تمام دلخوشی
سلام تمام دلخوشیام!
این روزها که میگذرد جای خالیات را بیشتر احساس میکنم. قلب من! امید دلم! نفسهایم به شماره افتاده است.
سلام همهی زندگی!
زندگی کردن در این دنیای وانفسا بدون تو معنی ندارد. لذتی نیست در این دنیا وقتی تو نیستی! کاش دوری از تو نازنین پایان بیابد.
سلام دلیل دلتنگی!
دلتنگیهایم از حد و مرز گذشته است. از بس ندیدمت درد و دلهایم دارد سرازیر میشود. باز خوب است صدایم را میشنوی، مرا میبینی!
سلام تمام دلخوشیام صاحب الزمان.
آقای من. روزها را به امید آمدنت طی میکنم شاید برسد طلعت حکومت صالحهات و دلم شاد شود به رویت روی ماهت.
آقا جان! روزهای دوری را به پایان رسان. جانها دیگر طاقت دوری ندارند. دلها برای شما آرام گشته. ارواح مومنین به دنبال تو سرگردانند.
وبلاگ نویسی یکی از آن کارهای جذابیاست که اگر بخواهم هم نمیتوانم کنار بگذارمش. مگر دست تقدیر مرا مجبور کند یک چند وقتی وبلاگ ننویسم.
اولین وبلاگم را در سال ۸۵ تو بلاگفا برپا کردم. اسمش یک اسم خاص بود. اسم خودم نبود. همین امر خیلی برای استادمان تعجب برانگیز شده بود. آخر در آن سالها مد بود هر کسی اسم خودش را آدرس وبلاگش قرار دهد.
وبلاگ شیرینی بود. یک خاطره دلنشین.
هم خودم در آن قلم میزدم هم مطالب مهم کتابها و سایتهای معتبر را در آن به اشتراک میگذاشتم.
انصافا بازدیدکننده داشتم. بلاگفا آن روزها خیلی شلوغ بود. هر روز که مطلبی منتشر میشد تعداد زیادی از افراد آنرا میخواندند.
باید برای وبلاگ قدیمیام که هنوز پابرجاست یک فکر عاجلی بکنم.
به روز نکردنش دارد عذابم میدهد.
در وبلاگ نویسی، نامی که برای وبلاگتان انتخاب میکنید بسیار اهمیت دارد. باید خاص باشد. ناب باشد. یکییکدانه باشد و خیلی کوتاه و راحت. انقدر که از ذهن هیچ کسی خارج نشود.
باید دنبال کنندگان شما خاطرشان بماند اسم وبلاگ شما چیست تا اگر به صورت اتفاقی شما را گم کرد بتواند دوباره پیدایتان کند. :)
البته اگر واقعا اتفاقی شما را گم کرده باشد.
خوب. با این حساب باید بگویم انتخاب اسامی مذهبی برای وبلاگها چون تکراریست عملا نمیتواند باعث موفقیت شما باشد.
باید آدرس وبلاگ شما با اسم وبلاگتان همخوانی داشته باشد. حالا نگویید مال خودت زمین تا آسمان با حرفهایت فرق دارد. میدانم.
خوب قرار است از تجربیاتم برایتان بنویسم. اگرنه که جذابیت ندارد.
من همین اشتباه را کردم. حالا خودم هم بیشتر اوقات یادم نمیآید آدرس دقیق وبلاگم چیست ☺ شما اشتباه مرا تکرار نکنید. بله
البته وبلاگ بلاگفایم کاملا آدرسش مشهود است. reyhanemahdavi.blogfa.com
فقط یک مقدار زیادی طولانی است. اما در سرچ گوگل پیدا میشود.
البته بهتر است بگویم میشد. چون به خاطر عدم انتشار مطلب، ترند نیست.
نام یک برکه بود. برکهای که شاید فقط شاهراه حجاج بیت الله الحرام بود. فقط همینو بس. اگر نظر رحمت خدا نبود الان نامش هم باقی نمانده بود.
غدیر خم؛ از خم بادهی ولایت سیراب شد و تا همیشه تاریخ درخشید. اینجاست که میگویند به ذره گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان براید و کار آفتاب کند. آفتاب عالمتاب غدیر.
در حدیث آمده عید غدیر در آسمانها از زمین مشهورتر است.
البته برای من بعید و عجیب نیست که ملائکه عرش و فرش برای ولایتش جشن و پایکوبی میکنند. فقط این آدم دوپاست که نه عقلی در سر دارد نه چشمی که ببیند حق در کجاست و چه کسی این حق را به چه کسی بخشیده. ملائکه که حقیقت امور را میبینند و با جانشان درکش میکنند.
کاش یک ذره از علم ملائکه به ملکوت عالمیان را ما هم داشتیم. آنوقت فکر کنم قلبمان طاقت نمیآورد غمهای عالم را که به دل حضرت زهرا سلام الله علیها سرازیر کردهاند این مردم؛ تاب بیاوریم.
مایهی سرور و شادمانی قلب دخت رسول خدا؛ امیرالمومنین! فدای ردای امامتت و فدای شال سیادت آقاجان.
دارد عید غدیر از راه میرسد و هر روز نبودنت بیشتر از روزهای قبل خودش را نشانم میدهد.
چگونه تاب بیاورم روزها و سالها که میرود و تو نیستی؟
عید بیاید و پسر فاطمه در پس پرده غیبت باشد؟ این چه روزگار غریبی است؟
جشن ریاست و امامت و ولایت و ولیعهدی پدر آدم باشد بعد پسرش نتواند رخ بنماید و صدر مجالس بنشیند و از میهمان تفقد کند؟
آقای غریبم. مهربانم. نازنین پدرم.
کجای این عالم شال سیادت به کمر بستهای و خدمت عوام الناس میکنی که برای پدرجانت جشن برپا کردهاند؟
مظلوم عالم! مظلومتر از بابای غریبت امیرالمومنین علی(ع)!
کی شب فراغ به سر آید و صبح دولتت بدمت؟
که طلعت نورانیات چراغ رهاست.
دل یتیمان و بیچارگان امت جدت رسول خدا صلوات الله علیه و آله وسلم برای آمدنت لحظه شماری میکند. از در درا که عید غدیر با حضورت مصفاتر میشود.
اللهم عجل لولیک الفرج
والعافیه و النصر
وجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و شیعته و المستشهدین بین یدیه
خیلی عجیب است.
تاحالا پیش نیامده بود برای کشیک رفتن تاخیر کنم. اما اینبار انگار یک طلسمی در کار افتاده. زود هم که راه میافتادم به انبوه جمعیت میرسیدم.
دو باری که من دیر کرده بودم همپاسم به پاسبخش گفته بود اصلا پیداش نیست. بار قبل هم دیر آمده. اما تو پاس سوم اینبار این من بودم که زودتر رسیدم و او یک ربع ساعت دیر رسیده بود. تازه نه دستمال با خودش آورده بود نه چوبپر.
اخطار گرفتم. به همین سادگی. چون اندازهی ده دقیقه دیر رسیدم سرِ پاس. ده دقیقه دیر رسیدن برایم گران تمام شد.
روزی که آتش جنگ در دشت کربلا بالاگرفته بود و همهی لشکر اباعبد الله الحسین علیه السلام شهید شده بودند، عدهای از یاران حضرت به معرکه رسیدند اما چه رسیدنی؟ آنها دیر رسیده بودند و سرها بالای نیزهها رفته بود.
خدایا! کاش در آن روزی که سرور و مولای ما حضرت صاحب العصر و الزمان علیه السلام قیام خود را آغاز میکنند؛ ما جزء السابقون السابقون باشیم. نه اینکه بعد از پایان هیاهو برسیم که حضورمان به درد مولایمان نخورد.
انتظامات بودن کلاس بیشتری داشت. اما مجبورم فعلا خادمیار استانی باشم. عیب ندارد. این همان خدمت است. فقط اسمش عوض شده. از عنوان پر طمطراق انتظامات به عنوان ساده و بیپیرایهی خادمیار استانی تنزل معنا پیدا کرده است.
باید خیلی قبلتر این کار را میکردم. اما خوب برای حاضر شدن در مراسم میلاد امام رئوف لازمش داشتم. برای اینکه بپوشم و در حسینهی خودمان خدمت کنم تا کاری کوچک و بیمقدار برای آقا در این گوشه از کره خاکی کرده باشم.
دلم برای پوشیدن این لباسها تنگ شده. لحظه شماری میکنم دیدار فرا برسد و با لباسهای بهشتیام به دربانی خانهی عشق مشغول شوم.
اگر بگویم دلم میخواهد تذکر حجاب بدهم دروغ گفتهام. اصلا چرا باید زائرهای عزیز امام هشتم با آرایش و حجاب ناجور بیایند حرم برای زیارت؟ انقدر بیادب شدهایم که یکی باید مدام بهمان تذکر دهد. اول به خودم که مهمانان جلیل القدر علی ابن موسی الرضا علیه السلام را تذکر میدهم میگویم. بعدا به خواهری که با آن شکل و شمایل میآید به پابوسی.
یکی از خادمهای روضهی منوره که اتفاقا خیاط مورد اعتماد حرم است میگفت:” هر وقت آقا مرا تنبیه میکند سرکشیک میفرستدم جلوی در تا حریم حرم باشم.” ? اما برای خادمیار استانی که همین یک جا تو دم و دستگاه امام رئوف برایش در نظر گرفته شده، حریم حرم دروازهی بهشت است.
چقدر دلم برای حریم حرم تنگ شده.
یعنی به حرم میرسم که برای خدمت به مولایم در سر پستم حاضر شوم؟
چندتا کتاب درباره نویسندگی گرفتهام که بخوانم. البته موضوعاتشان با هم یکی هست اما خوب نکتههایی تو هر کدام هست که جالب توجه هستند. مثلا اینکه هر کدام تکنیکهایی را شرح دادهاند که وقتی دقت میکنید میبینید اینها کارهایی هست که به طور غریزی همیشه موقع نوشتن انجامش میدهید. البته ممکن هست اینها را قبلا با یک نام دیگر یا عنوانی متفاوت یاد گرفته باشید. هیچ بعید نیست.
امروز قرار بود اولین کلاس نویسندگی را در مدرسهمان برپا کنیم. اما مثل همیشه هیچ کس نیامده بود. دارم فکر میکنم به اینکه چرا استقبال از همهی طرحها تو مدارس علمیه خواهران پایین هست؟ مگر ما جز برای تبلیغ اینجا آمدیم؟ یا مگر ما همه چیز دان هستیم که نیاز به دیدن دوره نداریم؟ معاون فرهنگی هفتم هم آمده. خدا کند این یکی بماند و نرود.
وقتی یکی از بچهها من رو دید پرسید:” شمام میخوای بگی کتاب بخونیم خلاصه کنیم؟” و من که جا خورده بودم اول با خودم فکر کردم مگر با کتاب خلاصه کردن نویسنده میشوند؟ بعد گفتم:” نه. من چندتا تکنیک میخوام بگم.” البته از تاثیر کتاب خواندن نباید غافل شد. مثلا من گاهی وقتها مجموعه کتاب جودی را مطالعه میکنم. این یک کتاب رده سنی نوجوانان هست که نویسندهش خارجی هست. داستانهای خنده دار و شیرینی دارد. اما نمیدانم چرا وقتی استاد پرسید آخرین کتابی که خوندی چی بود اسم کتاب جودی رو خجالت کشیدم بگم. ☺
البته نه اینکه دروغ گفته باشم. شارزده کوچولو را در دو سه سال گذشته تکه تکه و هر بار هزاران بار خواندهام. مخصوصا دفعه آخری که خواندمش برای شاگردان کلاس پنجمیام تو دبستان حجتابن الحسن علیه السلام بود.واقعا شیرین است. من دوستش دارم.
اینها را برای چی مینویسم خدا میداند.
صوت کلاسهای سواد رسانه رو که گوش میدادم استاد مومنی نسب میفرمودند فعالان فضای مجازی توهم مفید بودن دارند. اگرنه گوگل برای دیگر کشورها safeتر از مال ماست. آنجا برای مردم هرچیزی رو نشان نمیدهد. و من با خودم فکر میکردم واقعا تلاشهای شبانهروزی ما در وب به هیچی هم شمرده نمیشود. علی الخصوص با صحبتهایی که استاد میفرمودند.
توهم مفید بودن هم اگر داشته باشی عیب نیست وقتی قطرهای آب برای مولای مظلومت اباعبد الله الحسین علیه السلام ببری. گرچه که میدانی سیراب نمیشوند اما همین که ننشستی تشنگیاش را تماشا کنی همین هم خوب است.
امید است نظر رحمت مولایمان صاحب العصر و الزمان علیه السلام ما را هدایت کند که بدون تایید او گمراه عالمیم.
#حرکت_جوال_ذهن
عمه جان سلام!
میتوانم عمه صدایتان کنم؟ آخر منم یک ریشهام از پدر شماست. موسویام.
عمه جان سلام!
دلم برایتان خیلی تنگ شده. خیلی وقت است که تفقدی به این برادرزادهی کوچکتان نکردهاید. عمه جان، خانهتان شلوغ باد. میشود من هم یک چند روزی مزاحمتان بشوم؟ آخر دیدار روی مبارکتان برایم آرزو شده.
عمه جان سلام!
عمهی مهربانم. چقدر این منصب برازنده شماست عمه. دلم قنج میزند وقتی با این عنوان شما را میخوانم.
عمه جان، دلم برای پسر برادرتان تنگ شده. برای مولایمان حضرت صاحبالعصر و الزمان علیه السلام. شنیدهام زیاد خانهتان میآید. سلام مرا هم بهشان برسانید و بفرمایید اگرچه اشتباهاتم از حد گذشته اما شما همچنان تنها مولا و سرور ما هستید. ما را از دامن خودتان جدا نفرمایید.
عمه جان، هر روز که به میلادت نزدیک میشویم شعف وجودم را فرامیگیرد اما یک غمی هم در گوشه دلم جوانه میزند. آخر حاجیان در حال آماده شدن برای آغاز سفر حجاند. و من هم آرزوی حج رفتن دارم و هم از پس بانگ کاروانیان صدای العطش مردی خسته را میشنوم که ما را فرامیخواند به سوی مجلس عزا.
عمه جان! چه کنم که دلم بسته به پنجرههای ضریح ارباب مانده. از پس خوشیهای هر روزه یاد غریبی ارباب میکند.
عمهی مهربان و دلسوزم.
شاگردی مکتب مولایم امام صادق علیه السلام موهبتی عظیم بود که از دست شما و عمه جان زینبم (س) به من رسیده. از شما مهربان التماس دعا دارم. برای این برادرزاده کوچکتان هم دعا کنید.
#نامه_ای_به_حضرت_معصومه سلام الله علیها
اسم خیابان، القمی بود. اولین بار میثم، راننده عرب، ما را برد سر آن خیابان پیاده کرد و گفت:” انتهای خیابان حرم حضرت عباس (ع)”
مثل جوجههایی که مادرشان را گم کرده باشند و تازه یافته باشند، با شوق به سمت حرم راه افتادیم. اشک بود که بیامان میآمد. عشق بود که بیاجازه موج میزد. تپش قلبهایمان تنها صدایی بود که میشنیدیم و او مثل همیشه جلوتر میرفت و من از پیش.
سرانداختن این جور مواقع میچسبد. همینطور مثل حر، سرت را پایین بیاندازی و خجالت بکشی نگاهت به گنبد و بارگاهش بیافتد. آخر او خدای غیرت است. جلوی مردانگیاش باید سربهزیر باشی.
اسم خیابان القمی بود. حفظ کردم همهی کوچههایش را تا وقتی دلم مثل همچین روزی برایش تنگ شد، چشمانم را ببندم و راهی آنجا شوم. کوچه پس کوچههایش بوی غریبی میدهد. به نظر میرسد میعادگاه همه ایرانیها همینجاست.
آرام آرام و قدم قدم به انتهای خیابان نزدیک میشدم. بار اولی بود که میرفتم. نمیدانستم حرم کدام سمت است. ولی او میدانست. نزدیک که شدیم برگشت پشت سرش مرا دید و گفت:” سرتو بلند کن ببین! حرم حضرت عباس(ع) اینجاست.”
قلبم به تلاطم افتاده بود. هنوز باورم نمیشود. من آنجا بودم. کربلا، خیابان القمی!
با اینکه خیلی از دستش دلخورم، وقتی میبینمش نمیتوانم خوشرو نباشم. اما واقعا از ته دلم از دستش ناراحتم. حتی دلم نمیخواهد دیگر تلفنش را از مسدودی دربیاورم. احساس میکنم خندهها و حرفهایش مصنوعی است.
هر بار همین طور بیمقدمه وقتی ازش کاری میخواهم هرکجا تو فضای مجازی مرا به زور وارد کرده، حذف میکند و در هرجا که من هستم، اکانتش را پاک میکند و بعد یک بهانه الکی جور میکند که گوشیم هنگ کرد. نیامدم بسته شده. گیر کرده بود کار نمیکرد…
این بار اما نه.
این بار که دیدم تو یک گروه جدید واردم کرده خارج میشوم و مثل خودش همین بهانهها را میآورم.
گوشیم هنگ کرده.
امتحان دارم وقت ندارم.
سرم خیلی شلوغه ببخشید.
و یک کلام هم نمیگویم همسرت خوشش نمیآید تو با من در تماس باشی.
فکر کنم اینجوری برای هردوتای ما بهتر است. دوری و دوستی. لا اقل فکر نمیکنم این لبخندها و قربان صدقهها که میروی دروغی بیش نیست.
صورتش گرد افتاده بیرون. گونههایش تازه نمایان شده. چشمهایش برق میزند از شیطنت کودکانهاش. باید زودتر از این پردهی گیسوان پریشانش را کنار میزدم.
بلند شده بودند. میخواستم ببرم پیش کاربلدش اما مثل همیشه گفتم خودم برایش بزنم بهتر است. دست سبک مادرانه برای ابریشم مشکی موهایش بهتر است.
فکر نمیکردم یک دوسانت کوتاه کردن جعد گیسوی دخترک انقدر بشاشترش کند. برق چشمان خوشحالش تازه نمایان شده. از نگاه کردن به چهرهش سیر نمیشوم.
از دیشب تاحالا دارم فکر میکنم چقدر این دخترکم را دوست دارم. تو دل بروتر شده با این موهای کوتاه شدهاش. چترِ بارانِ شیطنتِ ریزِ دخترانهای از صورتش ریخته پایین. قند و شکر پاره بود عسل مصفا شده.
آخر به گمانم مثل همیشه خودم چشم زخم بگذارم روی تن این عروسک.
الله الله ماشاء الله. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونگ بابصارهم لما سمع الذکر و قالو انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین.
وقتی سفره افطار رو پهن کردم و همه چیز رو آماده کردم خودم هم نشستم پای سفره.
با خودم فکر میکردم خدا را شکر که امسال هم رسید و من هم میهمان خوان کرم خدا شدم. امروز را توانستم روزه بگیرم؛ خدایا شکرت. بعد یک لحظه به خودم آمدم و گفتم:” من الان منتظرم اذان بده و افطار کنم، آقای من کجای دنیا سر سفره افطاری نشسته؟”
امان از کف دادم. دلم هری ریخت. اشک همینطور از چشمهایم سرازیر شد. دیشب تاحالا نتوانستم جلوی این اشک را بگیرم. ?
پا شدم از تو کمد تکه سنگی که از حرم اباعبد الله علیه السلام برایم رسیده در آغوش گرفتم و برای غریبی اباعبد الله الحسین علیه السلام گریه کردم. غریبی و مظلومیت توی این دنیا با این همه آدمی که توش هست واقعا چیز عجیبی است. همه عالم و آدم و کل کائنات به خاطر حضورت سرپا باشند و تو تک و تنها و غریب??
تا اذان سر بزنه با خودم گفتم و اشک ریختم تا دخترم گریههای بیامان من براش سوال شد.
پرسید چی شده مامان؟ چرا اینطور گریه میکنی؟
با خودم گفتم اگر علت گریههام رو براش بگم شاید براش قابل درک نباشه. شاید من ریا میکنم و بهش میگم برای چی یکهو بند دلم پاره شد و اشکهام همینطور مثل باران بهاری سرازیر میشن. اما دل به دریا زدم و گفتم برای تنهایی آقام امام زمان علیه السلام
امشب هم دم افطار غذا بدون اشک از گلوی من پایین نرفت.
غم اینکه یک سال دیگر گذشته و آقای ما هنوز در پس پرده غیبته طاقت دلم را برده.
امشب گفتم با شما این غصه را به اشتراک میگذارم تا شما هم دلهاتان بهاری بشود و دست به دعا برداریم ان شاء الله آقای غریب و مظلوممان از پس پرده غیبت ظهور کند???
تو دعاهاتون آقامون رو از یاد نبرید رفقا. به جز ما لشکر دست و پا شکسته کسی رو نداره ??
#به_قلم_خودم
#دلتنگی
دیشب وقتی بچهها داشتند از آمریکا و افاضاتش حرف میزدند از ته دلش یک آه کشید و سگرمه در هم کرد و سرش را انداخت پایین و همین طور که با تسبیحش بازی میکرد با لحجه افغانی خودش گفت:” خدا نسل این آمریکا رو از زمین برداره که هرچی بدبختی تو دنیاست زیر سر ایناست.”
قمرنساء وقتی جوان 27 ساله بود آمد ایران.
طالبان همهی خانوادهاش را کشته بود. طالبانی که آمریکاییها به وجود آوردند و انداختند به جان کشور سرسبز و زیبای افغانستان.
قمرنساء دیشب خیلی ناراحت بود. نمیدانم این حرفهای عراقچی درباره مهاجران افغان را از آن تلویزیون عاریهای گوشه حسینیه که شبهای تنهاییش را پر میکند، شنیده بود؟ یا شاید دم پیری و بیکسی دلش یاد وطن و همسر جوان و فرزند از دست رفته و خانوادهاش را کرده بود که اینطور آه کشید؟
تا آخری که آنجا پیشش تو حسینیه نشسته بودیم سر بلند نکرد. تا اینکه نزدیکهای ساعت 11 رفت که دوباره چشم بدوزد به صفحه تلویزیون نقرهای رنگ جاخوش کرده در گوشه حسینیه.
وقتی بهش گفتم ببخش امشب مزاحمت شدیم لبخند زد و گفت:” قربانت.”
خیلی شیرین و مهربان است. از آن پیرزنهایی که تازه وقتی به 70 سالگی میرسند دلت میخواهد مثل قند گوشه لپ قرارشان بدهی و از شیرینیشان لذت ببری. فقط حیف که خیلی تنهاست.
هنوزم که هنوز است نتوانستهایم برایش یک شناسنامه دست و پا کنیم که او را به کربلا بفرستیم. تمام دلخوشیاش تو دنیا خانمجان و آقا هستند که بهش سر پیری پناه دادهاند.
خدایا!
چه وقت شر این آمریکا از سر کشورهای مسلمان کم میشود که قمرنساء و قمرنساءها در مملکت خودشان با خوشی زندگی کنند و دور و برشان را نوههای شیرین زبان خودشان بگیرد؟
این شبها دلم برای دل قمرنساء میسوزد. برای آهی که از غریبی کشید. برای دلمشغولیهای یک پیر زن بیخانمان افغان.
#به_قلم_خودم
#نهضت_تولید_محتوا
هر دستگاه هوشمند، یک رایانه محسوب میشود. و هر رایانه در شبکه، یک کلاینت یا مشتری به حساب میآید.
بنابراین یک موبایل هوشمند یک مشتری است.
همچنین یک تبلت یا یک لبتاب و حتی دیگر لوازم خانه که به اینترنت متصل میشوند یک مشتری یا کلاینت هستند.
این دستگاهها به سرورهایی که صفحات وب روی آنها ذخیره شدهاند متصل میشوند و اطلاعات مورد نیاز خود را رد و بدل مینمایند.
به عنوان مثال
وقتی شما یک عکس را با موبایل خود سرچ میکنید، در واقع به عنوان یک مشتری به سرور ارائه دهنده تصویر مراجعه کرده و آن عکس را برای خود خریداری مینمایید.
به این خرید در اصطلاح دانلود گفته میشود.
این فروشگاه ممکن است یک سایت، یا یک شبکه اجتماعی یا یک پیام رسان باشد که بر روی یک سِروِر مستقر میباشد.
هر بار که یک کلاینت به هر صفحهی یک سایت مراجعه کند، با هر بار کلیک کردن خود، دستوراتی را به سرور میدهد.
هر چقدر یک سایت کلیک بیشتری داشته باشد، اطلاعات بیشتری در سرور آن رد و بدل و ثبت میشود.
هر بار که یک مشتری به صفحهاتی مراجعه میکند، سرور، آن مراجعات را ضبط میکند تا برای مقاصد مختلف، از جمله ذائقه سنجی مخاطبان از آنها استفاده کند.
کلیکها یا باز کردن صفحات مختلف هر سایت، به بالا رفتن میزان بازدید سایت کمک میکند. و این تعداد بالاتر بازدید کننده، سایتهای جستجو گر را مجاب میکند تا این سرویس دهنده را در دسترس باقی مشتریان قرار دهند.
کلیک کردن ارزش افزوده ایجاد میکند.
اینترنت مجموعه ای از سِرورها و کلاینتهاست.
سرورهای کوچک و بزرگی که به هم متصل شده اند تا اطلاعات در سرتاسر دنیا در گردش باشد.
و نکته اساسی همینجاست.
همهی سرورهای کوچک محلی باید به یک سرور بزرگتر متصل شوند تا بتوانند در بستر این سِرور بزرگتر، تبادل اطلاعات کنند. این مجموعهها شبکه های بزرگتر را ایجاد میکنند.
شبکههای بزرگتر منطقهای نیز باید به سِرورهای بزرگتری متصل شوند تا بتوانند اطلاعات شبکههای بزرگ مخابراتی را با یکدیگر به اشتراک بگذارند. و همین طور این چرخه ادامه دارد.
سرورهای بزرگتر و کلاینتهای بزرگتر.
مهم ترین مساله که در اینجا مورد سوال است این است.
آن سرور بزرگتر که همهی این شبکه ها را درخود جای داده است و اطلاعات همهی سرورهای جهان را در خود ذخیره و جابهجا میکند کجاست؟
@savaderesanerazavi
بحث درباره شبکه را بهتر است از اینجا آغاز کنیم.
یک مثال:
در سایت یک دانشگاه حدود ۱۵ کامپیوتر وجود دارد. این کامپیوترها مجبورند برای استفاده از برخی از امکانات به یکدیگر و به یک کامپیوتر سِروِر متصل شوند. این اتصال معمولا از طریق سیمها انجام میگیرد. اما گاهی هم ممکن است اتصال بصورت وایفای و بیسیم باشد.
این اتصال معمولا به این منظور میباشد که همهی کاربران بتوانند از یک پرینتر و اسکنر واحد استفاده کنند. ویا بتوانند به اینترنت شهری متصل شوند.
نقش سرور یا کامپیوتر مرکزی در این شبکه ها بسیار حائز اهمیت است.
حالا به بحث خودمان بپردازیم.
شبکه ها از کامپیوترهای بههم پیوسته ایجاد شدهاند که یک ابر کامپیوتر اتصال آنها را به یکدیگر برقرار میکند.
کامپیوتر مرکزی را server و کامپیوترهای متصل شده را client یا مشتری مینامند.
کلاینتها برای اینکه بتوانند با هم درتماس باشند باید حتما به سرور مرکزی متصل شوند. تبادل اطلاعات آنها نیز از طریق سرور مرکزی امکان پذیر است.
@savaderesanerazavi
بحث_اول
ماهیت فضای مجازی چیست؟ چطور به وجود آمده است؟ آیا مالک و صاحب دارد؟
سِروِر (server) ، محل نگهداری دادهها.
سرورها ابر کامپیوترهایی هستند که اطلاعات مختلف را در خود ذخیره میکنند.
این ابر کامپیوترها توان محاسبهی میلیونها اطلاعات را در کسری از ثانیه دارند.
همهی اطلاعات یک شبکه روی سرورهای آن شبکه ضبط میشود و در صورت نیاز میتوان آن اطلاعات را استخراج و استفاده نمود.
سرورها به دلیل حجم بالایشان معمولا جای بزرگی را اشغال میکنند. برای اینکه درست کار کنند باید همیشه خنک باشند. سرورها کامپیوترهایی همیشه روشناند. برای همین نمیتوانند ساعاتی بدون برق باقیبمانند. سرویس و نگهداری این ابر رایانهها معمولا هزینه بردار است.
برای کسب اطلاع بیشتر درباره سرورها به این آدرس مراجعه فرمایید.
سرور چیست؟
https://parsonicdoor.com/what-is-server-blog/
آدرس کانال ما:
https://eitaa.com/savaderesanerazavi
#به_قلم_خودم
عدم حضور نویسندگان طلبه باعث ورود نویسندگان بی مبالات به عرصه مطالب دینی شده است.
در نمایشگاه امسال یک کتاب دیدم که درباره زندگی پیامبران بود. وقتی ازش استقبال کردم فهمیدم خانم نویسنده خودش آنجاست. البته یک فروشنده برای خودش استخدام کرده بود اما خودش هم بود.
خانمی با ظاهری زننده و موهای پریشان و مقدار قابل توجهی آرایش که درباره زندگی حضرت رسول صلوات الله علیه نوشته بود.
بد ماجرا اینجاست که اطلاعات دینی درست درمان هم نداشت. حضرت ایوب سلام الله علیه پادشاه زمان خود بوده؟! ? ?
برای اینکه بدانم چه چیزی نوشته که در مخ نوجوانانمان بکند کتابش را خریدم.
بعد از اینکه او را ترک کردیم به همسرجان گفتم:” خاک بر سر من که یک کتاب درباره پیامبرم برای قشر کودک و نوجوان ننوشتم که عرصه برای همچین آدمی باز شود.” ? ?
حضور این نویسنده در تالار بین الملل که خلوت تر از باقی نمایشگاه بود و این خانم میتوانست مخ مخاطب را با کمال آرامش شستشو دهد هم خودش یک بحث دیگر بود.
حالا شاید کتابش چیز بدی نباشد. همین که مطالعه کردم بهتان خبرش را خواهم داد. ?
بعداز مدتها برگشته بودم مدرسه. بچه های کلاس خودمان یک سال بالاتر رفته بودند اما من مجبور بودم بروم سر کلاس سال دومیها. بیشتر درسهایم با آنها بود.
یک روز درباره ی روضههای جعلی در کلاس بحثمان شد. یعنی ریشه این بحث برمیگشت به چتهای شب قبلمان در گروه کلاسی در تلگرام.
آنجا من یکه و تنها صاف ایستاده بودم تو روی 25 نفر طلبه فاضله نمره الفی سال دوم و گفته بودم:” این روضه که درباره حضور امام حسن علیه السلام در واقعه کوچههای بنیهاشم خونده میشه سندیت نداره. زاییده ذهن خلاق مداحان هست و تازگی از وسط زبان حالها بیرون درامده.”
و خوب طفلکها فقط سرشان در دفتر دستک بود. حق داشتند حرفهای من را باور نکنند. این شد که به چالش کشیدمشان. فردا سر کلاس جدال بود که تو این چرندیات چیه برای ما بلغور میکنی؟
آنجا بود که سینه سپر کردم و گفتم:” ما در کوثرنت گروههای پاسخ گویی به شبهات راهاندازی کردیم. آنجا این بحث را با اساتید سراسر کشور به بررسی گذاشتیم و یکی از اساتید محترم از همدان این مساله رو عنوان فرمودند. ما هم که دسته جمعی کتب مختلف روایی و حدیثی و خطبه فدکیه را جستجو کردیم هیچ کلامی مبنی بر حضور امام حسن علیه السلام با ایشان در این واقعه نیافتیم.”
آنجا بود که یکیشان درامد که استاد شما از کجا معلوم سوادش چقدره؟ شاید اشتباه میکنه. از کجا میشناسی این استاد رو که انقدر بهش اطمینان داری؟
و من گفتم :” دست شما درد نکنه. کوثرنته ها! ? ? “
و این شد که دعوا از بحث روضه ساختگی به کوثرنت کشیده شد.
البته تنبلهای نمره الفی هیچ وقت سعی نکردند به من ثابت کنند اشتباه میکنم و فقط سعی کردند مرا قانع کنند کوثرنت به درد نمیخورد و خوب موفق نبودند.
سال اولی که همایش شرکت کرده بودیم خدمت آیت الله نوری همدانی رسیدیم. ایشان امر فرمودند گروه های پاسخ گویی به شبهات راه بیاندازید و شبهات موجود در فضای مجازی را جواب دهید. و ما این طرح را سه سال پیش در کوثرنت راه اندازی کردیم.
دلم گرفته از نبودن تو، بگو چه چاره کنم؟
یک سال دیگر آمد و تو نیامدی. ماندهام چرا هنوز زندهام و نفس میکشم بیتو؟ ?
یک سال دیگر از آوارگیات در کوه و بیابان گذشته و این شیعهی نالایقت نیامدنت را به سرور بنشته ?
مولای خوب غزلهای من سلام!
سلام آقای بیکس و تنها
سلام رونق شبهای تار بیکسیام یا طرید!
سلام تمام دلخوشیام.
میلادت روز شکفتن آرزوهاست. مقدمت گلباران.
کی میشود سایه ی جدایی کنار رود و خورشید محبتت عالمگیر شود؟