کدام درب؟
برای همه سوال شده که کدام درب؟ خوب من که گفتم:” باب الرضا علیه السلام” اما خوب باب الرضا علیه السلام دوتا ورودی دارد.
آنجا که من ایستاده بودم یک گوشه ی دنج و بزرگ بود. انقدر بزرگ که یک کانکس بزرگ هم آنجا جا خوش کرده بود. بهش میگفتند"دفتر تحویل صندلی چرخدار". همانجا چادر هم میدادند. بقل اتاقک صندلی چرخ دار ورودی افراد ناتوان و استفاده کنندگان از ویلچر بود. یعنی همچنان هست. ویلچر ها را از جایی بزرگتر عبور میدهند. فقط برای همین.
سمت چپ کانکس که دست راست و روبروی من محسوب میشد نرده های زرد رنگی بود که من مدام آنرا به زائرها نشان میدادم. آخر آنجا راه رفتن به دفتر امانات بود. آن هم همانجا پشت این کانکس روبرویی نشسته بود توی آفتاب. البته از پشت کلاس دستش را بلند کرده بود که من اینجا هستم. دفتر امانات!? ساده ترش را بگویم تابلوی آن از پشت کانکس های جلویی معلوم بود. خوب انصافا راهش طولانی بود. آن مادر بزرگهای قندی نباتی قصه ی من با آن پادرد نمیتوانستند آنجا بروند. سر رسیدن به نرده های زرد رنگ یک شیب نسبتا تند نشسته بود. میترسیدند بروند و آنجا زمین بخورند.
روبروی ما دقیقا هتل با صفای خودمان با قامت کشیده اش ایستاده بود. گاهی به آن بالاها نگاه میکردم که ببینم آیا باباجان پشت آن پنجره میآید؟ زیر هتل هم بستنی فروشی دم حرم خودش را به دل گرما زده ی زائرها عرضه میکرد.
خوب شایسته است بگویم اینجا که من ایستاده ام زیاد نمای بست باب الرضا علیه السلام نمایان نیست. درب ورودی بانوان آن پشت دیوار پنهان شده است. آری اینجا که من ایستاده بودم ضلع شرقی باب الرضا علیه السلام بود.
باب الرضا که نه قبله ی دلها. همه ی ما حد اقل یک بار تو عمرمان از اینجا به حرم مشرف شده ایم. خودتان بهتر میدانید. گنبد طلای باصفا از اینجا نمایان نیست اما این شانس را داریم که حد اقل پشتمان به سمت روضه ی منوره نیست. یک کمی این طرف تر ایستاده ایم.
دربهای ورودی را با طلق های ضخیم سبز رنگ پوشانده اند. سر جمع با دری که مخصوص ویلچر است چهار درب ورودی اینجا منتظر ورود زائرهاست. من تقریبا درب دوم ایستاده بودم و گاهی تو خنکای درب اول پناه میگرفتم و گاهی سر جایم کمی عقب تر میایستادم.
مادر بزرگهای قصه ی من آنجا پشت درب اول و تو راهروی آن همان گوشه نشسته بودند. انگار منتظر بودند من دوباره بیایم داخل تا با هم حرف بزنیم. من هم همچین بگویی نگویی عاشق روی مهربان و دل صمیمی شان شده بودم. گاهی اصلا به خاطر آنها میرفتم که ببینم چیزی لازم ندارند؟
خادم های بخش بازرسی که پشت سر من نشسته بودند من را با نام خواهران منکرات صدا میزدند. منکرات! چقدر اسم سنگین و پر طمطراقی. منکرات!? ولی خوب من فقط عاشق بخش خوش آمدگویی اش بودم. دلم نمیخواست کسی با آرایش بیاید که من مجبور شوم بگویم:” خواهر گلم بیزحمت این رژ رو پاک کنین بعد بفرمایید داخل.” راستش را بگویم تذکر دادن را خیلی خوشمزه نمیبینم. ازشان خواهش میکردم.
آن روز مدام این جمله را برای زائرها تکرار میکردم که :” خواهرم چادر با رژ لب همخوانی ندارد. نه اینجا بلکه هیچ کجا دیگر رژ لب نزنید. این چادر که امانت حضرت زهرا سلام الله علیهاست با آرایش آبش توی یک جوی نمیرود.”