تمام دلخوشی
سلام تمام دلخوشیام!
این روزها که میگذرد جای خالیات را بیشتر احساس میکنم. قلب من! امید دلم! نفسهایم به شماره افتاده است.
سلام همهی زندگی!
زندگی کردن در این دنیای وانفسا بدون تو معنی ندارد. لذتی نیست در این دنیا وقتی تو نیستی! کاش دوری از تو نازنین پایان بیابد.
سلام دلیل دلتنگی!
دلتنگیهایم از حد و مرز گذشته است. از بس ندیدمت درد و دلهایم دارد سرازیر میشود. باز خوب است صدایم را میشنوی، مرا میبینی!
سلام تمام دلخوشیام صاحب الزمان.
آقای من. روزها را به امید آمدنت طی میکنم شاید برسد طلعت حکومت صالحهات و دلم شاد شود به رویت روی ماهت.
آقا جان! روزهای دوری را به پایان رسان. جانها دیگر طاقت دوری ندارند. دلها برای شما آرام گشته. ارواح مومنین به دنبال تو سرگردانند.
قَالَ أَمِیرُ الْمُومِنِینَ (ع): سبب العفة الحیاء
در بحث حجاب اشاره به این مساله حیاتی است که حجاب در واقع یک نماد خارجی از یک حس درونی به نام عفت است. عفت ورزی وقتی وجود داشته باشد شخص به صورت ناخودآگاه خود را میپوشاند و نیازی به تذکر ندارد.
اما عفت از چه سرچشمه میگیرد؟
حضرت علی علیه السلام فرمودند: سبب عفت ورزی حیا است.
حیا گمشده ی سبک زندگی این روزهای ماست. همان که به خجالت معنامیشود اما نه به معنای مذموم آن که از جهل و نادانی سرچشمه گرفته است. بلکه حیایی که ثمره ی عقل است. این حیا باعث میشود شخص از خدای خویش خجالت بکشد و به سمت گناه وفساد نرود. اگر کودک را باحیا بار بیاورید دیگر نباید نگران هیچ چیزباشید. همین حیا، او را از همه ی گناهان حفظ میکند.
اما حیا دو گونه است. حیای از مردم وحیای از خدای منان.
حیای از مردم باعث میشود شخص به دیگران احترام بگذارد و توهین و بی ادبی نداشته باشد. همچنین این نوع از حیا باعث میشود شخص دلی مهربان داشته باشد و از ظلم کردن به آحاد خلق خودداری کند.
اما حیای من الله باعث میشود شخص خود را در محضر خدای متعال ببیند و از ارتکاب معاصی دست بردارد. برای رعایت همین نکته است که میفرمایند بیان کردن گناه خودش مفسده ای بزرگتر دارد. زیرا قبح و زشتی آن در منظر عام از بین میرود.
مشکلات امروز جامعه ی ما همگی ریشه در امر بی حیایی دارد. شخص بی حیا نه به خودش احترام میگذارد نه به خانواده و نه جامعه. حتی قوانین الهی را به راحتی زیرپا میگذارد.
اگرمیخواهید خودتان را اصلاح کنید، روی حیای خودتان کارکنید.
اگر میخواهید کودکانتان را عاقبت بخیر کنید، آنها را با حیا بار بیاورید.
حیا گستره ی وسیعی دارد و یک بخش از آن عفاف و حجاب را شامل میشود.
#به_قلم_خودم
#یادداشت_روز
#سبک_زندگی_عفیفانه
پاورقی: غررالحکم، ص 257.
انسان باید مثل یک طبیب و پرستار مهربان از نفس خویش مواظبت کند.
مثلا باید مراقب باشد هرچیزی را نخورد. هر چیزی را گوش ندهد. هر جایی نرود.
انسان باید مراقب نفس خویش باشد. مراقب باشد بیمار نشود. به جای پرستار شاید بهتر باشد یک مادر خوب برای نفس خودش باشد.
کودک نفس مراقبت میخواهد. یک مراقب دلسوز. یک مراقب عالم. یک مراقب همیشگی که از شنیدن غرلندهای نفس خسته نشود و او را رها کند وبگوید ” هر غلطی دلت میخواد بکن”
انسان باید یک مادر مهربان و دلسوز، یک پزشک عالم و معتمد، یک پرستار پی گیر و مهربان برای نفسش باشد.
خوش به حال نفس هایی که همچین مراقب هایی دارند. زود بزرگ میشوند و به ملکوت میرسند
هوا تلفیقی از مه و دود بود و تصویری محو از برج میلاد به نمایش گذاشته بود که نمنم باران شروع شد. اما اخبار هم اعلام کرده این باران آلودگی هوای تهران را کاهش نخواهد داد. یاد روزهای گذشته افتادم.
با اینکه از عدم، عاشق فصل پاییزم اما این روزها که میشد غُصه میخوردم که حالا وارونگی دما بشود چکار کنم با نفسهای دخترجان، که به شماره میافتد؟ گزارشگر میپرسید:” مگه پلیس به عدم استفاده از اتومبیل توصیه نکرده؟ پس چرا ماشین تون رو بیرون آوردید؟” و پیرمرد میگفت:” همه آورده اند.”
وقتی که دل هیچ کس به حال خودش و باقی همشهریهایش نمیسوزد؛ این است حال و روز مردم تهران در این روزهای سرد سال.
برای جلوگیری از بیماری در این روزهای پر از دود، شیر را فراموش نفرمایید. حتی الامکان از خروج از منزل خودداری بفرمایید. و در خانه که هستید با روزنامه لای پنجره ها را بپوشانید تا از ورود هوای خارج جلوگیری شود. دستگاه تصفیه هوا خوب است اما اگر در اختیار ندارید هوای منزل را مرطوب نگهدارید. هنگام خروج از منزل حتما از ماسک استفاده کنید. استفاده از زینک و پرتقال در این روزها فراموش نشود. هنگام تمیز کردن خانه دستمال خود را مرطوب کنید تا گرد و خاک بلند نشود. از بکار بردن عروسکهای زیاد علی الخصوص عروسکهای پولیشی در اتاق کودکان اجتناب کنید. برای از بین بردن حشرات به هیچ وجه از اسپری استفاده نکنید.
اینها تجربیات و توصیه های پزشکی بود که سالهای سکونت در تهران برای کم کردن حملات آسم برای دخترم بکار میبردم. برای پیشگیری از سرماخوردگی و حساسیت از آلودگی هوای این روزها مفید فایده هستند.
تلگرام هفت ماهی هست که باید بسته شده باشد اما هنوز هست.
آن روزها گفته میشد تلگرام غیر قابل فیلتر است اما همهش دروغ بود. الان هم که هست، با کمک دولت پابرجاست. دولتی که با تزویر، تلگرام را جایگزین همه ی پیامرسانها نمود و مردم را به سرعت وارد آن کرد؛ حالا غیرقابل تصور نیست که اجازه ندهد این پیامرسان رو به افول بگذارد.
واقعیت انکار ناپذیر این است که تلگرام برای کشور و ملت ما زیان آور و تهدید است. حال چرا این تهدید جلویش گرفته نمیشود مشخص نیست.
روز اولی که رفتم سر کلاسشان انقدر آمدند جلو و رفتند، کلافه شدم. انقدر فریاد زده بودم که ساکت باشید؛ بنشینید سر جایتان؛ صدایم گرفته بود. وقتی از کلاس آمدم بیرون قیافهی خستهی من خبر میداد از سر درونِ کلافگی ام.
روز دوم اما، گفتم باید یکجور ساکتشان کنم. همینطوری که نمیشود هی بیایند و بروند و حرف بزنند و نتوانم کنترلشان کنم. باید بشود وسط این هیاهو صدایم را به گوششان برسانم یا نه؟ برای همین گفتم هر کسی بیاید جلو باید راه را بگیرد و از کلاس خارج شود. اما این هم فایده نکرد.
جلسه ی سومی که رفتم سر کلاس، خودم را آماده کرده بودم که یک روز پر دردسر داشته باشم با یک سردرگمی عجیب که نشود با آن کنار آمد. یکیشان را جریمه کردم و گفتم برو از کلاس بیرون. و او با اشکی که در چشمهایش حلقه زده بود دلم را به دست آورد و باقی کلاس ساکت شدند.
سر جمع کلاس پنجم دبستانم شیرین بود و خلاق. دلم نمیخواست ازشان جدا شوم. اما خوب کنترل سر و صدای کلاس مهم است. باقی مدرسه هم درس دارند.
جلسه ی آخری که رفتم کلاسشان معلم خودشان همه ی روز غایب بود. رفته بود مشهد زیارت. گفت تمام پنج ساعت کلاسم با شما.
صبح موقع خروج از خانه گفتم:” یا علی ابن موسیالرضا. امروز منم و چهلتا دختر ناز و خلاق که پُر شور و صدا هستند. کمکم کن بتوانم محبت شما را به دلشان بیاندازم. کمکم کن امروز از سرو صدایشان کم نیاورم.”
وقتی رسیدم روز، از نو شروع شده بود. اولی آمد جلوی میزم:” خانم! من متوجه نشدم توصیف یعنی چی. برای همین مشقمو ننوشتم."
گفتم:” باشه عزیزم. بزار من چادر و کُتم رو در بیارم دوباره میگم.” و رفت.
نفر دوم آمد:” خانم! ما رو خانممون تنبیه کرده. من باید رو اون صندلی تکی بشینم. اما دلم میخواد بیام سر جام پیش دوستم. میشه؟”
گفتم:” اجازه بده چادرم رو آویزون کنم؛ الان میگم. هیچ کس امروز سر کلاس من تنبیه نیست. برو سرجای خودت بشین.” لبخند روی لبهایش نشست و چشمهایش برقی زد و به سرعت رفت که سرجای خودش بنشیند.
سومی آمد که:” خانم اجازه؟ ما مامان نداریم. برای همین کسی نبود بهمون کمک کنه تکلیف مون رو بنویسیم. ما متوجه نشدیم شما چی گفتین."
پله را آمدم پایین و در آغوش گرفتمش و با یک فشار محکم بوسیدمش و گفتم:” اشکال نداره عزیز دلم. خودم برات دوباره میگم.” لبخند رضایت روی لبهایش نشست و لپهایش گل انداخت و با خجالت گفت:” ممنون خانم.” و رفت که بنشیند.
نفر چهارم پشت سرش در صف بود. “خانم اجازه؟! من یه داستان نوشتم میشه بدم بخونید؟” در آغوش گرفتمش و بوسیدم و آرام درِ گوشش گفتم:” آره عزیزم. برام بیار.” خندید و رفت. حالا نوبت نفر بعدی بود.
بعد از آن دیدم یکی یکی میآیند در صف بوسیده شدن. من هم که دنبال بهانه بودم تا همهشان را در آغوش بگیرم و ببوسم استقبال کردم.
تک به تک همه شان را در آغوش کشیدم و آنها پرواز کردند و رفتند سر جاهایشان آرام گرفتند. آخری که آمد گفت:” خانم! منو ببخش که اون هفته اذیتتون کردم. اشتباه کردم.” من هم دوباره بوسیدمش و گفتم:” من هم از شما عذرخواهی میکنم که دعوات کردم. از اینکه اون هفته ناراحتت کردم خودم هم ناراحت شدم. هفتهی پیش کربلا بودم اونجا برات خیلی دعا کردم.” گفت:” ممنونم خانم.” و اشکهایش غلطید و از روی گونههای نازکش افتاد پایین.
به طرز غیر قابل باوری آرامش برقرار شده بود. نه دیگر گفتم ساکت! نه گفتم بنشین سر جای خودت! نه گفتم دفترها روی میز. دیگر دلیلی برای استرس و فریاد و مواخذه وجود نداشت. یاد حضرت رسول صلوات الله علیه و آلی و سلم افتادم که با کودکان، کودک میشد و مشغول بازی. دلش نمیآمد حتی در نماز جماعت، بازی بچه ها را تعطیل کند. اشک ریختن کودک را تحمل نداشت. آخر او پیامبر رحمت و مهربانی بود.
فردا روز وفات شهادت گونه ی رسول خدا صلوات الله علیه بود. برای همین گفتم تا آخر امروز به بچه ها سخت نمیگیرم. همینطور با محبت و بوسیدن و در آغوش گرفتن روز را سر میکنم تا آخر روز. و واقعا این راهکار افاقه کرد.
حالا من راه افتاده بودم در کلاس و قدم به قدم میرفتم و میبوسیدم و در آغوش میگرفتم و نوازش میکردم. درس توصیف چهره و مکان و زمان را یکجا گفتم و بچه ها خیلی بهتر از قبل یاد گرفتند. مثل همیشه از مثالهایشان میشد فهمید که خلاقیتشان بیشتر از قبل شده و ذهنشان آرام شده. دریای خلاقیت بود که جاری شده بود.
ظهر که میآمدم خانه خسته نبودم. پر از انرژی بودم و عشق. پر از مهر و محبتی که بچههایم بهم داده بودند. پر از شور درس دادن به بچه های خلاق کلاس پنجمم. در راه با خودم گفتم:” بیدلیل نیست که خدا به حضرت رسول فرمود اگر اخلاق خوش و مهر و محبتت نبود همه از اطرافت پراکنده میشدند. و این یکی از معجزههای حضرت رسول صلوات الله علیه و آله و سلم بود. معجزه ی مهرورزی و محبت“
فخلع نعلیک. انک بالواد المقدس طوی.
این روزها خیلی خیلی به این جمله فکر میکنم. قبل از رفتن به سفر اربعین یاد سفر سال گذشته کردم و این افکار در ذهنم شروع شد تا رسیدم پشت در حرم ابالفضل العباس علیه السلام.
اصلا چرا فخلع نعلیک؟
طهارت بدنی و ذاتی خیلی مهم است. مخصوصا وقتی میخواهی خدمت ارباب و برادر ارجمندش برسی. وقتی درهای حرم را بسته دیدم و کفشهایی که ازم تحویل نمیگرفتند با خودم گفتم هنوز کار دارم تا به زیارت نائل شدن. تا زائر اباعبد الله شدن. تا یکبار دیگر کربلایی شدن.
وقتی نیست و من هنوز منتظرم این کفشها را یکی از من بگیرد و برایم نگه دارد تا من بروم زیارت. تازه حرم اباعبد الله علیه السلام هم مانده. یعنی میرسم زیارت کنم؟
کفشها را که رها کردم انگاری دلم از تعلقات خالی شد. دیگر فقط به رسیدن فکر میکردم. به محبوب که یک سالی هست ازش دور مانده ام. به عشق همه ی عمرم ابالفضل العباس علیه السلام. سال پیش که آمدم حرم تنها جایی که محکم به ضریح چسبیدم همینجا بود. یعنی موج زائرها مرا با خودش برد و رساند به ضریح. یک چند دقیقه ای آنجا بودم و اصلا نمیتوانستم از بین جمعیت خارج شوم. آنجا بود که یادم آمد روضه ی شب نهم حسینه مان حاجت روایم کرده. و شاید روضه هایی که برای مادرش در وبلاگ عاشورا گذاشتم.
یاد سفر قبلی یک لحظه از خاطرم محو نمیشود. در فکر خودم قوطه ور بودم که توی جمعیتی که داخل حرم میشدند گم شدم. با سیل جمعیت میرفتم و اینبار میدانستم کجا. باب الفرات! جایی که اولین بار تشنه ی حرم شدم.
راه زیارت برای خانمها بسته بود. تنها میشد زیر زمین حرم رفت برای زیارت. همراه جمعیتی که صلوات میفرستاد و اشک میریخت اشک میریختم و میرفتم. برای اینکه وقت نداشتم نمازهای زیارت را در راه میخواندم که بینصیب نمانم. مدام چشمم به ساعت بود. یعنی میرسم زیارت کنم؟
زیر زمین حرم هنوز سیمانی بود. با آن آبی که مدام میجوشد میشود فکرش را کرد که چرا سنگفرش نشده است. کف زمین را مشمی کشیده بودند و بعد فرش پهن کرده بودند. هنوز هم همان نقطه ی پارسالی داشت آب میجوشید و خانمها نشسته بودند و دستمالهای متبرکشان را سیراب میکردند. جمعیت را در ستونهای یک نفره از دو طرف راهی ضریح میکردند. دستم رسید به حرم. باورم نمیشد با این جمعیت شدنی باشد.
بیرون که آدم ساعت هنوز یک و نیم بود. یک ساعت و نیم تا ساعت قرارمان وقت بود. بین الحرمین فرش نداشت. اگرنه از همانجا پای برهنه تا حرم ثارالله میرفتم. اما چه کنم که این کفشها از من دل نمیکنند. وقتی رفتم سراغشان هنوز همانجا بودند.
#یاوران_زینب سلام الله علیها
وقتی رسیدم دم حرم حضرت ابالفضل العباس علیه السلام، نزدیک اذان ظهر بود. برای همین درهای حرم بسته بود و کفشداریها کفشها را قبول نمیکردند. هرچه کردیم که لا اقل کفشهایمان را بگیرید که ما با خیال راحت یک گوشه ای بایستیم و نماز بخوانیم قبول نکردند. فرمودند:” درهای حرم بسته شده و ما هم وقت استراحتمان شده. شما هم بروید نماز بخوانید تا شیفت ها عوض بشود.”
سر راه پله های حرم، خادمها مشغول پهن کردن موکت بودند که ما هم نماز جماعت بخوانیم. همانجا ایستادم به نماز. این کفشها برای خودش دردسری شده این روزهای اربعین.
نماز که تمام شد رفتم دوباره تلاش کنم بلکه این وصله های ناجورِ به زور به من چسبیده را بدهم و خودم را خلاص کنم که دیدم مداح جدیدی که این روزها صوت و فیلمش در همه جای فضای مجازی منتشر است آنجا ایستاده و مشغول خدمت به زائران حضرت ابالفضل العباس علیه السلام است.
از اینکه کفشداریاش جا نداشت تا کفشهای زائرها را بگیرد ناراحت بود. خیلی از زائرها عذرخواهی کرد. مدام لبهایش ذکر میگفت و در روی خانمها نگاه نمیکرد. نورانیت در چهره اش موج میزد. با همکارانش هم به عربی صحبت میکرد و میگفت:” اینها زائران اباعبد الله الحسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام هستند. مبادا بهشان رو ترش کنید.” اصلا یادم رفته بود برای چی آمده ام اینجا. محو رفتارش شده بودم.
وقتی فیلم مداحی معروفش را دیده بودم به همسرم گفته بودم:” این حرکات چیه این انجام میده موقع خوندن؟ ” و آن موقع وقتی سجده اش را بر روی پیشخوان کفشداری دیدم و بوسه ای که عاشقانه به خاک آنجا میزد از رویش شرمنده شدم. خلوص نیت و عشقش به اباعبد الله علیه السلام مثال زدنی بود. از رویش نور میبارید از بس خالص بود.
خلاصه با این اوضاع شلوغی حرم بیخیال کفشها شدم. گذاشتم شان توی یک کیسه فریزر که در کیفم بود و یک دستمال کاغذی برای نشانه گذاشتم داخلش و همانجا کنار دیوار رهایش کردم و رفتم. گفتم:” علی الله. فوقش میبرن از دستش خلاص میشم که منو رها نمیکنه.” مال دنیا عجب بیخود شیرین است. آدم دلش نمیآید از یک جفت کفش بگذرد. خدا به دادمان برسد روز قیامت با این علاقه هایمان. ?
پ.ن: برای اینکه بدانید کدام مداح عرب را میگویم یکی از مداحی هایش را برایتان اینجا گذاشتم. ببینید و اگر شما هم اشک ریختید برای من و این خادم درگاه ابالفضل العباس علیه السلام دعا کنید.
مطمئنم خلبان بد سلیقه بود. شاید هم دلش میخواست خودش را بیدین و ایمان نشان بدهد. اما بعید به نظر میرسد. آخر صبر کرد تا جماعت نماز صبحشان را بخوانند بعد از روی زمین بلند شد.
موقع پرواز دعای سفر خوانده نشد. مهماندارها هم حکم نماز صبح ما را نمیدانستند. یعنی نمیدانستند نماز صبح ما بعد از رسیدن به نجف چطور میشود؟ و آیا اینکه قبل از قضا شدنش به نجف میرسیم یا نه؟ تازه موقع خروج از خاک وطن اعلام نکردند ما از ایران عزیز خارج شدیم. آنوقت وقت رسیدنمان نماهنگ ایران من پخش میکردند. نه مطمئنم بیسلیقه بود. خلبان هواپیمای پارسال وقت رسیدن به نجف اعلام کرد یکبار به دور حرم شریف دور میزند تا همه ی مسافران حرم را ببینند. اما این خلبان… :(
بیسلیقگی آدم همینجاها خودش را نشان میدهد. آدم حتما نباید لباس شلخته بپوشد یا هواپیمای کثیف داشته باشد تا بیسلیقه نشان داده شود. همین که بلد نیست به علائق و اعتقادات مهمانهایش احترام شیرین بگذارد یعنی بیسلیقه است.
نه اینکه امید به رفتن نداشته باشم. تا آخرین لحظه امید داشتم. تقریبا کارهایم را انجام داده بودم اما خیلی از کارها را نه.
یکی دو روزه همه ی کارها ردیف شد. حتی به حمام بردن نفس جانمان هم نرسیدم. چه برسد با مامان جان و باباجان خداحافظی کنم.
صبحی داشتم با خودم فکر میکردم و میگفتم رفتنم مثل آمدن زمان ملک الموت شده. انگاری آمده جانم را بگیرد و من بهش میگویم:” هنوز بچه هایم را به کسی نسپرده ام. مامانم چی؟ باهاش خداحافظی نکردم.” و او همین طور مُسر میگوید:” نه دیگه هیچ وقتی نداری باید بیای بریم. بچه هاتو بالاخره خداشون یه کاری میکنه. تو نباشی هم کسی هست ازشون نگهداری کنه.” و اشکهای مرگ باشد که از گوشه ی چشمانم بچکد و تمام.
مردن از این هم راحت تر است. اما انقدر خودم را اسیر دنیا کرده ام یادم رفته اینجا دار قرار نیست.
امروز یکبار خودم را تا دم مرگ و التماس به ملک الموت بردم و آوردم تا دلم که دارد راهی دیار اباعبد الله علیه السلام میشود سبک شده باشد.
دارم میآیم آقاجان! اگرچه خیلی دیر میرسم اما دارم میآیم. این دیر آمدنهایم خدا کند دست آخر مرا جزء مردود شدگان درگاهت قرار ندهد.
آقای من یا صاحب الزمان. آجرک الله فی مصیبت جدک اباعبد الله الحسین علیه السلام.
چه کسی گفته مردها گریه نمیکنند؟
دلش میخواست گریه کند و خودش را بیاندازد در آغوشم. مثل بچگیهایمان. دست و بالش را تخت بیمارستان بسته بود و دلش را.
بغضش را قورت میداد و نفسش بند میامد اما پایین نمیرفت؛ از گوشه ی چشمهایش میریخت.
دلش برای خواهرش تنگ شده بود. فقط همین!
قلبم را اشکهایش آتش میزد. بغضهایی که قورت میداد که گریه نکند. دلتنگی اش مرا میکشت. فقط همین!
بالای تل ایستادم و کشته شدنت را دیدم. روی نیزه ها رفتی و صبر کردم. تنور خولی، تشت طلا، چوب خیزران. خواهر به قربان سر بریده ات یا حسین!
#یاوران_زینب سلام الله علیها
بار اولی باشد که بروی عتبات مقدسه ی عراق و یکی به تو گفته باشد تو که روضه خوانی، هرکجا رفتی روضه بخوان؛ حتما قلبت میایستد.
وقتی از ماشین پیاده شدم و حرم امیرالمومنین علی علیه السلام را جلوی رویم دیدم داشتم قالب تهی میکردم. جزبه ی مولا مرا گرفته بود. هر چه ادب کردم و سر انداختم پایین و آرام آرام راه رفتم که نرسم نشد. قلبم به سختی میزد. نفسم بند آمده بود. غربت بابا که هیچ مظلومیتش داشت مرا میکشت. ? با بغض و سر افکنده و نفس بند آمده گفتم:” راضیه سادات. خدا بگم چکارت نکنه. کی میتونه اینجا روضه بخونه که تو به من گفتی؟ مگه کسی جرات داره اینجا پیش غیرت الله روضه ی مادر بخونه؟” و دوباره گفتم:” خوب تو دخترشونی. وقتی میگی لابد باید بکنم. من که تاحالا اینجا نیامده ام.” ?
قدم برمیداشتم و قلبم میایستاد. نه نمیشود روضه ی مادر خواند. ابهت بابا همینطوری قلبم را دارد از جا میکند. روضه خواندن نمیخواهم برای اینکه جان بدهم. ? ?
خیابان سوت و کور بود. آخر نیمه های شب بود. یکی دونفر بیشتر تو کوچه ها رفت و آمد نمیکردند. چیزی پیدا نمیکردم که حواسم را پرت کند و به سمت حرم کشیده نشوم. سرم را یک لحظه بلند کردم و دیدم کنار گنبد نورانی اش نوشته شده ” السلام علیک یا ابالحسن”
سلام بابای مظلوم من. ? ? تا حالا نمیدانستم اول مظلوم عالم یعنی چی؟ یعنی دستهای بسته و ناموس خدا زیر دست و پا ? ? ?
سلام بابای غریبم. کی اولین بار گفت باید نزد شما روضه ی مادر بخوانند؟ مگر در محضر غیرت الله میتوان اینگونه رفتار کرد؟
قلبم دارد از جا کنده میشود بابا!
#یاوران_زینب سلام الله علیها
من و این جاده انگاری قصه هایمان تمام نمیشوند.
فکر کن پیر بشوم و هنوز هم تو این جاده بروم و بیایم و موقع برگشتن دلتنگ بشوم. کی دلتنگیهایم تمام میشود خدا میداند.
رادیوی ماشین داشت روضه میخواند و آسمان با آن میگریست و من داشتم با لذت گریه کردنش را تماشامیکردم و عکس میگرفتم. حالا که رسیدم خانه دلم برای مامان جان تنگ شده. مثل هر هفته که از این راه برمیگردم. آدم برای خودش بهانه ی دلتنگی داشته باشد خوب است.
مثلا تند و تند دلش برای امام رضا علیه السلام تنگ بشود یا برای حرم حضرت امیر علیه السلام یا برای حرم ارباب. بعد هم مثل آسمان امشب دلش بترکد و همینطور ببارد و ببارد و اشکهایش تمام نشود.
دلها از الان روانه ی عتبات شده اند و قدمها هم در راه اند. کاش دل من هم راهی بشود و راه برای من هم باز بشود. چقدر امشب دلم برای حرم جدم موسی ابن جعفر علیه السلام تنگ شده است.
این عکس غروب آفتاب است در یکی از روزهای اول مهر تو جاده.
جاده ها تمامی ندارند علی الخصوص این یکی که یک دنیا بار غصه دارد برای من.
این روزها که کاروان اسرا به سوی شام در حرکت اند در دل بچه ها هنگام غروب چه میگذرد؟ شاید از درد ناله میکنند. شاید یاد پدر امان از چشم هایشان ربوده. شاید ترس دارند که فردا صبح و منزل دیگر که میرسند قرار است چه اتفاقی بیافتد. شاید…
غروب های جاده دلگیرند. علی الخصوص اگر همراه کاروان اسرا، سرهای بریده باشد.
لا یوم کیومک یا اباعبد الله.
#عکاسی_خودم
شب یازدهم هم رسید. وقتی یادم میافتد که امشبی را عمه جان نشسته نماز شب میخواند، دلم تاب نمیآورد.
اولین بار باشد که بروی حرم اباعبد الله الحسین علیه السلام و هیچ کس با تو نباشد که بگوید کجا برو و چکار کن. آری. من در حرم تو گم شده بودم.
اولین بار باشد که قدم به وادی عشق گذاشته باشی و روضه های کربلا هنوز در خاطرت باشد. یک قدم یک قدم جلو میرفتم و آجربه آجرِ حرمت، برایم روضه میخواند.
راهنما لازم نبود. تو خودت مرا میکشاندی. من هم دیوانه وار دنبال عطر تو میآمدم و اشک میریختم. انقدر چرخ زدم تا بالاخره از پا افتادم. همینجا. کنار قتلگاه. مثل عمه جانم زینب کبری سلام الله علیها.
زمان من سال ۱۴۳۹ بود نه ۶۱. صلح کامل برقرار بود نه جنگ نا برابر. کسی مرا محاصره نکرده بود. تازیانه نمیزد. بچه های برادرم از ترس فراری نبودند و من به دنبال آنها. گوشواره ی دخترک ها در گوشهایشان بود و طفل های شیرخواره در بغل مادرانشان. اما من پای خسته، از دویدنهای بیامان را با دل و جان احساس کردم.
صدای شیون زنان حرم بعد از اربا اربا شدن علی اکبر علیه السلام هنوز به گوش میرسید. صدای ناله ی پدر که فرمود:” علی الدنیا بعدک العفی یا علی!” و کسی درون من این جمله را فریاد میکشید، وقتی مجاور ضریحت بودم. نالهی درونم زبانه کشید و فریاد شد. با داغ سینه همچون بابای جوان از دست داده فریاد کشیدم و با اربابم هم نفس شدم که:” علی الدنیا بعدک العفی یا علی! یا علی! یا علی!”
عُف بر این دنیای بیهوده بعد از تو علی جان! جان بابا! شبیه ترین کس به رسول الله بودی! این قوم شبهاتت را انکار نکرد اما تکه تکه کردنت هم راضی شان نمیکرد.
دلم آرام نمیگرفت. داشتم دق میکردم همانجا. همین طور با سیل زائران حول حریمش میرفتم و جذبه اش رهایم نمیکرد که آرام بگیرم. اشکهایم تمام نمیشد و داغ علی اکبر صلوات الله علیه رهایم نمیکرد. چطور طاقت آوردی بالای تن اربا اربا؛ حسین جان!؟
همین طور که میرفتم تابلویی دیدم که نوشته بود"قتلگاه” خدا خواست که بسته باشد. فقط پنجره هایی پوشیده شده با پرده های سبز رنگ نمایان بود. اینجا که رسیدم دیگر توانم تمام شده بود. رنگ بر رخم نمانده بود. تشنگی بیداد میکرد، اما توان رسیدن به آب نداشتم. اولین فرشی که اجازه داشتم بنشینم، از نفس افتادم.
ایستادن روی این پاها کار من نبود. یادم افتاد به عمه جانم حضرت زینب سلام الله علیها! نماز نشسته خواندن فقط از تو بر میآمد؛ بانو! اگرنه هرکسی جایت بود همان لحظه ی اول قالب تهی کرده بود. آنچه که با چشمانت دیدی و با وجودت لمس کردی توان برای قلب خسته ای همچون شما نمیگذارد. قدرت و جزبه ی ولایت برادرت تو را سرپا نگه داشته بود؛ وقتی که گفت:” خواهرم هر چه که دیدی صبر کن. صبر جمیل!” و شما چه زیبا صبر نمودی! “ما رایت الا جمیلا” شدی.
تکیه بر نرده های آهنی پشت سرم دادم و روضه از سر گرفتم. عمه جانم چطور دوام آوردی، سر برادرهایت بالای نی. علی تکه تکه شده در عبای عربی. گهواره ی خالی طفل بیشیر.
چطور تاب آوردی کودکانی که لباسهایشان آتش گرفته. گوشهایی که دریده شده به خاطر گوشواره. انگشتری که با انگشت برده شده. چطور طاقت آوردی؟
چطور تحمل کردی داغ بچه های ترسیده از حرامیان را که در صحرای پر از خار مغیلان گم شده بودند؟ پاهایشان زخمی. تن شان مجروح. طفل یتیمی که گم شدو در صحرا از ترس جان سپرد؟
من هم نمازم را نشسته خواندم. یعنی تاب و تحمل و قدرتی برایم باقی نمانده بود. با همه ی جان، نماز نشسته خواندنت را احساس کردم بانو!
کاش برای من هم امشب در نماز شبت دعا کنی! همان طور که برای برادرت دعا نمودی. با اشک. با آه. با سوز دل. با یک دنیا آرزوی ناتمام که برای بردارهایت داشتی. با یک دنیا امید که برای جگرگوشه های پرپرت داشتی. با یک دنیا حسرت که برای سر نیزه رفتن سرهای عزیزانت داشتی. برای امت جدت رسول خدا صلوات الله علیه دعا کن. شاید که مستجاب شود و صاحب شان به سویشان باز گردد. باشد که منصور آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین انتقام خون به ناحق ریخته ی برادرت را بگیرد.
ادامه ی مطلب قبل
الان که اینجای زمان هستیم یعنی شانزدهم شهریور ماه، باید طبق دستور دادستان کل کشور تلگرام به کلی از دسترس خارج باشد. یعنی #طلاگرام و #هاتگرام هم الان نباید کار کند. حتی #فیلگرام که اصلا کسی آنرا نمیشناسد، اما بدون فیلتر شکن میتواند وارد تلگرام شود. البته #فیلترشکن هنوز هم بهترین راه حل برای ورود به #تلگرام است.
اینها را از زبان مردم شنیده ام. اشتباه نکنید. از ابتدا هم که تلگرام روی گوشی مبارک بنده آمد فقط به زور همسرجان بود. الانم به همان دلیل که بار اول زورمان کرده بود با ما در فضای مجازی در حال قطع رابطه است. اما ملالی نیست. تلفن برمیداریم و باهاش تماس صوتی برقرار میکنیم و صدای دلنشینش خستگی از تنمان خارج میکند ? اما روی صحبتم چیز دیگری است.
در روزگارانی نه چندان دور هنگامی که به دوستان و آشنایان میگفتم:” از نرم افزارهای پیام رسان خارجی استفاده نکنید یا لا اقل کمترین اطلاعات را در آنجا رد و بدل کنید.” مورد تمسخر واقع میشدم. یعنی اگر الان هم بهشان بگویی خواهند گفت:” شما #توهم #دشمن دارید. فکر میکنید همه با شما در جنگ هستند.” اما الان میخواهم نقشه هایی که طی این چند سال اجرا شده برایتان شرح بدهم.
نکته ی اول:
اساس کار پیام رسانهای رایگان بر کسب درامد از دیگر راه هاست. مثلا تبلیغات در صفحاتشان یا جمع آوری اطلاعات و فروش آنها.
نکته ی دوم:
اینترنت یعنی به هم پیوسته شدن کامپیوترها و سیستمها در سراسر جهان و تبادل اطلاعات بین آنها؛ که خوب این پیوستگی باید ابتدائیتی داشته باشد. یعنی بالاخره باید یک کامپیوتر مبدا اولیه ای باشد که توانایی این را داشته باشد که این حجم عظیم اطلاعات رد و بدل شده در این فضا را در خود نگهداری کند تا بتواند آنها را از جایی به جای دیگر انتقال دهد. بیتها بالاخره باید در یک سروری بنشینند. اگرنه در هوا که نمیتوانند رد و بدل بشوند. و آن کامپیوتر مبداء که اینترنت را به وجود آورد در مرکز امنیت اطلاعات آمریکا وجود دارد. یعنی اصلا و اساسا این مرکز برای جمع آوری اطلاعات و تجمیع آنها این کامپیوتر عظیم را ساخته و حالا روز به روز در حال گسترش آن است. تنها راه حلی که بتوان اطلاعاتی را در آن کامپیوتر اصلی آمریکایی نگهداری نکرد این است که همان شکل از کامپیوترهای به هم پیوسته را در کشورهای خودمان داشته باشیم تا از خروج اطلاعات جلوگیری کنیم اما اطلاعات خارج را بتوانیم دریافت کنیم و به علاوه در سطحی که خودمان مایل هستیم مطالب خودمان را به روی اینترنت خارج از کشور منتقل کنیم و این یعنی #شبکه_ملی_اطلاعات .
نکته ی سوم:
این اطلاعات که ذخیره میشود مگر مهم است؟
بله
سازمان امنیت اطلاعات آمریکا روزانه در حال تجزیه و تحلیل این اطلاعات است تا بتواند از طریق آنها بر کشورهای مورد نظر خود تسلط داشته باشد. کمترین استفاده از این اطلاعات تجزیه و تحلیل جامعه ی هدف میباشد.
این یعنی چه؟
وقتی یک مساله در یک جامعه اهمیت بیشتری پیدا میکند، صحبت درباره ی آن مساله بین افراد آن جامعه بیشتر میشود. از این رو میتوان فهمید دغدغه ی امروز جامعه ی هدف چیست؟ مثلا امروز روز #پوشک .
کار دیگری که با این تجزیه و تحلیل اطلاعات انجام میدهند شایعه پراکنی بر اساس نگرانی های اجتماعی است. یک روز به یک دختر بچه تعرض میشود فردایش میبینی هزارتا از این مسائل رو میشود که تا حالا نبود.
کار دیگر ذائقه سازی است. مثلا با توجه به نگرانیهای مردم از وضع اقتصاد امروز کشور سعی میکنند افکار مردم را به سمت ایجاد تشنج بیشتر توسط خود مردم پیش ببرند. با ایجاد ترس از کمبود کالا. با ایجاد اضطراب برای آینده ی کشور. با پراکنده کردن بذر تنفر از علما و مراجع و دین اسلام. با موارد مختلف سعی میکنند مردم را به سمتی هدایت کنند که انفجار احساسات عمومی باعث براندازی از درون شود.
و مزایای دیگر که در جای دیگری بحث خواهیم کرد.
نتیجه گیری:
دشمن با استفاده از تلگرام و اینیستاگرام در حال ایجاد تشنج و دامن زدن به نگرانیهای اجتماعی در کشور ماست. این یک راهکار موفق در دراز مدت است و دشمن ما از این کار خسته نمیشود. مگر اینکه ما با درایت در این فضا عمل کنیم و جامعه را به سمت آرامش پیش ببریم.
راهکار چیست؟
در راز مدت، باید مردم را از این شبکه ها و پیام رسانها بیرون آورد. هر چقدر کمتر از خودمان اطلاعات بدهیم کمتر دچار مشکل خواهیم بود. و مسائل را با آرامش بیشتری بررسی و حل خواهیم کرد.
به علاوه باید شبکه ی ملی اطلاعات هرچه سریعتر به وقوع بپیوندد تا اطلاعات جامعه ی ما از مرزهایمان خارج نشود.
در کوتاه مدت:
*از همین امروز سعی کنید هر چقدر در توان دارید به رویه ای عکس ماجراهای این روزها عمل کنید. اتفاقا از پوشک با اطلاعات امیدوار کننده حرف بزنید. اتفاقا سعی کنید اطرافیان خود را به آرامش دعوت کنید. اتفاقا درباره ی مسائل اقتصادی روز در این فضاها با دید مثبت و امیدوار کننده صحبت کنید.
بهتر است برای رد و بدل کردن کمتر اینگونه اطلاعات در این فضاها صحبتهای خودتان را تلفنی و حضوری انجام دهید و مردم را دعوت به آرامش و عدم انتشار این دست از مطالب کنید.
لطفا خودتان به بحران موجود دامن نزنید. خریدهایتان را کنترل شده و به اندازه انجام دهید و دیگران را به این کار تشویق کنید.
حفظ آرامش باعث پیدا کردن دید بهتری نسبت به فضای اطراف و وقایع است. پس همه جا مردم را به حفظ آرامش دعوت کنید.
میگویند بعد از سونامی اخیر در ژاپن، مردمی که خانه هایشان کمتر آسیب دیده بود خوراک و مواد دیگرِ لازمِ زندگی را که در خانه هایشان داشتند میبردند و در فروشگاه های محل قرار میدادند تا مردم دیگر بتوانند مایحتاج خودشان را تامین کنند.
آنها بت پرست هستند و ما مسلمان. ما در دین خودمان بیشتر از اینها درباره ی کمک به هم نوع دستور داریم.
دلار که گران شد به تبع آن طلا و ماشین هم گران شد. به تبع این سه تا چندتا کالای لوکس هم گران شد. به تبع آنها … همه چیز یکهو در حال گران شدن هستند. اما آخر چرا؟
پلان اول:
مثل همیشه رفته بودیم خرید کلی برای خانه و مثل همیشه همان فروشگاه همه چیز دار ارزان فروش. خوب خرید همیشگی مان از همینجاست. هر هفته که نه ولی حد اقل ماهی یک بار اینجا میآییم.
پلان دوم:
شب گذشته همسر جان میگفت:” خانم اعلام کردن انواع پوشک و موارد بهداشتی سلولزی تو بازار کم شده. میگن مردم هجوم بردند برای خرید این چیزها. علی الخصوص خانم ها.”
پلان سوم:
تو فروشگاه همه ی خانم ها دو تا پنج چرخ دستی، دستشان بود و همه به دنبال مواد سلولزی مورد نیاز خودشان. یک خانم مسنِ حدودا بالای 60 سال، با استرس و نگرانی شدید، در حال جمع کردن باقی مانده ی این موارد از قفسه ها بود. یک آقایی پرسید:” خانم چه خبره؟ مگه قحطیش اومده؟” همون طور مضطرب گفت:” الان اگر نخرم دیگه گیرم نمیاد. همین طور بیچاره میشم. پس چی که قحطیه. بعدا اگر پیدا نشه چکار کنم؟” و من نگاه میکردم و میدیدم همین طور قفسه های مواد سلولزی هست که خالی میشود. ( دور از جان شما و با عذر خواهی از محضرتان باید بگویم غارت میشود.)
پلان چهارم:
هیچ چیز فروشگاهی که همیشه ارزان قیمت است معمولی نیست. نه قیمت هایش نه خریداران کالا نه امنیت خاطر و آرامش هنگام خرید.
یک آن به خودم آمدم و فکر کردم که ما قحطی زدگانیم. دور و برم را که نگاه میکردم چرخ های پر از دستمال توالت و انواع پوشک و …. مخصوص بانوان بود. خانم ها از بین جمعیت میرفتند و میآمدند و باقی مانده ی جنسهای قفسه های سلولزی را جمع میکردند که با خودشان ببرند.
اصلا از اینکه اینجا برای خرید آمدم بدم آمد. از این به بعد یادم باشد دیگر به این فروشگاه سوء استفاده چی نروم. قیمتهای روی کالا را میبینی اما اتیکت فروشگاه قیمتی بالاتر زده است. همه ی اجناسش را گران تر میفروشد.
کمتر از آنچه که نیاز داشتم خرید کردم. یعنی عملا هیچ چیزی در فروشگاه باقی نمانده بود. ترس از نبودن اجناس مردم را به وحشت انداخته بود. تو این گیر و دار فقط یک خانواده ی با فرهنگ دیدم که فقط مایحتاج یک هفته ای خودش را خرید کرده بود. دقیقا همان چیزهایی که همیشه میخرید.
برای ادامه ی خرید به یکی دیگر از فروشگاه های همه چیز دار، در نزدیکی خانه مان رفتیم. امنیت، آرامش، طمانینه، قیمتها همان طور مثل قبل و با تخفیفات ویژه ی خودشان. همه چیز هم فراوان بود. هم پوشک هم دستمال کاغذی هم …
راستی الان که فکر کردم یادم افتاد. منطقه ای که فروشگاه اول قرار دارد منطقه ای نزدیک به فردیس یعنی همان مکان اغتشاشات کرج هست که محل تجمع بهاییان میباشد. حتما این هم یک حرکت تیمی برای ایجاد کمبود اجناس در بازار است؟؟؟!!!!
واقعا یعنی انقدر نبود یکی دو روزه ی اقلام سلولزی در بازار نگران کننده بود که مردم از ترس نبودش هجوم آورده اند؟ چرا باید قیمت پوشک این همه گران بشود؟ چون پوشکها اکثرا تولید خارج هستند. همین مارک فراگیر #مولفیکس تولید کشور ترکیه است. با ورود این مارک و همه گیر شدن آن در بازار تولید پوشک، مارک #مبارک و #فاین و #پنبهریز در کشور کم شد تا اینکه تقریبا این کارخانه ها تعطیل شده اند. چرا مسئولان کشور به جای اتکا به درون همیشه چشم به بیرون داشته اند؟
نه قحطی پوشک میآید نه دستمال توالت نه مواد دیگر سلولزی. بر فرض هم که اصلا تولید نشد. به بازار نیامد. اصلا یک خواب و رویا شد. تا قبل از سال 70 شمسی که این شکل از پوشکهای نوین نیامده بود مادرهای ما با بچه هایشان چکار میکردند؟ پوشک معمولی یا #کهنهی_تنظیف خیلی هم بهداشتی تر است و البته حساسیت کمتری هم ایجاد میکند. کی قرار است متوجه شویم که ما در حال جنگ با ابر قدرتها هستیم؟ در جنگ و محاصره ی اقتصادی مطمئنا قحطی خواهد آمد. اما جامعه ای پیروز جنگ خواهد بود که با هم متحد باشد. این طور خرید کردن اصلا خوب نیست. دشمنان ما منتظر همین عملکرد از ما هستند تا ضربات نهایی را به ما بزنند. لطفا عاقلانه تر فکر کنیم.
ادامه دارد
بوی پیراهن خونین کسی میآید…
محرم در راه است و یکی دو روز بیشتر به آمدنش باقی نمانده. قلبها در تلاطم و شور آمده و چشم ها آرام آرام خیس میشوند. اما…
هیچ وقت فکر نمیکردم زیارت کربلا انقدر تاثیر داشته باشد. این روزها هرچه که عکس حرم میبینم یاد لحظاتی میافتم که دیوانه وار دور تا دور حرم میگشتم و گریه میکردم. صبر دلم آرام آرام لبریز میشود. نمیدانم یکبار دیگر عمرم کفاف میدهد کربلا را ببینم یا نه.
امسال موقع روضه های قتلگاه که بشود یک جور دیگر خواهم گریست. امسال وقت شور حسین حسین که بشود طور دیگری سینه خواهم زد. امسال روضه ی عمو حتما مرا خواهد کشت. امسال??
این روزها یک قطعه شعر مدام روی لبهایم هست. قافله سالار داره میاد. خدا کنه برگرده…
نگاهم به تکه سنگی است که از حرم برایم رسیده. چقدربوی حرم میدهد. دستم که میگیریم دلم به تلاطم میافتد.
میخواهم خانه را سیاه پوش کنم. مثل هر سال. امسال ای کاش بتوانم مجلس روضه ای برپا کنم. روضه ی ارباب
امشب انقدر شور و شعف دارم انگار که فردا روز اول نوروز است و سال تحویل است. خیلی خوشحالم که این همه تلاشم امسال ثمر داد.
دخترم خودش خانه را مرتب کرده و تزئین نموده. برای خاله هایش هدیه ی عید غدیر درست کرده. لباس نوی خودش و خواهرش را مرتب کرده. ژله درست کرده با خواهرش خورده و همه را فقط به خاطر این انجام داده که فردا عید غدیر است.
بهترین روز عمر خودم و دخترهایم و پدر و مادرم روز عید غدیر خم است. روزی که باباجانم حضرت علی علیه السلام امام امت شد.
شیرین ترین روز زندگی مادرم حضرت زهرا سلام الله علیهاست. و به یاد ماندنی ترین روز زندگی حسنین و زینبین سلام الله علیهم.
فردا روز بزرگی است. کاش فردا آقایم امام زمان علیه السلام هم بود و با هم یک جشن بزرگ عمومی ترتیب میدادیم و در همه جای جهان نقل و نبات و شیرینی به هم تعارف میکردیم.
راستی فرموده اند روز ظهور حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه الشریف هم، روز عید غدیر خم خواهد بود. کاش فردا روز موعود باشد
عصمت یعنی چه و معصوم کیست؟
معصوم به شخصی گفته میشود که دارای عصمت است و عصمت به گفته نویسنده کتاب اسرار الحکم به این معناست:
خوئى است که منع کند، صاحبش را از خطا، از آن جهت که علم دارد به مثالب معاصى و مناقب طاعات، پس امکان دارد از براى او معصیت و عدم طاعت، لیکن چون علم دارد به معایب معاصى و مضارّ آنها، مرتکب نمىشود آنها را، و چون علم دارد به محاسن و منافع طاعات، به جا مىآورد آنها را، و آن هیئت نوریّه، راسخ مىشود در او و مؤکّد مىشود رسوخ در انبیا و اولیا، به تتابع «وحى» و «الهام». و بعضى گفتهاند که: عصمت، بودن شخص است به حیثیّتى که ممتنع باشد که از او گناه سر زند به سبب خاصیّتى که در نفس قدسیّه اوست، یا در بدن او! و این قول صحیح نیست، چه با امتناع مستحق مدح نیست. 1
همان طور که میدانید شیعیان معتقدند که امام و خلیفه مسلمانان باید عصمت داشته باشد زیرا اگر امام خود مصون از اشتباه و گناه نباشد و خوب و بد را تشخیص ندهد امت را به گمراهی خواهد کشاند.
———————-
1-محقق سبزوارى، أسرار الحکم، صفحه 476