مغازه باباجان!
بسم الله
خب من چرا همهش تو مغازه پیش باباجان بودم؟ 😊
حالا دختر بابا بودم به کنار. 😎 😍 اما از بس بهانه میگرفتم یک طوری برای خلاص شدن از شر گریههایم مرا همراه بابا میفرستادند سر کار. ☺
البته باباجان یک تمهید ویژه برای من ترتیب داده بود. برایم یک جعبه کتاب خریده بود. برایتان که قبلا گفتم. وسط شیطنتهایم گاهی وقتها جنسهای مغازه را برای باباجان مرتب میکردم. اجناس مغازه بابا خیلی ریز ریز هستند. اکثرشان فلزی است اما پلاستیکی هم هست.
شغل باباجان؟
بابای من؛ اولین موسسه فنی را در تهران تاسیس کرد. او اولین تکنسین تعمیرات لوازم گازسوز در تهران است. مغازه باباجان موسسه فنی و مرکزی بود چون پخش لوازم خرده ریز وسایل گازسوز را بر عهده داشت. گونیهای بزرگ پنجاه کیلویی کلیدهای گاز و سرشعلههای اجاق گاز و سیم ترموکوبل و …
اگر بخواهم نام همه اجناس را بگویم باید تا شب لیست کنم و تمام نشود. من وسط اینها بازی میکردم. صبح تا ظهر. عصر تا شب. گاهی وقتها هم به کتابخانهی کوچکم در پشت مغازه سرک میکشیدم و کتاب میخواندم.
من دختر بابا بودم و هستم.
بابا نماز خواندن یادم داد. من را با خودش به مسجد برد. هر جمعه بیدارم کرد تا به دعای ندبه مهدیه تهران یا حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام برویم. روزهای دهه اول محرم صبح قبل از اذان بیدارم کرد و مرا با خودش به روضهی حاج سعید حدادیان برد. حتی با خانه حاج آقا اسلامی که الان خانه مداحان غرب تهران هست هم باباجان مرا آشنا کرد.
باباجان آشپز افتخاری مراسمات ائمه است.
حالا چی شد یاد این حرفها افتادم؟
وسط کلاس بودم که یکهو یاد فضای مغازهی باصفای باباجان افتادم. دم صبح و طلوع آفتاب که تازه افتاده تو کف مغازه و بوی خاک خیس خرده که باباجان قبل از طلوع آفتاب و قبل از باز شدن بازار همه جا را جارو کرده.
یک لحظه دلم برای لمس آن لحظات تنگ شد. 😢
آن مغازه دیگر نیست. بازسازی و فروخته شد. اگرنه دلم میخواست آنجا مال من باشد. هر روزم را مثل همان قدیمها با بوی خاک نم خورده و آفتاب کف مغازه و بوی روزنامهای که شیشهها با آن تمیز شده شروع کنم.
مغازه بابا جان!
انگاری هنوز دلم ازش جدا نشده.
خب مغازه باباجان تلویزون داشت. رادیو داشت. صبحها صدای ضرب آهنگ آقای شیرخدا میپیچید توی مغازه و باباجان همه جا را جارو میکرد.
مغازه باباجان یک اتاق استراحت کوچک داشت. حیاط داشت؛ این خیلی مهم هست. حیاط داشت؛ آشپزخانه داشت حتی یک خانه هم در بالای مغازه بود که از حیاط پشت مغازه پله میخورد میرفت بالا. یعنی مغازه به حیاط خانه وصل شده بود. با یک راهرو.
مغازه باباجان یک کوچه بنبست کنارش بود. یعنی همین الان هم هست. حالا بازسازی شده اما جایش که عوض نشده. 😊
کوچه شهید بوذری در خیابان کارون. مغازه باباجان نبش کوچه بود. بچههای محلهی کارون و قصرالدشت و جیحون ای کاش اینجا بودند. با هم رفیق میشدیم قطعا 😊
کوچه بن بست کنار مغازه، جان میداد برای دویدن و دوچرخه سواری. اما من فقط دوست داشتم راسته خیابان را از این سر کوچه تا آن سر کوچه طی کنم. فاصله کم بود اما همین قدر کافی بود برای بازی کردن. دلم نمیخواست از چشم بابا دور شوم.
نانوایی تافتون محله هنوز هم انتهای خیابان کارون، سر نبش مرتضوی پابرجاست. پارسال که گذرم افتاده بود آنجا هنوزم بود. ازش چندتا نان خریدیم و به رسم باباجان توی روزنامه پیچیدیم. همیشه فکر میکردم این بوی نان مخصوص؛ فقط مال آن نانوایی است یا بوی روزنامههاست که انقدر شیرین است؟ نمیدانم. شاید مهر و محبت باباجان بوده که انقدر خوش طعم و بو کرده بود آن نانها را.
چلوکبابی معروف غنچه هم تا چند وقت پیش همانجا پایین چهارراه مالک اشتر بود. راستهی مغازه باباجان را دارم میگویم. هنوز تمام نشده.
مغازه جگرکی آقای کلانتری اما بسته شد. یک مدت کفاشی بود یک مدت جگرکی. الان نمیدانم چی میفروشد. خیلی وقت است که به محله سر نزدهام.
کنار دست مغازه باباجان؛ آقای کلانتری چندتا مغازه داشت. یکیش هم مبل فروشی بود. بعدا شد چینی فروشی. بعدش اجاره داد به عمده فروشی. الان چی هست نمیدانم.
بالای مغازه مبل فروشی آقای کلانتری عباس آقا زندگی میکرد. بعید میدانم هنوز زنده باشد. کنار خانه عباس آقا هم مغازه و خانهی آقای …. 🤔
چطور اسم آن قهرمان ملی فوتبال نابینایان را فراموش کردم؟ 😕 آدم همسایه به این مهمی را از خاطرش حذف میکند؟ 😐
همهی محله همانطوری که من ده سال پیش رهایش کردم باقی مانده اما فکر کنم همه همسایهها از دنیا رفته باشند.
کاش لا اقل برگردم تو همان کوچه دوباره ساکن شوم.
پ.ن: تمرین نوشتن و توصیف مکان.
البته این متن مال امروز نیست. 🙂 جای دیگری نوشته بودم امروز آوردمش اینجا