لنگِ یک لنگه پا
وقتی دوره ی راهنمایی بودم یک دوست داشتم که مادرش فیلیپینی بود و در زبان انگلیسی تبهر بالایی داشت. سید بود و چون من از بچگی سادات رو خیلی دوست داشتم به او هم یک علاقه ی خاصی پیدا کرده بودم. اسمش ثریا بود.
من و فرزانه و ثریا سه تا دوست بودیم که همیشه با هم میگشتیم. با هم درس میخواندیم. باهم در یک ردیف کلاس مینشستیم. با هم خوراکی میخوردیم. با هم کتاب میخواندیم. مخصوصا رمانهای دخترانه. با هم شعر میخواندیم و گروه سرود شرکت میکردیم. با هم تلوزیون تماشا میکردیم. خلاصه با هم بودیم.
یک روز وقتی رسیدم مدرسه و رفتم پیش آنها، ثریا خیلی راحت و بدون رودربایستی گفت:” ما فکر میکنیم تو لایق دوستی با ما نیستی. دیگه پیش ما نیا” از تعجب داشتم شاخ در میآوردم. چطور یکهو در عرض یک روز نالایق شدم؟ آخرش هم نفهمیدم. این اولین و آخرین شکست عشقی دوران زندگیام بود.
آن روز خیلی گریه کردم و ناراحت شدم. اما یک چیز را برای همیشه ی عمرم فهمیدم که هر کس با من قهر کرد خودش را از داشتن من محروم کرد. بعدها که از دور میدیدمش سلام و احوال پرسی خشکی میکردیم و از کنار هم مثل یک غریبه رد میشدیم. بعد از گذشت یک سال از آن ماجرا وقتی حال و روز ثریا و فرزانه را در خیابان دیدم مطمئن شدم که آنها لایق دوستی با من نبودند.
به نظر من شما فقط سعی کنید درست رفتار کنید. اینکه بقیه چطور رفتار میکنند یا چطور برخورد میکنند هیچ وقت شخصیت شما را زیر سوال نخواهد برد.
الان وقتی کسی بهم بدی میکند خودم را در جایگاه او میگذارم و نگاه میکنم ماجرا از چه قرار است. آنوقت دیگر ناراحت نمیشوم. چون میبینم این رفتار یا از پستی درون نشات گرفته که خوب از چنان شخصی رفتاری به جز آن سر نمیزند. یا از روی گرفتاری است که خوب این آدم احتیاج به درک شدن دارد. یا از روی اشتباه است که خوب باید کسی را که نمیداند آگاه کرد.
کلا دیگر فکر نمیکنم کسی انقدر بیکار باشد که برود روی روان دیگران. بالاخره یک جای روان خودش لنگ میزند که یک لنگه پا میپرد وسط روان یکی دیگر که بهش تکیه کند تا نیافتد. و خوب قاعدتا این لنگِ یک لنگه پا به کمک احتیاج دارد نه جنگ.