• خانه  اخیر جستجو فهرست مطالب آرشیوها موضوعات آخرین نظرات تماس  نقشه سایت 

دست نوشته های خاتون

غزلهای عاشقی

اژدهای سبز سیدی

08 آبان 1403

بسم الله 

وقتی استاد آمد و گفت:” نمایه‌ی کانال خانم بیات را عوض کنید!” خورد توی ذوقم. ناراحت شدم. از اول هم من بودم که این رنگ را انتخاب کردم. اصلا خودم گفتم صورتی بسازید برای من. وقتی ساخته شد رنگش دل همه را برد. 

خورد تو برجکم. هر کدام از تصاویر یکسان را نگاه کروم راضی م نکرد. دست آخر گفتم اگر هیچی نیست این سبزه! 

این سبزه البته مشغول بود ولی برای من خالی‌ش کردن. رنگ کانال را که عوض کردم یادم افتاد سادات خانم جان همیشه میگوید خاتون تو باید همیشه همه چیزت سبز باشه. 

دلم گرفته! 

سبزی رنگ کانال که دقیقا رنگ شال پر کمر سیدی است هم دلم را خوشحال نکرده. چکارش کنم این دل گرفته رو؟ 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

مرحمتی آقا

28 آبان 1402

بسم الله 

می‌دانی دلم دیشب برای چی تنگ شده بود؟! 

برای نشستن کنار ضریح امام رئوف علیه السلام و یک دل سیر روضه‌ی مادر خواندن برای آقا! 

دلم خواست یک روز تمام بروم گوشه‌ای از مضجع شریف بنشینم و روضه بخوانم برای آقاجان! 

بعد یک روز تمام خدمت بایستم برای زائرهایش کنیزی کنم. 

دلم یک دل سیر گریه کردن با آقاجانم را میخواهد برای روضه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها. یعنی می‌شود آقا کادوی تولدم این را این قرار بدهد؟!☺😢 

فکر کنم اگر مثل همیشه فقط به خودش بگویم؛ دست رد به سینه‌ام نزند! 

آقاجان! 

چند روز دیگر تولد من است. من از شما که ولی نعمت من هستید هدیه تولد می‌خواهم. می‌شود روی من را زمین نیاندازی؟!☺😭 

من دلم یک زیارت حسابی میخواهد. همراه یک روز تمام خدمت به زائرهایت با لباس رسمی خدمت؛ و یک روز تمام بست نشستن و روضه خوانی برای شما و چند شب تا به صبح عبادت توی حرم. من دلم غرق شدن در دریای محبتت را میخواهد. می‌شود مرحمت بفرمایید؟! 😭☺ 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

کارگران مشغول کارند

27 آبان 1402

بسم الله

وقتی آدم خودش در حال محاسبه نفس نباشد و تو فاز اخلاق حسنه فرو نرفته باشد؛ قاعدتا قلمش هم نمی تواند این چیزها را بنویسد. قلم نویسنده وصل به روح اوست. روح که درگیر هرچیزی شد قلم آن‌ها را به نمایش می‌گذارد.

روی این حساب بد بودن حال من کاملا پیداست. یعنی همین چیزها را که کنار هم می‌گذارم می‌دانم حالم خوب نیست. وقتی آدم روی خودش تمرکز ندارد یعنی می‌تواند روی معروف و منکری که می‌بیند درست تمرکز کند؟ 

من که بعید می‌دانم. 

این چند روز که از شبکه فاصله گرفتم و دارم مثل همیشه از بالا به‌ش نگاه می‌کنم؛ یاد یک خواب می‌افتم که اوایل کارمان تو شبکه دیده بودم. 

اوایل کاربری بود که مدام در حال انتشار مطالبی پیرامون احمد الحسن بود. تبلیغ او را انجام می‌داد. تمام افکارش را ریز به ریز شرح می‌داد و جواب سوالات بچه‌ها پیرامون این شخصیت را هم می‌داد. منتها جانب‌دارانه و به سمت تبلیغ احمد الحسن. 

یکی دو باری پست‌هاش را گزارش زدیم و حذف شد. آن زمان شبکه یک تیم رصد داشت. تعدادی از کاربران بودند که در طول شبانه روز مسئولیت بررسی مطالب را بر عهده داشتند. هر مطلبی که خلاف قوانین شبکه بود گزارش می‌زدند. 

چند باری مطالب آن خانم را با تیم رصد گزارش زده بودیم و حذف شده بود. چند باری هم با او وارد بحث شدیم و او را مغلوب کردیم. چند باری هم جوابیه مطالبش را منتشر کردیم تا تفکراتش را از بین ببریم. اما فایده نداشت. دست آخر مجبورش کردیم از شبکه برود. با اعتراض‌های مکرر. او هم گفت:” خدایا صدای افکار بعضی از مردم چرا خفه نمیشه؟!” و بعد شبکه را ترک کرد.

بعد از آن بود که خواب دیدم. 

خواب دیدم یک استخر زیباست که آب زلال و مناسبی دارد که خانم‌ها داخلش در حال شنا هستند و خوشند. اما خودم را با لباس انتظامات بیرون استخر می‌دیدم. تو وسط این استخر یک وقتی دیدم خانمی هست که گوشه‌ای بیرون استخر ایستاده و از خانم‌ها عکس می‌گیرد. پیدایش کردم و به زور از آن مکان اخراجش کردم. او هم موقع رفتن گفت:” بعدا می‌بینی که درباره من اشتباه می‌کردی!” گفتم:” قطعا درباره تو اشتباه نمی‌کنم. تو منافق هستی و باید از اینجا بروی. جای تو اینجا نیست!" 

بیرونش که کردم رفتم از در دیگر استخر وارد شدم. دیدم بالای این استخری که آبش انقدر روشن و قشنگ هست یک رودخانه پر از لجن و گل و لای هست. این آب هست که داخل استخر می‌رود. 

جلوتر که رفتم دیدم در ورودی استخر چند لایه از صافی برای تصفیه آب گذاشته شده اما خودش به تنهایی نمی‌تواند این آلودگی‌ها را تصفیه کند. برای همین چندتا از خواهرها سر شاه‌راه لوله‌ی آب ورودی به استخر نشسته‌اند و سنگ و گل و خاشاک و زباله؛ هرچیزی که توی این آب هست را در میاوردند و می‌ریزند بیرون و آب از هر کدام‌شان که عبور می‌کند تمیزتر می‌شود. 

اما خودشان بی‌نهایت خسته شده بودند. لباس‌هایشان را لجن کثیف کرده بود. سر و صورت‌شان را چون دست روی صورت کشیده بودند کثیفی لکه انداخته بود اما زیر آن کثیفی‌ها نور درخشان صورت‌شان معلوم بود. 

هنوز هم یادم هست چه کسانی بودند. می‌شناسم‌شان. 

وقتی آنها را انقدر خسته و در حال کار دیدم با خودم گفتم اون آب که تو استخر هست و انقدر قشنگه؛ حاصل زحمت این‌هاست. من هم بنشینم ته این صف و آب را تمیز کنم تا خانم‌هایی که داخل هستند بیمار نشوند. 

یکی یکی آن خانم‌های داخل استخر را بعدا تو همایش قم دیدم. آن خواهرها که سر شاه‌لوله آب نشسته بودند همان تیم رصد بودند. 

الان من تنها هستم. ادامه‌ی آن خواب را تو بیداری می‌بینم که لجن‌ها وارد استخر شده و هرچه تلاش می‌کنم نمی‌توانم تنهایی جلوی این همه آلودگی بایستم و تمیزش کنم. 

برای همین هست که خودم را از تو لجن‌ها کشیده‌ام بیرون و دارم غصه می‌خورم اما از دستم کاری هم ساخته نیست. 

روزی که از شبکه زدم بیرون فقط همین صحنه را دیدم‌. چیزی جز این هنوز نمیبینم توی این شبکه؛ که امید داشته باشم و برگردم. هر وقت توی این سالها تنها ماندم مجبور شدم بیایم بیرون و نفس تازه کنم. 

آن خواهرها که حکم تصفیه خانه داشتند هم خسته شدند. دلشکسته شدند. دیدند زحمت‌های شبانه روزی‌شان به هیچ کجا نمی‌رسد و فقط لباس‌های خودشان هست که کثیف و کثیف‌تر می‌شود و حالا از اینجا رفته‌اند و قصد ندارند برگردند. 

می‌ترسم از وقتی که من هم مجبور شوم دیگر وارد این مکان نشوم از بس کثیف است و جای انسان در کثیفی‌ها نیست. اگر رفتی و واردش شدی و دامنت آلوده شد فقط باید خودت را سرزنش کنی! 

محاسبه نفسم نمی‌آید این روزها. فقط احساس دلتنگی و تنهایی دارم. دلم برای خدای مهربان خودم تنگ شده اما توان عبادت هم ندارم چون دست و لباسم هنوز تمیز نشده! 😢 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

دلتنگی

02 بهمن 1401

بسم الله

امروز خیلی دلتنگ بودم. 

یعنی بهتر است بگویم بعد از اینکه درباره‌ی امامت حضرت حجت بن الحسن علیه السلام بر کل هستی فکر کردم؛ دلم تنگ شد. 

به این نتیجه رسیدم که کاش غصه‌های آقامون فقط مربوط به ما شیعه‌ها بود. یادم نبود که حضرت برای تمام خلایق عالم غصه میخورد. 

برای همه‌ی آنها که به جای خدا بت می‌پرستند. برای بودا پرست‌ها؛ شیوا پرست‌ها؛ گاو پرست‌ها و… ناراحت است و غصه میخورد.

برای همه‌ی آنها که یهودیت منحرف را پیشه خود قرار داده‌اند یا مسیحیانی که برای خدا فرزند و جسم قائل شدند یا برای زرتشتی‌ها که همراه با خدای خیر به خدای شر هم معتقدند؛ دلش می‌سوزد.

شاید حتی برای آن‌ها که نه خدایی را قبول دارند و نه میخواهند که یک موعود داشته باشند هم دلش بسوزد. برای بی‌کسی و نداری‌شان! 

فکر می‌کنم خیلی شیعه‌های بدی هستیم که آقایمان را توی این دنیای بزرگ با این همه گرفتاری تنها گذاشته‌ایم. 

الان وقت سر و کله زدن سر عفاف و حجاب نیست. بعد از چهل و چند سال که از حکومت اسلام گذشته؛ الان ما باید به ارسال حکومت اسلامی به نقاط دور دست دنیا فکر می‌کردیم نه اینکه تازه بر سر وکالت دادن به پهلوی بحث کنیم. 

کاش یک جو معرفت تو وجود ما پیدا می‌شد. آن وقت شاید غصه‌های آقایمان توی این دنیا کمتر از اینها بود. 

آقاجان! 

امشب دلم برای شما خیلی تنگ شده. امشب با خودم گفتم:” یعنی آقای ما کجای این دنیاست؟ آیا کسی هست که تنهایی‌اش را با او پر کند؟ آیا همراهی هستدکه او را تنها نگذارد؟ اصلا چیزی خورده؟ لباس مناسبی پوشیده که بیمار نشود؟ اصلا کسی دلش برای او تنگ شده است؟" 

دل من که برایت خیلی تنگ شده؛ باقی آدمها را نمی‌دانم! 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

سید مقاومت

27 دی 1401

بسم الله

سید مقاومت سید حسن نصرالله! 

امشب خیلی کوتاه بخشی از سخنرانی سید را دیدم و ناخودآگاه نگاه‌ش و محاسن سپیدش توجه‌م را جلب کرد و قلبم پر از اندوه سید حسن شد. 

با خودم گفتم دلتنگی برای پسر شهیدش پیرش کرده و اشک توی چشم‌هام حلقه زد‌. 

با خودم گفتم شاید این روزها با پسرش درد و دل می‌کند و میگوید نامردی کردی که زودتر از پدرت شهید شدی! 

نمی‌دانم اشتباه می‌کنم یا واقعا این طور بود. سید امروز آن شعف و شادمانی همیشگی توی چشم‌هاش موج نمی‌زد. نمی‌دانم چون داشت درباره حاج قاسم صحبت می‌کرد قلبش از اندوه پر شده بود یا از اینکه همه‌ی هم‌رزم‌هاش شهید شده‌اند و او هنوز زنده است؟ 

سید والا مقام. سید حسن با عزت. سید مقاومت! 

واقعا سخت است که بخواهیم روزی را ببینیم که سایه‌ی ابهت تو بر سر امت اسلام نباشد. خواهش کردن برای اینکه آرزوی شهادت نکنی خیلی سنگ‌دلی است؛ می‌دانم. اما این یک دعا را برای خودت و در حق امت اسلام نکن! 

بدون تو معلوم نیست چه اتفاقی برای شیعیان جهان می‌افتد. هنوز کارهای زیادی هست که باید انجام بدهی‌. چشم امید امام زمان‌مان علیه السلام به شما و امثال شماست. 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

آبنبات طوری

19 دی 1401

بسم الله

دیروز تو وب گردی‌هام درباره‌ی بازیگران کره‌ای؛ خیلی اتفاقی به یک برنامه سرگرمی برخوردم که زمینه سازی برای ازدواج بین سلبریتی‌ها بود. 

برنامه‌ی جذابی بود. ایده‌ش واقعا عالی بود. 

دو نفر از سلبریتی‌ها را با توجه به خلقیات شخصیتی آنها انتخاب می‌کردند و بدون اینکه بگویند طرف مقابل چه کسی است؛ آنها را با هم آشنا می‌کردند. البته تلفنی.

ارتباط تلفنی سه روز ادامه داشت و آنها باید سعی می‌کردند اعتماد طرف مقابل را جذب کنند و طرف مقابل را بشناسند. یعنی درک کنند شخصیت طرف مقابل چجور آدمی است. بعد با هم بدون اینکه یکدیگر را ببینند وقت می‌گذراندند.

دست آخر که دو نفر هم را ببینند یا عاشق هم شده‌اند و ازدواج عاقلانه‌ای با مودت شکل می‌گیرد یا بالاخره به هر طریقی با یکی مثل خودشان آشنا شده‌اند و میتوانند درباره امکان یا عدم امکان ادامه این رابطه با هم صحبت کنند. 

از آنجا که کره جنوبی بحران زندگی تک نفره و خانواده‌های از هم پاشیده دارد؛ این یک حرکت قابل تحسین و جالب بود. 

دو طرف از پشت خطوط تلفن هم عاشق شخصیت هم شده بودند و احساس عشق شکل گرفته بود☺ جالب ماجرا اینجا بود. 

البته ستاره‌ها مشکلات خاص خودشان را در زندگی دارند. این قسمتی که دیدم دو ستاره هر دوتایشان تنهای تنها بودند و یکی‌شان ترس از جمعیت داشت و نمیتوانست با دیگران اخت شود و انس بگیرد. اما این روش روی او هم تاثیر داشت. توانست به آقای بازیگر حمایتگر اعتماد کند و مشکلاتش را با او در میان بگذارد. لا اقل از حجم استرس‌های آنها کم شد. البته وقتی فهمید آقای جینسینگ قرمز چه کسی است؛ واقعا شکه شد. 😅 

در کل جالب بود. 

ما هم کاش از این چالش‌ها راه بیاندازیم که مثلا سلبریتی‌ها با هم ازدواج کنند یا آنها که با هم هستند بچه‌دار شوند و از این کارها. هم برای مردم جذاب است هم فرهنگ‌ساز. هم اینکه از مشکلات جامعه‌ی ستاره‌های کشور کمی کاسته می‌شود. 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

افسارگسیختگی

11 دی 1401

بسم الله

سلام. 

گاهی وقتها وسط درس خواندن‌ها و کارهای خانه و تماشای سریالها؛ یک زمانی را اختصاص می‌دهم به اینکه پیرامون سریالها در نت تحقیق بیشتر کنم. 

از باب اینکه بشود متوجه شد خود بازیگران سریال درباره‌ی آن چطور قضاوت می‌کنند. و اینکه هر نکته‌ای در داستان فیلم چه معنا و مفهومی دارد؟ یا چیزهایی از این دست.

دیشب به دوتا پست برخوردم که واقعا باعث تاسف بیشترم شد از مردم کره‌ی جنوبی و سینمای آنها.

پشت صحنه‌ی یکی از فیلم‌ها بازیگر مرد باید بازیگر زن را میبوسید؛ اما تا یک حد معینی قرار بود این کار را انجام دهد. بعد از اینکه کات داده شد هنوز بوسیدن این آقا ادامه داشت. قصد نداشت لبهای مبارک خانم بازیگر را رها کند. انقدر بوسیدنش طولانی شد که دست آخر هر دوتا خجالت زده‌ی باقی عوامل فیلم شدند. 😐

آقای بازیگر سریال دیگری گفته بود روزی که اولین سکانس بوسه را ضبط می‌کردیم؛ تولد خانم بازیگر بود. به خانم بازیگر گفتم این بوسه‌های محکم من هدیه‌ی تولد به توست اما بعدا اعتراف کردم که اینها هدیه‌ای به خودم بود. 😐

این هم آن آزادی که غرب مروج آن است. 

در آن سریال اول؛ خانم بازیگر روز آخر فیلم‌برداری داشت گریه می‌کرد. 

من احساس می‌کنم گریه‌هایش به خاطر تمام شدن رابطه‌ای است که هیچ وقت اصولی نشده و او را تحت تاثیر خودش قرار داده. روح یک زن جوان تکه پاره شده و از او سوء استفاده شده و حالا که فیلمبرداری تمام شده اوست و یادآوری خاطرات بوسیده شدن‌های بی‌محابای مکرر آقای بازیگر خاص! 

این است آن آزادی و حفظ حقوق زنان؟ 

آقای بازیگر سریال دوم اما هنوز هم بدش نمی‌آید خانم بازیگر را در آغوش بگیرد و ببوسد. برای همین هنوز هم جملات تاثیرگذار عاشقانه‌ی پایان سریال را برای خانم بازیگر تکرار می‌کند؛ بلکه او خواستگاری غیرمستقیم او را بپذیرد. اما کارساز نیست. 😐 
خب این چه کاریه؟ 

شما آدم هستید؟ 

چرا به این کارهای غیراخلاقی تن می‌دهید؟ احساسات آدم‌ها گِل که نیست همین طوری لگد کنی و بروی و آب از آب تکان نخورد.

آن وقت می‌گویند آمار خودکشی بین سلبریتی‌های کره بالاست. 

طرف انقدر در این افکار غرق می‌شود و جایی برای تخلیه روحی روانی پیدا نمی‌کند که بالاخره به ته خط می‌رسد و خودش را می‌کشد. 

هنوز ماجرای از دست رفتن خانم بازیگر تو کشور خودمان فراموشمان نشده‌. وقتی سریال بی‌همگان را تماشا می‌کردم دلم برایش سوخت. گفتم از بس این پسرک بازیگر او را مادر صدا کرد که از غصه‌اش دق مرگ شد و گفت حالا که دیگر مادر نمی‌شوم بمیرم بهتر است. تا کی صدای این پسری را که میتواند بچه خودم باشد بشنوم که به من بگوید مامان! و در عین حال مامان هیچ کسی توی این دنیای خراب شده نباشم؟ 

تا کی عزیز دل آقای بازیگر باشم اما همسری برای خودم نداشته باشم که به‌م بگوید عزیزم؟! 

این شده که دست به خودکشی زده. 

آدم آدم است. سنگ و چوب که نیست. باید یکی تو مغز پوک این آدمها فرو کند که این روابطی که نشان می‌دهی اول از همه به خودت آسیب می‌زند بعد به آدمهای دیگر جامعه.

کاش یکی میتوانست این را حالی این آدمهای بازیگر بکند. 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

۳۶ خدا

10 دی 1401

بسم الله

داشتم مطالب گذشته وبلاگم را زیر و رو می‌کردم یاد یکی از انیمه‌ها افتادم که تازگی با دخترها تماشا کردیم.‌ تو شبکه درباره‌ش ننوشتم. فقط با رفقا حرفش را زدم. یک ماجرای جالبی دارد. :) 

ماجرای این انیمه چینی پیرامون یکی از ۳۶ خدای آسمانی است که چون عبادت کننده ندارد مجبور شده بیاید روی زمین و برای خودش عبادت کننده دست و پا کند تا نیروی جادویی‌اش به جوشش بیافتد. :) 

تفکر داشتن ۳۶ خدا آدم را نابود می‌کند. ☺ ما با همین یک خدای احد و واحد که داریم گاهی وقتها آبمان با هم توی یک جوی نمی‌رود. او مدام می‌گوید نکن! ما انجام می‌دهیم. میگوید بکن! انجام نمی‌دهیم. فرض کنید جای این یکی یک دانه خدای بامرام مهربان را ۳۶ خدا بگیرد که دست کم ۳۴ تای آنها از شیطان شکست خورده باشند و یکی‌شان خدای زباله جمع کنی باشد و در بین‌شان در آسمانها هم فساد بیداد کند. ☺☺ 

خدایا بنده‌هایت را از این نادانی نجات بده. 

دلم می‌سوزد که چطور آدمهایی هنوز توی قرن ۲۱ در حال زندگی هستند که یا بت می‌پرستند یا خدا ندارند یا اگر دارند بیشتر از یکی است؟ 😔 

این واقعا تاسف برانگیز هست. 

یکی از آرزوهای تازه‌ی من این است که کاش زبان‌های خارجی زیادی بلد بودم و به همه زبانها درباره‌ی خدا مطلب می‌نوشتم و برای آدمهای مختلف توی دنیا منتشر می‌کردم. 

کاش میتوانستم همه آدمهای روی زمین را به داشتن خدای یکتا دعوت کنم. 

گرچه آرزوی بزرگی است اما محال هم نیست. شاید یک روزی توانستم براورده‌اش کنم. 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

خسران آخرت

31 اردیبهشت 1401

بسم الله

اسکورم حل کردن به آدم این حس را می‌دهد که اگر دیر بجنبی خسر الدنیا و الاخره می‌شوی! ?

هنوز یک دنیا از اسکورمها باقی مانده. بعید است من به فوز عظیم امتحانات پایان ترم نائل شوم. خدایا مرحمتی!

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

ققنوس

21 اردیبهشت 1401

بسم الله

افسانه قدیمی ققنوس میگوید ققنوس وقتی زمان مرگش فرا می‌رسد خودش را به آتش می‌کشد و از میان خاکسترهای او  ققنوس دیگری متولد می‌شود. برای تو هم حتما این اتفاق خواهد افتاد. نبشته‌های دم صبح

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

زخم

20 اردیبهشت 1401

بسم الله

سلام رفیق بامرام گذشته!

مزاحمت شدیم که بگوییم زخمی که روی قلب ما گذاشتی هنوز هم جایش درد می‌کند. هرچه که کردیم مرحم بگذاریم روی این زخم تا خوب بشود و سر باز نکند؛ نمی‌شود. یعنی خودت نمی‌گذاری که خوب شود. 

دوست من! پاره کردن جگر آدم‌ها با داد و بیداد و عصبانیت؛ شاید تو را خالی کند اما روح آدم‌های دیگر را خسته می‌کند. مزاحم شدم که بگویم اثر فریادهای از سر خشم تو توی جهان باقی مانده. اثر ناسزاها که گفتی و می‌گویی. 

ما را به دوستی و رفاقت با تو امیدی بود. باشد؛ از یاد می‌بریم آن روزها را. فقط بگو کی میخواهی این رسم بد را تمام کنی؟ روحمان طاقت ندارد این حجم از سیاهی را تحمل کند که تو در جهان پراکنده می‌کنی. 
پ.ن: نامه‌ی یک روح خسته و زخمی برای دوست روحش که با او قهر کرده. ?

#داستان_تخیلی 

#نوشته‌های_دم_صبح

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

از کنج خانه

29 شهریور 1399

امروز وقتی داشتم به کلاسهای آنلاین مدارس حضوری فکر می‌کردم یاد این حدیث معروف از وقایع آخرالزمانی افتادم که حضرت صادق علیه السلام میفرمایند :” زنان از کنج خانه‌هایشان کنش اجتماعی دارند.” قریب به این مضمون.

الان جالبش این هست که با وجود کرونا کلاسهای حضوری همگی آنلاین شده‌اند و اساتید گرانقدر که شاید سنشان بالا هم باشد به راحتی میتوانند در کنج خانه بنشینند و شاگرد تربیت کنند.

استاد کلاس دیروز ما از آن جمله بود.

بچه‌ها از حضور و غیاب پرسیدند. ایشان گفت سامانه خودش حضور و غیاب می‌کند. لازم نیست من دوباره چک کنم و بپرسم. هر کسی دیر برسد به کلاس، خودش عقب می‌افتد. 

این حرف استاد هزار و یک درس برای من داشت. سامانه به طوری هست که همین که شما آنلاین هستید و در کلاس حضور دارید شما را حاضر فرض می‌کند. اما آیا شما واقعا حاضرید؟ بعضی از رفقا کلاس را باز می‌کنند و میروند سراغ زندگی‌شان. حق استاد به گردنتان می‌افتد رفقا!! حق این استاد که به شما اعتماد کرده. حق این استاد که به سختی یاد گرفته با این سامانه کار کند. حق استادی که با سرفه‌های گاه و بی‌گاهش می‌گوید کمی ناخوش احوال است و باید برود کمی آب جوش برای خودش بیاورد. 

استاد فقط گفتند اگر دیر برسید خودتان ضرر می‌کنید و درس را یاد نمی‌گیرید. 

خودم ضرر می‌کنم که حقوق فراوان به گردنم می‌آید.

خودم ضرر می‌کنم که درس را یاد نمی‌گیرم.

خودم ضرر می‌کنم که آقای من دارد مرا در کلاس میبیند و من مشغول بازی کردن هستم نه درس خواندن.

فکر می‌کنم توی این کلاسهای آنلاین آزمایشی برای ما طلبه‌هاست تا سره از ناسره تشخیص داده شود. ریزش این ترم از بچه‌های حضوری بی‌نهایت زیاد خواهد بود. چون کلاس را رها کردند و رفته‌اند پی زندگی. با این توجیه که استاد متوجه نمیشود من در کلاس حاضر نیستم. 

بیشتر بخوانید
 1 نظر

نَفَسم

18 اردیبهشت 1398

السلام علیک حین تُصبِح و تُمسی

سلام برتو هنگام صبح و عصر! هنگامه‌ی غروب آفتاب، نیمه شب.

نَفَسم. بدون تو چطور زنده‌ام؟

 نمیدانم!


بیشتر بخوانید
 1 نظر

پایان صده

27 اسفند 1397

روزها تند و تند دارند میگذرند. 

دیروز داشتم فکر میکردم تا چشم روی هم بگذاریم سال ۱۴۰۰ هم رسیده. و یکهو ته دلم خالی شد از رسیدن سال ۱۴۰۰. بعد گفتم ما در پایان یک قرن هستیم. چقدر وحشتناک! 

یک روزی کلاس اول دبستان بودم و روز اول مدرسه با خودم فکر کردم:” یعنی من یک روز به دبیرستان میرسم؟ چقدر وحشتناک!” وقتی رسیدم دبیرستان دیدم انقدرها هم وحشتناک نبود. مثل برق و باد گذشت.

وقتی سال ۸۰ رسید با خودم گفتم:” یعنی ده سال دیگه سال ۹۰ از راه میرسه؟ چقدر وحشناک!” و وقتی سال ۹۰ رسید و این همه هیاهو و فتنه و وحشتناکی روزگار رو دیدم متوجه شدم سال ۹۰ وحشتناک نبود. بلکه رسیدنش فقط زمان میبرد.

حالا هم دیروز به این فکر میکردم که گذار از یک صده که ما در سی چهل سال آخرش به دنیا آمده بودیم چقدر وحشتناک است. اما واقعیت این هست که مثل برق و باد میگذرد. همانطور که دهه هفتاد شد هشتاد و بعد نود و حالا ۹۸. الان دارم به این فکر میکنم که پیر شده‌ایم در این روزگار. و حالا دلم برای مولایم بیشتر از قبل تنگ شده است.

صد سال از عمر دنیا گذشته و دارد به انتهای صده سی‌صدم از هزاره اول میرسد و من وحشت کرده‌ام. آقایم چه ها کشیده است که قرنها را پشت سر گذاشته و هنوز در پس پرده غیبت است. آن هم با تنهایی. بی‌یاوری. بی همراهی یک نفر که مونس همیشگی آدم باشد. 

طرید فرید! مولای من!

نمیدانم چرا هر چه را شروع میکنم آخرش به غریبی‌ات ختم می‌شود، غریب زمانه!

ببخش که همراه و هم نفس و یاورت نیستم. 

ببخش که فقط سربارم.

ببخش!

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

شیرداغ کن من!

03 اسفند 1397

خیلی وقت است که با خودم کلنجار میروم که این ماجرا را بنویسم یا نه. حدودا یک سالی می‌شود. اما هربار با پشیمان شده‌ام. امشب مینویسم. شاید منتشرش کردم شاید هم نه. شاید هم بعد از انتشار حذفش کردم. نمیدانم!

بنده خدایی در اقوام مان بود که همسرش مال و منال حسابی نداشت. کارگر بود. از خودش سرمایه نداشت. مستاجر بود. همه‌ی زندگی‌اش یک خانه حدودا ۶۰ متری اجاره ای در حوالی مرکز شهر بود. به تناسب این زندگی، اسباب و وسایل عادی در خانه داشت. هنوز آن روزها تکنولوژی پیشرفت نکرده بود.

یک روز ما میهمانشان بودیم. موقع برگشتن به خانه، خانم خانه مقداری از غذای شب را برای بچه ها همراهمان کرد که اگر نیمه شب گرسنه شدند نوش جان کنند. آن غذا را داخل یک شیر داغ کن ریخت. شیر داغ کنی که هم ماهی‌تابه‌اش بود هم شیرجوش، هم قابلمه کوچک غذای کنار. انقدر سیب زمینی درش سرخ کرده بود همه دیوارهایش غر و سیاه از روغن و سوخته شده بود. 

این ظرف مدت یک ماه در منزل ما ماند. اتفاقا زد و آقای خانه توانست تکانی به زندگی بدهد و یک خانه زیبای دو طبقه را خرید و باز سازی کرد. به مناسبت ورود به منزل جدید، اثاث خانه هم تغییر کرد. و القصه جای شیرداغ کنی که عاریه رفته بود و برنگشته بود را یک سرخ‌کن حسابی خارجی گرفت که یک ۵ کیلویی روغن مایع میبرد تا شکمش پر شود.

مادر که با خانم خانه ندار بود وقتی سرخ کن و دم دستگاه حسابی خانم خانه را دید شیر داغ کنش را دراورد و گذاشت روی میز و گفت:” این رو جلوی چشمت نگه دار تا خودتو گم نکنی. یادت بمونه از کجا اومدی و چی بودی. فکر نکنی کسی شدی برا خودت و مردمو با تکبر نگاه کنی." 

حالا اینها را برای چی گفتم؟ 

اهل بهانه جور کردن نیستم. اگر کسی نداند خودم خوب میدانم. من در نوشتن دچار مشکل بزرگ غلط املایی هستم. نه اینکه سواد درست و حسابی داشته باشم یا اینکه خودم را سری در سرها حساب کنم. بی‌سوادی آدم از نوشتنش پیداست. 

تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد.

سعی و تلاش زیادی کردم برای اینکه انقدر اشتباه ننویسم اما نمی‌شود. 

درست همان مطلبی که فکر میکنم خیلی خوب از آب درامده و میتواند جای خودش را در دل مخاطب باز کند یکی بعد از دیده شدنهای فراوان می‌آید و می‌گوید: خانم این کلمه اشتباهه. از شما بعیده غلط بنویسید.” و من واقعا به این جمله ی مامان جان رسیده‌ام که غلط املایی‌هایم را که گاهی انقدر بدیهی هستند که اصلا فکرش را نمی‌کنید، باید بگذارم جلوی چشمم تا خودم را گم نکنم. فکر نکنم کسی شده ام. بدانم هنوز همان بی‌سواد میرزا بنویس هستم که از فرط غلط املایی باید برود در مکتب خانه دوباره از نو شروع کند. 
از اینکه همیشه با محبتهایتان غلط های املایی‌ام را میگیرید و با لبخندهایم برای اشتباه نوشتن عصبانی نمیشوید از شما ممنونم. 

اما این را بگویم که هرچه دارم از مرحمت مولایم صاحب العصر و الزمان علیه السلام است. او بود که مرا به این راه هدایت کرد و مورد تربیت قرار داد و بهترین اساتید را برایم انتخاب کرد و حالا لطفش پشت سرم است تا بتوانم برایش خدمت کنم. اگر نه بدون توجه خورشید، ماه هم که باشی خاموشی.

بیشتر بخوانید
 1 نظر

وارونگی

18 آذر 1397

هوا تلفیقی از مه و دود بود و تصویری محو از برج میلاد به نمایش گذاشته بود که نم‌نم باران شروع شد. اما اخبار هم اعلام کرده این باران آلودگی هوای تهران را کاهش نخواهد داد. یاد روزهای گذشته افتادم.

با اینکه از عدم، عاشق فصل پاییزم اما این روزها که می‌شد غُصه میخوردم که حالا وارونگی دما بشود چکار کنم با نفسهای دخترجان، که به شماره می‌افتد؟ گزارشگر می‌پرسید:” مگه پلیس به عدم استفاده از اتومبیل توصیه نکرده؟ پس چرا ماشین تون رو بیرون آوردید؟” و پیرمرد می‌گفت:” همه آورده اند.”

وقتی که دل هیچ کس به حال خودش و باقی هم‌شهری‌هایش نمیسوزد؛ این است حال و روز مردم تهران در این روزهای سرد سال.

برای جلوگیری از بیماری در این روزهای پر از دود، شیر را فراموش نفرمایید. حتی الامکان از خروج از منزل خودداری بفرمایید. و در خانه که هستید با روزنامه لای پنجره ها را بپوشانید تا از ورود هوای خارج جلوگیری شود. دستگاه تصفیه هوا خوب است اما اگر در اختیار ندارید هوای منزل را مرطوب نگهدارید. هنگام خروج از منزل حتما از ماسک استفاده کنید. استفاده از زینک و پرتقال در این روزها فراموش نشود. هنگام تمیز کردن خانه دستمال خود را مرطوب کنید تا گرد و خاک بلند نشود. از بکار بردن عروسکهای زیاد علی الخصوص عروسکهای پولیشی در اتاق کودکان اجتناب کنید. برای از بین بردن حشرات به هیچ وجه از اسپری استفاده نکنید.

اینها تجربیات و توصیه های پزشکی بود که سالهای سکونت در تهران برای کم کردن حملات آسم برای دخترم بکار میبردم. برای پیشگیری از سرماخوردگی و حساسیت از آلودگی هوای این روزها مفید فایده هستند.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

قربانت شوم!

01 آبان 1397

چه کسی گفته مردها گریه نمی‌کنند؟
دلش میخواست گریه کند و خودش را بیاندازد در آغوشم. مثل بچگی‌هایمان. دست و بالش را تخت بیمارستان بسته بود و دلش را.
بغضش را قورت میداد و نفسش بند میامد اما پایین نمی‌رفت؛ از گوشه ی چشمهایش میریخت.
دلش برای خواهرش تنگ شده بود. فقط همین!

قلبم را اشکهایش آتش میزد. بغضهایی که قورت میداد که گریه نکند. دلتنگی اش مرا می‌کشت. فقط همین!

بالای تل ایستادم و کشته شدنت را دیدم. روی نیزه ها رفتی و صبر کردم. تنور خولی، تشت طلا، چوب خیزران. خواهر به قربان سر بریده ات یا حسین!

#به_قلم_خودم

#اشکواره

#یاوران_زینب سلام الله علیها

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

دل آسمان ترکید

20 مهر 1397

من و این جاده انگاری قصه هایمان تمام نمی‌شوند.

فکر کن پیر بشوم و هنوز هم تو این جاده بروم و بیایم و موقع برگشتن دلتنگ بشوم. کی دلتنگیهایم تمام می‌شود خدا می‌داند.

رادیوی ماشین داشت روضه میخواند و آسمان با آن می‌گریست و من داشتم با لذت گریه کردنش را تماشامیکردم و عکس می‌گرفتم. حالا که رسیدم خانه دلم برای مامان جان تنگ شده. مثل هر هفته که از این راه برمیگردم. آدم برای خودش بهانه ی دلتنگی داشته باشد خوب است.

مثلا تند و تند دلش برای امام رضا علیه السلام تنگ بشود یا برای حرم حضرت امیر علیه السلام یا برای حرم ارباب. بعد هم مثل آسمان امشب دلش بترکد و همینطور ببارد و ببارد و اشکهایش تمام نشود. 

دلها از الان روانه ی عتبات شده اند و قدمها هم در راه اند. کاش دل من هم راهی بشود و راه برای من هم باز بشود. چقدر امشب دلم برای حرم جدم موسی ابن جعفر علیه السلام تنگ شده است.

بیشتر بخوانید
 1 نظر

ماه ذیحجه

11 مرداد 1397

خیلی شیرین است که داریم به ماه ذی حجه نزدیک می‌شویم. راستش را بگویم از رسیدن عید غدیر در پوست خودم نمی‌گنجم. اما گوشه ی ذهنم یک غم غریبانه دارم و آن هم این است که محرم هم نزدیک هست.

همیشه ماه ذی حجه که نزدیک می‌شود دنبال روضه های جدید می‌روم. دنبال سینه زنی‌های واحد. دنبال شورهای روضه های اباعبد الله صلوات الله علیه. البته خیلی سال هست که روضه خواندن در مجلس اباعبد الله علیه السلام نصیبم نشده اما برای خودم که میخوانم.

 دلم برای روضه های تک نفره تنگ شده. برای سینه زدن باشورهای حاج محمود. برای زیارت عاشوراهای حاج سعید که صبح زود با باباجان به مجلسش میرفتیم. دلم برای روضه رفتن تنگ شده.
دیروز که تو مدرسه به بچه ها گفتم “عیدتون مبارک"، همه شان جا خوردند. گفتند:” مگه عیده؟” گفتم:” خوب مگه عید غدیر در راه نیست؟” فکر کنم یادشان رفته من از خیلی قبل‌تر عید غیرم شروع می‌شود. باید انقدر بهشان بگویم که عیدشان مبارک شود. همینطوری الکی که نیست.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

مشکی آمریکایی

01 مرداد 1397

اگر بگویم از فکر توالت فرنگی مشکی رنگ آمریکایی آمده ام بیرون دروغ گفته ام.

هنوز دارم به این فکر میکنم که یعنی چقدر باید آدمِ خود فروخته و بی عرضه ای باشی که دستور بدهی از آمریکا برای کاخ استراحتگاه رامسر توالت فرنگی از آمریکا بیاورند؟

دارم همش فکر میکنم مستراح های قدیم چقدر بی ارزش بوده یا کارگران ایرانی چقدر ناتوان بودند که ساخت سنگ توالت فرنگی در آن زمان ناممکن بوده است و چقدر واجب بوده برای کاخ رامسر که یکی از آن را از آمریکا وارد کنند؟!

همین ارزش ندادن به تولید ملی که هفتاد سال است تو مغز عوام الناس حک شده حالا حالاها پاک نمی‌شود. تا کی باید منتظر بنشینیم تا مردم عامی اینکه جنس تولید آمریکا باشد یا نباشد برایشان بی‌اهمیت شود. تا تازه بتوانیم روی این مساله فکر کنیم که کارگر ایرانی حق زندگی و تولید دارد.

جدای از برخی موارد که فن آوری تولید آن دست اجنبی‌هاست فکر کنم بد نباشد باقی موارد را از تولیدات کشور خودمان تهیه کنیم. مثلا لوازم سرویس بهداشتی که اتفاقا تولیدات خودمان خیلی هم شیک تر و با دوام تر است.

بیشتر بخوانید
 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3

آشنایی با مدیر وبلاگ

خاتون بیات هستم. همه‌ی مطالب این وبلاگ دست‌پخت خودم هست الا چند پست که ماهیت‌شان مشخص هست. کلا تو کار کپی پیست نیستم مگر به ضرورت. :) ممنون که به اینجا سری زدید. یا علی

صفحات دیگر

  • استغفار هفتاد بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام
  • دعای هفتم صحیفه ی سجادیه

پیوند ها

  • کانال من در ایتا
  • سای‌دا
  • پخش زنده از حرم مطهر رضوی
  • کازیوه
  • پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ ونشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای
  • عشق های آبکی
  • تسنیم
  • مولای خوب غزلهای من سلام
  • سایت شهید آوینی
  • وبلاگ شبکه تبلیغ
  • پرتال نرم افزار های اسلامی نور

ما چندمین هستیم؟

  • رتبه کشوری دیروز: 73
  • رتبه مدرسه دیروز: 2
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 214
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 2
  • رتبه 90 روز گذشته: 346
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 2

تعداد مهمانان من

  • امروز: 153
  • دیروز: 44
  • 7 روز قبل: 440
  • 1 ماه قبل: 3206
  • کل بازدیدها: 118593

وبلاگ های دیگرم

  • غزلهای عاشقی
  • راهیان نجف اشرف
  • سایدا

السلام علیک یا صاحب الزمان ممنون که اینجا هم سری زدید