سریال سرنوشت
بسم الله
در ادامه نقد سریال کره ای سرنوشت به بررسی شخصیت های این داستان میپردازیم تا در خلال آنها به نکتهی مخفی این قصه اشاره کنیم.
لطفا با ما همراه باشید.
دوکسونگ یکی از شخصیتهای محوری داستان سرنوشت است. او در واقع دایی ملکه است و خواهرش همسر امپراطور یوان شده است. برای همین از جایگاه اجتماعی و سیاسی ویژهای در گوریو برخوردار است.
دوکسونگ در واقع نماینده قشر زودباور و مالدوست جامعه است. او از یک طرف دچار عقدهی حقارت است و از طرف دیگری زیادهخواه است. به قدری که احساس میکند یک حفرهی بزرگ در قلبش ایجاد شده که به هیچ نحوی قابل پر شدن نیست مگر اینکه بهشت را با چشم خودش ببیند و دنیای بهشت را از آن خودش کند.
تفکر اینکه یئونسو از بهشت آمده و نمایندهی خدا بر روی زمین است؛ او را مجاب میکند تا به هر طریق ممکن سعی کند تا بهشت افسانهای خداوند را مالک شود. برای همین به طرق مختلفی وارد میشود تا آنجا که عموی امپراطور را به کمک میطلبد تا از طریق او صاحب پزشک اعظم شود.
تلاشهای بیثمر دوکسونگ برای تصاحب قلب پزشک اعظم؛ ضد قهرمان خطرناکی را در داستان به وجود آورده که پایبند به هیچ اخلاقیاتی نیست و برنده شدن در برابر او تقریبا غیر ممکن به نظر میرسد.
دوکسونگ دارای قدرت درونی است و یک جنگجوی خاص است. او توانایی این را دارد که هر چیزی را با نیروی سرمای درونی خودش به یخ تبدیل کند. با همین قدرت درونیاش او بارها به چوییونگ صدمه وارد میکند و زندگی او را به مخاطره میاندازد. اما نیروی درونی دوکسونگ وابسته به مواد غذایی و دارویی است که او مصرف میکند. برای همین در انتهای داستان به نظر میرسد نیروی فوق العاده دوکسونگ هم بالاخره تمام میشود و شکست او ساده خواهد بود.
سوال اساسی داستان را دوکسونگ بارها از پزشک اعظم میپرسد. تو از کجا آمدهای؟ آنجا که تو از آن آمدهای آیا بهشت خداست؟ آیا تو نمایندهی خدا هستی؟
پزشک اعظم در ابتدای داستان سعی میکند او را فریب بدهد و با او همراهی کند. برای همین تایید میکند که او از بهشت آمده و توانایی خارق العادهای دارد. حتی او را نفرین میکند و میگوید برو به جهنم. برو بمیر! و این سخنان باعث ترس و وحشت دوکسونگ و اطرافیان و همفکرهایش میشود. اما در پایان داستان، پزشک اعظم پرده از راز بزرگ برمیدارد و میگوید اصلا هیچ جایی به اسم بهشت وجود ندارد. آن دروازه که من از آن وارد اینجا شدم در حقیقت توسط لکههای خورشیدی به وجود آمده و آنجا فقط آینده است. آیندهای که فرزندان شما آن را به وجود میآورند.
داستان در حقیقت با بیان شخصیت دوکسونگ قصد دارد بگوید انسانهای زیادهخواه برای اینکه حس زیادیخواهی خودشان را ارضاء کنند؛ چیزی به نام بهشت را ترسیم کردند و ترجیح دادند با خرافات خودشان را گول بزنند و به خدا و بهشت اعتقاد پیدا کردند. در حقیقت آنها دنبال خرافه هستند تا خودشان را راضی کنند که پس از این چیزهای بهتری در انتظار آنهاست. اما در واقعیت چنین نیست. بلکه بهشت اصلا وجود ندارد.
لطفا ادامه مطلب را در بخش ادامه بخوانید
صفحات: 1· 2