پایان صده
روزها تند و تند دارند میگذرند.
دیروز داشتم فکر میکردم تا چشم روی هم بگذاریم سال ۱۴۰۰ هم رسیده. و یکهو ته دلم خالی شد از رسیدن سال ۱۴۰۰. بعد گفتم ما در پایان یک قرن هستیم. چقدر وحشتناک!
یک روزی کلاس اول دبستان بودم و روز اول مدرسه با خودم فکر کردم:” یعنی من یک روز به دبیرستان میرسم؟ چقدر وحشتناک!” وقتی رسیدم دبیرستان دیدم انقدرها هم وحشتناک نبود. مثل برق و باد گذشت.
وقتی سال ۸۰ رسید با خودم گفتم:” یعنی ده سال دیگه سال ۹۰ از راه میرسه؟ چقدر وحشناک!” و وقتی سال ۹۰ رسید و این همه هیاهو و فتنه و وحشتناکی روزگار رو دیدم متوجه شدم سال ۹۰ وحشتناک نبود. بلکه رسیدنش فقط زمان میبرد.
حالا هم دیروز به این فکر میکردم که گذار از یک صده که ما در سی چهل سال آخرش به دنیا آمده بودیم چقدر وحشتناک است. اما واقعیت این هست که مثل برق و باد میگذرد. همانطور که دهه هفتاد شد هشتاد و بعد نود و حالا ۹۸. الان دارم به این فکر میکنم که پیر شدهایم در این روزگار. و حالا دلم برای مولایم بیشتر از قبل تنگ شده است.
صد سال از عمر دنیا گذشته و دارد به انتهای صده سیصدم از هزاره اول میرسد و من وحشت کردهام. آقایم چه ها کشیده است که قرنها را پشت سر گذاشته و هنوز در پس پرده غیبت است. آن هم با تنهایی. بییاوری. بی همراهی یک نفر که مونس همیشگی آدم باشد.
طرید فرید! مولای من!
نمیدانم چرا هر چه را شروع میکنم آخرش به غریبیات ختم میشود، غریب زمانه!
ببخش که همراه و هم نفس و یاورت نیستم.
ببخش که فقط سربارم.
ببخش!