زن پناهگاه همه!
بسم الله
عزیزان همراه سلام.
امروز با بخش دیگری از نقد سریال کرهای عاشقان ماه در خدمت شما عزیزان هستم.موضوع این نقد نقش زن به عنوان یک پناهگاه امن برای همه است.
چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستان دربارهی نقش زنان در این عالم سخن میگفتم. رسیدم به اینجا که لازم نیست یک زن برای قهرمان بودن به میدان جنگ برود و شمشیر به دست بگیرد و کارهای زمخت مردانه انجام بدهد تا بتوان او را یک قهرمان پنداشت. زن همه این کارها را میتواند فقط با یک نوازش ساده انجام دهد. امروز میخواهم به این بخش از سریال عشاق ماه اشاره کنم.
عاشقان ماه یا عشاق ماه؛ سریال کرهای با تفکرات نیمه بودایی نیمه مسیحی مردم کشور کره ساخته شده اما دین حاکم بر این داستان دین بودایی است. اینها را قبلا بهش اشاره کرده بودم. در پست دیگری (در اینجا ) هم درباره امر ازدواج در آیین بودا نوشتم که میتونید مطالعه کنید.
با اینکه این سریال از نظر ما شایستگی تماشای عمومی ندارد؛ چون به خط قرمزهای ما در روابط و نشان دادن آن پایبند نیست؛ اما در جایگاه خودش به عنوان نمونهای از تفکرات مردم مشرق زمین، قابل اعتناست.
این سریال در پی معرفی یک قهرمان ساده است که توانست تاریخ را تغییر بدهد. او فقط یک زن است؛ ههسو. ههسو اصلا توانایی شمشیر زدن ندارد. اسب سواری هم بلد نیست. توانایی سیاستمداری و مملکت داری هم ندارد. ما با یک ابر قهرمان زن رو به رو هستیم که فقط یک زن ساده است با تفکرات زنانه و توانمندیهای زنانه. اما همین توانمندی زنانه اوست که نجات بخش و ابر قهرمان شدن او را در پی دارد.
در دین اسلام به زن به چشم یک پناهگاه امن نگاه شده. پناهگاهی که همسر در کنار او به آرامش برسد و فرزندان در آغوش او رشد کنند و پدر با روی خوش او شاد شود و برادر با حمایت او به پیروزی دست یابد. ما یک کپی از این زنان را در این سریال عاشقان ماه میبینیم.نکته جالبی که جا دارد بهش اشاره کنم این است که سینمای کره با نمایش این سریال در جهان؛ به تنهایی توانست همهی سخنان فمنیستهای دنیا را زیر سوال ببرد. این سریال به طریقهای زیبا زنی را به تصویر کشیده که فقط زنانگی میکند و قهرمان قصه است. عمرا اگر از فیلمسازان مسلمان ما چنین قصه و سریالی با این میزان از توجه جهانی ساخته بشود که بتواند به این زیبایی این نقش پناه همه بودن را در زن به تصویر بکشد.
برای اینکه بتوانم پیرامون شکلگیری شخصیت ابرقهرمان قصه و پناه امن بودن او توضیح بدهم مجبورم بخشهایی از داستان را برایتان بازگو کنم. برای ورود به بحث هم لازم است به شرح و تفصیلی پیرامون دو شخصیت اصلی این سریال بپردازم.
این تصویر دو شخصیت اصلی داستان هستند.
ههسو با بازی خانم آیو بازیگر و خوانندهی معروف و لی جون گی بازیگر، خواننده، رقصنده و مدل معروف کرهای در نقش وانگسو یا همان پادشاه گوانگ جونگ.
خانم آیو را قبلا در فیلمهایی که از تلویزیون خودمان منتشر شده ندیدهاید. اما لی جون گی همان ایلجیماست.
در ادامه در صفحات بعدی با ما همراه باشید.
موسس پادشاهی گوریو پادشاه تائهجونگ ؛ برای اینکه بتواند پایههای سلطنت خودش را مستحکم کند مجبور است با طوایف مختلف کشور وصلت کند تا آنها با او متحد شوند. اما در روز ازدواجش با یکی از دختران طائفهی کانگ؛ یکی از پسرانش از دنیا میرود. در همان روز؛ جیمونگ به اطلاع پادشاه میرساند که به جز ستاره ولیعهد یک پسر دیگر پادشاه هم ستارهی پادشاهی دارد. او وانگسو شاهزاده چهارم است. وانگسو که کم سن و سال است از این خبر خیلی خوشحال میشود. او بسیار مورد لطف و مرحمت پدر قرار دارد چون کوچکترین فرزند پادشاه و مورد علاقه اوست. ملکه یو مادر وانگسو به خاطر از دست دادن پسر دیگرش ناراحت است و حالا با این مساله مواجه شده که همسرش در روز مرگ فرزندشان در حال عروسیست. او برای جلوگیری از این ازدواج؛ وانگسو را قربانی میکند. چاقوی کوچکی را روی گلوی فرزند 5 ساله خودش قرار میدهد و با تهدید به مرگِ کودک؛ از پادشاه میخواهد که مراسم عروسی را به جا نیاورد. دلیل این کار ملکه به جز ناراحتی برای مرگ فرزندش؛ حسادت شدید اوست. او تحمل ندارد ببیند پادشاه به جز او کسی دیگری را دوست دارد یا با کس دیگری ازدواج میکند.
در درگیری که برای نجات جان وانگسو توسط امپراطور اتفاق میافتد چاقوی ملکه، صورت پسرک 5 ساله را میدرد و نیمی از صورت وانگسو زخمی عمیق برمیدارد. این زخم بزرگ و عمیق زندگی پسرک را تا آخر عمر تباه میکند. با این اتفاق امپراطور از ازدواج صرف نظر میکند و برای اینکه جنگ و خونریزی برپا نشود و جان وانگسو توسط ملکه تهدید نشود او را به عنوان فرزند خوانده و برای همدردی با رییس قبیله کانگ به آنها میبخشد. در واقع وانگسو در 5 سالگی مجبور میشود آغوش گرم مادر و مهر پدر را رها کند و از خانواده جدا شود و به عنوان یک گروگان به شینجو برود. این تازه سرآغاز تلخی زندگی وانگسوست.
در خلال داستان ما به طرق مختلفی با رنجهای وانگسو در مدت اسارتش در شینجو آشنا میشویم. گاهی وانگسو به یاد آوری خاطراتش در ذهن خودش میپردازد و گاهی سرنوشت تلخ خودش را برای ههسو تعریف کند. گاهی هم دیگر شخصیتهای قصه دربارهی او سخن میگویند. در هر حال آنچه اتفاق افتاده این است که با بیمهریهایی که خانواده کانگ در حق وانگسو انجام دادهاند و ترد شدن او از طرف خانواده خودش؛ شخصیت وانگسو تبدیل به یک سگ شکاری تندخو شده است.این قضیه باعث شده در تاریخ از او به عنوان یک پادشاه خونریز و سفاک یاد کنند.
در تمام طول قصه میبینیم که وانگسو نیاز به این دارد که از طرف مادرش پذیرفته شود. او بارها با خوشحالی به دیدار مادر میرود اما هر بار مادر او را با سردی از خودش ترد میکند و او را به عنوان فرزند خودش نمیپذیرد. خلا عاطفی در وانگسو روز به روز بیشتر میشود و او تنها و تنهاتر.
برگردیم به ادامه قصه.
بیایید با شخصیت وانگسو بیشتر آشنا شویم. شروع ورود وانگسو به داستان با کشتن اسبش بعد از ورود به قصر آغاز میشود. کارگردان در ابتدای داستان قصد دارد او را فردی تندخو و خونریز نشان بدهد که همهی مردم از او میترسند. او هم خودش بدش نمیآید این طور به نظر برسد. برای همین به هیچ کسی اجازه نمیدهد وارد حریم شخصی او شود. در واقع وانگسو با تندخویی خودش قصد دارد به دیگران اجازه ترهم به خودش را ندهد. او میخواهد یک فرد وحشتناک باشد تا به زور مورد احترام واقع شود. چیزی که در برادرهایش میبیند ترس از اوست و این مساله در ابتدا باعث خوشحالی اوست. چون اینگونه آن احترامی را که میخواهد از آنها بدست میآورد.
ترس و دلهره در برخورد با وانگسو که سعی میکند خشک و خشن به نظر برسد؛ در ههسو هم رخنه میکند. همان طور که در طول داستان پیش میرویم این ترس شکلهای مختلفی به خودش میگیرد که باعث میشود در نهایت ههسو به این نتیجه برسد که تنها کسی که میتواند دنیا را تغییر بدهد فقط خود اوست.
در برخورد اول؛ شاهزاده چهارم، ههسو را از افتادن در رودخانه نجات میدهد. اما بعد از نجات او و طی مسافت کوتاهی متوجه میشود ههسو واقعا از او ترسیده. برای همین دخترک را رها میکند و از اسبش میاندازد پایین. اما این رفتار وانگسو ههسو را سخت عصبانی میکند. برای همین با آن شجاعت مثال زدنیاش شروع میکند به دعوا کردن وانگسو و به او گوشزد میکند کارش خیلی خودخواهانه است. همان طور که میبینید بر خلاف تصور، عشق در نگاه اول؛ اصلا اتفاق نمیافتد.
در ادامه داستان شاهزادهها در منزل شاهزاده هشتم میهمان هستند. در آنجا بین وانگ اون و ههسو دعوایی در میگیرد و ههسو با صورت تو صورت شاهزاده دهم میکوبد و او را به شدت کتک میزند. برخورد دوم وانگسو و ههسو اینجا اتفاق میافتد. وانگسو دست ههسو را میگیرد تا به کتک زدن شاهزاده دهم ادامه ندهد. این بار ههسو از او میخواهد که ازش عذرخواهی کند. اما وانگسو خودخواه و متکبر است. برای همین به ههسو با تهدید میگوید اگر از تو عذرخواهی کنم باید بعدش جانت را بگیرم. ترس از وانگسو در حال شکلگیری در قلب ههسوست و البته وانگسو هم در این برخورد از شجاعت ههسو خوشش میآید و نام او را به خاطر میسپارد.
در برخورد دیگری؛ وانگسو بعد از اینکه مورد بی مهری از طرف مادرش قرار میگیرد تصمیم میگیرد برای حضور در برنامه رسمی فردا به حمام برود. ههسو چون فکر میکند غرق شدن در حمام چارهی کار بازگشت او به جهان خودش هست در آب حمام پنهان شده و ناگهان در برابر وانگسو ظاهر میشود. حالا ههسو زخم صورت وانگسو را که تنها ضعف وجودی اش هست دیده و وانگسو از این ماجرا سخت برآشفته است. او از ههسو با تهدید میخواهد که درباره این مساله باکسی صحبت نکند و زخم صورت او را فراموش کند. ههسو هم به او احترام میگذارد و درباره آن با کسی صحبت نمیکند. همین رازنگهداری ههسو آرام آرام ایننکته را به شاهزاده القا میکند که شاید بشود روی این دختر حساب کرد.
در برخوردهای بعدی اما وانگسو مدام ههسو را تهدید به مرگ میکند و حتی وقتی ههسو در حال کشته شدن توسط یک مزدور است؛ او با بیاعتنایی میگوید:” زندگی این دختر برای من اهمیت ندارد. زودتر او را بکش!” تهدیدهای مکرر وانگسو به مرگ؛ چیزی است که آرام آرام برای ههسو یک چیز عادی میشود. این بار دیگر او نمیترسد که توسط وانگسو کشته شود. بنابراین سعی میکند با شجاعتش جلوی وانگسو بایستد و اجازه ندهد بیشتر از این او را تحقیر کند. عنصر شجاعت در ادامه به شخصیت ههسو کمک شایانی میکند تا در طول قصه پیش برود و خودش را در دل شاهزاده چهارم جای دهد.
در خلال داستان ملکه یو و شاهزاده سوم سعی میکنند ولیعهد را بکشند اما با کمک وانگسو به ولیعهد؛ آنها موفق به این کار نمیشوند. برای همین وانگسو از امپراطور اجازه میگیرد تا مساله را دنبال کند. در ادامه وانگسو متوجه توطئه مادرش بر علیه ولیعهد میشود و با رفتن به معبدی که مخصوص ملکه است تمام آدمکشهای ملکه را میکشد تا ردی از مادرش در واقعه توطئه باقی نماند. با همان حال خسته و هیجان زده از کشتار آدمها پیش مادرش میرود تا او را از این اتفاق با خبر کند. اما ملکه یو مثل همیشه با او بد رفتاری میکند. این مساله باعث عصبانیت شدید و احساس سرخوردگی بسیاری در وانگسو میشود. برای همین وقتی به خانه برمیگردد ؛ نمادهای عشقِ مادر فرزندی که مینهه درست کرده را با عصبانیت خراب میکند. این نمادها برای زنان آن زمان مقدس هستند. آنها موقع عبادت به نزدیک این سنگ چینها میروند و با درست کردن برجهای سنگی به دعا میپردازند.
وانگسو سعی دارد تمام این برجها را خراب کند که ههسو از راه میرسد و جلوی او را او میگیرد. اینجا وانگسو با یک زن رو به رو شده که او را درک میکند. وقتی به ههسو میگوید که همین الان از کشتار چند ده نفر آمده و سر و صورت و شمشیرش به خون آنها آغشته است؛ ههسو با خونسردی میپرسد:” آیا برای خوش گذرانی آنها رو کشتی؟” و بعد سعی میکند به وانگسو بفهماند که درک میکند که او مجبور است برای نجات جان خودش و زنده ماندن دست به کشتار بزند. اولین مرتبه آرامشگری ههسو در اینجا اتفاق میافتد. مرد جوان سخت زیر بار فشار روحی قرار گرفته و تنهاست و نیاز به کسی دارد که او را درک کند. و او یک زن است یعنی ههسو.
از آنجایی که وانگسو اجازه حضور در قصر را ندارد در خانه برادر هشتم میهمان است. برای همین ههسو مدام او را میبیند و مورد ارزیابی قرار میدهد. به مرور چون همهی افراد خانهی شاهزاده هشتم از شاهزاده چهارم میترسند؛ هه سو با آن شجاعت مثال زدنی اش مسئول بردن غذا برای شاهزاده چهارم میشود. این خودش فتح بابی میشود تا آنها با هم بیشتر صحبت کنند. پی برن به عمق تنهایی وانگسو در این برخوردها اتفاق میافتد و ههسو متوجه میشود وانگسوی وحشتناک در حقیقت یک روح لطیف و زیبایی دارد.او فقط خیلی تنهاست. اتفاقات بعد از این به گونهای است که این دو بیشتر از قبل یکدیگر را میشناسند و با هم به گفتگو میپردازند و ساعتهای آرامی را در کنار هم سپری میکنند. تا نقطه عطف داستان شکل میگیرد.
حالا بخشهایی از قصه را پشت سر میگذاریم چون برای پیشبرد اهداف ما لازم نیست.
میرسیم به ماجرای نماز باران.
بعد از اینکه ههسو زخم صورت وانگسو را میپوشاند و او به خوبی موفق میشود تا با دعای باران؛ نوید بخش روزهای پرباران کشور شود؛ وانگسو مورد لطف پادشاه و بعد مادرش قرار میگیرد. اما در میهمانی که ملکه ترتیب داده وانگسو متوجه میشود که دوستی ملکه با او از در خیر نیست. بلکه ملکه قصد سوء استفاده از او و کشتن ولیعهد را دارد.
توجه نشان دادن ملکه یو به وانگسو در ابتدا او را شکه میکند. یعنی مادر هنوز هم یادش هست که پسرش خیلی گوشت دوست دارد؟
ابراز محبت ملکه به پسری که 15 سال او را ترد کرده و بعد اعلام درخواستش از او؛ وانگسو را به شدت به هم میریزد. او با خودش فکر میکند که چقدر ابله است که توانسته این طور بازی بخورد. برای همین نیمه شب به پشت اتاق ههسو که حالا بانوی قصر شده میرود تا بلکه او را ببیند و آرام شود.
در خلال قصه ههسو با اتفاقی مواجه شده که باعث میشود دوباره مرگ را تجربه کند. در این تجربه نزدیک به مرگ او درباره وانگسو به چیزهای تازهای از تاریخ دست پیدا کرده. او حالا میداند گوانگ جونگ پادشاه چهارم گوریو یعنی وانگسو فردی سفاک و خون ریز بوده که تمام برادرانش را به طرز وحشتناکی کشته و همه خانوادههای آنها را تار و مار کرده و به تخت سلطنت نشسته است. برای همین ترسی عمیق وجود ههسو را در بر گرفته که قلب او توان تحمل این حد از ترس را ندارد. بنابراین در نیمههای شب به سمت رودخانه میرود تا بلکه هوای تازه تپش قلب او را از بین ببرد. اینجاست که واقعه اتفاق میافتد.
وانگسو که از همهی دنیا بریده و نیاز به آرامش دارد ههسو را تا دریاچه دنبال کرده. وقتی با هم رو به رو میشوند وانگسو که قبلا بارها به ههسو ابراز علاقه کرده است حالا پا را فراتر میگذارد و سعی میکند او را در آغوش بگیرد تا آرام شود. او از ههسو خواهش میکند اجازه بدهد چند لحظه در آغوش وانگسو باشد تا او آرام شود. اما ههسو که الان تازه فهمیده با چه کسی طرح دوستی ریخته و در چه گردابی گرفتار شده که حتی ممکن است به خاطر این فرد کشته شود؛ اصلا دلش نمیخواهد با او زمانی را سپری کند.
این مساله که ههسو هم دیگر نمیخواهد من را ببیند به شدت وانگسو را ناراحت میکند. او میگوید:” تو دیگر من را تنها نگذار. تو نگو من یک حیوان وحشی هستم. تو آدم من هستی و مال منی. حتی اجازه نداری بدون اجازه من بمیری.” و بعد برای بدست آوردن آرامشی که میخواهد؛ ههسو را برای چند لحظه میبوسد.
ههسو از این واکنش هم ترسیده هم ناراحت است و سعی میکند وانگسو را از خودش دور کند. برای همین وانگسو تصمیم میگیرد او را سوار بر اسب خودش کرده و تا دریا ببرد.
آرامشی که شاهزاده نیاز داشت بدست بیاورد تامین شده. حالا ههسو هم از عمق ماجرای عشق و آرامش شاهزاده آگاه شده است. اما ماجرا تازه آغاز میشود. رقابت بین دو شاهزاده چهارم و هشتم برای تصاحب قلب ههسو در ادامه اتفاق میافتد.
در فواصل بعدی داستان ههسو باز هم سعی میکند با سخن گفتن و اطمینان خاطر بخشی به هر دو شاهزاده آنها را در رسیدن به اهدافشان کمک کند. اما هنوز او نمیداند به کدام شاهزاده باید جواب بله بدهد و به کدام یک میتواند اعتماد کند.
در خلال قصه اتفاقاتی برای ههسو میافتد که او را تا اعدام پیش میبرد. وانگ ووک و وانگسو قصد دارند به ههسو کمک کنند تا از این مهلکه نجات پیدا کند اما موفق نمیشوند ثابت کنند ماجرا زیر سر ملکه است. بنابراین به بانو اوه متوسل میشوند تا ههسو را نجات دهد. نجات ههسو اما به قیمت جان خود بانو اوه تمام میشود. ههسو هر چقدر سعی میکند تا امپراطور را از این مساله منصرف کند موفق نمیشود و امپراطور میگوید اگر کسی از ههسو حمایت کند بخشیده نمیشود.
اینجا که در تصویر اول میبینید لحظهای است که وانگسو به تنهایی به حمایت از ههسو بلند میشود و آخرین قدم برای فتح قله قلب مهربان ههسو را برمیدارد. حالا ههسو دقیقا میداند باید به چه کسی اعتماد کند. کسی که به خاطر او حاضر است جان خودش را فدا کند.
خب! باز هم باقی داستان را تا وقت امپراطور شدن وانگسو سانسور میکنیم 😉
در لحظهای که ههسو با وانگسو در لباس امپراطوری مواجه میشود؛ ههسو نیمِ بیشتر راه را رفته است.
او توانسته با آرامشگری خودش و با صبری که به خرج داده و اعتمادی که به همسر خودش کرده؛ او را کمک کند تا بدون کشتن برادرهایش به تخت سلطنت بنشیند. حالا در تاریخ از گوانگجونگ به عنوان پادشاه خونریز یاد نمیشود و او یک مرد تمام عیار شده که ههسو میتواند با او روزهای خوشی را سپری کند. در این مقام ههسو با خودش تصمیم میگیر که تا پای جان کنار وانگسو باقی بماند و از او حمایت کند.
ادامه داستان در قصر اتفاق میافتد.
اولین شبی که وانگسو به پادشاهی رسیده او مجبور است در اتاق برادرش که صبح امروز از دنیا رفته بخوابد. برای همین در بین خواب از ترس و کابوس از خواب میپرد و تنها سخنی که بر زبان میآورد ههسو است. ههسو بعد از صرف شام هنوز اتاق امپراطور را ترک نکرده. او در حال پوشاندن روی امپراطور است که وحشت او را مشاهده میکند. وانگسو از ههسو برای بار دیگر میخواهد که او را تنها نگذارد. به او میگوید:” من از این اتاق و تنهایی در اینجا میترسم. خواهش میکنم پیش من بمان.” و ههسو مثل یک مادر مهربان سر او را بر روی پایش میگذارد و برایش داستان شنل قرمزی تعریف میکند تا او بخوابد.
فانتزی شیرینی در اینجای قصه شکل میگیرد. زنی که هم همسر است و هم از شوهرش مثل یک کودک مراقبت میکند.
تمام طول داستان با فراز و نشیبی که طی میشود گویای این مساله است که تنها کسی که توانست یک خونخوار وحشی را رام کند؛ یک زن مهربان بود. زنی که اول شجاعت به خرج داد و به این وحشی ترسناک که به او لقب گرگ وحشی بیابانهای شینجو میدهند؛ نزدیک شود. بعد از اینکه شجاعت به خرج داد و در حریم شاهزاده چهارم وارد شد؛ توانست به او درست زندگی کردن را بیاموزد.
او مدام در حال گوشزد کردن نکات تربیتی به پسر بچهای است که هیچ وقت مادر درست و حسابی بالای سرش نبوده. برای همین با همان شجاعت مثال زدنی اش به شاهزاده میگوید:” هیچ وقت بیخودی روی کسی شمشیر نکش! هیچ وقت چیزی را که کسی با زحمت درست کرده خراب نکن! هیچ وقت مردم را تهدید به مرگ نکن. مدام نگو اگر جلوی من سبز بشی میکشمت!” و این جملات مثل قند در دل شاهزاده وانگسو آب میشود و ته قلبش مینشیند.
وقت رفتن شاهزاده به قصر، ههسو به او میگوید:” در قصر با مادر و پدرت خوب زندگی کن. برادرهات رو نکش. اونها رو تهدید به مرگ نکن."
ههسو وقتی از وانگسو شاکی است به او میگوید:” مگر حتما باید از یک طبقه اشرافی باشم تا تو به من احترام بگذاری و ازم به خاطر اشتباهت عذرخواهی کنی؟" و با این سخنان به او یاد میدهد که فاصله طبقاتی چیز خوبی نیست و انسانها با هم برابرند.
و وقتی با ادعای مالکیت وانگسو مواجه میشود میگوید:” من مگر وسیله یا حیوان هستم که میگویی این مال من است؟ من آدم هستم و خودم برای زندگی خودم تصمیم میگیرم. من مال هیچ کسی نیستم. چون شی نیستم که صاحب داشته باشم.” و با این جملات به وانگ سو یاد میدهد آزادی انسانها یک حقیقت است و این سخنان طرز تفکر وانگ سو به زندگی را آرام آرام تغییر میدهد.
در مرحله بعدی اعتماد به نفس بالای ههسو است که توجه شاهزاده را به خودش جلب کرده. او اصلا از اینکه حرفهای خودش را بزند و قاطعانه با دیگران برخورد کند ابایی ندارد. هه سو اصلا از مواجهه با خطر نمیترسد و به توانمندیهای خودش اعتماد دارد. این شجاعت و اعتماد به نفس به وانگ سو میگوید هه سو فرد مورد اطمینان و توانمندی است که میشود به او اتکا کرد.
مسئهی دیگر مهر و عطوفتی است که ههسو به دیگران ابراز میکند. این مهربانیها باعث میشود ههسو در قلب وانگسو برای خودش جایی را باز کند. او هر بار که وانگسو را در موقعیتی تنشزا میبیند سعی میکند با محبت ناخودآگاهش؛ او را از این ناراحتی و تنش روحی نجات دهد. گاهی سعی میکند زخمهای او را درمان کند. گاهی تلاش میکند به او اعتماد به نفس بدهد. گاهی چشمش را روی غمهای وانگسو میبندد تا او خجالت زده نشود و گاهی پشت او در میآید و از او حمایت مستقیم میکند تا او را به تخت پادشاهی بنشاند.
باید اشاره کنم که اولین کسی که به عنوان امپراطور به وانگسو ادای احترام میکند ههسو است. او با این کار اعتماد به نفس بیشتری به وانگسو میدهد تا در وقت مقتضی بدون خونریزی بتواند مالک تاج و تخت بشود.
در پست قبلی( یعنی اینجا) درباره برخورد ههسو با دیگر شاهزادهها گفتم که چطور مهربانی و صبر یک زن توانست از شاهزادههایی که به هیچ دردی نمیخورند آدمهای موفق بیافریند.در این جا هم همان قدرت زنانه ههسو توانست او را در رسیدن به هدف خودش یعنی تغییر تاریخ کمک کند.
خب. حالا کمی درباره خود شخصیت ههسو صحبت کنیم.
ههسو دختری است که قبل از غرق شدن در حمام قصر؛ خیلی آرام و خجالتی و سر به زیر بوده اما حالا زمین تا آسمان فرق کرده است. او الان یک دختر شجاع است که از درافتادن با شاهزادهها هراس ندارد. انقدر اعتماد به نفس دارد که اشتباهات رفتاری مردان قدرتمند حکومت را به آنها گوشزد میکند. انقدر فهم و درک دارد که با پادشاه عاقلانه و مدبرانه سخن میگوید. انقدر سر زنده است که شادمانی را در قلب شاهزاده هشتم که دارای فرزند نیست زنده کرده است. انقدر قوی و صبور است که وانگسو میتواند روی او حساب کند تا به مقاصد بزرگ سیاسی خودش یعنی امپراطور شدن برسد.
ههسو همین طور خیلی با سلیقه است. او میتواند صابونهای زیبا درست کند و به مقامات قصر هدیه بدهد. او میتواند انواع داروهای گیاهی را درست کند. میتواند خانمها و آقایان را در قصر آرایش کند و از پس ساخت چیزی برامده که بتواند زخم بزرگ روی صورت شاهزاده چهارم را بپوشاند.
او یک زن مدبر است. با برنامه پیش میرود. همه امور را با نظم و ترتیب خاصی پیگیری میکند و اداره قصر دامیون برای او خیلی آسان است. در عین حال او برای شاهزادهها مثل یک خواهر کوچک مهربان ظاهر میشود. بیماری ولیعهد را با دانش اندک خودش درمان میکند. بیماری شاهزاده دهم را با بستن انگشتانش در حنا درمان میکند. به شاهزاده دهم با این کار کمک میکند تا صبور باشد.
به شاهزاده چهاردهم کمک میکند تا از تنبیه به خاطر سرپیچی از قوانین جان سالم به در برد. به شاهزاده شانزدهم کمک میکند تا رنج از دست دادن دوست ش را از یاد ببرد.
او در خلال قصه به همسر شاهزاده دهم کمک میکند تا بتواند قلب شوهرش را تسخیر کند. او را زیباتر میکند تا دل شوهرش بنشیند. به مینهه کمک میکند تا آخرین لحظات زندگی اش را با شادی سپری کند. به خدمه اش کمک میکند تا رنج فاصله طبقاتی را تحمل کنند.
او مدام در حال خواهری کردن برای خانواده سلطنتی و البته همسری کردن برای دو شاهزاده چهارم و هشتم است. باید اشاره کنم ههسو البته شاهزاده هشتم را بعد از اینکه او را تنها گذاشت از زندگی خودش حذف میکند اما به رسم مهر و محبت گذشته سعی میکند جلوی کشته شدن او را بگیرد. همچنین او در بخشی از داستان در نقش دختری مهربان برای بانو اوه و امپراطور ظاهر میشود و سعی میکند امپراطور را کمک کند تا ولیعهد را به موقع به پایتخت بیاورد و سلطنت را از این طریق نجات میدهد.
ههسو؛ دختری که هیچ رابطهای با خانواده امپراطوری ندارد مگر اینکه دختر خاله همسر شاهزاده هشتم است؛ در انتهای داستان قهرمان اصلی ماست که توانسته با زنانگی خودش همه را از مرگ نجات دهد و زندگی درست را به آنها بیاموزد. او توانسته تغییر تفکر شگرفی در امپراطور چهارم گوانگجونگ به وجود بیاورد و تفکرات او به وانگسو کمک میکند تا یک پادشاه عادل و خردمند شود و فاصله طبقاتی و بردگی را منسوخ کند.
ههسو یک زن است که در این فیلم تبدیل به یک قهرمان شده است. قهرمانی نه از جنس زنان هالیوود که مدام در حال جنگ و کشتارند. بلکه زنی که با مهر و عطوفت و صبر توانسته به اهداف بزرگ خودش دست پیدا کند. نشان دادن ملکه یو ی قدرتمند در حالی که از فرزندان خودش هم برای رسیدن به قدرت میگذرد ولی دست آخر خوشبخت از دنیا نمیرود؛ در کنار ههسو که با آرامشگری و زنانگی به پیروزی می رسد؛ یک دوگانه شخصیت پردازی درباره زنان را در این قصه شکل داده که واقعا جای تقدیر و تشکر دارد از سازندگان این سریال!
جمع بندی سخن درباره سبک موفقیت ههسو در این سریال این است:
1. ههسو دختری مهربان است و به همه محبت میکند. اما در ادامه متوجه میشود محبت کردن به مردان ممکن است آنها را دچار سوء تفاهم کند. اما سرانجام این سوء تفاهم کار را به جایی میرساند که او تصمیم میگیرد به سرنوشت خودش یعنی عشق وانگسو شدن تن بدهد تا او و همهی بردارهایش را از سرنوشت دهشتناکی که قرار است اتفاق بیافتد نجات دهد. مهمترین خصیصه ههسو مهربان بودن اوست.
2. عنصر دوم گوش کردن است. او سعی کرد برای دیگران یک گوش خوب باشد که حرفهایشان را بتوانند به او بگویند. رازهایشان را بتوانند پیش او برملا کنند. او هر بار نشست و به غمهای شاهزادهها گوش کرد.
3. سومین راهبرد ههسو؛ پیدا کردن راه حل مشکلات دیگران بود. بعد از اینکه او از مسائل آگاه میشد سعی میکرد با دانش خودش به آنها کمک کند تا از پس مشکلات بربیایند. 4
. نکته بعدی اطمینان بخشی به اطرافیان بود که میتوانند روی او حساب کنند. علی الخصوص شاهزاده چهارم. او هم خودش به دیگران اعتماد میکند هم سعی میکند اعتماد دیگران را جلب کند.
5. نکته بعدی درک متقابل بود. او هم خودش دیگران را خوب درک کرد هم توانست به دیگران درک کردن را بیاموزد. مثلا به وانگسو یاد داد که برای تلاشهای دیگران ارزش قائل شو. یا مدام در حال تهدید دیگران نباش. موقعیت آدمها را درک کن.
6. نکته بعدی آرامشگری بود که بارها بهش اشاره کردم. در آغوش گرفتن و بوسیدن تنها صحنههای زشت این سریال است اما باید گفت به طرز فجیعی واقعی بازی شده برای همین آسیب زننده است. اما در روند داستان هم این کار خودش دارای پیام است. مردی که الان تحت فشار روحی و روانی شدید قرارگرفته و توان تحمل مصیبت و سختی را از دست داده و خودش را تباه میبیند؛ الان حوصله سرزنش شنیدن ندارد. بلکه یک آغوش گرم میخواهد و یک بوسه تا آرام شود. به همین سادگی. وقت برای سرزنش کردن بسیار است. ههسو هیچ زمان در تنش روحی وانگسو او را سرزنش نمیکند. بلکه فقط او را درک میکند. حرفهایش را گوش میدهد. اجازه میدهد او را در آغوش بکشند و ببوسند. اما وقتی آرامش برقرار است فرصت را غنیمت میشمارد و شروع میکند به آموزش.
او زمان را از دست نمیدهد. تعلل نمیکند. فورا به همسرش اعتماد میکند و به خاطر رسیدن همسرش به اهداف والا همپای او صبر میکند. با اینکه این صبر کردن دست آخر به قیمت جان ههسو و ندیدن همسرش در لحظات پایانی عمر تمام میشود.
ههسو در هر صورت به قول خودش؛ هیچ وقت تغییر نمیکند. او به وانگسو مدام این اطمینان را میدهد که تا آخر عمر ههسو همین طوری باقی میماند. به تو اعتماد میکنم و صبر میکنم. هر زمان به من احتیاج داشتی من اینجا هستم. حتی همسر رسمی امپراطور نمیشود که بتواند بدون مداخلات رسمی او را ببیند و همیشه در کنارش باشد تا از استرسهای امپراطور بکاهد.
این نکتهای است که جیمونگ هم در انتهای قصه به آن اشاره میکند. او در سکانسی به ههسو میگوید:” شاید تو بتوانی به امپراطور آرامش هدیه کنی اما نمیتوانی از او در برابر دشمنانش محافظت کنی. بنابراین بهتر هست کنار بکشی و با او ازدواج نکنی!"
سریال زیبای عاشقان ماه چیزی که یک زن را قهرمان میکندبه زیبایی به تصویر کشیده است. زنان نیاز ندارند که شمشیر بدست بگیرند. با یک نوازش ساده آنها دنیا را تغییر میدهند.