بسم الله
میدونی به چی فکر میکنم؟
جونگی انقدر توی این نقش شاهزاده چهارم فرو رفته انگاری اصلا خود خود شاهزاده چهارم وانگسوست.
من فکر میکنم اخلاصی که برای دراوردن این نقش به خرج داده باعث شده انقدر جای خودش را در کی دراما باز کنه که همه با دیدن این سریال دنبال کنندهی جونگی شدند.
البته به یک چیز دیگری هم فکر میکنم گاهی وقتها.
اینکه شاید این شاهزاده چهارم یکی از پیامبران و انبیا بوده باشد. چون رسم پروردگار این بوده در طول تاریخ که انبیا باید هم رییس حکومت باشند هم رییس دین. برای همین گاهی کار به جایی رسیده که نبی را مردم به جای خدا پرستش کردهاند. مثل حضرت عیسی علیه السلام که جایگاه خدایی به او دادهاند. یا عزیر که گفتند پسر خداست.
من گاهی فکر میکنم این که این داستان غمانگیز از زندگی این پادشاه این قدر در دید بینندگان سریال عالی جلوه کرده چون پرده از برخی از رنجهای یک نبی برداشته.
کاشکی این طوری بود که میدانستیم انبیا هر کدام برای چه قومی آمدهاند و میتوانستیم تک تک آنها را بشناسیم. چون اولا هیچ قومی در طول تاریخ نبوده که خدا او را رها کرده باشد و برایش راهنما و نبی نفرستاده باشد. در ثانی یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر آمده. غیر ممکن است از این تعداد یک بخشی برای مردم مشرق زمین نبوده باشند. اینکه اعتقاد داشتهاند امپراطور پسر اژدهاست هم شاید از همینجا سرچشمه گرفته باشد. چون همه موجودات از جمله اژدها مسخر انبیاء الهیاند. لابد اژدها از آن نبی مرسل حمایت میکرده که مردم در طول قرون تایید شدن امپراطور را توسط اژدها یک امر ضروری میدانستهاند.
خب البته اینها همهش حدس و گمانه. هیچی ش واقعا به اثبات نرسیده. اما من دوست دارم این طوری فکر کنم که اینها ممکن است از انبیاء الهی باشند. 🙂
البته این واضح هست که فقط آن پادشاهی ممکن است نبی مرسل باشد که عادل باشد و به خدای احد و واحد ایمان داشته باشد و البته مهمتر اینکه به خدای احد و واحد مردم را دعوت کند. یعنی پرستش خدای واحد از جمله ضروریات پیامبر بودن یک پادشاه هست. این که کاملا واضح و روشنه 🙂
بنابراین نمیتوان با قاطعیت گفت این سریالهای تاریخی کرهای و چینی و ژاپنی که درباره امپراطورها و پادشاهان هست احتمالا درباره پیامبران و خدای یکتاست. الزاما این طوری نیست.
اما خب! باید پرس و جو کنیم ببینیم واقعا آیا هیچ کس توی این سرزمینها به خدای واحد دعوت کرده؟ یعنی ریشهی ادیان آنها را باید از دل تاریخ خودشان جستجو کرد. با حدس و گمان کار پیش نمیرود
#تمرین_نوشتن
#حرکت_جوال_ذهن منسجم شده 🙂
پ.ن: دوباره نیایید بگید جونگی کیه؟ این را هر کس شاهزاده چهارمو دیده خودش متوجه میشه ☺ جونگی بازیگر کرهایه که توی یک سریال تاریخی نقش شاه چهارم یکی از سلسلهها را بازی کرده.
تولد کوثرنت جان هم رسید 😍
بسم الله
روی این را ندارم که بگویم حوصله رفتن توی شبکه را ندارم! کی میشود کمپین تمام شود و بگویم خداحافظ تا همیشه؟! کاش میشد!
چرا همه میتوانند شبکه را ترک کنند؛ من نه؟! واقعا این جای سوال داره. چطوری مجبورم باشم در حالی که عملا هیچ کس من را مجبور به ماندن نمیکند؟
کاش با همهی تیمها کات کنم و بنشینم تو دنیای واقعی و زندگی جدیدی را شروع کنم که هیچ چیزی جز آدمهای واقعی توش نباشد. دلم برای مامانم تنگ شده!
بسم الله
با خودم گفتم نوشتن توی این خانه بهتر از هرجای دیگری است. دلم برای اینجا تنگ شده بود. راستی یادته گفتی باید از اینجا هم رفت؟ چقدر ترک کردن یک خانه سخت هست! والا!
چند روزه به شبکه سر نزدم. میخوام ببینم رکورد اصلا نرفتن توی شبکه تا چند روز شکسته نمیشود؟ این بار شاید برای همیشه!
روزه سکوت نگرفتم این بار. اما دلم هم نمیخواد باشم. چکار کنم؟!
امتحان داشتیم. امتحان لغت زبان کرهای. فکر کنم یواش یواش همه خبردار بشوند که کرهای یاد میگیرم. برای عرصه تبلیغ بین الملل هر زبانی یاد بگیری خوب هست. میهمانان مان امروز آمدند و فردا میروند کشور خودشان. فکر کنم روز بدی نبوده باشه!
امتحان خیلی خوب نبود.
فکر کنم بهترین راه و تنها راه همان نوشتن هست. از روی کلمات یک صفحه کامل بنویسم تا راه بیافتم. تنها چاره اینه!
واقعا دیگه خوابم میاد. این مشق حرکت جوال پراکنده گویی را منتشر کنم یا نه؟!
سریال افسانه دریای آبی را میبینم و زندگی دوباره من! این دو تا بازیگر سخت مشغول کارند.
بسم الله
رفقا سلام.
امروزتون منور به نور حضرت زهرا سلام الله علیها ان شاء الله. امروز بخش دیگری از نقد سریال کره ای سرنوشت را عرض میکنم ان شاء الله.
اگر خاطرتان باشد در طول نقدها به چند نکته اشاره کردم. گفتم همه فیلمهایی که با نقدها ارسال کردم را با دقت تماشا کنید و زیرنویسها را بخوانید. چون یک نکتهای در زیرمتن داستان این سریال هست که صدا و سیما با تغییر دیالوگ آن را پوشش داده. اما ترجمه زیرنویس به آن پرداخته و آن این مطلب هست که آنجایی که یئونسو از آن آمده در اذهان مردم آن زمان بهشت است.
همراه بنده باشید تا بیشتر توضیح بدهم.
بیایید یک بار دیگر داستان را مرور کنیم. در ابتدای داستان با اتفاقی که برای ملکه میافتد؛ لزوم حضور پزشکی خاص احساس میشود. در این میانه مشاور امپراطور به یاد میآورد که هواتا از همین نزدیکی از منظرها پنهان شده. بنابراین پیشنهاد میدهد به دنبال او بروند.
هواتا پزشکی افسانهای است که با توانمندی خارق العادهاش توانسته در صد سال قبل مردم را درمان کند. جایی که هواتا از آن عبور کرده و به بهشت رفته؛ در نزدیکی مرز یوان است. آنجا مکانی مقدس است. در زیر پای مجسمهی بودا یک دالان است که مکان درب بهشت آنجاست.
پزشک اعظم در دنیای امروز است. چوییونگ وقتی وارد قرن 21 میشود از زیر همین مجسمه بودا سر در میاورد و به آن ادای احترام میکند. سپس به راه خودش ادامه میدهد و با یک راهب برخورد میکند. چوییونگ بعد از ادای احترام به راهب از او سوال میکند:” کجا میتوانم یک درمانگر یا پزشک خدا را پیدا کنم؟” و راهب او را راهنمایی میکند تا به همایش پزشکی جراحی زیبایی که در آن سمت خیابان است برود.( فیلم را میتوانید اینجا ببینید)
بعد از حضور در همایش چوییونگ یک دکتر خانم را میبیند و احساس میکند او به اندازهای دانش دارد که بتواند ملکه را نجات دهد و او را میدزدد و با خودش به زور به دنیای گذشته میبرد.
در ادامه بعد از نجات جان ملکه؛ کاروان امپراطور محل مهمانخانهی مرزی را ترک میکند تا به سمت پایتخت حرکت کند. در پشت سر آنها زن آتشی وارد همان مهمانخانه میشود و با خروج کاروان امپراطور مواجه میشود و در این لحظه جاسوس خودش را به قتل میرساند. در صحنهی قتل جاسوس توسط زن آتشین؛ یک قوری با تصویر لفظ جلاله الله وجود دارد. حضور این المان در این صحنه به این معنی است که آدمهای این منطقه به الله اعتقاد دارند. چون در تزئینات داخلی خودشان از این لفظ استفاده کردهاند. به علاوه لباسهای صاحب مهمان خانه به شکلی است کهنظریه مسلمان بودن او را تایید میکند.
در عین حال فراموش نکنید که افسانه هواتا را مردم همین منطقه مرزی درست کردهاند و نسل به نسل به فرزندان خود درباره آن سخن گفتهاند.
حالا بیایید جلوتر
در ادامهی داستان؛ امپراطور برای اینکه جایگاه خودش را تثبیت کند به بزرگان کشور میگوید:” من شاگرد هواتا را از بهشت آوردهام تا من را در امور کشور کمک کند .” دوکسونگ و اطرافیانش در این صحنه سعی میکنند تا بهشت را انکار کنند اما به تدریج به این نتیجه میرسند که حضور پزشک اعظم به این معنی است که افسانهی هواتا واقعی است و پزشک اعظم قطعا از بهشت آمده . آنها معتقدند که پزشک اعظم؛ دکتری از جانب خداست و از بهشت آمده و دارای علم لدنی دربارهی آدمها و تاریخ امپراطوری است. بنابراین تلاش میکنند تا این قدیسه را بدست بیاورند.
در ادامهی داستان با همین پیش فرض اولیه که یئونسو از بهشت آمده و نماینده خداست پیش میرویم. اما در خلال قصه یئونسو سعی میکند این اتهام را از خودش دور کند و بگوید که او فقط از آینده آمده و آنجا که او زندگی میکند بهشت نیست. در ادامه همین طور که به انتهای قصه نزدیک میشویم آرام آرام بستر رد کردن این فرضیه از طرف همهی شخصیتهای داستان آماده میشود. ابتدا امپراطور این مساله را رد میکند و سپس یئونسو هم آن را تایید میکند.
در یک سکانسی در لحظات پایانی داستان یئونسو دربارهی جایی که از آن آمده میگوید:*” بهشت اصلا وجود ندارد. آنجا که من از آن آمدهام بهشت نیست بلکه آینده است و رفتن تو (یعنی دوکسونگ) به آنجا هیچ کمکی به درمان بیماری (زیادهخواهی) تو نمیکند."*
عملا تفکر وجود بهشت در اینجا رد میشود و در ادامه تلاش میشود تا دوکسونگ را که به این مسئله اعتقاد دارد؛ یک خرافهپرست بیمنطق معرفی کند که فقط میخواهد هر طور شده آن بهشت خیالی خودش را بدست آورد.
به این طریق مفاهیمی مثل خدای یکتا و بهشت و جهنم رد شده و به جای آن آیندهی دنیا را منحصر به آیندگانی میکند که هنوز فرا نرسیده. یعنی مفهومی که آنها سعی دارند آن را ایجاد کنند این است که برای دنیا نقطه آخری متصور نیست. دنیا همین طور ادامه دارد و فقط آینده است که در پس امروز خواهد آمد.
در این سریال به طور #زیر_متن تلاش شده مفهوم خداباوری و معاد از بین برود و جای آن را پرستش بودا بگیرد. اما دربارهی تناسخ سکوت کرده و سخنی پیرامون آن به زبان نمیآید. یعنی حتی برای بیان زندگی پس از مرگ به تناسخ هم متوسل نشدهاند. به نحوی تلاش شده دربارهی زندگی پس از مرگ سکوت کنند و فقط تفکر معاد را رد میکنند.
در یک سکانس چوییونگ از کنار دوک سونگ در حال عبور است که دوک سونگ او را مورد خطاب قرار میدهد و از او دربارهی بهشت میپرسد. بعد به او میگوید یعنی تو با اینکه مجوز پیدا کردی و رفتی بهشت تنها چیزی که از بهشت خدا برای ما آوردی پزشک خدا بود؟ مثلا چرا گنجهای بهشت را نیاوردی؟ چرا چیزهای بیشتری از بهشت نیاوردی؟
چرا این همه راه را رفتی تا بهشت و فقط دستور احمقانه امپراطور را اجرا کردی و یک پزشک از خدا گرفتی برای ما آوردی؟ ☺
چوییونگ هم بعد از اینکه به دوک سونگ میگوید پس حالا اعتراف میکنی که من رفتم بهشت؟ به او میگوید چون من مثل تو دزد نیستم. از بهشت چیزی نمیخواستم بیاورم الا اینکه امپراطورم از من یک پزشک خواست که از خدا بگیرم و برایش بیاورم. در حقیقت همان حس دنبال زخایر دنیا نبودن و مال پرست نبودن چوییونگ باعث شده بود او فقط یک پزشک از آن دنیا با خودش بیاورد.
البته در انتهای قصه دوک سونگ با تفکرات دنیا طلبانه خودش هیچ وقت موفق نمیشود به بهشت خیالی یا همان آینده وارد شود.
اینکه نویسنده فقط چوییونگ را وارد آن زمان کرده به خاطر این است که بگوید آدمهای صالح هستند که در همه جا؛ میتوانند وارد شوند. خداوند فقط برای آدمهای خوب راه را باز میکند. و اینکه یئونسو میتواند در همه زمانها حرکت کند یعنی اگر کسی حد و حدود خودش را بداند همه جا میتواند وارد شود. چون یئونسو با همه دانش و آگاهی اش از آینده هیچ دخل و تصرفی در امور دنیا انجام نمیدهد که مسیر تاریخ را تغییر دهد.
در حقیقت دو قدیس در این داستان به تصویر کشیده شده. چوییونگ و پزشک اعظم خدا
بسم الله
دلتنگ بودن خوب نیست اما تو این دنیا، دلتنگ حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام بودن؛ تنها کاری است که از ما خستهدلان دور از حرم برمیآید.
کاش مولا چارهی کار قلب تنهای ما را هم بکند!
ماشاء الله چقدر زائر داری آقاجان! یعنی آن گوشه و کنار جای ما نمیشود؟! شنیدهایم آنجا حریمی است که روسیاهان را هم پناه است. پس از چه روی این همه بین ما و شما فاصله افتاده است؟!
آقاجان!
اشکها دیگر بدون اجازه میافتند. میدانم که تحمل اشک شیعیانت را نداری. نظری بفرما بر این قلب خستهی بیطاقت.
بسم الله
ناامیدانه کتابخانه را جستجو میکردم تا شاید یک رمان کوتاه جالبی به چشمم بخورد که بتوانم یک ساعت نشده تمامش کنم قبل از خواب. جالب بود که پیدایش کردم.
با اینکه کاملا پیداست که از من هم سنش بیشتر است اما هنوز هم قابل خواندن بود. به نظر میرسد تو انباری بودن به مذاقش خوش آمده و سالم مانده. 🙂
داستان “اگه بابا بمیره” حکایت پسرک نوجوانی است که در یک ده دورافتاده زندگی میکند و پدرش در یکی از روزهای سرد زمستان؛ دچار سینه پهلو شده ودر حال مرگ است. او برای بهبودی پدر کاری از دستش برنمیآید چون یک هفته برف بیامان باریده و راهها به شهر بسته شده است. برای همین ناامیدانه دست به دعا برمیدارد.
دوست پسرک به او گوشزد میکند که دعای تنها؛ فایده ندارد و باید کاری کنی. برای همین او تصمیم میگیرد تا تنهایی با پای پیاده به ده بعدی برود و تا شهر خودش را برساند تا برای پدرش دارو تهیه کند.
ماجرای سفر یک روزهی اسماعیل و برجعلی به شهر و تهیه دارو و بازگشت آنها به خانه؛ ماجرایی حماسی از زندگی چند روستایی در زمان گذشته را به تصویر کشیده که خواندنی است.
البته داستان واقعا کوتاه بود.
سبک نوشته خاطره نویسی است و با زبان معیار پیش رفته است. نویسنده کتاب آقای رهگذر هستند اما بعید میدانم الان دیگر این کتاب را بشود تو کتابخانهها و کتابفروشیها پیدا کرد. ☺
تجربه شیرینی بود. کاش رمانها همیشه همین قدر کوتاه بودند. ☺
بسم الله
چند وقتی بود دلم میخواست سریال پادشاه ابدی را ببینم. خیلی تعریف ازش شنیده بودم. علی الخصوص اینکه وقتی از نتفیلیکس پخش شده حدود ۳ میلیارد بازدید داشته.
دو سه روزی است شروع کردیم دیدنش را.
داستان دربارهی پادشاه کره است که در یک جهان موازی وارد شده و عاشق یک کاراگاه پلیس میشود. بعد از اینکه التماس خانم کاراگاه میکند تا او را باور کند؛ بالاخره موفق میشود کاراگاه را با خودش به خانه ببرد.
داشتم امروز فکر میکردم واقعا چقدر خوب بود اگر کره، هنوز هم پادشاه داشت. شاید حتی همین آقای لی مین هو؛ کاش واقعا امپراطور کره بود. کرهای که به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم نشده باشد و مترقی پیش برود. البته این امپراطوری ظاهرا تحت سلطه ژاپن است و به صورت مشروطه ادامه حیات میدهد. اما همین رویای شیرین هم بهتر از کرهای است که امروز تو واقعیت دنیا وجود دارد. کاش واقعا مردم کره سعی میکردند این رویای شیرین را به واقعیت تبدیل کنند.
تو پادشاهی کره؛ اسب پادشاه، عالیجناب خطاب میشود چون رده هفتم ارتش است اما در عین حال امپراطور به همراه سربازان نیروی دریایی ارتش در مسابقات قایقرانی شرکت میکند و برای بچهها ساعت کتابخوانی در نظر میگیرد و حتی افتتاحیهی مسابقات بسکتبال را با اولین شوت خودش آغاز میکند.
یعنی در عین حال که فاصله طبقاتی هست اما امپراطور درباره فرهنگ و تمدن در کشورش بسیار اهمیت قائل است.
البته پادشاه خودش شخصا دستور داده از او هم مالیات بگیرند ولی خودش گواهینامه ندارد و لزومی هم نمیبیند وقتی خودش گواهینامه همه را صادر میکند؛ یکی هم برای خودش صادر کند. اینکه در بعضی جاها بین خودش و دیگران تبعیض قائل نمیشود خوب است. :)
با این وجود این امپراطوری مقام چهارم تولید ناخالص داخلی را در جهان کسب کرده. آنها عناصر کمیاب را به سرتاسر جهان می فروشند. به علاوه اینکه پایتخت اقتصادی و فرهنگی و نظامی آنها متفاوت است و امپراطور در آخرین نقطه کشور و در کنار دریا زندگی میکند تا در صف اول تجاوز دشمن قرار بگیرد و از مردمش دفاع کند.
هر طور فکر میکنم با همه شکاف طبقاتی و تکبری که پادشاه توی این سریال برای خودش برپا کرده؛ باز هم اگر شبه جزیره کره واقعا صاحب این پادشاه بود بهتر بود. شاید اصلا دنیا جای بهتری برای زندگی کردن می شد.
اگر به گزافه نباشد باید گفت غیرممکن است یک جامعه یک رهبر مقتدر داشته باشد و گمراه شود. همیشه رهبرهای عادل و فرزانه و مدبر توانستهاند جامعه را به پیشرفت برسانند. ما واقعا باید برای داشتن این چنین رهبری خدا را شکر کنیم. رهبری که فاصله طبقاتیاش با قشر مرفه جامعه بسیار است اما با فقیرهای آن نه. رهبری که به فکر فرهنگ و تمدن ایرانی اسلامی است و حتی کتاب خواندن مردم و رعایت ادبیات فارسی برایش اهمیت دارد. رهبری که به همه امور سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و … کشور آگاه است و بهترین راهکار را ارائه میدهد. فقط کاش یک کمی هم توی این کارها دیکتاورمئابانه عمل میکرد. یعنی مثلا میگفت این دستور من است باید انجام شود.
لا اقل اگر این طوری بود دلمان از این نمیسوخت که دربارهش بگویند دیکتاتور. 😕
البته نباید این را فراموش کنیم که شاه پرستهایی که امروز شعار دیکتاتور سر میدهند؛ یکی از افتخاراتشان این است که رضاخان با دیکتاتوری مملکت را سر نظم و انظباط آورده بود و با چوبِ بالای سر؛ مردم را ادب میکرد. اساسا برای همین هست که هنوز هم مقبول قلبهای سلطنت طلبهاست. یعنی بهتر است بگویم عاشقان دیکتاتوری رضاخانی الان نگران دیکتاتوری از طرف رهبری انقلاب هستند اما این را نمیدانند که اگر قانون اساسی هم به این آقا اجازهی این کار را میداد؛ او خودش هرگز دست به این عمل نمیزد.
حالا خلاصه که یک همچین پادشاه قدر قدرتی که تهدید کند سر آدمها را میزند؛ برای کره؛ بودنش خوب بود. لا اقل اگر بود شبه جزیره دو پاره نمیشد که هر طرفش را یک گرگ بین المللی به دندان بگیرد و مردم کره این وسط حیران باشند و فرهنگ و تمدن خودشان را هم از دست بدهند.
پ.ن: حرکت جوال ذهن و مشق نیمه شب طوریش
بسم الله
خب من چرا همهش تو مغازه پیش باباجان بودم؟ 😊
حالا دختر بابا بودم به کنار. 😎 😍 اما از بس بهانه میگرفتم یک طوری برای خلاص شدن از شر گریههایم مرا همراه بابا میفرستادند سر کار. ☺
البته باباجان یک تمهید ویژه برای من ترتیب داده بود. برایم یک جعبه کتاب خریده بود. برایتان که قبلا گفتم. وسط شیطنتهایم گاهی وقتها جنسهای مغازه را برای باباجان مرتب میکردم. اجناس مغازه بابا خیلی ریز ریز هستند. اکثرشان فلزی است اما پلاستیکی هم هست.
شغل باباجان؟
بابای من؛ اولین موسسه فنی را در تهران تاسیس کرد. او اولین تکنسین تعمیرات لوازم گازسوز در تهران است. مغازه باباجان موسسه فنی و مرکزی بود چون پخش لوازم خرده ریز وسایل گازسوز را بر عهده داشت. گونیهای بزرگ پنجاه کیلویی کلیدهای گاز و سرشعلههای اجاق گاز و سیم ترموکوبل و …
اگر بخواهم نام همه اجناس را بگویم باید تا شب لیست کنم و تمام نشود. من وسط اینها بازی میکردم. صبح تا ظهر. عصر تا شب. گاهی وقتها هم به کتابخانهی کوچکم در پشت مغازه سرک میکشیدم و کتاب میخواندم.
من دختر بابا بودم و هستم.
بابا نماز خواندن یادم داد. من را با خودش به مسجد برد. هر جمعه بیدارم کرد تا به دعای ندبه مهدیه تهران یا حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام برویم. روزهای دهه اول محرم صبح قبل از اذان بیدارم کرد و مرا با خودش به روضهی حاج سعید حدادیان برد. حتی با خانه حاج آقا اسلامی که الان خانه مداحان غرب تهران هست هم باباجان مرا آشنا کرد.
باباجان آشپز افتخاری مراسمات ائمه است.
حالا چی شد یاد این حرفها افتادم؟
وسط کلاس بودم که یکهو یاد فضای مغازهی باصفای باباجان افتادم. دم صبح و طلوع آفتاب که تازه افتاده تو کف مغازه و بوی خاک خیس خرده که باباجان قبل از طلوع آفتاب و قبل از باز شدن بازار همه جا را جارو کرده.
یک لحظه دلم برای لمس آن لحظات تنگ شد. 😢
آن مغازه دیگر نیست. بازسازی و فروخته شد. اگرنه دلم میخواست آنجا مال من باشد. هر روزم را مثل همان قدیمها با بوی خاک نم خورده و آفتاب کف مغازه و بوی روزنامهای که شیشهها با آن تمیز شده شروع کنم.
مغازه بابا جان!
انگاری هنوز دلم ازش جدا نشده.
خب مغازه باباجان تلویزون داشت. رادیو داشت. صبحها صدای ضرب آهنگ آقای شیرخدا میپیچید توی مغازه و باباجان همه جا را جارو میکرد.
مغازه باباجان یک اتاق استراحت کوچک داشت. حیاط داشت؛ این خیلی مهم هست. حیاط داشت؛ آشپزخانه داشت حتی یک خانه هم در بالای مغازه بود که از حیاط پشت مغازه پله میخورد میرفت بالا. یعنی مغازه به حیاط خانه وصل شده بود. با یک راهرو.
مغازه باباجان یک کوچه بنبست کنارش بود. یعنی همین الان هم هست. حالا بازسازی شده اما جایش که عوض نشده. 😊
کوچه شهید بوذری در خیابان کارون. مغازه باباجان نبش کوچه بود. بچههای محلهی کارون و قصرالدشت و جیحون ای کاش اینجا بودند. با هم رفیق میشدیم قطعا 😊
کوچه بن بست کنار مغازه، جان میداد برای دویدن و دوچرخه سواری. اما من فقط دوست داشتم راسته خیابان را از این سر کوچه تا آن سر کوچه طی کنم. فاصله کم بود اما همین قدر کافی بود برای بازی کردن. دلم نمیخواست از چشم بابا دور شوم.
نانوایی تافتون محله هنوز هم انتهای خیابان کارون، سر نبش مرتضوی پابرجاست. پارسال که گذرم افتاده بود آنجا هنوزم بود. ازش چندتا نان خریدیم و به رسم باباجان توی روزنامه پیچیدیم. همیشه فکر میکردم این بوی نان مخصوص؛ فقط مال آن نانوایی است یا بوی روزنامههاست که انقدر شیرین است؟ نمیدانم. شاید مهر و محبت باباجان بوده که انقدر خوش طعم و بو کرده بود آن نانها را.
چلوکبابی معروف غنچه هم تا چند وقت پیش همانجا پایین چهارراه مالک اشتر بود. راستهی مغازه باباجان را دارم میگویم. هنوز تمام نشده.
مغازه جگرکی آقای کلانتری اما بسته شد. یک مدت کفاشی بود یک مدت جگرکی. الان نمیدانم چی میفروشد. خیلی وقت است که به محله سر نزدهام.
کنار دست مغازه باباجان؛ آقای کلانتری چندتا مغازه داشت. یکیش هم مبل فروشی بود. بعدا شد چینی فروشی. بعدش اجاره داد به عمده فروشی. الان چی هست نمیدانم.
بالای مغازه مبل فروشی آقای کلانتری عباس آقا زندگی میکرد. بعید میدانم هنوز زنده باشد. کنار خانه عباس آقا هم مغازه و خانهی آقای …. 🤔
چطور اسم آن قهرمان ملی فوتبال نابینایان را فراموش کردم؟ 😕 آدم همسایه به این مهمی را از خاطرش حذف میکند؟ 😐
همهی محله همانطوری که من ده سال پیش رهایش کردم باقی مانده اما فکر کنم همه همسایهها از دنیا رفته باشند.
کاش لا اقل برگردم تو همان کوچه دوباره ساکن شوم.
پ.ن: تمرین نوشتن و توصیف مکان.
البته این متن مال امروز نیست. 🙂 جای دیگری نوشته بودم امروز آوردمش اینجا
بسم الله.
بعد از اینکه تصمیم گرفتیم با دخترها بنشینیم و فیلم و انیمه تماشا کنیم؛ با پیشنهاداتی برای دیدن فیلم مواجه شدیم. یکی از فیلمها عشاق ماه بود.
عشاق ماه؛ محصول کشور کرهی جنوبی است و داستان برههای از زندگی پادشاه چهارم گوریو یعنی گوانگجو را به تصویر میکشد.
جدای از فضاهای احساسی و عاشقانهی فیلم که در راستای تعمیق باور مردم کره نسبت به پادشاه چهارم ایجاد شده است؛ تماشای این فیلم برای بزرگسالان دارای آثار خوبی است که قصد دارم در ادامه به آنها اشاره کنم.
اینکه درست در زمان جنجال حجاب و آزادی زن؛ این مساله پیش آمد که من با این سریال کرهای رو به رو شدم واقعا برای خودم جالب بود. خلاصه مطلب این فیلم این است که آرامشگری یک زن و محبت کردن او به همسرش توانست تاریخ را تغییر دهد و پادشاه گوانگجو را از یک خونریز محض به یک پادشاه عادل و مهربان تبدیل کند.
هشدار میدهم این فیلم برای کودک و نوجوان مناسب نیست. چون نسخه اصلی فیلم دارای صحنههای معاشقه پادشاه با همسرش هست و در نسخه سانسور شده نیز ما با رد شدن از هنجارهای اجتماعی خودمان رو به رو هستیم که برای نوجوان و کودک قابل توضیح و رفع و رجوع نیست. بنابراین قطعا فقط و فقط بزرگسالان تماشا کنید و البته خودتان جاهایی را برای خودتان سانسور کنید. ؛)
در ادامه در پستهای دیگری به نکات جالب این سریال اشاره خواهم کرد ان شاء الله.
علی ای حال توجه به یک نکته در تماشای این فیلم مهم است و آن این است که فضای دینی این سریال در زمان قرن ۵ قبل از میلاد حضرت مسیح و دین رایج آن زمان یعنی بودایی است. گاهی هم از سخنان برخی از کاراکترهای داستان بر میآید که اصلا دین و آیینی را قبول ندارند.
با این پیش زمینه ذهنی داستان را و نکتههایش را با ما همراه باشید
بسم الله
دعوت شده بودم برای سخنرانی در مدرسه خودمان. قرار بود برای دوستانم دربارهی ضرورت تبلیغ دین در فضای مجازی صحبت کنم. بعد از یک عمر وبلاگنویسی دینی؛ شاید من هم چیزهایی برای گفتن داشته باشم.
گفتم و گفتم و گفتم تا بالاخره یکی درامد که:” اگر ما از کارهای خودمان بنویسیم ریا نمیشود؟"
ریا؛ کلمهای که خیلی ترسناک است.
اما آیا اینکه نشان بدهیم خانمهای طلبه چطور زندگی میکنند و یا تفکرات دینی آنها باعث بهبود وضعیت زندگی آنهاست؛ این اشکال دارد؟
آدمهای دیگر چطور باید تفکرات خانمهای طلبه را بشناسند؟ حجم بزرگی از مجرد ماندن خانمهای طلبه به خاطر این است که ماهیت این سبک زندگی برای آدمها شناخته شده نیست. اگرنه زندگی کردن با یک خانم طلبه انقدرها هم دور از ذهن و عجیب و غریب نیست.
شاید بشود گفت خانمهای طلبه فقط از محرمات خودداری میکنند و به واجبات اهتمام دارند. اگر این شکل زندگی کردن؛ باب تبع آدمهای نیست؛ عجیبتر است. مثل اینکه بگویی کسی مسلمان است اما نماز خواندن را واجب نداند. روزه گرفتن را واجب نداند. واجبات دین را ترک کند. خب این که دیگر مسلمانی نیست. خانمهای طلبه اندازه یک بند انگشت بیشتر از بقیه آدمها به واجبات دین و محرمات آن تاکید میکنند. شاید حتی بشود گفت؛ نه بیشتر!
یعنی از آن طرف آدمهایی هستند که فکر میکنند خانمهای طلبه باید از خانه خارج نشوند. باید خودشان را شدید بپوشانند و از آدمها خودداری کنند. اما این طور نیست. خانمهای طلبه با اینکه سعی خودشان را میکنند که پایبند به دین و اخلاق باشند؛ اما باز هم ممکن است گاهی وقتها اشتباه کنند.
البته خروج از منزل و رفت و آمد در بازارها را کسی برای هیچ زنی مردود اعلام نکرده که حالا خانمهای طلبه ملزم به این امور باشند.
خلاصه که هیچ وقت سبک زندگی خانمهای طلبه شناخته نشده. حتی بین خود خانمهای طلبه. به نظر میرسد نوشتن درباره این سبک زندگی خیلی هم بد نیست.
بسم الله
نگاهی تازه به انیمیشن جذاب و دیدنی شبدر سیاه
داستان انیمیشن ژاپنی شبدر سیاه در یک فضای کاملا تخیلی در حال سپری شدن است. حکومت شبدر دارای مردمانی است که همگی جادو دارند و جادو جزئی از واقعیت زندگیدآدمهای این سرزمین است. اما در این میانه کودکی به دنیا میآید که هیچ گونه جادو یا به اصطلاح مانا یی در بدنش وجود ندارد.
این کودک در ابتدای داستان به همراه کودک دیگری در کنار یک کلیسا رها شده. کلیسایی که پدر مقدس جوانی آن را اداره میکند.
دو کودک نامهایشان یونو و آستاست. نام آنها روی لباسهایشان نوشته شده. یونو کودکی بسیار آرام است و در مقابل آستا بینهایت شیطان و پر جنب و جوش.
هرچه که میگذرد مشخص میشود این دو کودک با هم فرق اساسی دارند. یونو بسیار در جادو موفق است اما در برابر آستا هیچ جادویی ندارد و این برای همه جای تعجب است.
در یک اتفاق بعد از اینکه پسرها در سن 15 سالگی کتاب جادوی خودشان راددریافت میکنند و یونو مورد حسادت قرار میگیرد مشخص میشود آستا هم دارای کتاب جادوست. جادوی او شمشیری است که همهی جادوها را از بین میبرد و وابسته به قدرت بدنی و قدرت ذهنی آستاست.
آستا در تمام طول داستان یک شعار دارد. “نا امید نشدن جادوی من است!”
فکر کنم تا همینجای داستان کافی باشد تا بتوانیم وارد اصل ماجرای این قصه بشویم.
انیمیشینی برای محبوب ساختن شیطان در قلب شما!
بله.
همهی رمز و راز زیبایی این داستان در این است که شیطان با وجودی که هیچ توانایی ظاهری ندارد اما میتواند موفق شود و شاید در انتها پادشاه کل هستی باشد. پادشاهی جادوگران کشور شبدر آرزوی آستا یعنی شیطان است.
هرچقدر در طول این داستان پیش میروید با نمادهای بیشتری از گروههای مختلف شیطان پرستی روبرو میشوید که اتفاقا همگی آنها شخصیتهای خوب داستان هستند و در عوض در بخشهای قسمت سی به بعد با یک اهریمنی رو به رو میشوید که نیروی خودش را فرشته گونه معرفی میکند و میخواهد شخصیتهای محبوب داستان را از بین ببرد و سلاح او نور الهی است. البته موفق به از بین بردن جادوی سیاه کاپیتان یامی نمیشود.
در خلال داستان همواره به مخاطب گفته میشود سبک زندگی شیطانی گروه دوست داشتنی گاوهای سیاه که آستا نیز جزئی از آن است چیست. خوش گذرانی، استفاده از مواد افیونی و سیگار، مصرف بالای مشروبات الکلی، برهنگی زنان و بدون مرز بودن انسانها. زنان جادوگر این گروه با ظاهری نامناسب و نسبتا عریان در بین مردان زندگی میکنند و لباسهایشان را شخصیت اصلی داستان یعنی آستا میشوید.
اما قصه به همینجا ختم نمیشود.
در تمام طول داستان آستا به عنوان نماد شیطان بزرگ در حال کسب محبوبیت بین تمام مردم سرزمین شبدر است و آرام آرام جای خودش را در قلب شوالیههای جادوگر و پادشاه سرزمین شبدر و آحاد مردم این کشور باز میکند و رفته رفته به همه نشان میدهد اگر من جادو ندارم اما میتوانم موفق و محبوب باشم چون با دوستانم متحد هستم و البته جادوی من ناامید نشدن است!
هرچه که در طول قصه پیش میروید با زیباییها و تواناییهای شیطان و دوستان او بیشتر آشنا میشوید و البته همچنان دشمنان او از نور و روشنایی هستند.
رفته رفته در طول داستان به وضوح مشخص میشود که شیطان واقعا در وجود آستا حلول کرده و او خود شیطان است و با بزرگ شدن و قوی شدن او شیطان درون او هم قویتر و بزرگتر میشود.
جوخهی گاوهای سرخ که پذیرندهی آستاست هم به نوعی گروهی از شیاطین است.
کاپیتان یامی به عنوان سرکرده این گروه خودش دارای جادوی سیاه است و همه قدرتش را از کی بدست آورده است. کی خصوصیتی در علوم رزمی است که به شخص یاد میدهد با استفاده از صدای اطراف و حس بویایی حرکات حریف خود را شناسایی کند. او این هنر را به آستا هم یاد میدهد.
یکی از شخصیتهای این گروه پسری است که فقط یک چشم دارد و جادوی او این است که چشم راست او آینهای است.
گُردُن عضو دیگر این گروه است که همیشه نا امید است و مدام در حال افسردگی است و مدام میگوید باید خودم را بکشم. دور چشمها و دهان گردن سیاه است و یک کلاه مخصوص همیشه روی سرش قرار داده است.
عضو دیگر این گروه پسری است که جادوی او جا به جایی است. او به شدت عاشق برقراری ارتباط با جنس مخالف است و هر کجا وارد میشود سعی میکند برای خودش یک همسر پیدا کند.
شخصیت دیگر این گروه پسری است که صاحب جادوی صاعقه است. او به شکل وحشتناکی همیشه در حال خندیدن است و میتواند نیروی درونی دیگر انسانها را درک کرده و به سمت آنها حرکت کند.
عضو دیگر این گروه وَنِسا زنی خوش گذران است که بیشتر وقتها نیمه عریان است و مدام در حال نوشیدن مشروبات الکی است. اما او کسی است که با محبت و مهربانیاش تازه واردهای گروه را راهنمایی و کمک میکند و به آنها در حل مشکلات خودشان یاری میرساند.
عضو دیگر این جوخه دختر بچهی شکمویی است که مدام در حال خوردن است و هیچ زمانی از خوردن دست نمیکشد.
نفر دوم گروه هم یک شیطان آتشین است. مرکب مخصوص او از استخوانهای گاو مرده به وجود آمده و او کسی است که به همراه کاپیتان یامی همیشه در حال قمار بازی است و همیشه هم توی این بازیها میبازد و شکست میخورد.
شخصیت دیگر این گروه کسی است که هیچ عکس العملی از خود نشان نمیدهد مگر وقتی که خودش را شبیه دیگران میکند. او میتواند به طور مداوم شبیه دیگران بشود و از این طریق با دیگران وارد صحبت بشود. دو رویی محض و منافق بودن چیزی است که از این شخصیت عاید بیننده میشود.
و دیگر اعضای گروه
همان طور که پیداست این گروه نمایش تمام زشتیهای شیطان و سبک زندگی شیطانی است اما به شکلی داستان پیش میرود که شما بالاجبار عاشق این گروه میشوید. همان طور که دیگر زنان و مردان داستان رفته رفته دوستدار و عاشق آدمهای شیطانی این گروه میشوند.
…پیشنهاد میکنم این انیمیشن را از دست ندهید اما پیوسته در طول داستان این را با صدای بلند به خودتان یادآوری کنید که اینها شیاطین هستند و قرار نیست من آخر این داستان دوستدار شیاطین باشم. گرچه که به نظر میرسد جادوی این فیلم در هر صورت شما را تسخیر خودش خواهد کرد و عشق به شیطان جایگزین عشق به نور الهی خواهد شد.
بسم الله
آی جونُم؛ عُمرُم، بیتابُم برایِ دیدارت …
مولودی میلاد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام با نوای حاج محمود کریمی
بسم الله
از قاب تلویزیون چشم دوختم به ضریح آقا و دلم یکباره آب شد و جمع شد گوشهی چشمم. یادم آمد روزی که برای آخرین بار این ضریح را از دور دیدم به آقا گفتم:” هیچ معلوم نیست من که از اینجا بروم کی دوباره قسمتم میشود برگردم. آیا اجل به من مهلت میدهد یک بار دیگر وارد این صحن و سرا بشوم و تا کنار شش گوشه بیایم یا نه؟!” اما فرصتی نبود. باید میرفتم. همین که تا زیر زمین رفته بودم و کنار یکی از پنجرهها نشسته بودم و روضهی علی اکبر خوانده بودم؛ از سرم هم زیادی بود. ??
یادم آمد با گریه و انابه به آقا گلایه کرده بودم که این چه میهمان دعوت کردنی بود؟ من نیامده و نفس گرم نکرده و خستگی در نیاورده باید برگردم. ??
با خودم گفتم اگر میدانستم دوباره برنمیگردم به این خانه؛ اصلا پایم را از آن حریم بیرون نمیگذاشتم. ??
دلم برایت تنگ شده آقا جان. برای قرار گرفتن در جذبهی حسینی و ذوب شدن در اقیانوس بیکران زائرانت. دلم برای حریم نورانیات تنگ شده.
#به_قلم_خودم
شاید بشود گفت برای بار چهارم یا شایدم پنجم هست که نشستهایم سریال بچه مهندس را تماشا میکنیم.
جدای از اتفاقاتی که در روند داستان نقش اساسی دارد و هنگام پخش اول این سریال آشوبها به پا کرد؛ باید عرض کنم به نظرم یک سریال بسیار زیبا و موفق است. هم در زمینهی داستان؛ هم انتخاب بازیگر؛ هم در موسیقی و هم کارگردانی.
انصافا از اینکه روایتگری این داستان توسط مامان صدیقه را دنبال میکنم خسته نمیشوم. پیشنهاد من به نویسندگان تازه کار این هست که این سریال را حتمت تماشا کنند.
حالا البته من به شخصه بازی سه بازیگر اول نقش جواد دو بیشتر باهاشون همزاد پنداری کردم. باور پذیرتر بودند تا بازیگر مجموعهی چهارم. همین طور داستان پردازی بخش چهارم یک مقدار نپخته و خام از آب درامده چون احیانا خواستند هر طور شده آنرا به اکران تلویزونی برسانند. هیچ هم بعید نیست.
بچه مهندس داستان زندگی پسر بچهای با نام جواد است که در پرورشگاه زندگی میکند و کودکی و نوجوانی پر مخاطرهای دارد و بالاخره با تلاشهای خودش موفق میشود در دانشگاه یک رشتهی عالی قبول بشود و مسیر زندگی خودش را تغییر بدهد. در این حین آدمهای خوب بسیاری سر راه او قرار میگیرند و او را کمک میکنند. در آخر هم با یک دختر خانم با کمالات ازدواج میکند و خوشبخت میشود.
داستان این فیلم از آنجا که دارای راوی است؛ دلنشین است.
در فصل اول مامان صدیقه برای ما داستان میگوید.
در فصل دوم از دید دانای کل نامحدود است و در فصل سوم خود جواد شرح ماوقع را میدهد.
در فصل چهارم هم داستان از دید مرضیه نامزد جواد پیگیری میشود.
خلاصه که حتما ببینید
بسم الله
برف آمده ولی مدرسه تعطیل نیست.
اگر این حرف را سالهای قبل به بچهها میگفتند؛ همهشان ماتم میگرفتند که حالا چجوری بریم مدرسه؟
البته خوشحال هم میشدند که مدرسه تعطیل شده.
اما حالا چی؟
اصلا باید بیخیال تعطیلی مدرسه بشوی چون سنگ هم از آسمان بیافتد مدرسه تو فضای مجازی برپا هست. مگر سنگها که از آسمان افتادند پایین؛ سیم اینترنت را قطع کنند که بشود گفت حالا مدرسه تعطیل است. ?
با این برف شیرین و توی این هوای سرد برویم سر کلاس فقه استدلالی. با اجازه شما
ممنون که اینجام سری زدید. یا علی
بسم الله
حرکت جوال ذهن
کارها تقریبا در حال تمام شدن هست. نمیدونم امسال میرسم چند روز مانده به عید همه کارها را تمام کنم یا نه؟
پارسال این موقع که چند روزی از روز جهانی زن گذشته بود اینجا دربارهی دغدغهی زنها نوشتم و امسال اصلا دنبال این هم نبودم که بدانم زنان دربارهی روز جهانی خودشان چه میگویند. البته اون گزارش سامانه راهنما جالب توجه بود. افکار فمنیستی همیشه یک سر ماجراست. و البته سر دیگرش ظلمهایی هست که زندگی مدرن به خانمها تحمیل کرده.
مثلا قدیترها خانوادهها با هم زندگی میکردند و بار مسئولیتهای خانه بر روی دوش یک نفر نبود. برای همین تعداد بچهها هم زیاد بود چون قرار نبود همهی کارها را یک نفر انجام بدهد.
به بچه به دید نیروی کار خانواده نگاه میشد. نه کسی که همه باید به خاطر رفاهش کار کنند و او فقط تنبلی کند.
قدیمترها البته درس خواندن مادرها معنی نداشت. کمتر مادری بود که کار بیرون از خانه داشته باشد یا درس بخواند. اما الان یک چیز عادی است که مادر یک جایی مشغول یک کاری باشد. شاید بشود گفت مادری که فقط خانهداری و بچهداری کند الان در هیچ کجای دنیا پیدا نمیشود.
یادم افتاد یکی از خواستگارها که برای دخترها فرستاده بودم گفته بود :” من بدم میاد وقتی اومدم خونه ببینم زن کتاب دستش گرفته باشه.” مخالف ترقی زنان بود یا از کتاب بدش میآمد نمیدانم. اما این را میدانم که همین تفکرت کپک زدهاش باعث شده پیر شود و هنوز کسی پیدا نشده باشد که به او بگوید بابا. هم سن و سالهاش الان دارند جهاز دخترهایشان را آماده میکنند یا به فکر مراسم عروسی پسرهایشان هستند.
مظاهر تمدن با آدم چکار میکنه. نصف شبی جای حرکت جوال ذهن آدم چه چیزها که تو مغزش رژه نمیره. ?
خوب! خونه تکونی هم داره به سلامتی تموم میشه. ? خدایا شکرت که عید دیگری در راهه.
رسانه ترجمهای از کلمه mass و به معنای رساندن پیام از یک شخص به شخص دیگر است.
در لغتنامهها با عنوان mediaاز رسانهها یاد میکنند و منظورشان دستگاهها یا سازمانهایی هست که به تولید و تبادل اطلاعات مشغولند.
رسانهها دارای یک صنعت هستند. از روشهای مختلفی استفاده میکنند تا تولید پیام و محتوا کنند وواز روشهای متعددی بهره میگیرند تا این پیام و محتوا را به مخاطبین خودشان عرضه کنند.
رسانهها مرکز تبادل اطلاعات هستند.
بسم الله
زائر اولیها به حرم رسیده بودند. قلبهایشان تند و طوفانی میزد و اشکهایشان جاری بود. صدای دعا از بلندگوهای حرم شنیده میشد و نسیم خنکی میوزید.
ستاره که تا آن زمان به زیارت مقام بلند مرتبهای همچون علی بن موسی الرضا علیه السلام نرفته بود حتی نمیدانست که باید چطور عرض ارادت کند. توی راه خیلی این پا و آن پا کرده بود تا از یکی سوال کند که باید چه بگوید اما روی پرسیدن نداشت. به باب الرضا علیه السلام که رسیدند ناخودآگاه از خاتون پرسید:” الان باید چی بگم؟ چطور به آقا سلام کنم؟” و همین طور چشم دوخته بود به گنبد طلایی و مجذوب آن شده بود.
افسون با خودش فکر میکرد مگر میشود او بلد نباشد با امام درد و دل کند؟ اعظم داشت به این فکر میکرد که باید جواب این دختر جوان را چه بدهد؟ و خاتون بدون معطلی گفت:” همین طوری با آقا حرفهای دلت رو بزن و به آقا سلام کن.” بعد اشک در چشمهایش حلقه زد.
ستاره که انگار مجوزی گرفته بود تا با آقا راحت باشد گریه را آغاز کرد. همین طور که چشم دوخته بود به گنبد طلایی با آقا زیر لب زمزمه میکرد و حرفهایش را میگفت. از این گفت که چرا سالهای سال است که به حرم دعوت نشده برای زیارت؟ از این گفت که پدر و مادر و خواهرها و برادرش هم دلشان میخواست زیارت بروند. از پدرش گفت که چند وقتی بود که بیکار شده بود. از مادرش گفت که تپش قلب گرفته و بیمار است. از پدر بزرگ و عمهی پیرش گفت که چطور روزگار سپری میکنند. و همین طور گفت و گفت تا نفسش بند آمد. پاهایش از فرط گریه سست شده بود. دیگر نتوانست دوام بیاورد و همانجا کنار دیوار تکیه داد و نشست روی زمین.
همراهانش از گریههایش فهمیده بودند حال دلش خوب نیست. برای همین برای ورود عجله نکردند. آنها هم همانجا ایستادند به سخن گفتن با حضرت رضا علیه السلام.
خاتون از آقا تشکر میکرد که یک بار دیگر توانسته برای آقا مهمان بیاورد. افسون برای خوشبختی خودش و خواهر و برادرش دعا میکرد و اعظم داشت مشکلات ریز و درشتش با زندگی را برای آقاجان تعریف میکرد. فضای نورانی حرم دلهای بیتابشان را به ساحل آرامش کشانده بود. کبوترها در آسمان پرواز میکردند و دور سر زائرها طواف میکردند. صدای زنگ ساعت حرم شنیده میشد. تا نماز ظهر یک ساعتی بیشتر باقی نمانده بود.
حال ستاره که جا آمد برای زیارت به راه افتادند. کمی جلوتر اذن دخول خواندند و از سمت راست صحن جامع رضوی به طرف صحن آزادی پیش رفتند. در راه ستاره میگفت سقاخانه هم میرویم؟ و خاتون میگفت تا نماز چیزی باقی نمانده. فعلا برویم صحن آزادی برای زیارت و نماز جماعت بعد از نماز شاید رفتیم. اگر نشد فردا میبرمتان حرم گردی.
اعظم که این فضا را به خاطر نمیآورد پرسید:” حرم انگاری خیلی تغییر کرده. من که آمده بودم هفت سالم بیشتر نبود. این شکلی نبود حرم.”
خاتون لبخندی زد و گفت:” آره خیلی به نسبت اون سالها تغییر کرده. الان خیلی بزرگتر شده.
اعظم گفت:” خدا خیرت بدهد اگر تو نبودی توی حرم گم میشدیم. اینجا واقعا بزرگه.”
خاتون گفت:” نگران نباشید اگر هر کجای حرم گم شدید از خادمها بپرسید باب الرضا علیه السلام تا بیاورندتان همین جا. اگر هم را گم کردیم بعد از نماز همه اینجا باشید تا با هم برگردیم.
از صحن کوثر گذشته بودند و میخواستند به صحن آزادی وارد شوند. دالان تاریکی جلوی رویشان بود که آن طرفش حوض آب و گلهای زیبا نمایان بود. دست روی سینه گذاشتند و سلام دادند و وارد صحن آزادی شدند.
اعظم چشمش به گلهای کنار حوض آب بود و انتهای صحن ایوان طلایی را تماشا میکرد. افسون داشتم گنبد طلایی و نقاره خانه را تماشا میکرد که از آن گوشه پیدا بود. ستاره اما همهی حواسش پی فرشهای قرمزی بود که برای نماز پهن شده بود. خاتون با خودش فکر میکرد که چطور همراهانش را شگفت زده کند.
به ابتدای فرشهای قرمز رسیده بودند. فضا را عطر اسپند پر کرده بود و جمعیت در حال عبادت هر گوشهی ایوان نشسته بودند. کفشهایشان را توی کیسه گذاشتند و به راه افتادند.
ستاره پرسید:” میگویند حرم زیر زمینش هم جای زیارتی است. میشه اونجا هم بریم؟” و خاتون با لبخند میگفت:” اونجام میبرمت. صبر کن به نوبت.” و دستش را گرفت تا به انتهای ایوان بروند. اعظم تازه داشت یادش میآمد اینجا کجاست. پرسید:” این ایون اسماعیل طلاست؟ یادم میاد انگاری پنجره فولاد داشت.” و افسون با لبخند گفت:” نه خاله. اون یک حیاط دیگه است.”
کمکم به انتهای ایوان میرسیدند. خاتون گفت:” دستهاتون رو بدین به من و چشمهاتون رو ببندید. با من بیاید میخوام یک جایی رو نشونتون بدم.” جمعیت برای نماز نشسته بود برای همین راهرو خالی بود. اما کبوترها انگاری که سردشان شده باشد مدام پرواز میکردند. خادمها با چوب پر سبز رنگی ایستاده بودند و زائرها را راهنمایی میکردند که از سمت راست خودشان حرکت کنند. دخترها و اعظم چشمشان را بسته بودند و به دنبال خاتون میرفتند. ناگهان دستشان به یک تکه فرش رسید. خاتون گفت:” خوب حالا چشمهاتون رو باز کنید.”
پشت این فرش آویخته انگار بهشت قرار گرفته بود. نور بود و روشنایی و گرمای محبت امام که از زائرها پذیرایی میکرد. انتهای راهرو ضریح نورانی آقا پیدا بود. جمعیت همین طور نشسته بود برای شروع نماز و وسط راهرو تا خود حرم باز بود. با تکان زائرها اعظم جلو آمد و ستاره نا خود آگاه دستش را به درب طلایی گرفت و بر در کوبید. یکی دو قدمی برداشت و همان طور که قربان صدقه آقا میرفت وارد رواق شد. وقتی از پلهها پایین آمد به شکرانه این که به زیارت امام رئوف آمده است زانو زد و سجده شکر به جا آورد.
اعظم که سالها منتظر این لحظه بود سر از پا نمیشناخت. به پهنای صورت اشک میریخت و مدام حضرت رضا را صدا میزد و از ایشان تشکر میکرد برای این #زیارت_شیرین
#چالش_نویسندگی
#به_قلم_خودم
زاویه دید دانای کل
بسم الله
داستان مرواریدها
صبا کوچولو با خوشحالی وارد آشپزخانه شد تا گردنبند مرواریدی که تازه درست کرده بود را به مادرش نشان بدهد. مرواریدهای سفید و براق کنار هم به ردیف نشسته بودند و خودنمایی میکردند. بعضیشان خوابیده بودند و بعضیشان با هم گرم صحبت بودند و از شیرینی لحظههای آویخته شدن بر گردن دخترک با هم سخن میگفتند.
همین طور که صبا وارد آشپزخانه میشد و رشته مروارید در دستانش بود تنهش خورد به دستگیره در ورودی آشپزخانه و سرِ رشتهی مروارید که هنوز گره نخورده بود از دستش جدا شد و دانههای سفید و برفی یکی یکی افتادند روی زمین. صدای فریادهای از روی ترس مرواریدها، آنها را که در خواب بودند بیدار کرد. تقریبا نیمی از رشته خالی شده بود روی زمین.
یکی یکی که میافتادند صدای افتادنشان فضای آشپزخانه را پر کرده بود و همراه آنها اشکهای صبا بود که مثل مروارید روی گونههایش میریخت. هرکدام مرواریدها یک طرف افتاده بود.
مروارید کوچولو که از ترس نمیدانست چکار کند، کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و کمی غلط خورد تا شاید بقیه دوستانش را پیدا کند. اما کنار پایه میز گرفتار شد و همانجا ماند. همان طور که آنجا ایستاده بود نگاه میکرد و میدید یکی از مرواریدها زیر یکی از کابینتها افتاده و از چشم دخترک پنهان شده. دخترک با چشمهای بارانی دنبال مرواریدهای برقی برقی میدوید.
چند دقیقهای گذشت تا صبا توانست به کمک مادر همه مرواریدها را جمع آوری کند اما هنوز دوتا از مرواریدهای رشته پیدا نشده بود. همه جا را به دقت نگاه کرد. مروارید کوچولو نگران مرواریدی بود که زیر کابینت افتاده. اگر پیدا نمیشد ممکن بود توی جاروبرقی مامان جان گرفتار شود و از بین برود. خیلی تلاش کرد خودش را بغلطاند تا به او برسد اما نشد. صبا که داشت از پیدا شدن این دوتا کوچولو ناامید میشد به یکباره چشمش به گوشه میز افتاد و مروارید کوچولو را دید. تا دست برد که او را بردارد مروارید کوچولو غلطید.
مروارید کوچولو وقت را مناسب دید تا صبا را از جای دوست کوچک خودش مطلع کند. برای همین آرام آرام از زیر دستهای کوچک صبا غلط خورد و رفت زیر کابینت پیش مروارید گم شده و صبا که تازه او را پیدا کرده بود با چشم دنبالش کرد تا دوباره گم نشود.
زیر کابینت خیلی هم شلوغ و تاریک نبود. با کمی خم شدن دخترک میتوانست آنجا را خوب ببیند. برای همین دومین مروارید هم خیلی زود به چشم آمد و پیدا شد. صبا دستش را دراز کرد و دو مروراید را کنار هم کشید و با هم برداشت. وقتی مرواریدها به هم رسیدند هم را بوسیدند و مروراید گم شده از دوستش تشکر کرد که او را نجات داده است.
صبا کوچولو دوباره مرواریدها را توی نخ پشت سر هم قرار داد و اینبار گیرهی گردنبند را پشت سرشان محکم بست تا دوباره پاره نشود.
مرواریدهای کوچک و سفید سالهای سال کنار هم، روی گردن صبا کوچولو با خوشحالی زندگی کردند.
پینوشت: یکی از تمرینهای نویسندگی نوشتن درباره یک کلمه است. با استفاده از تخیل خودتون شما هم شروع کنید به نوشتن. از مروارید بنویسید. هرچه که به ذهن خلاقتان میرسد و آنرا با همین هشتگها منتشر کنید. ?
این یک مسابقه برای محک حس تخیل شماست ? البته جایزه پایزه توش نیست. گفته باشم ?
اگر نوشتید خوشحال میشم منم دعوت کنید تا بخونم. اگر داستانم و نقد کنید هم خوشحال میشم.
ممنون که اینجا هم سری زدید. یا علی