خیابان القمی
اسم خیابان، القمی بود. اولین بار میثم، راننده عرب، ما را برد سر آن خیابان پیاده کرد و گفت:” انتهای خیابان حرم حضرت عباس (ع)”
مثل جوجههایی که مادرشان را گم کرده باشند و تازه یافته باشند، با شوق به سمت حرم راه افتادیم. اشک بود که بیامان میآمد. عشق بود که بیاجازه موج میزد. تپش قلبهایمان تنها صدایی بود که میشنیدیم و او مثل همیشه جلوتر میرفت و من از پیش.
سرانداختن این جور مواقع میچسبد. همینطور مثل حر، سرت را پایین بیاندازی و خجالت بکشی نگاهت به گنبد و بارگاهش بیافتد. آخر او خدای غیرت است. جلوی مردانگیاش باید سربهزیر باشی.
اسم خیابان القمی بود. حفظ کردم همهی کوچههایش را تا وقتی دلم مثل همچین روزی برایش تنگ شد، چشمانم را ببندم و راهی آنجا شوم. کوچه پس کوچههایش بوی غریبی میدهد. به نظر میرسد میعادگاه همه ایرانیها همینجاست.
آرام آرام و قدم قدم به انتهای خیابان نزدیک میشدم. بار اولی بود که میرفتم. نمیدانستم حرم کدام سمت است. ولی او میدانست. نزدیک که شدیم برگشت پشت سرش مرا دید و گفت:” سرتو بلند کن ببین! حرم حضرت عباس(ع) اینجاست.”
قلبم به تلاطم افتاده بود. هنوز باورم نمیشود. من آنجا بودم. کربلا، خیابان القمی!