امن و امان...
چه حس شیرینی است وقتی تو یک مملکت غریب یکی از یک سوی دیگر دنیا تو را ببیند و بعد با خودش ذوق کند و بگوید:” او یک ایرانی است. شیعه ی مرتضی علی علیه السلام است.” بعد با هم دوست شوید و گرم بگیرید و چند صباحی با هم، حس هم کیشی کنید و از دیدار هم دل شاد کنید.
برای من این حس تو ایام اربعین که کربلا رفته بودم اتفاق افتاد. با عرب زبان و ترک زبان و افغان آنجا دوست شدم و با هم کمی هم صحبت شدیم. خواهران افغانی ام تو حرم سامرا چقدر برایم درد و دل کردند. از جنگ های بی امان در کشورشان. از آوارهای غریبی که از هر خانواده جمعی را ربوده. از طالبان ناجوان مرد و آمریکایی های جنایت کار. اما از اینکه اینقدر با ایمان بودند بهشان قبطه میخوردم. برایشان از ته دل دعا کردم که کشورشان امن و امان شود. آخر خیلی آرزو داشتند علوم دینی بیاموزند و طلبه شوند.
این روزها مامان جان یک مهمان عزیز دارد. یک پیرزن مهربان از اتباع افغان که اینجا تو کشور ما پناهنده شده. حالا دیرپاییست تو شهر ما با غربت و تنهایی و بیکسی هایش پیر شده.
میگفت:” شناسنامه ندارم. حتی پاسپورت. دختر جوانی که بودم طالبان به روستایمان حمله کرد و همه ی کس و کارم تو حمله زیر آوار ماندند و مردند و من تنها ماندم. نه همسری نه فرزندی نه خواهر و برادری نه اقوام دور یا نزدیکی. هیچ کس! این شد که با یکی از همسایه هایمان که داشت فرار میکرد به سمت ایران همراه شدم که زنده بمانم."
امشب با دیدن بی بی یاد آن دو دختر جوان افغان افتادم. امنیت نعمت بزرگی است که تا از بین نرود قدرش شناخته نمیشود و ما امروز آنرا مدیون جان هزاران شهید مدافع ولایت و کشور هستیم. ای کاش این را خوب میدانستیم و به زخم دل پدر و مادرشان نمک نمی پاشیدیم.