بسم الله
با اینکه امروز عید هست اما دلم گرفته و خوشحال نیستم. جای اینکه مولودی گوش کنم دلم میخواد روضه بشنوم و برای امام حسین علیه السلام گریه کنم. نه فقط برای اینکه دلم برای آقا تنگ شده. کارهای دنیا و آخرتی بد گره خورده به هم. حال دلم برای همین خوب نیست.
دیشب که شیخ زکزاکی را در برنامه حسینیه معلی دیدم و تعریف کرد که چقدر برایش گرفتاری درست شده توی راه تبلیغ دین؛ تازه فهمیدم چرا انقدر بلا و گرفتاری و ناراحتی توی قلب من سرازیر میشه؟! چون هر کس برای امام زمان علیه السلام حرکتی را آغاز کرد شیطان که آرام نمیشینه تا شما به اهداف تبلیغی و دینی خودت برسی.
باید از امام حسین علیه السلام امروز بخواهم مرا شفا بدهد. قلب گرفتارم را. تن خستهام را. روح درگیر در امور دنیایم را.
الهی حب لی کمال انقطاع الیک
دلم برای امام حسینم علیه السلام تنگ شده.
چه ظلمها که دشمنان راه خدا بر تو روا نداشتند یبن رسول الله. چه کارهای وحشتناکی که در حق تو به جا نیاوردند. تو زینت دوش نبی اکرم صلوات الله علیه و آله و سلم بودی. مزد زحماتت برای احیای دین جدت رسول خدا این بود که با لب تشنه کشته شوی. سر از بدن شریفت جدا کنند. لباس از تنت بربایند و انگشت و انگشتر از دست مبارکت. و حتی به بدن بیجانت رحم نکنند و با نعل تازه بر روی آن بتازند. چون تو بد به ریشهی این دشمنان خدا تیشه زدی. بت شکن بزرگ عالم تو هستی!😭😭
صلی الله علیک یا اباعبد الله
بسم الله
آخرین روزهای فاطمیه داشت آهسته آهسته میرفت و من دلم برای این روزها تنگ میشد. مثل همیشه توی جاده بودم و غروب آفتاب، سخت دلگیر شده بود. یادم افتاد امروز پنجشنبه است. همین شد که دلم شروع کرد به روضه خواندن.
شبهای جمعه فاطمه
با اضطراب و زمزمه
آید به دشت کربلا
با صد هزار شور و نوا
گوید حسین من چه شد؟
نور دو عین من چه شد؟…
یاد بساط عزاداری افلاکیان افتاه بودم که هر پنجشنبه در کربلا برپاست. سید المرسلین بالای منبر و صدیقه طاهره در بالای مجلس مینشینند و افلاکیان روضه میخوانند و آل رسول الله ناله سر میدهند، از مصیبت حسین علیه السلام.
همین طورکه اشک میریختم و آرام با خودم روضه زمزمه میکردم، ناخودگاه نفس اماره خودش را انداخت وسط گریه کردنهایم برای اباعبد الله الحسین علیه السلام.
بیمقدمه گفت: ” گریه کردن برای امام حسین علیه السلام! بهبه! خوش به حالم که گریه میکنم.” بعد گفت:” عجب ریایی بشود، اگر کسی ببیند دارم برای اباعبد الله الحسین علیه السلام اشک میریزم.” بعد یکهو درامد که:” اینطوری وقتی برسم خانه، حزنم از چهره ام پیداست."
همین طوری که نفس اماره داشت برای خودش میبرید و میدوخت و کیف میکرد از گریه برای اباعبد الله علیه السلام، لوّامه سر رسید. با زرنگی گفت:” اشتباه کردی! وقتی امام صادق علیه السلام میگویند اگر اشک نداشتید تباکی کنید یعنی چی؟ تظاهر کردن به گریه برای اباعبد الله الحسین علیه السلام هم اجر و مزد دارد. اینجا دیگر ریا هم کنی ریا نیست.” بعد ادامه داد که:” وقتی میگویند اشک نداری تباکی کن، این خیلی خیلی ثمر دارد. یکیش این هست که از قساوت قلب جلوگیری میکند. اگر کسی تو مجلس عزای اباعبد الله الحسین علیه السلام بنشیند و بر مصائب حضرت گریه نکند قلبش قسی و تاریک میشود. یعنی رحم و مروت از دلش میرود. برای همین گفتهاند مجلس را با صدای گریه های الکی گرم کنید تا اشکهایتان هم ببارد. ادای گریهکردن در بیاورید تا چشمهی چشمانتان هم جاری بشود. سادهش این که اتفاقا یک همچین جایی ریا کنی خوب است."
همین وسطها بود که کلاهم را قاضی کردم و با خودم گفتم:” آیا اصلا در گریه برای اباعبد الله الحسین علیه السلام ریا وارد میشود؟ یعنی میشود بگویی، طرف واقعا گریه نمیکند دارد ریا میکند؟ تباکی کردن چه میشود؟ یعنی ریا کردن در این زمینه اشکال ندارد؟”
از درونم کسی جواب داد:” وقتی به هدف گریه کردن برای اباعبد الله الحسین علیه السلام ریا کنی آن ریا ارزشمند است. نیت آدم مهم است. آن لحظه که داری اشک دروغین میریزی و ضجه دروغین میزنی، در آن لحظه داری برای چه چیزی یا چه کسی این کار را انجام میدهی؟ برای امام حسین علیه السلام؟ یا برای اینکه فلان پست و مقام را بگیرم و در قلب فلان شخص برای خودم جا باز کنم؟” آن وقت بود که با خیال راحت به نفس اماره گفتم خودت را خوشحال کن و ریا کن. ریا برای اباعبد الله الحسین علیه السلام. ” و با لوامه ی مهربان گفتم: “ممنون که هستی.”
✍ به قلم خودم ?
آدرس این مطلب در وبلاگ نوشتههای دم صبح
https://neveshte.kowsarblog.ir/برای-اباعبد-الله-الحسین-ع
خورشید بساطشرا جمع کرده و آسمان به سرخی می زند. تقویم کوچک جیبی ام را ورق می زنم. چند روز دیگر مانده تا روز وفات. وفات مادرِ پسرها.
روضه خوان ها اینجور مواقعی فورا یاد کربلا میافتند. یاد شعر محزونِ “دیگر مرا ام البنین نخوانید. زیرا که من دیگر پسر ندارم.”
همین شد که دلم شروع کرد به روضه خواندن. یاد صورتِ قبرهای درست شده در بقیع افتادم. یاد مادر رنج کشیدهای که دیگر چیزی برایش در جهان باقی نمانده. یاد تنها دلخوشی مادر عباس (ع) یعنی حسین علیه السلام. یاد غمها و ناله های حزن انگیزش در بقیع، که دل دشمنش را به آتش میکشید. دلم یاد آوری میکرد و روضه میخواند و من اشک میریختم.
فاطمیه عجب ایامیاست. با شهادت مادر دو عالم شروع میشود و با مادر عباس (ع) به پایان میرسد. مزد عزاداری فاطمیه را پسرشان ابالفضل (ع) میدهد. هم عزاداری برای صدیقه طاهره سلام الله علیها، هم ام البنین علیها سلام. بیخود نیست روضه فاطمیه با روضه علقمه تمام میشود.
✍ به قلم خودم ??
پ.ن: اینها نوشتههای قدیمی ما در وبلاگ نبشتههای دم صبح است که منتقل میکنیم. برای اینکه بازدید آن وبلاگ همچنان در یک سطح خوبی باقی بماند. متشکرم که همراه ما هستید.
آدرس این مطلب در وبلاگ نوشتههای دم صبح:
https://neveshte.kowsarblog.ir/مادران-عباس-ع-n
بسم الله
از قاب تلویزیون چشم دوختم به ضریح آقا و دلم یکباره آب شد و جمع شد گوشهی چشمم. یادم آمد روزی که برای آخرین بار این ضریح را از دور دیدم به آقا گفتم:” هیچ معلوم نیست من که از اینجا بروم کی دوباره قسمتم میشود برگردم. آیا اجل به من مهلت میدهد یک بار دیگر وارد این صحن و سرا بشوم و تا کنار شش گوشه بیایم یا نه؟!” اما فرصتی نبود. باید میرفتم. همین که تا زیر زمین رفته بودم و کنار یکی از پنجرهها نشسته بودم و روضهی علی اکبر خوانده بودم؛ از سرم هم زیادی بود. ??
یادم آمد با گریه و انابه به آقا گلایه کرده بودم که این چه میهمان دعوت کردنی بود؟ من نیامده و نفس گرم نکرده و خستگی در نیاورده باید برگردم. ??
با خودم گفتم اگر میدانستم دوباره برنمیگردم به این خانه؛ اصلا پایم را از آن حریم بیرون نمیگذاشتم. ??
دلم برایت تنگ شده آقا جان. برای قرار گرفتن در جذبهی حسینی و ذوب شدن در اقیانوس بیکران زائرانت. دلم برای حریم نورانیات تنگ شده.
#به_قلم_خودم
صلی الله علیک یا اباعبدالله.
میپرسند بعد از گذشت ۱۴۰۰ سال؛ برای چه چیزی گریه میکنید؟
از بحث ادله دینی و قرانی این مطلب که بگذریم؛ این فقط یک جواب دارد. دلی که برای غربت این آقا سوخته چطوری میتواند گریه نکند؟
برای آنها که این حرفها را میزنند فقط یک روضه بخوانید از ته قلب سوختهتان!
تا حالا دیدهاید که روضهخوانهای ترک زبان روضه میخوانند و آن کسی که زبان آنها را نمیفهمد هم گریه میکند؟ چون این روضه که میخواند اول از همه دل خودش را سوزانده. یک ابالفضل میگوید جان عالم را به آتش میکشد.
ابالفضل!
جان عالم به فدای دستهای بریده و بدن قطعه قطعه شدهات. انقدر به سرت جسارت کرده بودند که دیگر جای سالم نداشت که بر روی نیزه قرارش بدهند.
لا یوم کیومک یا اباعبدالله
امشب وقتی سریال نجلا را نشان میداد وسط ماجرای قصه رسید به عزاداری اباعبدالله الحسین علیه السلام. دسته عزا بود و عبد داشت وسط دسته دوهل میزد.
.درباره سریال نجلا بیشتر بدانید
دراز کشیده بودم. یکهو کسی توی دلم گفت:” مگه نمیبینی عزاداری امام حسین علیه السلام برپاست؟ اون وقت تو همین قدر بیتفاوت دراز کشیدی داری تماشا میکنی؟"
یکهو به خودم آمدم. دلم راست میگفت. عزاداری اباعبدالله الحسین است. حتی اگر فیلم باشد و واقعی نباشد نباید آدم نسبت به آن بیتفاوت باشد. بیتفاوتی نسبت به عزای اباعبد الله الحسین علیه السلام قصاوت قلب میآورد. شمر تعزیه هم حتی برای ارباب گریه میکند با اینکه میداند اینها همهش یک بازی بیشتر نیست.
بلند شدم نشستم و همراه عزاداران توی سریال سینه زدم و سلامی خدمت ارباب دادم. من که میدانم آقا انقدر کریم است همین عزاداری غیرواقعی را از آن جمع قبول کرده. کاش من هم جزءشان به حساب آورده باشد.
غروبی یکهو یادم افتاد یک استیکر برای همچین روزهایی یک جایی قایم کرده بودم. چقدر خوب است بروم و پیدایش کنم ببینم چیچی بود؟!
بعد متوجه شدم بخشی از یک دعا یا زیارتنامه هست به نام مَفجَعه. گفتم کاش بگردم ببینم این دعا باقیش کجاست؟ شاید بشود این شب میلادی یک چیزی از توش دربیاوریم و به خورد این وبلاگ بدهیم؛ بلکه خوراک دار بشود و خالی نماند و ما هم اگر خدا بخواهد هدایت بشویم. اما غافل از اینکه این زیارت و دعا اصلا ماثوره نیست.
بله درست متوجه شدید.
تو تحقیقات “یک سری بزنم ببینم چی توش هست” بنده در نرم افزار جامع آثار شیخ عباس قمی آمده؛ جناب شیخ بینهایت از دست این روضهخوانها که راه به راه از سر بیسوادی برای خودشان دعا و زیارتنامه درست میکنند عصبانی و کفری بوده و یک چندتایی ناسزای آبدار حوالهی این نا بخردان کرده که با چه مجوزی برای خودتان دعا ساختید دادید دست خلق الله؟ بعد کتب روایی و دعایی اصیل مثل زاد المعاد رفته تو کتابخانههای عمومی و خاک میخوره؟!
علی ای حال( به معنی به هر جهت) باید عرض کنم زیارت مفجعه طبق بررسی متقن علمی جناب شیخ المحدثین حضرت حاج شیخ عباس قمی فاقد سندیت میباشد و لذا خواندن آن به عنوان دعایی که از جانب معصوم برای حضرت زینب سلام الله علیها آمده باشد موجب گناه است. ظاهرا این طور که شیخ فرموده کم دروغ و تهمت ناروا در این زیارتنامه به ائمه علیهم صلوات الله اجمعین وارد نشده.
توصیه میکنم برای خواندن ادعیه و زیارات به کتابی مثل مفاتیح الجنان اکتفا کنید که ادعیه آن همگی از حیث سند و روایت بررسی شده و دارای اتقان علمی نیز هست.
تولد عمه سادات رو تبریک میگم.
پرستاران عزیز روزتون مبارک.
دیشب تاحالا دلم در اطراف حرم اباعبد الله الحسین علیه السلام در حال پرسه زدن است. گاهی سری به ضریح عباس علیه السلام میزند؛ گاهی بین الحرمین، گاهی تل زینبیه و گاهی قتلگاه…
آتشی که حسین علیه السلام در دلها برافروخته خاموش نمیشود که هیچ؛ سال به سال پر رونقتر میسوزاند دلهای عاشقانش را.
دیشب دلم میخواست فقط روضه عباس علیه السلام بخوانند. مثلا بگویند
سقای دشت کربلا ابالفضل
دستش شده از تن جدا ابالفضل
والله ان قطعتموا یمینی
انی احامی ابدا عن دینی
اما خوب؛ نمیدانم چرا شب عاشورا را بیشتر از روز تاسوعا دید. یعنی خوب همین طورم هست اما تا اذن ورود به خیام اباعبد الله علیه السلام را از برادر نازنینش نگرفته باشی چطور بروی داخل حریم بشوی و کنار فرزندان امام علیه السلام برای جد غریبت گریه و مویه کنی؟
مقتل خوانیهایم هم فایده نداشت تا دلم را از این غم عظمی خالی کند.
کاش کسی برای من روضه عباس بخواند.
به مجلس عزای امام حسین علیه السلام خوش آمدید
به جز اینکه جانشین فرمانده مدرسه بودم، عضو شورای دانشآموزی و انجمن اسلامی دانش آموزی هم بودم. برای همین اجازه داشتم تو مدرسه کارهایی را با اذن مدیریت و معاون تربیتی انجام بدهم.
آن سال تصمیم گرفتیم با کمک بچهها یک دهه مجلس برای اباعبد الله الحسین علیه السلام برپا کنیم. کار را از جمع آوری پول برای خریدن مواد غذایی شروع کردیم. قرار شد هر چقدر جمع کردیم بر طبق آن عمل کنیم. البته مدرسه هم یک مقدار باید روی آن میگذاشت.
این شد که هر کدام یک کیسه دست گرفتیم و تو مدرسه راه افتادیم.
_ شما هم میخواین تو مجلس امام حسین علیه السلام کمکمون کنید؟
+ میخوام اما پول ندارم. فقط همین سکه است.
_باشه اشکال نداره. قطره قطره جمع میشه. اندازه همینم خودتو شریک کنی خوبه. اجرت با امام حسین علیه السلام
آن وقتها هنوز سکههای 25 و 50 تومانی رواج داشت. حتی 5 تومانی. برای همین ممکن بود ته جیب بچهها چندتا سکه باقی مانده باشد. بعد از سه روز یک مقدار پول جمع شد. دقیقا 12 هزار تومان
از آنجایی که مجبور بودیم هزینهی مداح و سخنران را هم بپردازیم دست به دامن مدیر مدرسه شدیم. قرار شد یک طلبه را دعوت کنیم بیاید که هم سخنرانی کند هم مداحی و هم اینکه زیارت عاشورا را قشنگ بخواند.
پیشنهاد من پسر خانم بهمنی بود. از کلاسهای استاد اکبری میشناختمش. طلبهی عالمی بود که مداحی هم خوب میدانست.
از مداح جلسه که خیالمان تخت شد رفتیم سراغ خرید مواد غذایی. تصمیم گرفتیم کیک یزدی بخریم با شربت پرتقال. آن روزها هوا نسبتا گرم بود.
وقتی بچهها به خانوادههایشان گفتند این قصد را داریم یکی از مادرها قبول کرد کیک یزدی را او تهیه کند. آخر 800 نفر دانش آموز بودیم. توان خرید این همه کیک را نداشتیم. آن هم با 12 هزارتومان.
همین طور هزینهها سرشکن میشد تا وقت خریدن شربت و لیوان یکبار مصرف رسید. از 12 هزار تومان سه تومان را به خرید لیوان اختصاص دادیم و 9 تومان به شربت. اما میدانستیم ممکن است کم بیاوریم. وسعمان به خرید لیوان رسید اما شربت نه.
مسئول خرید شربتها که به مغازه رفته بود و گفته بود 9 شیشه شربت میخواهم، فروشنده تعجب کرده بود. خصوصا وقتی دیده بود پولها درون یک کیسه فریز جمع شده و بیشترش سکههای 5 و ده تومانی است.
پرسیده بود:” اینها رو برای چی میخوای؟ پولت چرا انقدر خورده؟”
گفته بود:” تو مدرسه روضه گرفتیم. پولو از بچهها جمع کردیم اما انگاری پولمون کمه.”
فروشنده که از نیت ما خبردار شده بود سه تا شیشه شربت دیگر گذاشته بود روی این شیشهها و گفته بود:” پس اینم سهم من از روضه.”
برگههای زیارت عاشورا هم داشت میرسید. فقط مانده بود نمارخانه را تزئین کنیم.
آن روز از صبح رفتیم مدرسه که وقت بعد از ظهر که بچهها میآیند خودمان به درسهایمان برسیم. تا ظهر وقت داشتیم تا پرچمها را نصب کنیم؛ نمازخانه را جارو کنیم؛ فرشها و چادرها را مرتب کنیم و خلاصه حسینه آماده باشد.
بالاخره آخرین پرچم را روی در شیشهای نمازخانه وصل کردیم.
به مجلس عزای امام حسین علیه السلام خوش آمدید.
خوش آمدید زحمت کشان مجلس اباعبد الله. شما که قران قران پول جمع کردید تا برای مولایتان مجلس عزاداری برپا کنید.
خوش آمدید دلهای با ایمان. شما که برای برپایی این مجلس سنگ تمام گذاشتید.
خوش آمدید گریه کنان اباعبد الله الحسین. شما که وقت کمک کردن اشک ریختید که چیزی ندارید تا در طبق اخلاص بگذارید.
خوش آمدید میهمانان اباعبد الله.
اتاق ورزش که کنار نمازخانه بود شده بود آشپزخانه هیات. لیوانهای شربت را روی میز تنیس گذاشته بودیم و قبل از ورود میهمانان از آنها پذیرایی میکردیم. با شربت و کیک و یک برگهی زیارت عاشورا به همراه گل سینههای حسینی.
حسینهمان لبالب پر شده بود. همهی مدرسه تو نمازخانه حاضر شده بودند. روضه خوان هم سر ساعت رسید. چه مجلس با شکوهی برپا شده بود.
امام حسین علیه السلام عنایت کرد و کم ما را زیاد کرد. یک تومان یک تومان ما را به صد هزار تومان رسانده بود. مجلس بیریای ما را لبالب پر از مهمان کرده بود.
وقتی همهچیز تمام شد معاون تربیتیمان گفت:” بچهها دست شما درد نکنه. کولاک کردید.”
و من گفتم:” کار ما نبود خانم. کار حضرت اباعبد الله بود.”
اسم خیابان، القمی بود. اولین بار میثم، راننده عرب، ما را برد سر آن خیابان پیاده کرد و گفت:” انتهای خیابان حرم حضرت عباس (ع)”
مثل جوجههایی که مادرشان را گم کرده باشند و تازه یافته باشند، با شوق به سمت حرم راه افتادیم. اشک بود که بیامان میآمد. عشق بود که بیاجازه موج میزد. تپش قلبهایمان تنها صدایی بود که میشنیدیم و او مثل همیشه جلوتر میرفت و من از پیش.
سرانداختن این جور مواقع میچسبد. همینطور مثل حر، سرت را پایین بیاندازی و خجالت بکشی نگاهت به گنبد و بارگاهش بیافتد. آخر او خدای غیرت است. جلوی مردانگیاش باید سربهزیر باشی.
اسم خیابان القمی بود. حفظ کردم همهی کوچههایش را تا وقتی دلم مثل همچین روزی برایش تنگ شد، چشمانم را ببندم و راهی آنجا شوم. کوچه پس کوچههایش بوی غریبی میدهد. به نظر میرسد میعادگاه همه ایرانیها همینجاست.
آرام آرام و قدم قدم به انتهای خیابان نزدیک میشدم. بار اولی بود که میرفتم. نمیدانستم حرم کدام سمت است. ولی او میدانست. نزدیک که شدیم برگشت پشت سرش مرا دید و گفت:” سرتو بلند کن ببین! حرم حضرت عباس(ع) اینجاست.”
قلبم به تلاطم افتاده بود. هنوز باورم نمیشود. من آنجا بودم. کربلا، خیابان القمی!
نه اینکه امید به رفتن نداشته باشم. تا آخرین لحظه امید داشتم. تقریبا کارهایم را انجام داده بودم اما خیلی از کارها را نه.
یکی دو روزه همه ی کارها ردیف شد. حتی به حمام بردن نفس جانمان هم نرسیدم. چه برسد با مامان جان و باباجان خداحافظی کنم.
صبحی داشتم با خودم فکر میکردم و میگفتم رفتنم مثل آمدن زمان ملک الموت شده. انگاری آمده جانم را بگیرد و من بهش میگویم:” هنوز بچه هایم را به کسی نسپرده ام. مامانم چی؟ باهاش خداحافظی نکردم.” و او همین طور مُسر میگوید:” نه دیگه هیچ وقتی نداری باید بیای بریم. بچه هاتو بالاخره خداشون یه کاری میکنه. تو نباشی هم کسی هست ازشون نگهداری کنه.” و اشکهای مرگ باشد که از گوشه ی چشمانم بچکد و تمام.
مردن از این هم راحت تر است. اما انقدر خودم را اسیر دنیا کرده ام یادم رفته اینجا دار قرار نیست.
امروز یکبار خودم را تا دم مرگ و التماس به ملک الموت بردم و آوردم تا دلم که دارد راهی دیار اباعبد الله علیه السلام میشود سبک شده باشد.
دارم میآیم آقاجان! اگرچه خیلی دیر میرسم اما دارم میآیم. این دیر آمدنهایم خدا کند دست آخر مرا جزء مردود شدگان درگاهت قرار ندهد.
آقای من یا صاحب الزمان. آجرک الله فی مصیبت جدک اباعبد الله الحسین علیه السلام.
چه کسی گفته مردها گریه نمیکنند؟
دلش میخواست گریه کند و خودش را بیاندازد در آغوشم. مثل بچگیهایمان. دست و بالش را تخت بیمارستان بسته بود و دلش را.
بغضش را قورت میداد و نفسش بند میامد اما پایین نمیرفت؛ از گوشه ی چشمهایش میریخت.
دلش برای خواهرش تنگ شده بود. فقط همین!
قلبم را اشکهایش آتش میزد. بغضهایی که قورت میداد که گریه نکند. دلتنگی اش مرا میکشت. فقط همین!
بالای تل ایستادم و کشته شدنت را دیدم. روی نیزه ها رفتی و صبر کردم. تنور خولی، تشت طلا، چوب خیزران. خواهر به قربان سر بریده ات یا حسین!
#یاوران_زینب سلام الله علیها
شب یازدهم هم رسید. وقتی یادم میافتد که امشبی را عمه جان نشسته نماز شب میخواند، دلم تاب نمیآورد.
اولین بار باشد که بروی حرم اباعبد الله الحسین علیه السلام و هیچ کس با تو نباشد که بگوید کجا برو و چکار کن. آری. من در حرم تو گم شده بودم.
اولین بار باشد که قدم به وادی عشق گذاشته باشی و روضه های کربلا هنوز در خاطرت باشد. یک قدم یک قدم جلو میرفتم و آجربه آجرِ حرمت، برایم روضه میخواند.
راهنما لازم نبود. تو خودت مرا میکشاندی. من هم دیوانه وار دنبال عطر تو میآمدم و اشک میریختم. انقدر چرخ زدم تا بالاخره از پا افتادم. همینجا. کنار قتلگاه. مثل عمه جانم زینب کبری سلام الله علیها.
زمان من سال ۱۴۳۹ بود نه ۶۱. صلح کامل برقرار بود نه جنگ نا برابر. کسی مرا محاصره نکرده بود. تازیانه نمیزد. بچه های برادرم از ترس فراری نبودند و من به دنبال آنها. گوشواره ی دخترک ها در گوشهایشان بود و طفل های شیرخواره در بغل مادرانشان. اما من پای خسته، از دویدنهای بیامان را با دل و جان احساس کردم.
صدای شیون زنان حرم بعد از اربا اربا شدن علی اکبر علیه السلام هنوز به گوش میرسید. صدای ناله ی پدر که فرمود:” علی الدنیا بعدک العفی یا علی!” و کسی درون من این جمله را فریاد میکشید، وقتی مجاور ضریحت بودم. نالهی درونم زبانه کشید و فریاد شد. با داغ سینه همچون بابای جوان از دست داده فریاد کشیدم و با اربابم هم نفس شدم که:” علی الدنیا بعدک العفی یا علی! یا علی! یا علی!”
عُف بر این دنیای بیهوده بعد از تو علی جان! جان بابا! شبیه ترین کس به رسول الله بودی! این قوم شبهاتت را انکار نکرد اما تکه تکه کردنت هم راضی شان نمیکرد.
دلم آرام نمیگرفت. داشتم دق میکردم همانجا. همین طور با سیل زائران حول حریمش میرفتم و جذبه اش رهایم نمیکرد که آرام بگیرم. اشکهایم تمام نمیشد و داغ علی اکبر صلوات الله علیه رهایم نمیکرد. چطور طاقت آوردی بالای تن اربا اربا؛ حسین جان!؟
همین طور که میرفتم تابلویی دیدم که نوشته بود"قتلگاه” خدا خواست که بسته باشد. فقط پنجره هایی پوشیده شده با پرده های سبز رنگ نمایان بود. اینجا که رسیدم دیگر توانم تمام شده بود. رنگ بر رخم نمانده بود. تشنگی بیداد میکرد، اما توان رسیدن به آب نداشتم. اولین فرشی که اجازه داشتم بنشینم، از نفس افتادم.
ایستادن روی این پاها کار من نبود. یادم افتاد به عمه جانم حضرت زینب سلام الله علیها! نماز نشسته خواندن فقط از تو بر میآمد؛ بانو! اگرنه هرکسی جایت بود همان لحظه ی اول قالب تهی کرده بود. آنچه که با چشمانت دیدی و با وجودت لمس کردی توان برای قلب خسته ای همچون شما نمیگذارد. قدرت و جزبه ی ولایت برادرت تو را سرپا نگه داشته بود؛ وقتی که گفت:” خواهرم هر چه که دیدی صبر کن. صبر جمیل!” و شما چه زیبا صبر نمودی! “ما رایت الا جمیلا” شدی.
تکیه بر نرده های آهنی پشت سرم دادم و روضه از سر گرفتم. عمه جانم چطور دوام آوردی، سر برادرهایت بالای نی. علی تکه تکه شده در عبای عربی. گهواره ی خالی طفل بیشیر.
چطور تاب آوردی کودکانی که لباسهایشان آتش گرفته. گوشهایی که دریده شده به خاطر گوشواره. انگشتری که با انگشت برده شده. چطور طاقت آوردی؟
چطور تحمل کردی داغ بچه های ترسیده از حرامیان را که در صحرای پر از خار مغیلان گم شده بودند؟ پاهایشان زخمی. تن شان مجروح. طفل یتیمی که گم شدو در صحرا از ترس جان سپرد؟
من هم نمازم را نشسته خواندم. یعنی تاب و تحمل و قدرتی برایم باقی نمانده بود. با همه ی جان، نماز نشسته خواندنت را احساس کردم بانو!
کاش برای من هم امشب در نماز شبت دعا کنی! همان طور که برای برادرت دعا نمودی. با اشک. با آه. با سوز دل. با یک دنیا آرزوی ناتمام که برای بردارهایت داشتی. با یک دنیا امید که برای جگرگوشه های پرپرت داشتی. با یک دنیا حسرت که برای سر نیزه رفتن سرهای عزیزانت داشتی. برای امت جدت رسول خدا صلوات الله علیه دعا کن. شاید که مستجاب شود و صاحب شان به سویشان باز گردد. باشد که منصور آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین انتقام خون به ناحق ریخته ی برادرت را بگیرد.
بوی پیراهن خونین کسی میآید…
محرم در راه است و یکی دو روز بیشتر به آمدنش باقی نمانده. قلبها در تلاطم و شور آمده و چشم ها آرام آرام خیس میشوند. اما…
هیچ وقت فکر نمیکردم زیارت کربلا انقدر تاثیر داشته باشد. این روزها هرچه که عکس حرم میبینم یاد لحظاتی میافتم که دیوانه وار دور تا دور حرم میگشتم و گریه میکردم. صبر دلم آرام آرام لبریز میشود. نمیدانم یکبار دیگر عمرم کفاف میدهد کربلا را ببینم یا نه.
امسال موقع روضه های قتلگاه که بشود یک جور دیگر خواهم گریست. امسال وقت شور حسین حسین که بشود طور دیگری سینه خواهم زد. امسال روضه ی عمو حتما مرا خواهد کشت. امسال??
این روزها یک قطعه شعر مدام روی لبهایم هست. قافله سالار داره میاد. خدا کنه برگرده…
نگاهم به تکه سنگی است که از حرم برایم رسیده. چقدربوی حرم میدهد. دستم که میگیریم دلم به تلاطم میافتد.
میخواهم خانه را سیاه پوش کنم. مثل هر سال. امسال ای کاش بتوانم مجلس روضه ای برپا کنم. روضه ی ارباب
کم کم صدای محرم میآید. همیشه ذی حجه که فرا برسد دل من تنگ محرم میشود و دلشوره ی حرم میگیرد. آخر اولین شهدای قیام اباعبد الله علیه السلام در ماه ذی حجه به شهادت رسیده اند.
عرفه روز وصل جان به جانان است. روز میعاد عاشقان. روز همراهی حاجیان با امام عشق در صحرای عرفات. روز گریه برای اباعبدالله و امام باقر علیه اسلام که وصیت فرمود تا ده سال برایم در عرفات مجلس روضه برپا کنید. روز مسلم بن عقیل.
روزها سپری میشد و مردم کوفه او را دلگرم میکردند که ما پشتیبان تو و ابا عبد الله الحسین علیه السلام هستیم. اما در همین شبهای ذی حجه او را غریب و بیکس و تنها؛ بدون پشتیبان رها کردند و همچون سایهها به خانه هایشان خزیدند.
پیک غریب اباعبد الله، یا مسلم ابن عقیل!
شاید وقتی بالای دارالعماره منتظر رسیدن لحظه ی شهادت بودی فقط به زنان و دختران کاروان حسین اباعبد الله فکر میکردی. به زینب مضطر سلام الله علیها. به غریبی مولایمان اباعبد الله علیه السلام.
شاید در آن لحظات آخر با خودت میگفتی:” کاش برای مولایم نامه نمینوشتم که بیا. کوفه محیای حکومت الهی توست."
شاید با خودت هزاربار این روزها را مرور کردی و بر پشت دست زدی و از بی مروتی مردم کوفه به درگاه پروردگارت شکوه کردی.
شاید…
حسین علیه السلام در راه است و تا چند روز دیگر به صحرای نینوا میرسد. با خودش بیشتر از پنجاه نفر از زن و بچه همراه آورده است. نیمی از کاروانش با شنیدن خبر جنگ حتمی، او را رها خواهند کرد. و میشود آنچه که نباید میشد.
علی لعنت الله علی القوم الظالمین. و سیعلم الذین ظلمو ای منقلب ینقلبون
میخواهم یک کمی منطقی فکر کنم. یعنی مثل منطقیون. هر جسمی یک وجود خارجی دارد و یک ذهنیت که هر دوتا واقعی هستند. وضع نشده اند بلکه خودشان وجود دارند. اما این جسم خارجی را باید دیده باشید یا شبیه به آن را درک کرده باشید که در ذهن بتوانید تصویر درستی از آن ترسیم کنید.
یعنی مثلا برای کسی که به صورت مادر زاد نابیناست گل لاله موضوعیت ذهنی ندارد. یعنی چون هیچ وقت گل را ندیده شکلی از آن در ذهنش متصور نیست مگر با دست یک حدودی را در ذهنش ترسیم کند که این شکل ذهنی مطمئنا کامل و جامع نیست.
راستش را بگویم حرم ائمه علیهم السلام دقیقا همین حکم دیدن گلها برای نابینا را دارد.
اگر شما در تصاویر ببینید ذهنیت جامعی به شما نمیدهد. باید خودتان بروید و در فضا قرار بگیرید تا جو آنجا را درک کنید. بعدها وقتی بگویند “عباس علیه السلام” آن هیبت و جوانمردی را درک خواهید کرد. آن علم و کمالات را. آن محبت و رقیق القلب بودن را.
من قبل از اینکه بروم کربلا درک نمیکردم. روزی که رسیدم جلوی در حرم فقط نشستم روی زمین و سر به زمین گذاشتم. کسی همراهم نبود که بگوید چکار کنم فقط تماشا کردم و روضه ها را مجسم کردم و دیدم.
حالا از صبح هرچه میکنم بخندم و خوشحالی کنم گریه امانم نمیدهد. یاد مظلومیت خدای ادب میافتم اشک بدون اجازه میافتد. تماشاکردنم موجودیت ذهنی ام را زیادی تقویت کرده است! روز عاشورای کربلا مدام جلوی چشمان من است. برای شهیدانش خنده روی لبهایم نمینشیند.
فکر کنم دیوانه شده ام. دیوانه ی حسین علیه السلام.
یکی دو شبی که این قسمتهای سوریه در سریال پایتخت ۵ پخش میشود مردم کشورمان تازه دارند با مفهوم داعش آشنا میشوند. تازه دارند میفهمند داعش با ایرانی ها کار دارد نه کس دیگر. تازه دارند میفهمند تفکر داعش چقدر وحشتناک است.
مردان و زنان بی مغزی که هر کدام مثل یک بمب ساعتی عمل میکنند؛ به خیال رسیدن به سفره ی رسول الله صلوات الله علیه. انقدر به این ایمان دارند که موقع عملیات قاشق و چنگالشان را هم با خودشان میبرند.
موقع حمله از مواد مخدر استفاده میکنند که هرچیزی را که عبور کرد بکشند. دلشان به رحم نیاید و بگویند بچه ی نوجوان است یا زن باردار؟! فقط تیر اندازی میکند و میکشد. موقع آماده شدن برای انتهار استغفار میگوید و از خدا طلب بهشت برین میکند.
کدام فرقه ی اسلامی خون و شرف و ناموس باقی فرقه ها را حلال اعلام کرده؟ دین اسلام برای زن یهودیه هم شرف و احترام قائل است. اما داعش برایش هیچ چیزی ارزش نیست. چون تفکر پوچ و انگلیسیِ وهابی و سلفی گری پشت آن است. تفکری که سنی و شیعه، هر دو را نمیخواهد ببیند. تفکری صهیونیستی که خواهان از بین رفتن کیان اسلام است.
با همه ی اعتراضاتی که نسبت به سریال پایتخت وجود داشت جرات گفتن حرف هایی از جنس مدافعان حرم در دل یک سریال طنز خانوادگی واقعا ستودنی است. سریال طنزی که این شبها با دلهای شیعیان عشق بازی میکند.
این شبها خانواده های ایرانی با نقی معمولی و خانواده اش نمیخندند که غم دنیا را فراموش کنند. با مادران شهدای مدافع حرم گریه میکنند.
این شبها نقی معمولی با زن و دو تا دخترش شده اند روضه ی بی کسی عمه جان زینب سلام الله علیها. وقتی خبر رسید که آتش به خیمه ها حجوم آورده و زن و بچه از او یاری خواستند فرمان داد:” به سمت صحرا فرار کنید”
هما که داشت با دخترهایش فرار میکرد فقط داشتم به وحشتی فکر میکردم که دل دردانه های اباعبد الله علیه السلام را فرا گرفته بود. انقدر وحشت کرده بودند که خار بیابان هم جلودار گریزشان نبود!
ای کاش کمی قدر بدانیم. قدر این امنیت، این آرامش، این آسایش و راحتی. ای کاش یک جو معرفت داشته باشیم و دل خانواده های این شهدا را نرنجانیم. دل ام البنین ها را. دل زینب ها را. دل شکسته ی عباس ها را.
مدافعان حرم! از شما متشکریم. اگر نبودید داعش الان تو وسط شهرهای ما داشت این طنز گریه دار را واقعی نشانمان میداد.