• خانه  اخیر جستجو فهرست مطالب آرشیوها موضوعات آخرین نظرات تماس  نقشه سایت 

دست نوشته های خاتون

غزلهای عاشقی

تمام دلخوشی

سلام تمام دلخوشی‌ام!
این روزها که میگذرد جای خالی‌ات را بیشتر احساس میکنم. قلب من! امید دلم! نفسهایم به شماره افتاده است.

سلام همه‌ی زندگی!
زندگی کردن در این دنیای وانفسا بدون تو معنی ندارد. لذتی نیست در این دنیا وقتی تو نیستی! کاش دوری از تو نازنین پایان بیابد.

سلام دلیل دلتنگی!
دلتنگی‌هایم از حد و مرز گذشته است. از بس ندیدمت درد و دلهایم دارد سرازیر میشود. باز خوب است صدایم را میشنوی، مرا میبینی!

سلام تمام دلخوشی‌ام صاحب الزمان.
آقای من. روزها را به امید آمدنت طی میکنم شاید برسد طلعت حکومت صالحه‌ات و دلم شاد شود به رویت روی ماهت.
آقا جان! روزهای دوری را به پایان رسان. جانها دیگر طاقت دوری ندارند. دلها برای شما آرام گشته. ارواح مومنین به دنبال تو سرگردانند.

نذر مادر 

21 شهریور 1402

بسم الله 

نوشته بود:” هرچه تلاش می‌کنم نمیتوانم شعر آیینی بگویم. باید این طور شعرها را در گوشت بگویند تا بر زبانت جاری شود." 
در جوابش نوشتم:” باید نذر مادرشان حضرت زهرا سلام الله علیها کنی و از خودشان اذن بگیری. تا مادرشان اجازه ندهد تو هیچ کار این خانواده نمی‌شود ورود کرد." 

بعد یاد خودم افتادم. 

نذرم دارد به آخر می‌رسد بانو جان! 

چرا هنوز درهای رحمت بی‌کران مادرانگی‌ات به رویم بسته است؟! من که هرچه در توانم بود برای بچه‌هایت تلاش کردم. هر لحظه فکر می‌کنم حتما این راه را اشتباه آمدم و باید برگردم. شاید اشتباه می‌کنم. این کارها برای فرزندان شما نیست؟!  

نذر روضه‌ی مادر می‌کنم تا خودش مرا هدایت کند مثل همیشه. این که غصه خوردن ندارد. تا مادرم هست در دنیا غمی ندارم! 

پ.ن: نذر کردم و حضرت مادر علیها سلام توی خواب گره مشکلم را نشانم داد. حالا باید بروم دنبال برطرف کردن آن. امیدوارم موفق بشوم تا قبل از فاطمیه انجامش بدهم ان شاء‌الله  

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

아시라

30 تیر 1402

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

نقد سینمای کره

11 فروردین 1402

بسم الله
بررسی سریالهای کره‌ای اگر هیچ ثمره‌ای نداشته باشد لا اقل یک نتیجه مهم دارد. اینکه انسان با تفکرات پوسیده‌ی وابسته به غرب مردم این کشور آشنا می‌شود.
آیین‌های زیادی در بین مردم شرق آسیا مرسوم است اما اینکه مردم کره جنوبی سعی کرده‌اند در طول تاریخ طوری زندگی کنند که مدام خودشان را به یک کشور دیگری متکی بدانند؛ اصلا خوب نیست. یک روزی چین یک روزی ژاپن یک روزی آمریکا.
اینکه به اصالت خودشان برنمی‌گردند و یا لا اقل از تفکرات بهتر پیروی نمی‌کنند واقعا بد هست. اما این واقعیت کشور کره جنوبی است.
کره جنوبی در طول تاریخ همواره یک مستعمره بوده است.
موج هالیو که از سال ۲۰۰۰ شروع شده سعی داشته تا فرهنگ مردم کره جنوبی را به جهان مخابره کند. البته که این کشور در ارسال فرهنگ خود کاملا موفق عمل کرده است اما تصاویری که از این فرهنگ مخابره شده چندان جالب توجه نیست.

 

برای مطالعه بیشتر به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید 

صفحات: 1· 2

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

پایگاه ایرانی

10 فروردین 1402

بسم الله

بعد از اینکه بارها و بارها مطلبم منتشر نشد تازه امشب فهمیدم سامانه نسبت به انتشار کلمات زشت حساس هست. 🙂 

خیلی خوب است. اینکه پایگاه داده را هم از کلمات بی‌تربیت حفظ می‌کنند خیلی خوب هست. فضای پاک نرم افزار داخلی یعنی همین. الحمد لله. 

خیلی این روزها به این فکر می‌کنم که اگر تو نرم‌افزار خارجی حاضر نشویم چطوری می‌شود تبلیغات بین المللی انجام داد؟ خب اگر مطلبی هم منتشر کنی حذف می‌کنند. عملا فایده که ندارد. به علاوه اینکه جلب نظر مخاطب خارجی سخت‌تر از مخاطب داخلی است. 

کاش پایگاه‌های خودمان بین المللی می‌شد. مثلا حجم بالایی از کاربران شرق آسیا را تحت پوشش قرار میداد. مثلا می شد با مردم غرب اروپا توی این برنامه‌ها خوش و بش کنیم. مثلا می‌شد برای مردم آمریکای لاتین درباره‌ی دین اسلام حرف بزنیم. مثلا می‌شد… 

چقدر آرزوهای قشنگی با این یک آرزو رقم میخورد. کاش یک روز این آرزو محقق بشود. یک روز برسد که تو ایتا با دوستان جدیدی از چین و ژاپن به گفتگو بنشینیم و درباره ضرورت یاوری امام زمان علیه السلام حرف بزنیم. یا تو روبیکا برای انگلیسی زبانهای عالم روضه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها بارگذاری کنیم و همگی با آن عشق کنیم. یا پاسخ سوالات شرعی مردم اسپانیولی زبان عالم را تو بله بدهیم و آنها خمس و زکات خودشان را از طریق این برنامه به حساب دفتر مرجع تقلید خودشان واریز کنند. 
عجب دنیای قشنگی میشه اون دنیای مجازی 😍😊 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

جهاد تبیین زیر باران

20 اسفند 1401

بسم الله.

نمی‌دانم چه شد که یاد قدیم‌ها افتادم. یاد روزهایی که دخترم کوچک‌تر بود و مدرسه نمی‌رفتم. یاد وقتی که سفیر کوثرنت بودم افتادم. 

دخترم فقط ۹ ماه داشت. قاعدتا پاییز بود و اوایل ترم. با هزار جور بدبختی و التماس یک ساعت از ساعت‌های فرهنگی را برای آموزش کوثرنت به همه‌ی بچه‌ها به‌م اختصاص داده بودند. 

آن زمان مدرسه نمی‌رفتم. فکر کنم هنوز تو مرخصی بودم. درست خاطرم نیست. اما قطعا مدرسه نمی‌رفتم. فقط برای برپا کردن کلاس کوثرنت راهی مدرسه شده بودم. هوا سرد بود و باران می‌بارید. 

کودک ۹ ماهه‌م رو داخل آغوشی گذاشته بودم که بتوانم سنگینی‌اش را تحمل کنم. یک دستم کیف لب‌تاب بود و دست دیگرم چتر و یک پتو که دور بدن طفل معصوم کشیده بودم که سرما نخورد. با چه بدبختی راه یک ربعه تا مدرسه را طی کردم فقط خدا می‌داند. سنگینی لب‌تاب از یک طرف و سنگینی بچه از طرف دیگر زیر باران با پای پیاده. 

وقتی رسیدم مدرسه کمی دیر کرده بودم و معاون فرهنگی وقت؛ مجبور شده بود کمی صحبت کند تا من از راه برسم. وقتی رسیدم فکر کردم اشتباه کرده‌ام و امروز روز من نیست. رفتم جلوتر و عذرخواهی کردم. استاد متوجه من که شد ازم استقبال کرد و عذرخواهی کرد و گفت الان تمام می‌شود. 

الان تمام می‌شود؟! 

نگاهی به ساعت موبایلم انداختم و دیدم من فقط سه تا ۵ دقیقه دیر آمده‌ام. صحبتی که تازه شروع شده ممکن هست الان تمام شود؟ 

به احترام استاد سکوت کردم. تحمل بار سنگین برایم غیرممکن شده بود. روی زمین همان گوشه نشستم و کیف لب‌تاب را روی زمین گذاشتم ولی بچه را نه. گفتم اگر روی زمین بگذارمش و گریه کند کنترل جلسه برایم غیر ممکن می‌شود. خیلی استرس داشتم. 

کمی گذشت. بهتر هست بگویم یک ربع. اما صحبت استاد درباره لزوم برقراری نظم در جاکفشی‌ها هنگام ورود به مدرسه؛ هنوز تمام نشده بود. تازه حدیث مهم اوصیکم بالتقوی الله و نظم امرکم را داشت برای جاکفشی مدرسه تبیین می‌کرد. 

گردنم داشت زیر فشار سنگینی بچه درد می‌کرد. با خودم گفتم الان تمام می‌شود، ولی بهتر هست بچه را بیاورم پایین. موقع شروع کار به یکی از دوستان می‌سپارمش تا نگه‌ش دارد. 

یک ربع دیگر گذشت. بچه داشت بی‌قراری می‌کرد. استاد هنوز صحبتش درباره‌ی لزوم برقراری نظم و عدم شلختگی در ظاهر طلبه‌ها تمام نشده بود. یک ربع یک بار هم رو به من می‌کرد و می‌گفت:” ببخشید الان تمام میشه. این‌ها حرفهای مهمی هست که باید بزنم.” لبخند می‌زدم و می‌گفتم بفرمایید استاد. استفاده می‌کنیم. اما من که مدرسه نمی‌آیم که برقراری نظم در جاکفشی به من هم مربوط شود. اینها چیزی بود که توی ذهنم مرور می‌کردم. با خودم گفتم وقت آمدن که دستور تقوای جاکفشی را رعایت کرده‌ام؟! 

استاد ببست دقیقه‌ی دیگر هم حرف داشت. از آن حرفها که خیلی اهمیت دارد گفته شود. کم کم معاون آموزش آمد و گفت:” وقت کلاس است. لطفا تمام کنید.” و من هنوز منتظر نشسته بودم تا صحبت استاد تمام شود و نوبت برنامه‌ی من فرا برسد. 

آن روز برای من از خانه بیرون آمدن واقعا مشکل بود. بچه؛ باران؛ هزارتا کار نکرده توی خانه؛ بچه‌ی دومی که از راه خواهد رسید و نهاری برای خوردن نداشت. من وقت نداشتم که بیهوده سپری کنم. به سختی خودم را تا مدرسه رسانده بودم و حالا هم باید به سختی تا خانه می‌رفتم چون باران شدت گرفته بود و برای این راه قطعا ماشینی نبود که من را برساند. 

با خودم فکر کردم اگر کس دیگری را به این نشست دعوت کرده بودند هم همین‌طوری از او استقبال می‌کردند یا فقط این من بودم که لایق احترام نبودم؟ 

آخر وقت استاد از من تشکر و عذرخواهی کرد که وقتم را در اختیارش قرار دادم تا کمی موعظه کند. من چاره‌ای جز قبول تشکر و عذرخواهی نداشتم. چون کمر درد که فراموش می‌شود. بچه هم که خواب است. البته بعد از اینکه گریه‌هایش را به خاطر اضطراب من برای برپایی جلسه کرده بود. لب‌تاب و وسایل را هم که باز نکرده بودم که حالا مجبور شوم جمع‌شان کنم. فقط خیلی سخت زیر باران با این همه وسیله بدون دلیل از خانه بیرون آمده بودم و حالا باید برمی‌گشتم خانه. 

بچه‌م به خاطر سرمای آن روز مریض شد. کمر خودم چند روزی درد می‌کرد. قلبم هم به شدت شکسته بود و غرورم. تا خانه هم خودم را ناسزا داده بودم که مگه بیکار بودی با یک بچه راه افتادی برای آموزش چیزی که اصلا اهمیتی برای دیگران ندارد؟! 

آه. یادم می‌افتد واقعا قلبم به درد می‌آید! 

آن موقع‌ها دست به جهاد تبیین زده بودم. وقتی که طلبه‌های کرج حتی بلد نبودند هشتگ یعنی چی و اساتید سرزنشم می‌کردند برای وقت گذراندن تو فضای مجازی من با یک بچه کوچک تازه کار جهادم را شروع کرده بودم. زیر باران، توی سرما، با تحمل بارهای سنگین مادی و معنوی روی گردن و دوشم! 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

دریچه بهشت

20 اسفند 1401

بسم الله
رفقا سلام.
امروزتون منور به نور حضرت زهرا سلام الله علیها ان شاء الله.  امروز بخش دیگری  از نقد  سریال کره ای سرنوشت را عرض می‌کنم ان شاء الله.

اگر خاطرتان باشد در طول نقدها به چند نکته اشاره کردم. گفتم همه فیلم‌هایی که با نقدها ارسال کردم را با دقت تماشا کنید و زیرنویس‌ها را بخوانید. چون یک نکته‌ای در زیرمتن داستان این سریال هست که صدا و سیما با تغییر دیالوگ آن را پوشش داده. اما ترجمه زیرنویس به آن پرداخته و آن این مطلب هست که آنجایی که یئون‌سو از آن آمده در اذهان مردم آن زمان بهشت است.

همراه بنده باشید تا بیشتر توضیح بدهم.

بیایید یک بار دیگر داستان را مرور کنیم. در ابتدای داستان با اتفاقی که برای ملکه می‌افتد؛ لزوم حضور پزشکی خاص احساس می‌شود. در این میانه مشاور امپراطور به یاد می‌آورد که هواتا از همین نزدیکی از منظرها پنهان شده. بنابراین پیشنهاد می‌دهد به دنبال او بروند.
هواتا پزشکی افسانه‌ای است که با توانمندی خارق العاده‌اش توانسته در صد سال قبل مردم را درمان کند. جایی که هواتا از آن عبور کرده و به بهشت رفته؛ در نزدیکی مرز یوان است. آنجا مکانی مقدس است. در زیر پای مجسمه‌ی بودا یک دالان است که مکان درب بهشت آنجاست.

پزشک اعظم در دنیای امروز است. چوی‌یونگ وقتی وارد قرن 21 می‌شود از زیر همین مجسمه بودا سر در میاورد و به آن ادای احترام می‌کند. سپس به راه خودش ادامه می‌دهد و با یک راهب برخورد می‌کند. چوی‌یونگ بعد از ادای احترام به راهب از او سوال می‌کند:” کجا میتوانم یک درمانگر یا پزشک خدا را پیدا کنم؟” و راهب او را راهنمایی می‌کند تا به همایش پزشکی جراحی زیبایی که در آن سمت خیابان است برود.( فیلم را میتوانید اینجا ببینید)
بعد از حضور در همایش چوی‌یونگ یک دکتر خانم را میبیند و احساس می‌کند او به اندازه‌ای دانش دارد که بتواند ملکه را نجات دهد و او را می‌دزدد و با خودش به زور به دنیای گذشته می‌برد.

در ادامه بعد از نجات جان ملکه؛ کاروان امپراطور محل مهمان‌خانه‌ی مرزی را ترک می‌کند تا به سمت پایتخت حرکت کند. در پشت سر آنها زن آتشی وارد همان مهمان‌خانه می‌شود و با خروج کاروان امپراطور مواجه می‌شود و در این لحظه جاسوس خودش را به قتل می‌رساند. در صحنه‌ی قتل جاسوس توسط زن آتشین؛ یک قوری با تصویر لفظ جلاله الله وجود دارد. حضور این المان در این صحنه به این معنی است که آدم‌های این منطقه به الله اعتقاد دارند. چون در تزئینات داخلی خودشان از این لفظ استفاده کرده‌اند. به علاوه لباسهای صاحب مهمان خانه به شکلی است کهنظریه مسلمان بودن او را تایید میکند.

در عین حال فراموش نکنید که افسانه هواتا را مردم همین منطقه مرزی درست کرده‌اند و نسل به نسل به فرزندان خود درباره آن سخن گفته‌اند.

حالا بیایید جلوتر
در ادامه‌ی داستان؛ امپراطور برای اینکه جایگاه خودش را تثبیت کند به بزرگان کشور می‌گوید:” من شاگرد هواتا را از بهشت آورده‌ام تا من را در امور کشور کمک کند .” دوک‌سونگ و اطرافیانش در این صحنه سعی می‌کنند تا بهشت را انکار کنند اما به تدریج به این نتیجه می‌رسند که حضور پزشک اعظم به این معنی است که افسانه‌ی هواتا واقعی است و پزشک اعظم قطعا از بهشت آمده . آنها معتقدند که پزشک اعظم؛ دکتری از جانب خداست و از بهشت آمده و دارای علم لدنی درباره‌ی آدمها و تاریخ امپراطوری است. بنابراین تلاش می‌کنند تا این قدیسه را بدست بیاورند.

در ادامه‌ی داستان با همین پیش فرض اولیه که یئون‌سو از بهشت آمده و نماینده خداست پیش می‌رویم. اما در خلال قصه یئون‌سو سعی می‌کند این اتهام را از خودش دور کند و بگوید که او فقط از آینده آمده و آنجا که او زندگی می‌کند بهشت نیست. در ادامه همین طور که به انتهای قصه نزدیک می‌شویم آرام آرام بستر رد کردن این فرضیه از طرف همه‌ی شخصیت‌های داستان آماده می‌شود. ابتدا امپراطور این مساله را رد می‌کند و سپس یئون‌سو هم آن را تایید می‌کند.
در یک سکانسی در لحظات پایانی داستان یئون‌سو درباره‌ی جایی که از آن آمده می‌گوید:*” بهشت اصلا وجود ندارد. آنجا که من از آن آمده‌ام بهشت نیست بلکه آینده است و رفتن تو (یعنی دوک‌سونگ) به آنجا هیچ کمکی به درمان بیماری (زیاده‌خواهی) تو نمی‌کند."*
عملا تفکر وجود بهشت در این‌جا رد می‌شود و در ادامه تلاش می‌شود تا دوک‌سونگ را که به این مسئله اعتقاد دارد؛ یک خرافه‌پرست بی‌منطق معرفی کند که فقط می‌خواهد هر طور شده آن بهشت خیالی خودش را بدست آورد.

به این طریق مفاهیمی مثل خدای یکتا و بهشت و جهنم رد شده و به جای آن آینده‌ی دنیا را منحصر به آیندگانی می‌کند که هنوز فرا نرسیده. یعنی مفهومی که آنها سعی دارند آن را ایجاد کنند این است که برای دنیا نقطه آخری متصور نیست. دنیا همین طور ادامه دارد و فقط آینده است که در پس امروز خواهد آمد.

در این سریال به طور #زیر_متن تلاش شده مفهوم خداباوری و معاد از بین برود و جای آن را پرستش بودا بگیرد. اما درباره‌ی تناسخ سکوت کرده و سخنی پیرامون آن به زبان نمی‌آید. یعنی حتی برای بیان زندگی پس از مرگ به تناسخ هم متوسل نشده‌اند. به نحوی تلاش شده درباره‌ی زندگی پس از مرگ سکوت کنند و فقط تفکر معاد را رد می‌کنند.

 در یک سکانس چوی‌یونگ از کنار دوک سونگ در حال عبور است که دوک سونگ او را مورد خطاب قرار می‌دهد و از او درباره‌ی بهشت می‌پرسد. بعد به او می‌گوید یعنی تو با اینکه مجوز پیدا کردی و رفتی بهشت تنها چیزی که از بهشت خدا برای ما آوردی پزشک خدا بود؟ مثلا چرا گنج‌های بهشت را نیاوردی؟ چرا چیزهای بیشتری از بهشت نیاوردی؟
چرا این همه راه را رفتی تا بهشت و فقط دستور احمقانه امپراطور را اجرا کردی و یک پزشک از خدا گرفتی برای ما آوردی؟ ☺

چوی‌یونگ هم بعد از اینکه به دوک سونگ می‌گوید پس حالا اعتراف می‌کنی که من رفتم بهشت؟ به او می‌گوید چون من مثل تو دزد نیستم. از بهشت چیزی نمیخواستم بیاورم الا اینکه امپراطورم از من یک پزشک خواست که از خدا بگیرم و برایش بیاورم. در حقیقت همان حس دنبال زخایر دنیا نبودن و مال پرست نبودن چوی‌یونگ باعث شده بود او فقط یک پزشک از آن دنیا با خودش بیاورد.
البته در انتهای قصه دوک سونگ با تفکرات دنیا طلبانه خودش هیچ وقت موفق نمی‌شود به بهشت خیالی یا همان آینده وارد شود.
اینکه نویسنده فقط چوی‌یونگ را وارد آن زمان کرده به خاطر این است که بگوید آدمهای صالح هستند که در همه جا؛ میتوانند وارد شوند. خداوند فقط برای آدم‌های خوب راه را باز می‌کند. و اینکه یئون‌سو میتواند در همه زمانها حرکت کند یعنی اگر کسی حد و حدود خودش را بداند همه جا میتواند وارد شود. چون یئون‌سو با همه دانش و آگاهی اش از آینده هیچ دخل و تصرفی در امور دنیا انجام نمی‌دهد که مسیر تاریخ را تغییر دهد.

در حقیقت  دو قدیس در این داستان به تصویر کشیده شده. چوی‌یونگ و پزشک اعظم خدا

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

دلتنگی

08 بهمن 1401

بسم الله

دلتنگ بودن خوب نیست اما تو این دنیا، دلتنگ حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام بودن؛ تنها کاری است که از ما خسته‌دلان دور از حرم برمی‌آید. 

کاش مولا چاره‌ی کار قلب تنهای ما را هم بکند! 

ماشاء الله چقدر زائر داری آقاجان! یعنی آن گوشه و کنار جای ما نمی‌شود؟! شنیده‌ایم آنجا حریمی است که روسیاهان را هم پناه است‌. پس از چه روی این همه بین ما و شما فاصله افتاده است؟! 

آقاجان!

اشک‌ها دیگر بدون اجازه می‌افتند. می‌دانم که تحمل اشک شیعیانت را نداری. نظری بفرما بر این قلب خسته‌ی بی‌طاقت. 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

اگه بابا بمیره؟

06 بهمن 1401

بسم الله
ناامیدانه کتابخانه را جستجو می‌کردم تا شاید یک رمان کوتاه جالبی به چشمم بخورد که بتوانم یک ساعت نشده تمامش کنم قبل از خواب. جالب بود که پیدایش کردم.
با اینکه کاملا پیداست که از من هم سنش بیشتر است اما هنوز هم قابل خواندن بود. به نظر می‌رسد تو انباری بودن به مذاقش خوش آمده و سالم مانده. 🙂
داستان “اگه بابا بمیره” حکایت پسرک نوجوانی است که در یک ده دورافتاده زندگی می‌کند و پدرش در یکی از روزهای سرد زمستان؛ دچار سینه پهلو شده ودر حال مرگ است. او برای بهبودی پدر کاری از دستش برنمی‌آید چون یک هفته برف بی‌امان باریده و راه‌ها به شهر بسته شده است. برای همین ناامیدانه دست به دعا برمی‌دارد.
دوست پسرک به او گوشزد می‌کند که دعای تنها؛ فایده ندارد و باید کاری کنی. برای همین او تصمیم می‌گیرد تا تنهایی با پای پیاده به ده بعدی برود و تا شهر خودش را برساند تا برای پدرش دارو تهیه کند.
ماجرای سفر یک روزه‌ی اسماعیل و برجعلی به شهر و تهیه دارو و بازگشت آنها به خانه؛ ماجرایی حماسی از زندگی چند روستایی در زمان گذشته را به تصویر کشیده که خواندنی است.
البته داستان واقعا کوتاه بود.
سبک نوشته خاطره نویسی است و با زبان معیار پیش رفته است. نویسنده کتاب آقای رهگذر هستند اما بعید می‌دانم الان دیگر این کتاب را بشود تو کتابخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها پیدا کرد. ☺

تجربه شیرینی بود. کاش رمانها همیشه همین قدر کوتاه بودند. ☺

#به_قلم_خودم

#دورهمی_کتابخوانی

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

یئون سو پزشک اعظم

06 بهمن 1401

بسم الله

سلام دوستان. در ادامه نقد و بررسی #سریال_سرنوشت امروز به توضیحاتی پیرامون شخصیت اصلی زن داستان خواهیم پرداخت.

یه‌ئون سو یا پزشک اعظم
او دختری از زمانه قرن 21 است که با یک افسانه ترسناک مواجه شده و بعد از دزدیده شدن توسط سردار گوریو به هفتصد سال قبل برده شده است.
او در ابتدا فکر می‌کند اینجا صحنه‌ی فیلم‌برداری است اما بعد که کمی زمان می‌گذرد متوجه می‌شود در یک قصه‌ی واقعی گیر افتاده که حالا حالاها قرار نیست تمام شود.
بعد از پذیرش این واقعیت که او در بستر زمان سفر کرده و به گوریو در هفتصد سال پیش برده شده؛ او سعی می‌کند خودش را با زمانه‌ی کنونی وفق دهد تا زنده بماند. برای همین سعی می‌کند اموری را از مردم زمانه بیاموزد یا چیزهایی را به آنها یاد دهد.
اما نگرانی بزرگ یه‌ئون‌سو این است که نکند او باعث ایجاد تغییر و تحولی در تاریخ شود و نکند کارهای او تاثیر بدی روی مردم این زمانه بگذارد و اثر آن تا ابد باقی بماند. برای همین یه‌ئون‌سو مداوم سعی می‌کند خودش را از تحولات سیاسی و اجتماعی زمانه گوریو دور نگه‌دارد اما این امر امکان‌پذیر نیست.
یه‌ئون‌سو با دو چالش رو به روست‌.
اول اینکه مردم این زمانه فکر می‌کنند او پزشک خداست و از بهشت آمده تا آنها را درمان کند. بنابراین طالب دانش فوق انسانی او هستند. همین طور مردم زمانه درباره او فکر می‌کنند که او یک قدیس یا جادوگر است. این تفکر مردم باعث ایجاد گرفتاری‌های ریز و درشت برای یه‌ئون‌سو است و بارها جانش به خاطر این مساله به خطر می‌افتد.
از طرف دیگر یه‌ئون‌سو در حال پیر شدن است و هنوز ازدواج نکرده. او در ابتدای سریال در نزد یک جادوگر می‌رود تا از سرنوشت خودش با عشق زندگی‌اش آگاهی پیدا کند و او در آینده‌ی یه‌ئون‌سو دستکاری کرده و همسری از قرن‌ها پیش را برای او در طالع‌ش ایجاد می‌کند. آن مرد افسانه‌ای که ده روز قبل در طالع یه‌ئون‌سو به وجود آمد همان چوی‌یونگ است که او را دزدیده و به دنیای خودش برده است.

یه‌ئون‌سو از یک طرف عاشق چوی‌یونگ است و از طرف دیگر نگران است که نکند حضور او باعث مرگ این اسطوره‌ی تاریخ کره بشود. برای همین در عین حال که سعی می‌کند او را حمایت کند اما از او کناره‌گیری می‌کند. او به خوبی دریافته که چوی‌یونگ واقعا عاشق او شده اما نمی‌خواهد این واقعیت را بپذیرد. چون در این صورت باید چوی‌یونگ را به خطر بیاندازد و این سردار بزرگ مجبور است مدام از او مراقبت کند تا امنیتش به خطر نیافتد.
در ادامه داستان یئون‌سو هم تصمیم خودش را می‌گیرد. او حالا دیگر نمی‌تواند به دنیای خودش بازگردد چون به شدت به چوی‌یونگ وابسته شده و عاشق اوست و او را تنها مرد زندگی خودش قلمداد می‌کند.
مواجهه‌ی یئون‌سو با دشمنان امپراطور و دشمنان خودش از یک سو و مبارزه بی‌پایان او برای نجات از سمومی که به بدنش وارد شده از سوی دیگر؛ این شخصیت داستان را به یک جنگ‌جوی خستگی ناپذیر با زندگی مبدل کرده که همین امر باعث شده مورد توجه چوی‌یونگ قرار بگیرد.
بعد از پذیرش عشق چوی‌یونگ؛ حالا روابط عاشقانه‌ای بین این دو شخصیت اصلی داستان در می‌گیرد که پایان تلخ و شیرین داستان را رقم خواهد زد.به نظرم از آنجا که پزشک اعظم عشق چوی‌یونگ است بد نیست در این قسمت درباره‌ی روابط این دو با هم صحبت کنیم.

صفحات: 1· 2

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

سریال سرنوشت

06 بهمن 1401

بسم الله

در ادامه نقد سریال کره ای سرنوشت به بررسی شخصیت های این داستان میپردازیم تا در خلال آنها به نکته‌ی مخفی این قصه اشاره کنیم.

لطفا با ما همراه باشید.

دوک‌سونگ یکی از شخصیت‌های محوری داستان سرنوشت است. او در واقع دایی ملکه است و خواهرش همسر امپراطور یوان شده است. برای همین از جایگاه اجتماعی و سیاسی ویژه‌ای در گوریو برخوردار است.

دوک‌سونگ در واقع نماینده قشر زودباور و مال‌دوست جامعه است. او از یک طرف دچار عقده‌ی حقارت است و از طرف دیگری زیاده‌خواه است‌. به قدری که احساس می‌کند یک حفره‌ی بزرگ در قلبش ایجاد شده که به هیچ نحوی قابل پر شدن نیست مگر اینکه بهشت را با چشم خودش ببیند و دنیای بهشت را از آن خودش کند.
تفکر اینکه یئون‌سو از بهشت آمده و نماینده‌ی خدا بر روی زمین است؛ او را مجاب می‌کند تا به هر طریق ممکن سعی کند تا بهشت افسانه‌ای خداوند را مالک شود. برای همین به طرق مختلفی وارد می‌شود تا آنجا که عموی امپراطور را به کمک می‌طلبد تا از طریق او صاحب پزشک اعظم شود.
تلاشهای بی‌ثمر دوک‌سونگ برای تصاحب قلب پزشک اعظم؛ ضد قهرمان خطرناکی را در داستان به وجود آورده که پایبند به هیچ اخلاقیاتی نیست و برنده شدن در برابر او تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسد.

دوک‌سونگ دارای قدرت درونی است و یک جنگجوی خاص است. او توانایی این را دارد که هر چیزی را با نیروی سرمای درونی خودش به یخ تبدیل کند. با همین قدرت درونی‌اش او بارها به چوی‌یونگ صدمه وارد می‌کند و زندگی او را به مخاطره می‌اندازد‌. اما نیروی درونی دوک‌سونگ وابسته به مواد غذایی و دارویی است که او مصرف می‌کند. برای همین در انتهای داستان به نظر می‌رسد نیروی فوق العاده دوک‌سونگ هم بالاخره تمام می‌شود و شکست او ساده خواهد بود.
سوال اساسی داستان را دوک‌سونگ بارها از پزشک اعظم می‌پرسد. تو از کجا آمده‌ای؟ آنجا که تو از آن آمده‌ای آیا بهشت خداست؟ آیا تو نماینده‌ی خدا هستی؟
پزشک اعظم در ابتدای داستان سعی می‌کند او را فریب بدهد و با او همراهی کند. برای همین تایید می‌کند که او از بهشت آمده و توانایی خارق العاده‌ای دارد. حتی او را نفرین می‌کند و می‌گوید برو به جهنم. برو بمیر! و این سخنان باعث ترس و وحشت دوک‌سونگ و اطرافیان و هم‌فکرهایش می‌شود. اما در پایان داستان، پزشک اعظم پرده از راز بزرگ برمی‌دارد و می‌گوید اصلا هیچ جایی به اسم بهشت وجود ندارد. آن دروازه که من از آن وارد اینجا شدم در حقیقت توسط لکه‌های خورشیدی به وجود آمده و آنجا فقط آینده است. آینده‌ای که فرزندان شما آن را به وجود می‌آورند.
داستان در حقیقت با بیان شخصیت دوک‌سونگ قصد دارد بگوید انسانهای زیاده‌خواه برای اینکه حس زیادی‌خواهی خودشان را ارضاء کنند؛ چیزی به نام بهشت را ترسیم کردند و ترجیح دادند با خرافات خودشان را گول بزنند و به خدا و بهشت اعتقاد پیدا کردند. در حقیقت آنها دنبال خرافه هستند تا خودشان را راضی کنند که پس از این چیزهای بهتری در انتظار آنهاست. اما در واقعیت چنین نیست. بلکه بهشت اصلا وجود ندارد.

لطفا ادامه مطلب را در بخش ادامه بخوانید

صفحات: 1· 2

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

چوی‌یونگ

04 بهمن 1401

بسم الله

معرفی شخصیت چوی‌یونگ

چوی‌یونگ سردار بزرگ کره جنوبی در هفتصد سال قبل است که توانست به پادشاه کمک کند تا استقلال کره را بدست آورد. او انقدر در جهان امروز کره مشهور و مورد علاقه است که قبرش در کنار قبر پادشاه است و او را مورد ستایش قرار می‌دهند. چوی‌یونگ یک شخصیت واقعی است اما توانمندی‌های خارق العاده و افسانه‌ای برای او در این داستان تصور شده است. مثل اینکه او چون عضوی از جئو گولده بوده از توانایی درونی‌اش استفاده کرده و دشمنان را با نیروی جرقه درونی اش از بین می برد. او به خاطر وظیفه شناسی‌اش ممکن است حتی سه روز نخوابد و غذا نخورد اما بعد از آن؛ سه روز را می‌خوابد و بعد برای سه روز غذا میخورد تا انرژی از دست رفته در شش روز گذشته را تامین کند.

چوی‌یونگ در جوانی عاشق یکی از همرزمانش بوده اما به خاطر مشکلاتی که برای آن دختر به وجود می‌آید؛ او خودکشی می‌کند. همین مساله باعث می‌شود تا چوی‌یونگ هیچ هدفی را در زندگی دنبال نکند و بی‌محابا به دل دشمنان بزند. چوی‌یونگ بسیار باهوش و با درایت است. انقدر که میتواند امپراطور را در بزنگاه‌های مهم سیاسی با سخنانش راهنمایی کند. امپراطور به او به چشم تنها یار و یاور و دوست صمیمی‌اش نگاه می‌کند‌. در عین حالی که چوی‌یونگ یک جوان با استعداد و قوی و رزم‌جوست اما از روح لطیفی برخوردار است. در عین حال که به قوانین جنگجویان گوریو به سختی پایبند است اما در عین حال عشق در قلب او آرام آرام جوانه می‌زند.

در ابتدا به نظر می‌رسد چویونگ یک بودایی است. چون به مجسمه‌ی بودا احترام می‌گذارد و به عالم بودایی ادای احترام می‌کند. اما در ادامه هیچ اعمال دینی برای چوی‌یونگ در نظر گرفته نشده است. او در هیچ سکانسی اعمال دینی انجام نمی‌دهد. حتی زمانهایی که سخت دچار اضطراب است و ممکن است عشق خودش را از دست بدهد؛ اما باز هم رو به هیچ عمل دینی و عبادی نمی‌آورد و فقط با عقلانیت سعی می‌کند از این مهلکه نجات پیدا کند.

در فیلم زیر سکانس جالب حضور چوی‌یونگ در دنیای امروز را ببنید. او به خاطر اینکه بدون اجازه وارد بهشت شده است از عالم بودایی عذرخواهی میکند.


او در طی داستان از یک بلاتکلیفی درباره‌ی زندگی نجات پیدا کرده و راه و روش بهتری را برای ادامه راه در نظر می‌گیرد اما در این زمان به نظر می‌رسد دیگر وقتی برای او باقی نمانده و او با خودش فکر می‌کند که :” چقدر وقت تلف کردم در این زندگی!”

در ابتدا امپراطور از هدف چوی‌یونگ برای همراهی با او می‌پرسد و او در جواب می‌گوید:” من فقط به فرامین امپراطور قبلی عمل کرده‌ام. بعد از اتمام ماموریتم میخواهم قصر و نیروهای امنیتی را ترک کنم.” او بارها این درخواست را به امپراطور می‌دهد اما امپراطور برای او هر بار یک ماموریت جدید تعریف می‌کند. تا انتهای قصه همین طور فرار کردن چوی‌یونگ از زیر بار مسئولیت و در عین حال انجام دادن امور محوله با تمرکز بالا در حال پی‌گیری است. هدف فرار از مسئولیت چوی‌یونگ اما این بار فقط ترک قصر نیست. بلکه او به پزشک اعظم قول داده تا او را به سلامت به زمان خودش برگرداند و از طرفی عاشق یئون‌سو یعنی پزشک اعظم است و نگران است که امنیت او به خطر بیافتد و قبل از بازگشت به سرزمین خودش؛ کشته شود.

ترس‌ها و اشکها و لبخندها و لحظات عاشقانه‌ی چوی‌یونگ برای نجات جان یئون‌سو از یک طرف و محافظت از امپراطور و کشور گوریو از طرف دیگر؛ عاشقانه‌ای حماسی را درباره چوی‌یونگ رقم زده است که باید حتما بارها به تماشای آن بنشینید.

چوی‌یونگ غیرت‌مند

از جمله خصوصیات شخصیتی چوی‌یونگ این است که او بسیار غیرتمند است. از اینکه یئون‌سو بدون ملاحظه در بین مردان رفت و آمد می‌کند سخت خشمگین می‌شود و البته او را به خاطر این رفتارها بارها سرزنش می‌کند.  نکته بعدی در این شخصیت این است که او باحیاست و البته حیا کردن دیگر آدمها برایش مهم است. تا آنجا که از لمس بدنش و نگاه کردن دیگران به بدنش جلوگیری می‌کند و عنوان می‌کند این امپراطور اولین امپراطوری است که خودش انتخاب کرده و قصد دارد او را حمایت کند چون او حیا سرش می‌شود و چوی‌یونگ قصد دارد اجازه ندهد او خجالت زده مردم باشد.  از دیگر خصوصیات شخصیتی چوی‌یونگ اما این است که او بسیار مدبر و شجاع است. او هرگز اجازه نمی‌دهد کسی درباره‌ی ضعف‌ها یا بیماریهایش بداند یا حرف بزند. چون اگر او ضعف از خودش نشان بدهد یعنی فاتحه حکومت خوانده شده. در عین حال او سعی می‌کند با زیرکی خاص خودش دشمنان را گول بزند و از تهدیدها برای خودش فرصت می‌سازد. 

چوی یونگ اخلاق‌مدار

ادب و احترام نسبت به بزرگان خصیصه دیگر چوی‌یونگ است. او با اینکه مورد تهمت قرار می‌گیرد اما سعی می‌کند به بزرگان توهین و بی‌احترامی نکند.  اما جالب توجه‌ترین خصوصیت اخلاقی چوی‌یونگ این است که او دنیاپرست و مال دوست نیست. نه تنها هنوز حقوقی از امپراطور برای خودش دریافت نکرده بلکه طبق وصیت پدرش معتقد است طلا هم فقط یک سنگ است. برای همین توطئه‌ی بزرگان درباره‌ی دریافت رشوه او را ناراحت و عصبانی می‌کند و او سعی می‌کند نام خودش را از این ننگ پاک کند.  خصوصیت اخلاقی دیگر چوی‌یونگ راستگویی است. او در هر حال سعی نمی‌کند دروغ بگوید. بلکه اگر مجبور باشد راست نگوید از گفتن طفره می‌رود و پاسخ نمی‌دهد.  با همه این خوبی‌ها اما چوی‌یونگ دچار یک رخوت است و اصلا امیدی به ادامه زندگی ندارد. همین امر باعث می‌شود در ابتدای داستان او به خاطر زخم شدیدی که برداشته به کما رود و ایست قلبی پیدا کند. البته گریه‌های یئون‌سو باعث می‌شود او به زندگی بازگردد و عشق در او جوانه بزند و به ادامه زندگی امیدوار شود.  در این داستان سعی شده چوی‌یونگ به عنوان قهرمان داستان؛ خصوصیات اخلاقی بی‌نظیری داشته باشد تا الگوی جوانان امروز کشور کره باشد.  نکته مهم معرفی این خصوصیات اخلاقی این است که در آیین بودا و کنفسیوس در کره جنوبی هم اخلاق یک امر زیبا و خوب تلقی می‌شود. و این یعنی اخلاقیات یک امر ذاتی هستند. اگرچه دین بودا و کنفسیوس در حد یک سری بیان دستورات اخلاقی چیز دیگری نیست.

چوی‌یونگ عاشق پیشه!

بحران زندگی تک نفره چیزی است که در کره جنوبی جدی است و دولت سالهاست سعی می‌کند به طرق مختلفی از جمله ترویج ازدواج رسمی یا غیر رسمی به این بحران خاتمه دهد. بنابراین امر ازدواج در سریالهای کره‌ای به صورت یک کلیشه همیشگی درامده و همه سریالها به مساله ازدواج و زندگی خانوادگی مرتبط است.  نشان دادن روابط زناشویی در سریالهای کره‌ای یک امر عادی است. آنها از این سطح از روابط که به گرفتن دست‌های یک‌دیگر و بوسیدن هم و در آغوش کشیدن هم ختم می شود؛ فیلم پاک میگویند. حالا البته سانسورهای سریال سرنوشت انقدرا زیاد نیست. چوی‌یونگ خجالتی ما فوقش یک بار بیشتر یئون‌سو رو نبوسیده است. ☺  اما یک روندی را سریالهای کره‌ای برای آشنا شدن جوانان با هم و تشکیل خانواده مطرح می کنند که این جای بحث و بررسی دارد.  آنها هم به عشق در یک نگاه معتقد هستند هم عشقی که آرام آرام شکل می‌گیرد. و این سریال از آن دست عشق ها را مورد بررسی قرار داده است که آرام و پیوسته شکل می‌گیرد و خیلی ساده اما مستحکم و با دوام است. همان طور که در انتهای قصه میبینیم چوی‌یونگ بعد از 15 سال هنوز به مکان دریچه می‌رود و منتظر است تا یئون‌سو از آن دریچه بازگردد و با دیدن هم اشک‌هایشان جاری میشود. منظور این سکانس احساسی این است که یعنی این عشق دوام پیدا کرده و واقعی است. در حقیقت آنها سعی دارند بگویند اگر در نگاه اول هم فکر کردید شما با هم هیچ اشتراکاتی ندارید اما ممکن است رفت و آمد کردن با هم و نشست و برخواست؛ به شما کمک کند تا با هم انس و الفت بگیرید. در حقیقت آنها با این روش؛ ایجاد زندگی مشترک را به مخاطب آموزش می‌دهند. در ادامه به زندگی مشترک چوی‌یونگ هم خواهیم پرداخت. 🙂

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

نوشتن

03 بهمن 1401

بسم الله

یک وقتهایی هست که حرف برای گفتن زیاد دارم اما هیچی برای نوشتن ندارم. 

با یک کامنت و پست که مواجه میشم خیلی چیزها برای گفتن و نوشتن درباره‌ش به ذهنم می‌رسه. اما وقتی میام بنویسمش میبینم هیچی نیست‌. 

کلمه‌ها گاهی وقتها از آدم فراری‌اند. 🙂 

نوشتن! نوشتن! و فقط نوشتن! 

نوشتن خیلی خوبه میدونی؟! بچه‌های این دوره و زمانه از بس چیز ننوشته‌اند و فقط تو گوشی تایپ کردند الان تو امتحانات پایان ترم یکی از وحشت‌هاشون این هست که اطلاعاتی که بلدم چطوری بنویسمش؟! 

نباید اجازه بدی نوشتن چیزهایی که تو مغزت جاری هست از یادت بره. اگرنه دیگه دچار استحاله فکر می‌شی. همین طوری محاوره هم شده بنویس. ولی حتما بنویس.

وقتی فکرهاتو و حرفهای درونت رو بنویسی یواش یواش میتونی تحلیل کنی. هر چیزی به ذهنت میرسه شکوفاتر از قبل میشه چون آنها را مینویسی و روش بیشتر فکر می‌کنی‌.

البته بهتره به جای تایپ کردن تو کاغذ بنویسی. با مداد سیاه معمولی 🙂 اگرنه نوشتن از یادت میره. 🙂 باور کن!😉

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

پادشاه ابدی

03 بهمن 1401

بسم الله

چند وقتی بود دلم میخواست سریال پادشاه ابدی را ببینم. خیلی تعریف ازش شنیده بودم. علی الخصوص اینکه وقتی از نتفیلیکس پخش شده حدود ۳ میلیارد بازدید داشته. 

دو سه روزی است شروع کردیم دیدنش را. 

داستان درباره‌ی پادشاه کره است که در یک جهان موازی وارد شده و عاشق یک کاراگاه پلیس می‌شود. بعد از اینکه التماس خانم کاراگاه می‌کند تا او را باور کند؛ بالاخره موفق می‌شود کاراگاه را با خودش به خانه ببرد. 

داشتم امروز فکر می‌کردم واقعا چقدر خوب بود اگر کره، هنوز هم پادشاه داشت. شاید حتی همین آقای لی مین هو؛ کاش واقعا امپراطور کره بود. کره‌ای که به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم نشده باشد و مترقی پیش برود. البته این امپراطوری ظاهرا تحت سلطه ژاپن است و به صورت مشروطه ادامه حیات می‌دهد. اما همین رویای شیرین هم بهتر از کره‌ای است که امروز تو واقعیت دنیا وجود دارد. کاش واقعا مردم کره سعی می‌کردند این رویای شیرین را به واقعیت تبدیل کنند.

تو پادشاهی کره؛ اسب پادشاه، عالیجناب خطاب می‌شود چون رده هفتم ارتش است اما در عین حال امپراطور به همراه سربازان نیروی دریایی ارتش در مسابقات قایقرانی شرکت می‌کند و برای بچه‌ها ساعت کتاب‌خوانی در نظر می‌گیرد و حتی افتتاحیه‌ی مسابقات بسکتبال را با اولین شوت خودش آغاز می‌کند.

یعنی در عین حال که فاصله طبقاتی هست اما امپراطور درباره فرهنگ و تمدن در کشورش بسیار اهمیت قائل است.

البته پادشاه خودش شخصا دستور داده از او هم مالیات بگیرند ولی خودش گواهی‌نامه ندارد و لزومی هم نمیبیند وقتی خودش گواهینامه همه را صادر می‌کند؛ یکی هم برای خودش صادر کند. اینکه در بعضی جاها بین خودش و دیگران تبعیض قائل نمی‌شود خوب است. :)

با این وجود این امپراطوری مقام چهارم تولید ناخالص داخلی را در جهان کسب کرده. آنها عناصر کمیاب را به سرتاسر جهان می فروشند. به علاوه اینکه پایتخت اقتصادی و فرهنگی و نظامی آنها متفاوت است و امپراطور در آخرین نقطه کشور و در کنار دریا زندگی می‌کند تا در صف اول تجاوز دشمن قرار بگیرد و از مردمش دفاع کند.  

هر طور فکر می‌کنم با همه شکاف طبقاتی و تکبری که پادشاه توی این سریال برای خودش برپا کرده؛ باز هم اگر شبه جزیره کره واقعا صاحب این پادشاه بود بهتر بود. شاید اصلا دنیا جای بهتری برای زندگی کردن می شد. 

اگر به گزافه نباشد باید گفت غیرممکن است یک جامعه یک رهبر مقتدر داشته باشد و گمراه شود. همیشه رهبرهای عادل و فرزانه و مدبر توانسته‌اند جامعه را به پیشرفت برسانند. ما واقعا باید برای داشتن این چنین رهبری خدا را شکر کنیم. رهبری که فاصله طبقاتی‌اش با قشر مرفه جامعه بسیار است اما با فقیرهای آن نه. رهبری که به فکر فرهنگ و تمدن ایرانی اسلامی است و حتی کتاب خواندن مردم و رعایت ادبیات فارسی برایش اهمیت دارد. رهبری که به همه امور سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و … کشور آگاه است و بهترین راهکار را ارائه می‌دهد. فقط کاش یک کمی هم توی این کارها دیکتاورمئابانه عمل می‌کرد. یعنی مثلا می‌گفت این دستور من است باید انجام شود. 

لا اقل اگر این طوری بود دلمان از این نمی‌سوخت که درباره‌ش بگویند دیکتاتور. 😕

البته نباید این را فراموش کنیم که شاه پرستهایی که امروز شعار دیکتاتور سر می‌دهند؛ یکی از افتخارات‌شان این است که رضاخان با دیکتاتوری مملکت را سر نظم و انظباط آورده بود و با چوبِ بالای سر؛ مردم را ادب می‌کرد. اساسا برای همین هست که هنوز هم مقبول قلبهای سلطنت طلب‌هاست. یعنی بهتر است بگویم عاشقان دیکتاتوری رضاخانی الان نگران دیکتاتوری از طرف رهبری انقلاب هستند اما این را نمی‌دانند که اگر قانون اساسی هم به این آقا اجازه‌ی این کار را می‌داد؛ او خودش هرگز دست به این عمل نمی‌زد. 
حالا خلاصه که یک همچین پادشاه قدر قدرتی که تهدید کند سر آدمها را میزند؛ برای کره؛ بودنش خوب بود. لا اقل اگر بود شبه جزیره دو پاره نمی‌شد که هر طرفش را یک گرگ بین المللی به دندان بگیرد و مردم کره این وسط حیران باشند و فرهنگ و تمدن خودشان را هم از دست بدهند. 

پ.ن: حرکت جوال ذهن و مشق نیمه شب طوریش

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

دلتنگی

02 بهمن 1401

بسم الله

امروز خیلی دلتنگ بودم. 

یعنی بهتر است بگویم بعد از اینکه درباره‌ی امامت حضرت حجت بن الحسن علیه السلام بر کل هستی فکر کردم؛ دلم تنگ شد. 

به این نتیجه رسیدم که کاش غصه‌های آقامون فقط مربوط به ما شیعه‌ها بود. یادم نبود که حضرت برای تمام خلایق عالم غصه میخورد. 

برای همه‌ی آنها که به جای خدا بت می‌پرستند. برای بودا پرست‌ها؛ شیوا پرست‌ها؛ گاو پرست‌ها و… ناراحت است و غصه میخورد.

برای همه‌ی آنها که یهودیت منحرف را پیشه خود قرار داده‌اند یا مسیحیانی که برای خدا فرزند و جسم قائل شدند یا برای زرتشتی‌ها که همراه با خدای خیر به خدای شر هم معتقدند؛ دلش می‌سوزد.

شاید حتی برای آن‌ها که نه خدایی را قبول دارند و نه میخواهند که یک موعود داشته باشند هم دلش بسوزد. برای بی‌کسی و نداری‌شان! 

فکر می‌کنم خیلی شیعه‌های بدی هستیم که آقایمان را توی این دنیای بزرگ با این همه گرفتاری تنها گذاشته‌ایم. 

الان وقت سر و کله زدن سر عفاف و حجاب نیست. بعد از چهل و چند سال که از حکومت اسلام گذشته؛ الان ما باید به ارسال حکومت اسلامی به نقاط دور دست دنیا فکر می‌کردیم نه اینکه تازه بر سر وکالت دادن به پهلوی بحث کنیم. 

کاش یک جو معرفت تو وجود ما پیدا می‌شد. آن وقت شاید غصه‌های آقایمان توی این دنیا کمتر از اینها بود. 

آقاجان! 

امشب دلم برای شما خیلی تنگ شده. امشب با خودم گفتم:” یعنی آقای ما کجای این دنیاست؟ آیا کسی هست که تنهایی‌اش را با او پر کند؟ آیا همراهی هستدکه او را تنها نگذارد؟ اصلا چیزی خورده؟ لباس مناسبی پوشیده که بیمار نشود؟ اصلا کسی دلش برای او تنگ شده است؟" 

دل من که برایت خیلی تنگ شده؛ باقی آدمها را نمی‌دانم! 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

سید مقاومت

27 دی 1401

بسم الله

سید مقاومت سید حسن نصرالله! 

امشب خیلی کوتاه بخشی از سخنرانی سید را دیدم و ناخودآگاه نگاه‌ش و محاسن سپیدش توجه‌م را جلب کرد و قلبم پر از اندوه سید حسن شد. 

با خودم گفتم دلتنگی برای پسر شهیدش پیرش کرده و اشک توی چشم‌هام حلقه زد‌. 

با خودم گفتم شاید این روزها با پسرش درد و دل می‌کند و میگوید نامردی کردی که زودتر از پدرت شهید شدی! 

نمی‌دانم اشتباه می‌کنم یا واقعا این طور بود. سید امروز آن شعف و شادمانی همیشگی توی چشم‌هاش موج نمی‌زد. نمی‌دانم چون داشت درباره حاج قاسم صحبت می‌کرد قلبش از اندوه پر شده بود یا از اینکه همه‌ی هم‌رزم‌هاش شهید شده‌اند و او هنوز زنده است؟ 

سید والا مقام. سید حسن با عزت. سید مقاومت! 

واقعا سخت است که بخواهیم روزی را ببینیم که سایه‌ی ابهت تو بر سر امت اسلام نباشد. خواهش کردن برای اینکه آرزوی شهادت نکنی خیلی سنگ‌دلی است؛ می‌دانم. اما این یک دعا را برای خودت و در حق امت اسلام نکن! 

بدون تو معلوم نیست چه اتفاقی برای شیعیان جهان می‌افتد. هنوز کارهای زیادی هست که باید انجام بدهی‌. چشم امید امام زمان‌مان علیه السلام به شما و امثال شماست. 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

سرنوشت

27 دی 1401

بسم الله
هنوز همانجا منتظرم ایستاده. همان طور آماده و شمشیر به دست.
با قد بلند؛ زره طوسی رنگ؛ یونیفرم سورمه‌ای به تن و شمشیر بدست.
هنوز همانجا منتظر ایستاده. انگار آماده‌ی نبرد است چون پاهایش را به عرض شانه باز کرده و شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده و پایین نگه داشته. اما هنوز همانجا ایستاده گوشه ذهنم.
عجیب است که بعد از این همه روز ایستادن و منتظر شدن هنوز خوابش نگرفته. بعید بود که بیشتر از سه روز بدون آب و غذا دوام بیاورد؛ اما همچنان مصمم همانجا ایستاده تا نوبتش از راه برسد.
نه محو می‌شود نه کمرنگ. هر روز دو سه باری خودش را نشان می‌دهد که یعنی من هنوز اینجا هستم من را فراموش نکن! اما فرصت‌های من اندک هستند. کارش را نصفه انجام داده‌ام هنوز تهیه عکس و فیلم برایش باقی مانده. باید این کار را هم تمام کنم تا او بتواند برود سر خانه و زندگی‌اش. برود به دنیای خودش و مشغول دفاع از امپراطورش شود.


همه‌ش تقصیر من است چوی‌یونگ. متاسفم این همه منتظرت گذاشتم. امتحان داشتم فرصت نشد به کارهای تو رسیدگی کنم. frown smile

ادامه مطلب تقدیم نگاه پر محبت شماsmile

ادامه »

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

زیبایی حقیقی

24 دی 1401

بسم الله

رفقا سلام. 

همان طور که از عنوان مطلب پیداست؛ سخن امشبم پیرامون سریال کره‌ای زیبایی حقیقی است. نمیخواهم فعلا به نقد همه‌ی سریال بپردازم. بر خلاف تصور نوشتن این نقدها هر کدام‌شان از من دو ساعت وقت می‌گیرد و الان نیمه شب است و بلند شدم برای درس خواندن. ☺ 

اما خب! تا این نکته را ننویسم ذهنم ازش جدا نمی‌شود. شده ماجرای چوی‌یونگ که یک ماه تمام تو صحن ذهنم شمشیر بدست ایستاده بود تا ماجرایش را بنویسم. ☺ 

حالا!

زیبایی حقیقی ماجرای دختری هجده ساله است که  در تمام طول زندگی‌اش به خاطر زشت بودن تحقیر شده. بر اثر اتفاقی که قلدرهای مدرسه برایش رقم می‌زنند تصمیم می‌گیرد تا خودکشی کند اما با اقدام پسری جوان از مرگ نجات پیدا می‌کند. بعد از این، به خاطر مشکلات مالی خانواده؛ مجبور به ترک محل زندگی می‌شود و به همین مناسبت مدرسه‌اش نیز تغییر می‌کند.

او بعد از اینکه به مدرسه جدید می‌رود سعی می‌کند با آرایش کردن چهره‌ی زشت خودش را مخفی کند. بنابراین با بازخورد خوبی از طرف همکلاسی‌های جدید روبه‌رو می‌شود. از این میانه با دو پسر جوان و خوش چهره‌ی کلاس برخوردهایش و اتفاقاتی که می‌افتد جدی‌تر است و منجر به این می‌شود که هر دو مرد جوان عاشق جوکیونگ دختر تازه وارد مدرسه می‌شوند.

داستان حول محور این سه جوان است. اول داستان فقط یک عشق و دوستی ساده‌ی دو نفره است. بعد آهسته آهسته به یک مثلث عشقی برای جوکیونگ تبدیل می‌شود. بعدا یک عشق چهار وجهی با دختری دیگر به وجود می‌آید که مثلثی عشقی برای سوهو؛ پسر جوان را رقم می‌زند و کمی جلوتر این عشق پایه‌ی دیگری پیدا می‌کند و یک بازیکن بیست‌بال هم عاشق جوکیونگ می‌شود. اما دست آخر سوجین از سوهو جواب رد می‌شنود و جوکیونگ بازیکن بیست‌بال را رد می‌کند و مثلث عشقی جوکیونگ و سوهو و سئوجین تا انتهای داستان پیش می‌رود. 

نکته‌ای که در خلال این قصه مدام تکرار می‌شود این است که جوکیونگ علاقه‌ی سوهو به خودش را درک می‌کند و او هم عاشق سوهو می‌شود اما هرچه سئوجون تلاش می‌کند تا خودش را به جوکیونگ بقبولاند؛ موفق نمی‌شود. جوکیونگ فقط به عنوان یک دوست مثل دخترهایی که با او دوست هستند؛ با سئوجون رفتار می‌کند و همین مساله است که باعث رنجش خاطر بیشتر سئوجون است. او بارها در طول داستان به جوکیونگ گوشزد می‌کند که ” من هم یک مرد هستم. باید از من هم بترسی!” اما این سخن اصلا مورد توجه جوکیونگ قرار نمی‌گیرد.

اینکه به عنوان یک مرد در نظر گرفته نشوی و معشوقه‌ت تو را اندازه‌ی یکی از مردهای تو خیابان هم به حساب نیاورد؛ باعث رنجش خاطر سئوجون است. اما او به خاطر سوهو از اعلام عشقش به جوکیونگ خودداری می‌کند. دست آخر وقتی به زبان می‌آید هم مجبور می‌شود این قرار گذاشتن‌ها را به سه روز ختم کند و از جوکیونگ جدا شود. 

معضلی که در این داستان مورد توجه قرار گرفته؛ آرایش کردن زنان و اهمیت بیش از اندازه دادن به زیبایی است. اما در خلال قصه به این نکته هم اشاره شده که روابط بین دختران و پسران شاید ختم به یک دوستی ساده نشود. بالاخره او هم یک مرد است حتی اگر توی دختر جوان او  را به عنوان یک مرد حساب نکنی! البته داستان در پی زشت جلوه دادن دوستی بین دختران و پسران که در کره جنوبی مرسوم است؛ نیست. اما طبیعت این دوستی را به تصویر کشیده و بالتبع بازخورد عکسی از آن سنت نشان می‌دهد. 

تکرار این جمله که “من هم یک مرد هستم!” از طرف سئوجون به این معناست که دختران جوان فکر نکنند دوستی‌شان با جنس مخالف می‌تواند بدون دردسر باشد. بالاخره او هم یک مرد است. شهوت دارد. ممکن است هر لحظه عاشق این دختر جوان شود. همان طور که سئوجون ناخواسته دچارش شده بود. 

سئوجون از رفتارهای جوکیونگ خوشش می‌آید و قلبش به تپش می‌افتد. از چنگال کشیدن جوکیونگ به صورتش خوشش می‌آید. از دراوردن ادای پلنگ قلبش به تپش می‌افتد. از خندیدن‌های جوکیونگ قند توی دلش آب می‌شود و حتی بستن موی در جلوی روی سئوجون او را دچار تپش قلب می‌کند و در او احساس عشق را به جوشش می‌آورد. اما او سعی می‌کند جلوی خودش را بگیرد. چون جوکیونگ قرار است با سوهو باشد. این نکته که من هم یک مرد هستم؛ در پی بیان این نکته است که شهوت را نمی‌شود توجیه کرد و جلویش را گرفت و درد و رنج بسیاری را برای آدم مقابل ایجاد می‌کند.

بر خلاف تصور ما؛ گاهی وقتها همین بازخوردها که در این سریالهای کره‌ای به تصویر کشیده شده؛ میتواند برای جوانهای ما آموزنده باشد. البته به شرطی که کسی باشد تا درباره‌ی آن با بیننده‌ی سریال صحبت کند. اگرنه جنبه منفی داستان یعنی دوست شدن دختر جوان با همه مردان قصه و آرایش کردن بی حد و حصر اوست که آموزندگی خواهد داشت. 

البته یک نکته‌ی جالب دیگر هم هست. 

اینکه آرایش کردن شاید بتواند باعث شود عده‌ای عاشق شما بشوند اما این دوست داشتن‌ها فقط یک هوس بیشتر نیست. کسی واقعا عاشق شماست که همه‌ی زشتی‌های شما را کنار بگذارد و زیبایی حقیقی درونی شما را ببیند. همان طور که سئوجون و سوهو بدون در نظر گرفتن زیبایی ظاهری جوکیونگ؛ او را عاشقانه دوست دارند. سوهو از زشتی جوکیونگ از اول کودکی‌شان اطلاع دارد اما سئوجون در خلال قصه به آن پی می‌برد. باز هم اما این مساله که جوکیونگ در واقع زشت است و با آرایش خودش را زیبا کرده باعث نمی‌شود این دو عاشق دلباخته جوان خوش چهره که اتفاقا از نوابغ مدرسه هستند؛ از عاشق جوکیونگ بودن دست بردارند. 

فنون اقناع مخاطب در این داستان بسیار زیبا در پی بد جلوه دادن سنت زیبا پرستی در کره جنوبی است. الان البته فرصت ندارم به‌ش بپردازم. 

از نظر ادبی هم اگر بخواهیم بررسی کنیم؛ داستان با زاویه دید دانای کل نامحدود در حال پی‌گیری است و قهرمان داستان زن جوان است و دو مرد جوان هم نقش هم‌پوشانی برای او دارند. 

بعد از اینکه سریالهای دیگر را به اینجا منتقل کردم شاید درباره‌ی این سریال هم دوباره بنویسم. از نماوا تماشا کنید بهتر هست. حاوی صحنه‌های معاشقه است. آدم‌های مختلفی در طول قصه با هم طرح عشق می‌ریزند و به هم می‌رسند و این خودش بستری است برای ابراز عاشقانه‌های کره‌ای که انگاری تمامی ندارند. 🙂

برای امشب بس است. باید بروم سر درس خواندن تا اذان صبح نشده. 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

آبنبات طوری

19 دی 1401

بسم الله

دیروز تو وب گردی‌هام درباره‌ی بازیگران کره‌ای؛ خیلی اتفاقی به یک برنامه سرگرمی برخوردم که زمینه سازی برای ازدواج بین سلبریتی‌ها بود. 

برنامه‌ی جذابی بود. ایده‌ش واقعا عالی بود. 

دو نفر از سلبریتی‌ها را با توجه به خلقیات شخصیتی آنها انتخاب می‌کردند و بدون اینکه بگویند طرف مقابل چه کسی است؛ آنها را با هم آشنا می‌کردند. البته تلفنی.

ارتباط تلفنی سه روز ادامه داشت و آنها باید سعی می‌کردند اعتماد طرف مقابل را جذب کنند و طرف مقابل را بشناسند. یعنی درک کنند شخصیت طرف مقابل چجور آدمی است. بعد با هم بدون اینکه یکدیگر را ببینند وقت می‌گذراندند.

دست آخر که دو نفر هم را ببینند یا عاشق هم شده‌اند و ازدواج عاقلانه‌ای با مودت شکل می‌گیرد یا بالاخره به هر طریقی با یکی مثل خودشان آشنا شده‌اند و میتوانند درباره امکان یا عدم امکان ادامه این رابطه با هم صحبت کنند. 

از آنجا که کره جنوبی بحران زندگی تک نفره و خانواده‌های از هم پاشیده دارد؛ این یک حرکت قابل تحسین و جالب بود. 

دو طرف از پشت خطوط تلفن هم عاشق شخصیت هم شده بودند و احساس عشق شکل گرفته بود☺ جالب ماجرا اینجا بود. 

البته ستاره‌ها مشکلات خاص خودشان را در زندگی دارند. این قسمتی که دیدم دو ستاره هر دوتایشان تنهای تنها بودند و یکی‌شان ترس از جمعیت داشت و نمیتوانست با دیگران اخت شود و انس بگیرد. اما این روش روی او هم تاثیر داشت. توانست به آقای بازیگر حمایتگر اعتماد کند و مشکلاتش را با او در میان بگذارد. لا اقل از حجم استرس‌های آنها کم شد. البته وقتی فهمید آقای جینسینگ قرمز چه کسی است؛ واقعا شکه شد. 😅 

در کل جالب بود. 

ما هم کاش از این چالش‌ها راه بیاندازیم که مثلا سلبریتی‌ها با هم ازدواج کنند یا آنها که با هم هستند بچه‌دار شوند و از این کارها. هم برای مردم جذاب است هم فرهنگ‌ساز. هم اینکه از مشکلات جامعه‌ی ستاره‌های کشور کمی کاسته می‌شود. 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

مغازه باباجان!

15 دی 1401

بسم الله 

خب من چرا همه‌ش تو مغازه پیش باباجان بودم؟ 😊 

حالا دختر بابا بودم به کنار. 😎 😍 اما از بس بهانه می‌گرفتم یک طوری برای خلاص شدن از شر گریه‌هایم مرا همراه بابا می‌فرستادند سر کار. ☺ 

البته باباجان یک تمهید ویژه برای من ترتیب داده بود. برایم یک جعبه کتاب خریده بود. برایتان که قبلا گفتم. وسط شیطنت‌هایم گاهی وقتها جنس‌های مغازه را برای باباجان مرتب می‌کردم. اجناس مغازه بابا خیلی ریز ریز هستند. اکثرشان فلزی است اما پلاستیکی هم هست. 

شغل باباجان؟ 

بابای من؛ اولین موسسه فنی را در تهران تاسیس کرد. او اولین تکنسین تعمیرات لوازم گازسوز در تهران است. مغازه باباجان موسسه فنی و مرکزی بود چون پخش لوازم خرده ریز وسایل گازسوز را بر عهده داشت. گونی‌های بزرگ پنجاه کیلویی کلیدهای گاز و سرشعله‌های اجاق گاز و سیم ترموکوبل و … 

اگر بخواهم نام همه اجناس را بگویم باید تا شب لیست کنم و تمام نشود. من وسط اینها بازی می‌کردم. صبح تا ظهر. عصر تا شب. گاهی وقتها هم به کتابخانه‌ی کوچکم در پشت مغازه سرک می‌کشیدم و کتاب می‌خواندم. 

من دختر بابا بودم و هستم. 

بابا نماز خواندن یادم داد. من را با خودش به مسجد برد. هر جمعه بیدارم کرد تا به دعای ندبه مهدیه تهران یا حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام برویم. روزهای دهه اول محرم صبح قبل از اذان بیدارم کرد و مرا با خودش به روضه‌ی حاج سعید حدادیان برد. حتی با خانه حاج آقا اسلامی که الان خانه مداحان غرب تهران هست هم باباجان مرا آشنا کرد. 

باباجان آشپز افتخاری مراسمات ائمه است.

حالا چی شد یاد این حرفها افتادم؟ 

وسط کلاس بودم که یکهو یاد فضای مغازه‌ی باصفای باباجان افتادم. دم صبح و طلوع آفتاب که تازه افتاده تو کف مغازه و بوی خاک خیس خرده که باباجان قبل از طلوع آفتاب و قبل از باز شدن بازار همه جا را جارو کرده. 

یک لحظه دلم برای لمس آن لحظات تنگ شد. 😢 

آن مغازه دیگر نیست. بازسازی و فروخته شد. اگرنه دلم میخواست آنجا مال من باشد. هر روزم را مثل همان قدیم‌ها با بوی خاک نم خورده و آفتاب کف مغازه و بوی روزنامه‌ای که شیشه‌ها با آن تمیز شده شروع کنم. 

مغازه بابا جان! 

انگاری هنوز دلم ازش جدا نشده. 

خب مغازه باباجان تلویزون داشت. رادیو داشت. صبح‌ها صدای ضرب آهنگ آقای شیرخدا می‌پیچید توی مغازه و باباجان همه جا را جارو می‌کرد. 

مغازه باباجان یک اتاق استراحت کوچک داشت. حیاط داشت؛ این خیلی مهم هست. حیاط داشت؛ آشپزخانه داشت حتی یک خانه هم در بالای مغازه بود که از حیاط پشت مغازه پله میخورد می‌رفت بالا. یعنی مغازه به حیاط خانه وصل شده بود. با یک راهرو. 

مغازه باباجان یک کوچه بن‌بست کنارش بود. یعنی همین الان هم هست. حالا بازسازی شده اما جایش که عوض نشده. 😊 

کوچه شهید بوذری در خیابان کارون. مغازه باباجان نبش کوچه بود. بچه‌های محله‌ی کارون و قصرالدشت و جیحون ای کاش اینجا بودند. با هم رفیق می‌شدیم قطعا 😊 

کوچه بن بست کنار مغازه، جان می‌داد برای دویدن و دوچرخه سواری. اما من فقط دوست داشتم راسته خیابان را از این سر کوچه تا آن سر کوچه طی کنم. فاصله کم بود اما همین قدر کافی بود برای بازی کردن. دلم نمی‌خواست از چشم بابا دور شوم. 

نانوایی تافتون محله هنوز هم انتهای خیابان کارون، سر نبش مرتضوی پابرجاست. پارسال که گذرم افتاده بود آنجا هنوزم بود. ازش چندتا نان خریدیم و به رسم باباجان توی روزنامه پیچیدیم. همیشه فکر می‌کردم این بوی نان مخصوص؛ فقط مال آن نانوایی است یا بوی روزنامه‌هاست که انقدر شیرین است؟ نمیدانم. شاید مهر و محبت باباجان بوده که انقدر خوش طعم و بو کرده بود آن نان‌ها را. 

چلوکبابی معروف غنچه هم تا چند وقت پیش همان‌جا پایین چهارراه مالک اشتر بود. راسته‌ی مغازه باباجان را دارم می‌گویم. هنوز تمام نشده. 

مغازه جگرکی آقای کلانتری اما بسته شد. یک مدت کفاشی بود یک مدت جگرکی. الان نمیدانم چی میفروشد. خیلی وقت است که به محله سر نزده‌ام. 

کنار دست مغازه باباجان؛ آقای کلانتری چندتا مغازه داشت. یکی‌ش هم مبل فروشی بود. بعدا شد چینی فروشی. بعدش اجاره داد به عمده فروشی. الان چی هست نمیدانم. 

بالای مغازه مبل فروشی آقای کلانتری عباس آقا زندگی می‌کرد. بعید می‌دانم هنوز زنده باشد. کنار خانه عباس آقا هم مغازه و خانه‌ی آقای …. 🤔 

چطور اسم آن قهرمان ملی فوتبال نابینایان را فراموش کردم؟ 😕 آدم همسایه به این مهمی را از خاطرش حذف می‌کند؟ 😐 

همه‌ی محله همان‌طوری که من ده سال پیش رهایش کردم باقی مانده اما فکر کنم همه همسایه‌ها از دنیا رفته باشند. 

کاش لا اقل برگردم تو همان کوچه دوباره ساکن شوم. 

پ.ن: تمرین نوشتن و توصیف مکان. 

البته این متن مال امروز نیست. 🙂 جای دیگری نوشته بودم امروز آوردمش اینجا 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

تبليغات در عاشقان ماه

12 دی 1401

بسم الله

سلام دوستان همراه.

امروز قصد دارم درباره صنعت تبلیغات در کره با توجه به نقدي بر سريال ملودرام عاشقان ماه؛ صحبت كنم. بله! این بار میخواهم درباره فنون اقناع مخاطب که در این سریال استفاده شده صحبت کنم.

براي آغاز بحث بايد به مطلب جالبي اشاره كنم. بررسی سخنان بازیگران اصلی این سریال در سالهای اخیر و تکرار صحنه‌ی احساسی ایستادن در زیر باران در برنامه‌های مختلف و همچنین یادآوری مکرر دیالوگ‌های خاص این سریال توسط دو بازیگر نقش اصلی این سریال؛ ما متوجه می‌شویم این سریال در نظر بازیگران آن از ارزش زیادی برخوردار نبوده بلکه بعدا برای خودش جایگاهی را پیدا کرده است.
بارها لی جون گی عنوان کرده اصلا هیچ وقت فکر نمی‌کرده این سریال این قدر در جهان رشد پیدا کند و بچه‌های خردسال هم با دیدن آن عاشق لی جون گی شوند. بايد گفت نقش آقای لی جونگی در این سریال به قدری تاثیرگذار بوده که برخی از دنبال کنندگان او فقط همین سریال از او را دیده‌اند و یک دل نه صد دل عاشق شخصیت کاریزماتیک او شده‌اند.

استقبال بیش از حد از این سریال در جهان؛ بازیگران آن را به تعجب وا داشت. چون این سریال برای تبلیغات کالایی خاص در کشور کره جنوبی ساخته شد و از یک تلویزيون داخلی به نام sbs منتشر شد. یعنی صد در صد مصرف داخلی داشت. حتی شاید تلاش زیادی هم برای ساخت آن نشده بود اما توانست مرزهای جغرافیایی را درنوردد و جهانی شود. انقدر که آیو و لی جونگی را در جهان مردم با نام هه‌سو و وانگ‌سو بشناسند. ☺️

حتما براي شما سوال شده كه با وجود اين همه ستاره برجسته كه در اين سريالبه ايفاي نقش پرداخته اين سخن چيست؟ عرض ميكنم.

در نسخه اصلی این فیلم در بخش‌هایی میبینید که یک نوع خاصی از کرم پوشاننده‌ی جای زخم و یک عطر به خصوصی به نام روغن رز بلغاری در حال تبلیغ توسط بازیگر نقش هه‌سو یعنی خانم آیو هست. یعنی به صورت زیر نویس فیلم تصویر این خانم همراه با این دو محصول نشان داده می‌شود. البته در طول قصه هم ما با نشانه‌هایی از این دو محصول رو به رو می‌شویم. در خلال قصه در موارد متعددی این دو محصول در وسط قصه رخ می‌نماید. پس قطعا این یک فیلم با هدف تبلیغات کالای خاص هست که در کشور کره به فروش می‌رسد.
در کشور خودمان هم این شکل از تبلیغات وجود دارد. ما فیلم سینمایی‌های زیادی را داشتیم که شرکت‌های چیپس و پفک پشتیبان مالی آنها بوده‌اند یا برنامه‌های تلویزیونی زیادی را میبینیم که توسط یک شرکت خاصی ساپورت مالی می‌شوند. اما قطعا این برنامه‌ها برای مخاطب خارجی ساخته نمی‌شوند. اینها مخصوص مردم ماست. با تفکرات ما ساخته می‌شود و قصد دارد این محصول را در ذهن ما نهادینه کند تا برویم آن را بخریم.

ما تو کشورمان تبلیغات گسترده‌ی بی‌محتوایی را به مخاطب عرضه می‌کنیم؛ مردم دنیا برای فروش یک کرم و یک عطر میلیار میلیارد هزینه می‌کنند و سریال تاریخی می‌سازند. 😏

تا اینجای ماجرا را داشته باشید. براي مطالعه باقي مطلب روي ادامه مطلب كليك كنيد.

ادامه »

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 22

آشنایی با مدیر وبلاگ

خاتون بیات هستم. همه‌ی مطالب این وبلاگ دست‌پخت خودم هست الا چند پست که ماهیت‌شان مشخص هست. کلا تو کار کپی پیست نیستم مگر به ضرورت. :) ممنون که به اینجا سری زدید. یا علی

صفحات دیگر

  • استغفار هفتاد بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام
  • دعای هفتم صحیفه ی سجادیه

پیوند ها

  • کانال من در ایتا
  • سای‌دا
  • پخش زنده از حرم مطهر رضوی
  • کازیوه
  • پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ ونشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای
  • عشق های آبکی
  • تسنیم
  • مولای خوب غزلهای من سلام
  • سایت شهید آوینی
  • وبلاگ شبکه تبلیغ
  • پرتال نرم افزار های اسلامی نور

ما چندمین هستیم؟

  • رتبه کشوری دیروز: 99
  • رتبه مدرسه دیروز: 7
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 270
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 2
  • رتبه 90 روز گذشته: 430
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 2

تعداد مهمانان من

  • امروز: 32
  • دیروز: 16
  • 7 روز قبل: 166
  • 1 ماه قبل: 3743
  • کل بازدیدها: 124195

وبلاگ های دیگرم

  • غزلهای عاشقی
  • راهیان نجف اشرف
  • سایدا

السلام علیک یا صاحب الزمان ممنون که اینجا هم سری زدید