن جایگاه اجتماعی شاهزاده چهارم در بین خانواده و مردم کشور میشود و او از این ماجرا خشنود است.
این اعتماد به یک دیگر که در این بخش از داستان شکل میگیرد؛ تا انتهای قصه پیش میرود و وقتی وانگسو تمام اعتمادش را به ههسو از دست میدهد که متوجه میشود ههسو قبل از این به ووک یعنی شاهزاده هشتم قول ازدواج داده است. البته او قبلتر به این نکته اشاره کرده بود اما وانگسو نمیدانست چه کسی به ههسو علاقهمند بوده .
در انتهای داستان هم وقتی جاسوسها برای وانگسو خبر میآورند که ههسو با وانگجانگ زندگی عاشقانه خوبی را تجربه میکند؛ تمام اعتمادش را نسبت به ههسو از دست میدهد.
ههسو هرچه تلاش میکند تا با نوشتن نامه وانگسو را از این سوء تفاهم خارج کند و بگوید که تنها به او علاقهمند است؛ موفق نمیشود. او حالا از اینکه اعتماد وانگسو را از دست داده ناراحت است اما هیچ کاری هم از عهده او ساخته نیست. بنابراین در برابر سرنوشت تلخ خودش تسلیم میشود و بدون دیدن دوبارهی عشق زندگیاش وانگسو؛ از دنیا میرود.
همان طور که در بخش قبلی و در پست قبلی توضیح دادم؛ این ارتباط تنگاتنگ ههسو با دیگر شاهزادهها و نگهنداشتن حد و مرز بین زن و مرد باعث شد تا اعتمادی که به سختی شکل گرفته بود به آسانی گسسته شود و پایههای عشق و زندگی این دو قبل از اینکه استحکام پیدا کند بریزد.
واقعیت بیرونی این ماجرا هم دقیقا همین است. وقتی انسان میتواند به کسی اعتماد کند که بداند او دروغ نمیگوید. در حال چاپلوسی نیست. نمیخواهد از او برای پرش خودش استفاده کند. قرار نیست مورد سوء استفادهی روحی و جسمی قرار بگیرد. اما همین که این حس بیاعتمادی نسبت به طرف مقابل به وجود آمد دیگر تمام زندگی نابود میشود.
مردی که نتواند به همسر خودش اعتماد کند چطور میتواند در کنار او به آرامش برسد؟
زنی که نتواند به همسر خودش اعتماد بکند چطور میتواند در کنار او به آرامش برسد؟
آرامش واقعی در زندگی وقتی اتفاق میافتد که اعتماد حقیقی و مستحکمی شکل بگیرد. اعتماد وقتی شکل میگیرد که زن و مرد حد و مرز بین خودشان و دیگران را حفظ کنند. دوستی زن با برادران و دوستان همسرش حتی اگر فقط برای ابراز محبت و در حد دوستی باشد؛ میتواند به این حس اعتماد لطمه وارد کند. از طرف دیگر دوستی مرد با زنان نامحرم میتواند حس بیاعتمادی را در همسرش به وجود بیاورد. و این یعنی پایان زندگی.
بسیاری از زندگیهای این روزها به خاطر همین مساله از هم پاشیده میشود. دوستیهایی که در فضای مجازی یا حقیقی شکل میگیرد و آهسته آهسته پایههای اعتماد بین همسران را سست میکند و انتهای این دوستیهای بیضابطه فقط تنفر و ترس و طلاق است.
باز هم برای گفت از این سریال حرف بسیار است. با وجود صحنههای خارج از اخلاق این سریال؛ نمیتوان آن را برای دیدن عموم مردم توصیه کرد. اما نویسندگان این اثر با وجود اعتقادات ضد دینی و ضد اخلاقی به خوبی توانستهاند تاثیر روابط نامشروع در زندگی زن را به تصویر بکشند.
فرم در حال بارگذاری ...