• خانه  اخیر جستجو فهرست مطالب آرشیوها موضوعات آخرین نظرات تماس  نقشه سایت 

دست نوشته های خاتون

غزلهای عاشقی

کارگران مشغول کارند

27 آبان 1402

بسم الله

وقتی آدم خودش در حال محاسبه نفس نباشد و تو فاز اخلاق حسنه فرو نرفته باشد؛ قاعدتا قلمش هم نمی تواند این چیزها را بنویسد. قلم نویسنده وصل به روح اوست. روح که درگیر هرچیزی شد قلم آن‌ها را به نمایش می‌گذارد.

روی این حساب بد بودن حال من کاملا پیداست. یعنی همین چیزها را که کنار هم می‌گذارم می‌دانم حالم خوب نیست. وقتی آدم روی خودش تمرکز ندارد یعنی می‌تواند روی معروف و منکری که می‌بیند درست تمرکز کند؟ 

من که بعید می‌دانم. 

این چند روز که از شبکه فاصله گرفتم و دارم مثل همیشه از بالا به‌ش نگاه می‌کنم؛ یاد یک خواب می‌افتم که اوایل کارمان تو شبکه دیده بودم. 

اوایل کاربری بود که مدام در حال انتشار مطالبی پیرامون احمد الحسن بود. تبلیغ او را انجام می‌داد. تمام افکارش را ریز به ریز شرح می‌داد و جواب سوالات بچه‌ها پیرامون این شخصیت را هم می‌داد. منتها جانب‌دارانه و به سمت تبلیغ احمد الحسن. 

یکی دو باری پست‌هاش را گزارش زدیم و حذف شد. آن زمان شبکه یک تیم رصد داشت. تعدادی از کاربران بودند که در طول شبانه روز مسئولیت بررسی مطالب را بر عهده داشتند. هر مطلبی که خلاف قوانین شبکه بود گزارش می‌زدند. 

چند باری مطالب آن خانم را با تیم رصد گزارش زده بودیم و حذف شده بود. چند باری هم با او وارد بحث شدیم و او را مغلوب کردیم. چند باری هم جوابیه مطالبش را منتشر کردیم تا تفکراتش را از بین ببریم. اما فایده نداشت. دست آخر مجبورش کردیم از شبکه برود. با اعتراض‌های مکرر. او هم گفت:” خدایا صدای افکار بعضی از مردم چرا خفه نمیشه؟!” و بعد شبکه را ترک کرد.

بعد از آن بود که خواب دیدم. 

خواب دیدم یک استخر زیباست که آب زلال و مناسبی دارد که خانم‌ها داخلش در حال شنا هستند و خوشند. اما خودم را با لباس انتظامات بیرون استخر می‌دیدم. تو وسط این استخر یک وقتی دیدم خانمی هست که گوشه‌ای بیرون استخر ایستاده و از خانم‌ها عکس می‌گیرد. پیدایش کردم و به زور از آن مکان اخراجش کردم. او هم موقع رفتن گفت:” بعدا می‌بینی که درباره من اشتباه می‌کردی!” گفتم:” قطعا درباره تو اشتباه نمی‌کنم. تو منافق هستی و باید از اینجا بروی. جای تو اینجا نیست!" 

بیرونش که کردم رفتم از در دیگر استخر وارد شدم. دیدم بالای این استخری که آبش انقدر روشن و قشنگ هست یک رودخانه پر از لجن و گل و لای هست. این آب هست که داخل استخر می‌رود. 

جلوتر که رفتم دیدم در ورودی استخر چند لایه از صافی برای تصفیه آب گذاشته شده اما خودش به تنهایی نمی‌تواند این آلودگی‌ها را تصفیه کند. برای همین چندتا از خواهرها سر شاه‌راه لوله‌ی آب ورودی به استخر نشسته‌اند و سنگ و گل و خاشاک و زباله؛ هرچیزی که توی این آب هست را در میاوردند و می‌ریزند بیرون و آب از هر کدام‌شان که عبور می‌کند تمیزتر می‌شود. 

اما خودشان بی‌نهایت خسته شده بودند. لباس‌هایشان را لجن کثیف کرده بود. سر و صورت‌شان را چون دست روی صورت کشیده بودند کثیفی لکه انداخته بود اما زیر آن کثیفی‌ها نور درخشان صورت‌شان معلوم بود. 

هنوز هم یادم هست چه کسانی بودند. می‌شناسم‌شان. 

وقتی آنها را انقدر خسته و در حال کار دیدم با خودم گفتم اون آب که تو استخر هست و انقدر قشنگه؛ حاصل زحمت این‌هاست. من هم بنشینم ته این صف و آب را تمیز کنم تا خانم‌هایی که داخل هستند بیمار نشوند. 

یکی یکی آن خانم‌های داخل استخر را بعدا تو همایش قم دیدم. آن خواهرها که سر شاه‌لوله آب نشسته بودند همان تیم رصد بودند. 

الان من تنها هستم. ادامه‌ی آن خواب را تو بیداری می‌بینم که لجن‌ها وارد استخر شده و هرچه تلاش می‌کنم نمی‌توانم تنهایی جلوی این همه آلودگی بایستم و تمیزش کنم. 

برای همین هست که خودم را از تو لجن‌ها کشیده‌ام بیرون و دارم غصه می‌خورم اما از دستم کاری هم ساخته نیست. 

روزی که از شبکه زدم بیرون فقط همین صحنه را دیدم‌. چیزی جز این هنوز نمیبینم توی این شبکه؛ که امید داشته باشم و برگردم. هر وقت توی این سالها تنها ماندم مجبور شدم بیایم بیرون و نفس تازه کنم. 

آن خواهرها که حکم تصفیه خانه داشتند هم خسته شدند. دلشکسته شدند. دیدند زحمت‌های شبانه روزی‌شان به هیچ کجا نمی‌رسد و فقط لباس‌های خودشان هست که کثیف و کثیف‌تر می‌شود و حالا از اینجا رفته‌اند و قصد ندارند برگردند. 

می‌ترسم از وقتی که من هم مجبور شوم دیگر وارد این مکان نشوم از بس کثیف است و جای انسان در کثیفی‌ها نیست. اگر رفتی و واردش شدی و دامنت آلوده شد فقط باید خودت را سرزنش کنی! 

محاسبه نفسم نمی‌آید این روزها. فقط احساس دلتنگی و تنهایی دارم. دلم برای خدای مهربان خودم تنگ شده اما توان عبادت هم ندارم چون دست و لباسم هنوز تمیز نشده! 😢 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

جهاد تبیین زیر باران

20 اسفند 1401

بسم الله.

نمی‌دانم چه شد که یاد قدیم‌ها افتادم. یاد روزهایی که دخترم کوچک‌تر بود و مدرسه نمی‌رفتم. یاد وقتی که سفیر کوثرنت بودم افتادم. 

دخترم فقط ۹ ماه داشت. قاعدتا پاییز بود و اوایل ترم. با هزار جور بدبختی و التماس یک ساعت از ساعت‌های فرهنگی را برای آموزش کوثرنت به همه‌ی بچه‌ها به‌م اختصاص داده بودند. 

آن زمان مدرسه نمی‌رفتم. فکر کنم هنوز تو مرخصی بودم. درست خاطرم نیست. اما قطعا مدرسه نمی‌رفتم. فقط برای برپا کردن کلاس کوثرنت راهی مدرسه شده بودم. هوا سرد بود و باران می‌بارید. 

کودک ۹ ماهه‌م رو داخل آغوشی گذاشته بودم که بتوانم سنگینی‌اش را تحمل کنم. یک دستم کیف لب‌تاب بود و دست دیگرم چتر و یک پتو که دور بدن طفل معصوم کشیده بودم که سرما نخورد. با چه بدبختی راه یک ربعه تا مدرسه را طی کردم فقط خدا می‌داند. سنگینی لب‌تاب از یک طرف و سنگینی بچه از طرف دیگر زیر باران با پای پیاده. 

وقتی رسیدم مدرسه کمی دیر کرده بودم و معاون فرهنگی وقت؛ مجبور شده بود کمی صحبت کند تا من از راه برسم. وقتی رسیدم فکر کردم اشتباه کرده‌ام و امروز روز من نیست. رفتم جلوتر و عذرخواهی کردم. استاد متوجه من که شد ازم استقبال کرد و عذرخواهی کرد و گفت الان تمام می‌شود. 

الان تمام می‌شود؟! 

نگاهی به ساعت موبایلم انداختم و دیدم من فقط سه تا ۵ دقیقه دیر آمده‌ام. صحبتی که تازه شروع شده ممکن هست الان تمام شود؟ 

به احترام استاد سکوت کردم. تحمل بار سنگین برایم غیرممکن شده بود. روی زمین همان گوشه نشستم و کیف لب‌تاب را روی زمین گذاشتم ولی بچه را نه. گفتم اگر روی زمین بگذارمش و گریه کند کنترل جلسه برایم غیر ممکن می‌شود. خیلی استرس داشتم. 

کمی گذشت. بهتر هست بگویم یک ربع. اما صحبت استاد درباره لزوم برقراری نظم در جاکفشی‌ها هنگام ورود به مدرسه؛ هنوز تمام نشده بود. تازه حدیث مهم اوصیکم بالتقوی الله و نظم امرکم را داشت برای جاکفشی مدرسه تبیین می‌کرد. 

گردنم داشت زیر فشار سنگینی بچه درد می‌کرد. با خودم گفتم الان تمام می‌شود، ولی بهتر هست بچه را بیاورم پایین. موقع شروع کار به یکی از دوستان می‌سپارمش تا نگه‌ش دارد. 

یک ربع دیگر گذشت. بچه داشت بی‌قراری می‌کرد. استاد هنوز صحبتش درباره‌ی لزوم برقراری نظم و عدم شلختگی در ظاهر طلبه‌ها تمام نشده بود. یک ربع یک بار هم رو به من می‌کرد و می‌گفت:” ببخشید الان تمام میشه. این‌ها حرفهای مهمی هست که باید بزنم.” لبخند می‌زدم و می‌گفتم بفرمایید استاد. استفاده می‌کنیم. اما من که مدرسه نمی‌آیم که برقراری نظم در جاکفشی به من هم مربوط شود. اینها چیزی بود که توی ذهنم مرور می‌کردم. با خودم گفتم وقت آمدن که دستور تقوای جاکفشی را رعایت کرده‌ام؟! 

استاد ببست دقیقه‌ی دیگر هم حرف داشت. از آن حرفها که خیلی اهمیت دارد گفته شود. کم کم معاون آموزش آمد و گفت:” وقت کلاس است. لطفا تمام کنید.” و من هنوز منتظر نشسته بودم تا صحبت استاد تمام شود و نوبت برنامه‌ی من فرا برسد. 

آن روز برای من از خانه بیرون آمدن واقعا مشکل بود. بچه؛ باران؛ هزارتا کار نکرده توی خانه؛ بچه‌ی دومی که از راه خواهد رسید و نهاری برای خوردن نداشت. من وقت نداشتم که بیهوده سپری کنم. به سختی خودم را تا مدرسه رسانده بودم و حالا هم باید به سختی تا خانه می‌رفتم چون باران شدت گرفته بود و برای این راه قطعا ماشینی نبود که من را برساند. 

با خودم فکر کردم اگر کس دیگری را به این نشست دعوت کرده بودند هم همین‌طوری از او استقبال می‌کردند یا فقط این من بودم که لایق احترام نبودم؟ 

آخر وقت استاد از من تشکر و عذرخواهی کرد که وقتم را در اختیارش قرار دادم تا کمی موعظه کند. من چاره‌ای جز قبول تشکر و عذرخواهی نداشتم. چون کمر درد که فراموش می‌شود. بچه هم که خواب است. البته بعد از اینکه گریه‌هایش را به خاطر اضطراب من برای برپایی جلسه کرده بود. لب‌تاب و وسایل را هم که باز نکرده بودم که حالا مجبور شوم جمع‌شان کنم. فقط خیلی سخت زیر باران با این همه وسیله بدون دلیل از خانه بیرون آمده بودم و حالا باید برمی‌گشتم خانه. 

بچه‌م به خاطر سرمای آن روز مریض شد. کمر خودم چند روزی درد می‌کرد. قلبم هم به شدت شکسته بود و غرورم. تا خانه هم خودم را ناسزا داده بودم که مگه بیکار بودی با یک بچه راه افتادی برای آموزش چیزی که اصلا اهمیتی برای دیگران ندارد؟! 

آه. یادم می‌افتد واقعا قلبم به درد می‌آید! 

آن موقع‌ها دست به جهاد تبیین زده بودم. وقتی که طلبه‌های کرج حتی بلد نبودند هشتگ یعنی چی و اساتید سرزنشم می‌کردند برای وقت گذراندن تو فضای مجازی من با یک بچه کوچک تازه کار جهادم را شروع کرده بودم. زیر باران، توی سرما، با تحمل بارهای سنگین مادی و معنوی روی گردن و دوشم! 

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

شهید آنیلی

05 تیر 1401

تو کانالها که می‌گشتم به یک پست رسیدم که اطلاع می‌داد امروز یعنی ۲۴ آبان ماه سالروز شهادت ادواردو آنیلی است. یاد خاطره‌ای از کرامات این شهید افتادم.

کانال وبلاگ نبشته را خیلی وقت بود که راه انداخته بودیم اما هرچه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم برایش یک تبلیغ خوب بگیرم. کانالهای مختلفی سر زدم تا رسیدم به یک کانال که متعلق به گروه رهیافته بود.

رهیافته یک گروه ان جی او است که با نام شهید آنیلی در حال گسترش اسلام در غیر مسلمانان است و هر ساله افراد تازه مسلمان جدیدی را به جامعه‌ی ایرانیان معرفی می‌کند تا هم ایشان با فرهنگ ایران اسلامی آشنا بشوند و هم ایرانیان با چگونگی حس آنها درباره‌ی اسلام آشنا بشوند.

کلا حرکت جالبی است.

خلاصه. به مدیر این گروه و کانال درخواست تبلیغ داده بودم. گفته بودند باید بررسی بشود. بررسی که کردند تبلیغ کانال ما را تایید کردند و اولین تبلیغات واقعی را برای ما انجام دادند. تعداد زیادی از اعضای این گروه به ما پیوستند چون برای آنها هم آشنایی با خانم‌های طلبه جالب بود. ما هم تبلیغ کانال آنها را کردیم.

بعد از این به دوستان پیشنهاد دادم که نام این شهید و کانال رهیافته را از کانال خودمان حذف نکنیم. به برکت این شهید والامقام مطالب ما در وبلاگ نبشته‌های دم صبح دیده شد. واقعا باید بگویم پیشرفتمان در امر ترویج سبک زندگی را مدیون این شهید بزرگوار هستیم. شهید مهدی آنیلی. 

اگر این مطلب را خواندید شما هم برایش فاتحه‌ای قرائت کنید. واقعا از آن شهدای مظلومی است که کسی یادش نمی‌کند مگر اینکه حاجت روا می‌شود.

بیشتر بخوانید
 1 نظر

خاطره اربعین

04 مهر 1400

بسم الله

پرچم سیاه ساده‌ای با نقش یا حسین روی پنجره‌ای که نرده‌ آهنی زمختی داشت؛ کشیده شده بود. نگاهم به اطراف پرچم افتاد. با میخ و مقوا کوبیده شده بود روی دیوارهای کنار پنجره تا نشان بدهد صاحب این خانه هم حسینی‌ست.
آه عمیقی از ته دلم کشیدم و یاد اربعین افتادم. یعنی امسال دوباره راه باز می‌شود؟ یعنی یک بار دیگر پایمان به حرم آقا میرسد؟ خاطرات اولین زیارت اربعین جلوی چشم‌هایم نمایان می‌شود. همین‌طور که زل زده‌ام به پرچم‌های آویخته شده بر سر در خانه‌ها؛ مرور می‌کنم چطور این راه را رفتم و برگشتم؟ 
قبل از رفتن باید بچه‌ها را زفت و رفت می‌کردم. موهایشان را کوتاه کردم و یکی یک دست لباس نو برایشان خریدم. مقدار زیادی خوراکی برایشان گرفتم که توی خانه بهانه گیری نکنند و شب آخر هر دویشان را بردم حمام تا این چهار پنج روز که نیستم؛ خیلی چرک و کثیف نشوند. خودشان که درست و حسابی حمام نمی‌کنند. شب موهای دخترها را هم شانه کردم؛ در حالی که خودم داشتم از پا می‌افتادم. بچه‌ها که خوابیدند یاد کارهای روزم افتادم و روضه‌ی روز آخر حضرت زهرا سلام‌الله علیها برایم تداعی شد. خانه را جارو کرد و برای چند روز بچه‌ها نان پخت‌. کودکانش را به حمام برد و موهای دخترها را شانه کرد. بچه‌ها فکر می‌کردند مادر حالش خوب شده اما نشد. 

غم توی دلم موج می‌زد. اصلا یادم رفته بود برای چه آمده‌ایم بیرون. پرچم‌های روی در و دیوار مغازه‌ها را نگاه می‌کردم و غرق در خاطرات خودم بودم.

روی یک پرچم نوشته بود:” جان به فدای لب‌ عطشان تو یا حسین!"  

تازه که رسیده بودیم کربلا آقا میثم ما را سر خیابان علقمی پیاده کرد. گفت راست این خیابان را که بگیرید؛ می‌رسید به حرم حضرت عباس‌ علیه السلام. اینجا نزدیک‌ترین راه به حرم هست. همان طور که قول داده بود ما را بهترین جای شهر پیاده کرد. 

توی خاطراتم برگشتم عقب‌تر. اصلا چی شد که ما راهی شدیم کربلا؟ پول نداشتم. ویزا هم بعید بود گیرمان بیاید. گفتم هر طور شده باید امسال من هم با شما بیایم. اما قبول نمی‌کرد. 

بچه‌ها توی شبکه می‌گفتند تو کارت هدیه ۳۰۰ هزار تومن پول بوده. اما به نظرم می‌آمد اشتباه می‌کنند. شاید من درست ندیده بودم. اصلا این چند روز که از همایش آمدیم بهش نگاه هم نکرده بودم. از بچه‌ها که پرسیدم همه گفتند مال آنها هم همین مقدار بوده. قند توی دلم آب شده بود. پول ویزای خودم که رسید هیچ؛ نصف پول ویزای همسرم هم جور شده بود. فورا خودم را رساندم دم دفتر خدمات زیارتی. روز آخر صدور ویزا بود. 

وقت برای پیاده روی نداشتیم. آقا برای همین تعطیلات آخر هفته مرخصی دارد. من هم که تازه اولین بار هست می‌روم عراق. بهش گفته بودم باید همه جا مرا ببری زیارت. معلوم نیست باز هم قسمت من بشود این راه یا نه؟ اما وقت نبود. چاره نیست. باید قید پیاده روی را بزنی! 

دور میدان می‌چرخیدیم تا به خروجی برسیم. پرچم‌های عزا الحد لله در همه جا هست. امسال محرم پرشورتری داریم. خدا را شکر. 

دلم گرفته. یاد زیارت اربعین هر لحظه مرا به یک سمتی می‌کشاند. گاهی سر باب السلام حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام ایستاده‌ام؛ گاهی اول خیابان علقمی. شب تا صبح خواب درست و حسابی نکرده بودم. صبح هم که رفته بودیم حرم برای نماز. چشمم را هرچه التماس کردم توی راه نخوابد گوشش بدهکار نبود. گاهی وسط راه؛ بیدار می‌شدم و موکب‌ها را می‌دیدم که یکی یکی جمع می‌شوند. اما هنوز جمعیتی سوی کربلا روانه بود. الحمد لله جا نمانده بودیم.

تو نجف به آقا میثم که مردی میان سال بود و کمی فارسی حرف میزد گفته بودیم:” نکند سر ما را کلاه بگذاری و تو گاراژ‌های بیرون شهر پیاده‌مان کنی؟!”

همان‌طور که عینک دودی‌اش را روی موهایش جا به جا می‌کرد گفت:” حالا که این طور گفتی من مهمان امام حسین علیه السلام را می‌برم یک جا که دو قدم بیشتر تا حرم راه نرود. خیالتان راحت. بنشینید." 

روی پل؛ اولین دیدار ما بود. قبل از اینکه نمای گنبد طلایی عباس علیه السلام نمایان بشود میثم گفت:” آماده باشید و سمت چپ خودتان را نگاه کنید. الان گنبد آقا پیدا می‌شود. و دستش را گذاشت روی سینه‌اش و خالصانه گفت: السلام علیک یا ساقی العطشی السلام علیک یا ابالفضل العباس!" 

بند دلم پاره شد. چشمم به گنبد طلایی آقا گره خورده بود. داشت نفسم بند می‌آمد. یعنی بالاخره رسیدم کربلا؟! اشک‌ها برای آمدن اجازه نمی‌گرفتند. پایین پل کنار خیابان علقمی پیاده‌مان کرد و گفت:” زائر حسین علیه السلام؛ مَرده و قولش. رسیدید حرم من هم یاد کنید." 

اصلا نمی‌دانستم باید چکار کنم. بار اولی بود که آمده بودم و هیچ مداح و روضه‌خوان و بلد راهی نبود که بگوید کجا برو و چکار کن. همین‌طور رد عبور همسرم را گرفتم و پشت سرش به راه افتادم؛ در حالی که نمی‌توانستم چشم از گنبد بردارم. باید از شر ساکها خلاص می‌شدیم. برای همین رسیدن‌مان به حرم کمی طول کشید.
هنوز به خانه نرسیده‌ایم. اصلا حواسم به حرف‌های او نیست. می‌گوید این جوان که تازه از دنیا رفته علم‌کش هیات ما بود. حالا برایش علم گذاشته‌اند. 

چشمم به علم افتاده که پر سیاه عزا رویش نشسته. دوباره غرق می‌شوم در خاطرات اربعینی خودم. درست جلوی در ورودی حرم ایستاده بودم. نمی‌دانستم باید چکار کنم و کجا بروم. اما آنچه که به وضوح پیدا بود این بود که درست جلوی چشم‌های من ضریح حضرت عباس علیه السلام قرار گرفته بود. نشستم زمین و سجده شکر به جا آوردم و راه افتادم. اشکهایم نمی‌آمد. بهت زده شده بودم. درست مثل سکینه سلام الله علیها وقتی سر بریده‌ی عمو را روی نیزه دیده بود. همین‌طور می‌رفتم جلو و اصلا نمی‌دانستم کجا می‌روم؟ 

دور ضریح فقط دو ردیف زائر هست. این روزهای ِخر ماه صفر؛ خوبی‌اش همین هست که هم ایام اربعینی آمده‌ای هم حرم شلوغ نیست. تلاش زیادی لازم نبود تا دستم به ضریح برسد. همین که جلو رفتم انگار کسی مرا کشید و چسباند به ضریح. صورت روی پنجره‌های ضریح آقا گذاشتم و تا میتوانستم گریه کردم. تازه تمام روضه‌های سقا برایم زنده شده بود. تازه دلم داشت برای من روضه میخواند. هیچ کسی اما به‌م تشر نمیزد که” خانم بسه‌. بیا کنار ما هم زیارت کنیم.” انگاری این‌جا را برای من خالی کرده بودند. برای منی که روز تاسوعا به آقا گفته بودم:” امسال هم اگر کربلا به من ندهی آبرو برایم نمی‌ماند. خواهش می‌کنم ازت. من با سختی وبلاگ عاشورا را برای تو به روز رسانی کردم. تو اگر مرا دعوت نکنی همه مرا سرزنش می‌کنند. نگذار بی‌آبروتر بشوم. نگذار این داغ بر دل من بماند تا آخر عمر” و اینجا جایی بود که دعوت شده بودم تا برایم جبران کنند. 

جبران همه زخم زبانها که برای به روز رسانی وبلاگ عاشورا شنیده بودم. 

جبران همه شب نخوابیدن‌هایم برای انتشار مطلب و پی‌گیری کار وبلاگ نویس‌های دیگر. 

جبران همه‌ی گریه‌هایم و التماس‌هایم برای اینکه این صفحه هر طور شده سر پا بماند. 
من را اینجا دعوتم کرده بودند. این را فشار جمعیتی که مرا به زور به ضریح چسبانده بود داشت فریاد می‌کرد. من از بین دو ردیف زائر نمیتوانستم بیرون بیایم. برای بیشتر از ۵ دقیقه همانجا کنار سقا ایستاده بودم و اشک می‌ریختم.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

پدربزرگ

28 آذر 1399

بسم الله
مثل پسر بچه‌ها که همیشه دستشان به موهاشان است و آنرا مرتب می‌کنند؛ شانه و آینه مدام توی دستانش بود. برای نان خریدن هم حتی باید کت و شلوارش را اتو می‌کرد؛ مبادا خط اتوی آن جا به جا شده باشد. ساعت مچی‌اش همیشه تنظیم بود. سر ساعت می‌آمد و سر ساعت میرفت. کفشهایش را وقتی می‌رسید خانه؛ تمیز می‌کرد و واکس میزد تا وقتی خواست دوباره بیرون برود؛ آماده باشند. هیچ وقت عطر خوشش فراموش نمی‌شد.
نمازهایش اول وقت بود. عینک نزدیک بینش را که تقریبا زره بینی بود؛ روی بینی‌اش می‌گذاشت و بعد از نمازهایش قرآن قرائت می‌کرد. وقتی از سر سجاده بلند می‌شد به حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین سلام می‌کرد. همیشه می‌گفت:” مگر می‌شود شیعه روزش به سر بیاید و زیارت امامش نرفته باشد؟”
تسبیح شیشه‌ای سبز روشن ساده‌ای همیشه کنار دستش بود. وقتی می‌نشست ذکر می‌گفت؛ لا اله الا الله و صلوات و استغفار. کتابچه‌ی اشعار مداحی ترکی زبانش همیشه روی طاقچه بود. دلش که تنگ می‌شد دو خط روضه و مداحی میخواند و ما را هم سیراب می‌کرد. کتابهایش زیاد نبود. یکی دو تا کتاب شعر، یک جلد قرآن کریم، یک توضیح المسائل، زاد المعاد، حلیه المتقین و یکی صحیفه سجادیه. اما مدام همین چند جلد کتاب را مرور می‌کرد و برای ما نکته‌هایش را تعریف می‌کرد. خطیب و شیخ نبود اما انگاری این کارها در جانش رخنه کرده بود.
خیلی زود بازنشسته شده بود. تو کارخانه ایران‌خودرو رییس بخش تولید بود. یک چند سالی را توی شهر آبا و اجدادی‌مان به بقالی مشغول شده بود تا اینکه آمده بودند تهران. اینجا که آمده بود یک مدتی توی ایستگاه اتوبوس بلیط می‌فروخت. از بیکار ماندن اصلا خوشش نمی‌آمد. پا به سن که گذاشته بود این کار را هم رها کرده بود و خانه نشین شده بود.
خانه نشینی زیاد به مذاقش خوش نمی‌آمد. برای همین توی خانه همه‌ی کارهای مامان جان را بر عهده گرفته بود تا مشغول باشد. لباسهای اتو زده و کفشهای مرتب اهل خانه نشان می‌داد آقاجان حسابی کارش را خوب انجام داده. بوی سبزی قورمه که توی حیاط می‌پیچید فکر می‌کردی کدبانوی خانه عجب غذایی روی گاز گذاشته. سبزی تازه سفره و ماست خانگی‌ش تعطیل بردار نبود. اما عادت داشت چای را مامان جان برایش توی استکان کمرباریک‌ش بریزد و توت خشکها را کنارش توی سینی بگذارد و بیاورد. می‌گفت چای خوردن از دست خانم‌جان یک چیز دیگری است. حوصله که پیدا می‌کرد دو تا کلمه یاد مامان جان می‌داد که بتواند شماره تلفن بچه‌ها را از تو دفترچه تلفن پیدا کند. آخر مامان جان سواد نداشت.
سلیقه‌ها به خرج می‌داد که خدا می‌داند. کوچه و حیاط خانه را چراغانی کرده بود. آن هم با ریسه‌ای که خودش درست می‌کرد. گلدانهایی که پرورش داده بود را روزهای جشن توی کوچه می‌چید تا فضای کوچه زیباتر شود. کوچه هشت متری بود و حاج احمد آقا. همه‌ی بچه‌های محله احترامش را نگه می‌داشتند.
معتقد بود آدم یا یک کاری را شروع نمی‌کند یا اگر دست برد که انجام دهد باید به نحو احسن انجامش بدهد. به بهترین شکل ممکن. برای همین نذریهای 28 صفر برایش یک برنامه‌ی حسابی کاری بود.
هر کدام از عروسها و دخترها که به خانه‌اش می‌آمد؛ در آغوش می‌کشید و می‌بوسید. برای هرکسی کاری را انجام می‌داد که می‌دانست خوشحالش می‌کند. وقت میگذاشت برای اینکه سلیقه‌های تک تک نوه‌ها را پیدا کند که به یک طریقی خوشحالشان کند.
توی یک روز سرد زمستانی؛ وقتی برف حیات را از زمین می‌گرفت روح مهربانش به آسمانها پر کشید. در حالی که تنها 13 روز بود که از حج تمتع بازگشته بود. حتی نوبت به این نرسید که یک بار او را حاجی آقاجان صدایش بکنم.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

کلاس آن‌لاین

25 فروردین 1399

دخترک که از ماجرای کلاس آنلاین‌شان تو واتس اَپ و جدال بچه‌ها توی کلاس حرف میزد یکهو یاد اولین جلسه کلاس آنلاین خودمان افتادم.

چندتا دختر بیست تا سی ساله که شیطنت از سر و رویشان میبارید؛ برای اولین بار در طول عمرشان وارد یک کلاس آنلاین شده بودند.

انقدر شیطنت کردیم و چت کردیم و شوخی کردیم و تو سر و کله هم زدیم تا استاد صدایش درامد و گفت:” خانم‌ها خواهش می‌کنم. من هواسم پرت میشه. چت‌هاتونو ببرید تو خصوصی." 

خصوصی‌اش را بلد نبودیم کجاست ☺

بعد از آن، چتهای عمومی شده بود:” استاد راست میگن. ساکت بشینید انقدر حرف نزنید تو کلاس” ?

وقتی یادم افتاد دلم برای تک‌تک‌شان تنگ شد. برای استاد مریم. برای مهزیار. برای رقیه. برای شیدا. حتی برای صبا. برای تک‌تک بچه‌های تیم مدیریتی که آن جلسه آنلاین را شرکت کرده بودند. 

امشب دلم میخواست یکی شان هم که شده این پست را بخواند و سر و کله زدن با من را شروع کند. اما چه کنم… اینجا مینویسم برایشان که دلتنگ‌تان هستم. همه شما که اسمهایتان را نوشتم و ننوشتم و خودتان می‌دانید. آرزوی جمع شدن دوباره توی یکی از همین کلاسهای آنلاین بر روی دلم مانده. ? 

حتی فاطمه که الان نیست و دیگر سری به اینجا هم نمیزند. 
ممنون که اینجا سری زدید.

یا علی

بیشتر بخوانید
 1 نظر

معرفی وبلاگ به موتورهای جستجو

05 شهریور 1398

معرفی وبلاگ به موتورهای جستجو

یکی از مهمترین کارهایی که یک وبلاگ نویس همان ابتدای کار باید انجام دهد این است که وبلاگش را به موتورهای جستجو بشناساند.
این امر به پیدا شدن وبلاگ شما در جستجوها کمک میکند.

برای یافته شدن در جستجوهای اینترنتی باید دو نکته را مراعات کنید.

1. آدرس و لینک وبلاگ‌تان را در موتورهای جستجو مثل گوگل معرفی کنید.
2. اسم وبلاگ‌تان و کلمات کلیدی مهم وبلاگ را در همان صفحه‌ی معرفی به موتورهای جستجو درج نمایید‌.

البته این کارها را کوثربلاگ به صورت سیستمی برای شما انجام داده است. اگر اینجا خانه بسازید به اینها احتیاج ندارید. اما محض اطلاع بلد باشید. ?

حالا #تجربه_نگاری من
وقتی وبلاگ اولم را در موتور جستجوی گوگل و یاهو معرفی میکردم یک کلید واژه‌ی مهم و پرکاربرد برایش در نظر گرفتم اما یک مقدار با محتوایی که مینوشتم همخوانی نداشت.
بله #عشق که البته مثل همیشه معجزه میکند. ? ? ?
البته نه اینکه دروغ گفته باشم. فقط مصداق عشق و عاشقی را طور دیگری تعریف کردم. عشق به مولا و سرور و امام حی و حاضرم حضرت ولی الله الاعظم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء.
اولین پست وبلاگم هم همین بود.
میخوای عشق واقعی رو پیدا کنی؟
میخوای واقعا عاشق باشی؟
میخوای به یک عشق پاک برسی؟
میخوای عاشق مولات امام زمان علیه السلام باشی؟
کاری نداره.
اگر هنوز عاشقش نیستی یک تسبیح بردار و صد بار با زبان فارسی بگو
امام زمانم دوستت دارم.
و عشق خودش متولد میشود.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

غیرت الله

24 مهر 1397

بار اولی باشد که بروی عتبات مقدسه ی عراق و یکی به تو گفته باشد تو که روضه خوانی، هرکجا رفتی روضه بخوان؛ حتما قلبت می‌ایستد.

وقتی از ماشین پیاده شدم و حرم امیرالمومنین علی علیه السلام را جلوی رویم دیدم داشتم قالب تهی می‌کردم. جزبه ی مولا مرا گرفته بود. هر چه ادب کردم و سر انداختم پایین و آرام آرام راه رفتم که نرسم نشد. قلبم به سختی میزد. نفسم بند آمده بود. غربت بابا که هیچ مظلومیتش داشت مرا می‌کشت. ? با بغض و سر افکنده و نفس بند آمده گفتم:” راضیه سادات. خدا بگم چکارت نکنه. کی میتونه اینجا روضه بخونه که تو به من گفتی؟ مگه کسی جرات داره اینجا پیش غیرت الله روضه ی مادر بخونه؟” و دوباره گفتم:” خوب تو دخترشونی. وقتی میگی لابد باید بکنم. من که تاحالا اینجا نیامده ام.” ?
قدم برمیداشتم و قلبم می‌ایستاد. نه نمیشود روضه ی مادر خواند. ابهت بابا همینطوری قلبم را دارد از جا میکند. روضه خواندن نمیخواهم برای اینکه جان بدهم. ? ?
خیابان سوت و کور بود. آخر نیمه های شب بود. یکی دونفر بیشتر تو کوچه ها رفت و آمد نمیکردند. چیزی پیدا نمیکردم که حواسم را پرت کند و به سمت حرم کشیده نشوم. سرم را یک لحظه بلند کردم و دیدم کنار گنبد نورانی اش نوشته شده ” السلام علیک یا ابالحسن”
سلام بابای مظلوم من. ? ? تا حالا نمیدانستم اول مظلوم عالم یعنی چی؟ یعنی دستهای بسته و ناموس خدا زیر دست و پا ? ? ?
سلام بابای غریبم. کی اولین بار گفت باید نزد شما روضه ی مادر بخوانند؟ مگر در محضر غیرت الله میتوان اینگونه رفتار کرد؟
قلبم دارد از جا کنده می‌شود بابا!

#یاوران_زینب سلام الله علیها

#به_قلم_خودم

بیشتر بخوانید
 1 نظر

نماز نشسته

30 شهریور 1397

شب یازدهم هم رسید. وقتی یادم می‌افتد که امشبی را عمه جان نشسته نماز شب میخواند، دلم تاب نمی‌آورد.

اولین بار باشد که بروی حرم اباعبد الله الحسین علیه السلام و هیچ کس با تو نباشد که بگوید کجا برو و چکار کن. آری. من در حرم تو گم شده بودم.

 اولین بار باشد که قدم به وادی عشق گذاشته باشی و روضه های کربلا هنوز در خاطرت باشد. یک قدم یک قدم جلو میرفتم و آجربه آجرِ حرمت، برایم روضه میخواند.

راهنما لازم نبود. تو خودت مرا می‌کشاندی. من هم دیوانه وار دنبال عطر تو می‌آمدم و اشک میریختم. انقدر چرخ زدم تا بالاخره از پا افتادم. همینجا. کنار قتلگاه. مثل عمه جانم زینب کبری سلام الله علیها.

زمان من سال ۱۴۳۹ بود نه ۶۱. صلح کامل برقرار بود نه جنگ نا برابر. کسی مرا محاصره نکرده بود. تازیانه نمیزد. بچه های برادرم از ترس فراری نبودند و من به دنبال آنها. گوشواره ی دخترک ها در گوشهایشان بود و طفل های شیرخواره در بغل مادرانشان. اما من پای خسته، از دویدنهای بی‌امان را با دل و جان احساس کردم.

صدای شیون زنان حرم بعد از اربا اربا شدن علی اکبر علیه السلام هنوز به گوش میرسید. صدای ناله ی پدر که فرمود:” علی الدنیا بعدک العفی یا علی!” و کسی درون من این جمله را فریاد می‌کشید، وقتی مجاور ضریحت بودم. ناله‌ی درونم زبانه کشید و فریاد شد. با داغ سینه همچون بابای جوان از دست داده  فریاد کشیدم و با اربابم هم نفس شدم که:” علی الدنیا بعدک العفی یا علی! یا علی! یا علی!”

عُف بر این دنیای بیهوده بعد از تو علی جان! جان بابا! شبیه ترین کس به رسول الله بودی! این قوم شبهاتت را انکار نکرد اما تکه تکه کردنت هم راضی شان نمی‌کرد.

دلم آرام نمی‌گرفت. داشتم دق میکردم همانجا. همین طور با سیل زائران حول حریمش میرفتم و جذبه اش رهایم نمیکرد که آرام بگیرم. اشکهایم تمام نمی‌شد و داغ علی اکبر صلوات الله علیه رهایم نمیکرد. چطور طاقت آوردی بالای تن اربا اربا؛ حسین جان!؟

همین طور که میرفتم تابلویی دیدم که نوشته بود"قتلگاه” خدا خواست که بسته باشد. فقط پنجره هایی پوشیده شده با پرده های سبز رنگ نمایان بود. اینجا که رسیدم دیگر توانم تمام شده بود. رنگ بر رخم نمانده بود. تشنگی بیداد میکرد، اما توان رسیدن به آب نداشتم. اولین فرشی که اجازه داشتم بنشینم، از نفس افتادم.

ایستادن روی این پاها کار من نبود. یادم افتاد به عمه جانم حضرت زینب سلام الله علیها! نماز نشسته خواندن فقط از تو بر می‌آمد؛ بانو! اگرنه هرکسی جایت بود همان لحظه ی اول قالب تهی کرده بود. آنچه که با چشمانت دیدی و با وجودت لمس کردی توان برای قلب خسته ای همچون شما نمیگذارد. قدرت و جزبه ی ولایت برادرت تو را سرپا نگه داشته بود؛ وقتی که گفت:” خواهرم هر چه که دیدی صبر کن. صبر جمیل!” و شما چه زیبا صبر نمودی! “ما رایت الا جمیلا” شدی.

تکیه بر نرده های آهنی پشت  سرم دادم و روضه از سر گرفتم. عمه جانم چطور دوام آوردی، سر برادرهایت بالای نی. علی تکه تکه شده در عبای عربی. گهواره ی خالی طفل بی‌شیر.

چطور تاب آوردی کودکانی که لباسهایشان آتش گرفته. گوشهایی که دریده شده به خاطر گوشواره. انگشتری که با انگشت برده شده. چطور طاقت آوردی؟

چطور تحمل کردی داغ بچه های ترسیده از حرامیان را که در صحرای پر از خار مغیلان گم شده بودند؟ پاهایشان زخمی. تن شان مجروح. طفل یتیمی که گم شدو در صحرا از ترس جان سپرد؟

من هم نمازم را نشسته خواندم. یعنی تاب و تحمل و قدرتی برایم باقی نمانده بود. با همه ی جان، نماز نشسته خواندنت را احساس کردم بانو!

کاش برای من هم امشب در نماز شبت دعا کنی! همان طور که برای برادرت دعا نمودی. با اشک. با آه. با سوز دل. با یک دنیا آرزوی ناتمام که برای بردارهایت داشتی. با یک دنیا امید که برای جگرگوشه های پرپرت داشتی. با یک دنیا حسرت که برای سر نیزه رفتن سرهای عزیزانت داشتی. برای امت جدت رسول خدا صلوات الله علیه دعا کن. شاید که مستجاب شود و صاحب شان به سویشان باز گردد. باشد که منصور آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین انتقام خون به ناحق ریخته ی برادرت را بگیرد.

بیشتر بخوانید
 3 نظر

میتی کومان

13 تیر 1397

ماجرا از آنجا شروع شد که چند روزی مدیر گروه به ما سر نزد و ما که جانشینان ایشان بودیم پاسخ سوالات دوستان دیگر را میدادیم. یک روز معصومه در پست من پرسید:” میتی کومان کجاست؟ چند وقتی پیداش نیست.” و من گفتم:” کدوم یکی؟ چندتا میتی کومان داریم اینجا” و هر دوتامون خندیدیم.??

روز بعد گفت:” میتی کومان شماره ی دو! من تسوکه باشم خوبه؟” و من گفتم:” عالیه. چی بهتر از این. قبل از ورود من یادت باشه اون علامت مخصوص رو در بیار نشون بده"?

حالا دو سالی هست که من عنوان پر طمطراق میتی کومان را از معصومه دریافت کردم و او هم تسوکه ی مهربان تیم ماست. البته اینها همه اش در حد همان شوخی هاست. ما رعیت عالیجناب هم نیستیم.

مولای من یا صاحب الزمان. شبها که می‌آیند دلم برایت تنگ می‌شود. آخر یک روز دیگر از عمر بی‌ثمرم می‌گذرد و روی دل آرای تو هنوز در پس پرده ی غیبت است. دلم میگیرد که امروز هم لایق دیدار رویت نبوده ام.

پ.ن: این هم حرکت جوال ذهن امشب بود. آشفتگی و دلتنگی توش نمایان هست؟

بیشتر بخوانید
 2 نظر

انگشتر نقره

18 خرداد 1397

قمر نساء خانم امروز بهم یک انگشتر نقره هدیه داد. گفت:” برایت از مشهد خریده بودم اما گمش کرده بودم. دیشب پیدا شد. لای لباسها گم شده بود.”

وقتی آورد فورا دستم کردم و گفتم:” چقدر هم قشنگه. اتفاقا انگشتر عقیق نداشتم.” این را که گفتم خیلی خوشحال شد.

اینکه دلِ به این بزرگی دارد برایم واقعا درس بود. با اینکه ما تازه با او آشنا شده ایم انقدر با محبت است برای همه ی مان سوغاتی خریده بود. آن هم انگشتر نقره.

بعضی ها چقدر ساده مهربان و پر محبت هستند.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

کدام درب؟

22 اردیبهشت 1397

برای همه سوال شده که کدام درب؟ خوب من که گفتم:” باب الرضا علیه السلام” اما خوب باب الرضا علیه السلام دوتا ورودی دارد.

آنجا که من ایستاده بودم یک گوشه ی دنج و بزرگ بود. انقدر بزرگ که یک کانکس بزرگ هم آنجا جا خوش کرده بود. بهش می‌گفتند"دفتر تحویل صندلی چرخدار". همانجا چادر هم می‌دادند. بقل اتاقک صندلی چرخ دار ورودی افراد ناتوان و استفاده کنندگان از ویلچر بود. یعنی همچنان هست. ویلچر ها را از جایی بزرگتر عبور میدهند. فقط برای همین.

سمت چپ کانکس که دست راست و روبروی من محسوب می‌شد نرده های زرد رنگی بود که من مدام آنرا به زائرها نشان میدادم. آخر آنجا راه رفتن به دفتر امانات بود. آن هم همانجا پشت این کانکس روبرویی نشسته بود توی آفتاب. البته از پشت کلاس دستش را بلند کرده بود که من اینجا هستم. دفتر امانات!? ساده ترش را بگویم تابلوی آن از پشت کانکس های جلویی معلوم بود. خوب انصافا راهش طولانی بود. آن مادر بزرگهای قندی نباتی قصه ی من با آن پادرد نمیتوانستند آنجا بروند. سر رسیدن به نرده های زرد رنگ یک شیب نسبتا تند نشسته بود. میترسیدند بروند و آنجا زمین بخورند.

روبروی ما دقیقا هتل با صفای خودمان با قامت کشیده اش ایستاده بود. گاهی به آن بالاها نگاه میکردم که ببینم آیا باباجان پشت آن پنجره می‌آید؟ زیر هتل هم بستنی فروشی دم حرم خودش را به دل گرما زده ی زائرها عرضه می‌کرد.

خوب شایسته است بگویم اینجا که من ایستاده ام زیاد نمای بست باب الرضا علیه السلام نمایان نیست. درب ورودی بانوان آن پشت دیوار پنهان شده است. آری اینجا که من ایستاده بودم ضلع شرقی باب الرضا علیه السلام بود.

باب الرضا که نه قبله ی دلها. همه ی ما حد اقل یک بار تو عمرمان از اینجا به حرم مشرف شده ایم. خودتان بهتر میدانید. گنبد طلای باصفا از اینجا نمایان نیست اما این شانس را داریم که حد اقل پشتمان به سمت روضه ی منوره نیست. یک کمی این طرف تر ایستاده ایم.

دربهای ورودی را با طلق های ضخیم سبز رنگ پوشانده اند. سر جمع با دری که مخصوص ویلچر است چهار درب ورودی اینجا منتظر ورود زائرهاست. من تقریبا درب دوم ایستاده بودم و گاهی تو خنکای درب اول پناه میگرفتم و گاهی سر جایم کمی عقب تر می‌ایستادم. 

مادر بزرگهای قصه ی من آنجا پشت درب اول و تو راهروی آن همان گوشه نشسته بودند. انگار منتظر بودند من دوباره بیایم داخل تا با هم حرف بزنیم. من هم همچین بگویی نگویی عاشق روی مهربان و دل صمیمی شان شده بودم. گاهی اصلا به خاطر آنها میرفتم که ببینم چیزی لازم ندارند؟

خادم های بخش بازرسی که پشت سر من نشسته بودند من را با نام خواهران منکرات صدا میزدند. منکرات! چقدر اسم سنگین و پر طمطراقی. منکرات!? ولی خوب من فقط عاشق بخش خوش آمدگویی اش بودم. دلم نمیخواست کسی با آرایش بیاید که من مجبور شوم بگویم:” خواهر گلم بیزحمت این رژ رو پاک کنین بعد بفرمایید داخل.” راستش را بگویم تذکر دادن را خیلی خوشمزه نمیبینم. ازشان خواهش میکردم.

آن روز مدام این جمله را برای زائرها تکرار میکردم که :” خواهرم چادر با رژ لب همخوانی ندارد. نه اینجا بلکه هیچ کجا دیگر رژ لب نزنید. این چادر که امانت حضرت زهرا سلام الله علیهاست با آرایش آبش توی یک جوی نمیرود.”

بیشتر بخوانید
 1 نظر

امن و امان...

29 بهمن 1396

چه حس شیرینی است وقتی تو یک مملکت غریب یکی از یک سوی دیگر دنیا تو را ببیند و بعد با خودش ذوق کند و بگوید:” او یک ایرانی است. شیعه ی مرتضی علی علیه السلام است.” بعد با هم دوست شوید و گرم بگیرید و چند صباحی با هم، حس هم کیشی کنید و از دیدار هم دل شاد کنید.

برای من این حس تو ایام اربعین که کربلا رفته بودم اتفاق افتاد. با عرب زبان و ترک زبان و افغان آنجا دوست شدم و با هم کمی هم صحبت شدیم. خواهران افغانی ام تو حرم سامرا چقدر برایم درد و دل کردند. از جنگ های بی امان در کشورشان. از آوارهای غریبی که از هر خانواده جمعی را ربوده. از طالبان ناجوان مرد و آمریکایی های جنایت کار. اما از اینکه اینقدر با ایمان بودند بهشان قبطه میخوردم. برایشان از ته دل دعا کردم که کشورشان امن و امان شود. آخر خیلی آرزو داشتند علوم دینی بیاموزند و طلبه شوند.

این روزها مامان جان یک مهمان عزیز دارد. یک پیرزن مهربان از اتباع افغان که اینجا تو کشور ما پناهنده شده. حالا دیرپاییست تو شهر ما با غربت و تنهایی و بی‌کسی هایش پیر شده.

میگفت:” شناسنامه ندارم. حتی پاسپورت. دختر جوانی که بودم طالبان به روستایمان حمله کرد و همه ی کس و کارم تو حمله زیر آوار ماندند و مردند و من تنها ماندم. نه همسری نه فرزندی نه خواهر و برادری نه اقوام دور یا نزدیکی. هیچ کس! این شد که با یکی از همسایه هایمان که داشت فرار میکرد به سمت ایران همراه شدم که زنده بمانم." 

امشب با دیدن بی بی یاد آن دو دختر جوان افغان افتادم. امنیت نعمت بزرگی است که تا از بین نرود قدرش شناخته نمی‌شود و ما امروز آنرا مدیون جان هزاران شهید مدافع ولایت و کشور هستیم. ای کاش این را خوب می‌دانستیم و به زخم دل پدر و مادرشان نمک نمی پاشیدیم.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

بیچاره ها

29 آبان 1396

بیچاره اون که ندیده کربلاتو

بیچاره تر اون که دیده کربلاتو.

قبل از اینکه بروم کربلا درک درستی از زیارت اباعبد الله الحسین علیه السلام نداشتم. عاشق آقا بودم و هستم اما عظمت روح اباعبد الله الحسین علیه السلام را درک نمی‌کردم. یعنی الان هم هنوز به این درک نرسیده ام اما چشانم به دنیای بدون اباعبد الله باز شده و تازه فهمیدم چقدر تاحالا بدبخت بودم که نرفته بودم کربلا.

زیارت ائمه علیهم صلوات الله خیلی اهمیت دارد چرا که وقتی آدم در آن فضا قرار میگیرد جاذبه ی امامت او را به سمت خودش جذب میکند و هدایت می‌شود. حالا الان احساس می‌کنم یک چیز بزرگ در قلبم خالی است. حرم اباعبد الله الحسین علیه السلام و حرم بقیه ی عتبات مقدسه ی عراق. تا آدم در مسیر جاذبه شان قرار نگیرد درک نمی‌کند. تا آدم خودش آنجا نباشد متوجه نمی‌شود.

راستش را بگویم قشنگ فهمیدم چه کسی برایم این زیارت را امضا کرده بود. وقتی رسیدم به محضرش حسابی تحویلم گرفت. 

شما خاندان کرم و کرامت هستید. لطف تان بینهایت است. این را هر کسی بهتان متوسل شده می‌فهمد.

بیشتر بخوانید
 2 نظر

جذبه ی حسینی

27 آبان 1396

بیخود نیست که هر کس از کربلا برمی‌گردد میخواهد هرساله به زیارت برود. یک بار که در جاذبه‌ی حسینی قرار گرفتی دیگر دست خودت نیستی. کشیده میشوی سمت حسین علیه السلام.

وقتی وارد کربلا شدیم و در حدود حرم عباس علیه السلام قرار گرفتیم قلبم گرفتار کششی شد که بی‌قرار، مرا به سمت خودش می‌کشید. انقدر کشیده شدم به سمتش که نفهمیدم کی پنجره‌ی حرم را در آغوش کشیدم.

نمیدانم همه ی آنها که بار اول می‌آیند مجنون حسین علیه السلام می‌شوند یا فقط من اینگونه بودم؟ راه می‌رفتم مثل دیوانه‌ها و حال خودم را نمی‌دانستم. روضه می‌خواندم و اشک ریزان می‌رفتم و فقط می‌رفتم؛ اما نمیدانستم کجا و چطور؟

حرم ابا عبد الله الحسین علیه السلام که رسیدم ناخودآگاه و بدون پیش زمینه رفتم کنار شش گوشه و با سیل جمعیت رسیدم به ارباب بی‌کفنم حسین علیه السلام. فقط یک چیز در ذهنم موج میزد:” علی الدنیا بعدک العفی یا علی! یا علی! یا علی! علی الدنیا بعدک العفی یا علی!”

انقدر دور حرم گشته بودم آخر از درد پا ساکن یک گوشه‌ی حرم شدم و نتوانستم دیگر از جایم تکان بخورم. چه کشیدی اینجا عمه جانم زینب سلام الله علیها؟” نماز نشسته خواندن هم دارد؛ این غم که شما تحمل ‌کردی. قدم به قدم سوختم و روضه خواندم و گریستم.

امروز از کربلا خارج شدیم. تا منتظر پر شدن ماشین بودیم هنوز نمی‌دانستم دارد چه اتفاقی می‌‌افتد. همین که ماشین از گاراژ خارج شد و مسیر مخالف حرم حسینی علیه السلام را در پیش گرفت دیدم قلبم از پشت کشیده میشود. انقدر که داشت ازسینه ام در می‌آمد. قلبم را جا گذاشتم در کربلا و آمدم. آقا حالا چطور دوریت را تحمل کنم؟

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

کارمندان خدا

13 آبان 1396

این عکسو امروز شکار کردم.

شته ها مشغول کارند. لطفا مزاحم نشوید?

چقدر جالبه که آدم حشرات رو بتونه از نزدیک ببینه. فکرشو بکنید با این جثه ی کوچک، این حشره هم مخلوق خداست و اون کهکشان بزرگ هم همین طور. آدم باید از خودش خجالت بکشه که وسط این دنیا بی‌فایده باقی بمونه. نظر شما چیه؟

عکس خوبی شده؟ امیدی هست که منم عکاس خوبی بشم یا نه؟

پ.ن: شته ی محترم داشت میرفت برای مورچه ها غذا درست کنه برای همین ما هم دیگه مزاحمش نشدیم.?

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

لنگِ یک لنگه پا

30 مهر 1396

وقتی دوره ی راهنمایی بودم یک دوست داشتم که مادرش فیلیپینی بود و در زبان انگلیسی تبهر بالایی داشت. سید بود و چون من از بچگی سادات رو خیلی دوست داشتم به او هم یک علاقه ی خاصی پیدا کرده بودم. اسمش ثریا بود.

من و فرزانه و ثریا سه تا دوست بودیم که همیشه با هم می‌گشتیم. با هم درس می‌خواندیم. باهم در یک ردیف کلاس می‌نشستیم. با هم خوراکی میخوردیم. با هم کتاب می‌خواندیم. مخصوصا رمانهای دخترانه. با هم شعر می‌خواندیم و گروه سرود شرکت می‌کردیم. با هم تلوزیون تماشا می‌کردیم. خلاصه با هم بودیم.

یک روز وقتی رسیدم مدرسه و رفتم پیش آنها، ثریا خیلی راحت و بدون رودربایستی گفت:” ما فکر می‌کنیم تو لایق دوستی با ما نیستی. دیگه پیش ما نیا” از تعجب داشتم شاخ در می‌آوردم. چطور یکهو در عرض یک روز نالایق شدم؟ آخرش هم نفهمیدم. این اولین و آخرین شکست عشقی دوران زندگی‌ام بود.

آن روز خیلی گریه کردم و ناراحت شدم. اما یک چیز را برای همیشه ی عمرم فهمیدم که هر کس با من قهر کرد خودش را از داشتن من محروم کرد. بعدها که از دور می‌دیدمش سلام و احوال پرسی خشکی می‌کردیم و از کنار هم مثل یک غریبه رد می‌شدیم. بعد از گذشت یک سال از آن ماجرا وقتی حال و روز ثریا و فرزانه را در خیابان دیدم مطمئن شدم که آنها لایق دوستی با من نبودند.

به نظر من شما فقط سعی کنید درست رفتار کنید. اینکه بقیه چطور رفتار می‌کنند یا چطور برخورد می‌کنند هیچ وقت شخصیت شما را زیر سوال نخواهد برد.

الان وقتی کسی بهم بدی می‌کند خودم را در جایگاه او می‌گذارم و نگاه میکنم ماجرا از چه قرار است. آنوقت دیگر ناراحت نمی‌شوم. چون میبینم این رفتار یا از پستی درون نشات گرفته که خوب از چنان شخصی رفتاری به جز آن سر نمی‌زند. یا از روی گرفتاری است که خوب این آدم احتیاج به درک شدن دارد. یا از روی اشتباه است که خوب باید کسی را که نمیداند آگاه کرد. 

کلا دیگر فکر نمی‌کنم کسی انقدر بی‌کار باشد که برود روی روان دیگران. بالاخره یک جای روان خودش لنگ میزند که یک لنگه پا میپرد وسط روان یکی دیگر که بهش تکیه کند تا نیافتد. و خوب قاعدتا این لنگِ یک لنگه پا به کمک احتیاج دارد نه جنگ.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

همایش دوم

28 شهریور 1396

​یکی دو روزی هست که در همایش فعالان فضای مجازی میهمان حضرت معصومه سلام الله علیها هستیم. این دو روز خیلی از دوستان مجازی مان را دیده ایم.

یکی دو شبی که اینجا بودیم شبها را با بقیه ی خواهران طلبه جلسه ی درس و بحث و گفتگو درباره ی کوثرنت و کوثر بلاگ و مسائل روز کشور داشتیم. این دو شب بیخوابی زده است به سرمان. آرام آرام دارم تهلیل میروم.

نامردی است ولی خوابم می‌آید. باید کمی استراحت کنم تا شب باز هم در خدمت خواهرانم باشم. مهربان ترینم. خدای من. سفیر بودن چقدر مسئولیت سنگینی دارد. کاش حضرت مسلم علیه السلام هم این روزها درکار سفارتش موفق می‌بود.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

عید خوش مزه

19 شهریور 1396

هر سال عید غدیر که میشود دلم میخواهد امسال خوش مزه ترین عید عمرم باشد. خیلی خوش مزه. امسال هم روز عید شیرینی بود اما نه آنقَدَر خوش مزه که دلم میخواست باشد.

امسال درگیری زیاد داشتم. تا آمدم لبخند بزنم یکی یکی خودشان را میانداختند وسط دامنم تا یادم نرود که همین دور و اطراف اند. آخر درگیری هم انقدر وقت نشناس تا حالا دیده بودید؟

صبح اعصاب خوردی هایم با گم شدن گیره ی روسری شروع شد. ظهر با نرسیدن به مجلس مولودی ادامه پیدا کرد و عصر با خستگی آبجی جون از اسباب کشی کلا به هم پیچیده شدم. راستش خیلی دلم می‌خواست شب می‌ماندم خانه اش و تا صبح همه چیز را برایش مرتب می‌کردم اما نمی‌شد. برای همین هست که میگویم خوشمزه تمام نشد. آخر مجبور شدم آبجی جون را با آن همه کار ول کنم بیایم کرج. دلم پیش خستگی هاش گیر کرد و ماند تهران بقل ساختمان دیوار سنگی.

این عید هم شب شد. البته تا روز مباهله هنوز هم عید است. شاید فردا که آقای مومنی قرار است بیاید مدرسه مان سخنرانی، دل من هم یک کم شیرین تر بشود. اگر مدرسه شروع شده بود و مطمئن بودم جشن آقا بی مهمان نمی‌ماند امشب را آنجا می‌ماندم تا دل خودم هم آرام شود و باری از دوش آبجی جون هم برداشته باشم. حالا درست است که خودش از من زرنگ تر و با سلیقه تر است. اما خواهرم دیگر، چکار کنم. نمی‌توانم درِ این دلِ لا مذهب را گِل بگیرم که.

امشب برای آبجی جون و همه ی مستاجرها دعا میکنم که ان شاء الله آن خانه ای که دلشان می‌خواهد را زودتر بخرند تا از دست اسباب کشی خلاص بشوند. الهی آمین

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »

تندیس  همایش

09 شهریور 1396

یادش بخیر. اولین همایش فعالان فضای مجازی حوزه های علمیه خواهران برای من یک خاطره ی خیلی شیرین بود. مخصوصا اون بخش تجلیل از برگزیدگان که این هدیه ی قشنگ و دوست داشتنی و اون چادر مشکی که منتظرش بودم به دستم رسید. امسال هم دعوت نامه هامون رسیده. دلم هم برای تازه کردن دیدارها تنگ شده هم جمع های طلبگی همایش سال قبل.

بیشتر بخوانید
 نظر دهید »
  • 1
  • 2

آشنایی با مدیر وبلاگ

خاتون بیات هستم. همه‌ی مطالب این وبلاگ دست‌پخت خودم هست الا چند پست که ماهیت‌شان مشخص هست. کلا تو کار کپی پیست نیستم مگر به ضرورت. :) ممنون که به اینجا سری زدید. یا علی

صفحات دیگر

  • استغفار هفتاد بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام
  • دعای هفتم صحیفه ی سجادیه

پیوند ها

  • کانال من در ایتا
  • سای‌دا
  • پخش زنده از حرم مطهر رضوی
  • کازیوه
  • پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ ونشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای
  • عشق های آبکی
  • تسنیم
  • مولای خوب غزلهای من سلام
  • سایت شهید آوینی
  • وبلاگ شبکه تبلیغ
  • پرتال نرم افزار های اسلامی نور

ما چندمین هستیم؟

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 2
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 161
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 2
  • رتبه 90 روز گذشته: 391
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 2

تعداد مهمانان من

  • امروز: 30
  • دیروز: 210
  • 7 روز قبل: 1243
  • 1 ماه قبل: 3860
  • کل بازدیدها: 121865

وبلاگ های دیگرم

  • غزلهای عاشقی
  • راهیان نجف اشرف
  • سایدا

السلام علیک یا صاحب الزمان ممنون که اینجا هم سری زدید