زود دیر میشود
نه اینکه امید به رفتن نداشته باشم. تا آخرین لحظه امید داشتم. تقریبا کارهایم را انجام داده بودم اما خیلی از کارها را نه.
یکی دو روزه همه ی کارها ردیف شد. حتی به حمام بردن نفس جانمان هم نرسیدم. چه برسد با مامان جان و باباجان خداحافظی کنم.
صبحی داشتم با خودم فکر میکردم و میگفتم رفتنم مثل آمدن زمان ملک الموت شده. انگاری آمده جانم را بگیرد و من بهش میگویم:” هنوز بچه هایم را به کسی نسپرده ام. مامانم چی؟ باهاش خداحافظی نکردم.” و او همین طور مُسر میگوید:” نه دیگه هیچ وقتی نداری باید بیای بریم. بچه هاتو بالاخره خداشون یه کاری میکنه. تو نباشی هم کسی هست ازشون نگهداری کنه.” و اشکهای مرگ باشد که از گوشه ی چشمانم بچکد و تمام.
مردن از این هم راحت تر است. اما انقدر خودم را اسیر دنیا کرده ام یادم رفته اینجا دار قرار نیست.
امروز یکبار خودم را تا دم مرگ و التماس به ملک الموت بردم و آوردم تا دلم که دارد راهی دیار اباعبد الله علیه السلام میشود سبک شده باشد.
دارم میآیم آقاجان! اگرچه خیلی دیر میرسم اما دارم میآیم. این دیر آمدنهایم خدا کند دست آخر مرا جزء مردود شدگان درگاهت قرار ندهد.
آقای من یا صاحب الزمان. آجرک الله فی مصیبت جدک اباعبد الله الحسین علیه السلام.