داستان مرواریدها
بسم الله
داستان مرواریدها
صبا کوچولو با خوشحالی وارد آشپزخانه شد تا گردنبند مرواریدی که تازه درست کرده بود را به مادرش نشان بدهد. مرواریدهای سفید و براق کنار هم به ردیف نشسته بودند و خودنمایی میکردند. بعضیشان خوابیده بودند و بعضیشان با هم گرم صحبت بودند و از شیرینی لحظههای آویخته شدن بر گردن دخترک با هم سخن میگفتند.
همین طور که صبا وارد آشپزخانه میشد و رشته مروارید در دستانش بود تنهش خورد به دستگیره در ورودی آشپزخانه و سرِ رشتهی مروارید که هنوز گره نخورده بود از دستش جدا شد و دانههای سفید و برفی یکی یکی افتادند روی زمین. صدای فریادهای از روی ترس مرواریدها، آنها را که در خواب بودند بیدار کرد. تقریبا نیمی از رشته خالی شده بود روی زمین.
یکی یکی که میافتادند صدای افتادنشان فضای آشپزخانه را پر کرده بود و همراه آنها اشکهای صبا بود که مثل مروارید روی گونههایش میریخت. هرکدام مرواریدها یک طرف افتاده بود.
مروارید کوچولو که از ترس نمیدانست چکار کند، کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و کمی غلط خورد تا شاید بقیه دوستانش را پیدا کند. اما کنار پایه میز گرفتار شد و همانجا ماند. همان طور که آنجا ایستاده بود نگاه میکرد و میدید یکی از مرواریدها زیر یکی از کابینتها افتاده و از چشم دخترک پنهان شده. دخترک با چشمهای بارانی دنبال مرواریدهای برقی برقی میدوید.
چند دقیقهای گذشت تا صبا توانست به کمک مادر همه مرواریدها را جمع آوری کند اما هنوز دوتا از مرواریدهای رشته پیدا نشده بود. همه جا را به دقت نگاه کرد. مروارید کوچولو نگران مرواریدی بود که زیر کابینت افتاده. اگر پیدا نمیشد ممکن بود توی جاروبرقی مامان جان گرفتار شود و از بین برود. خیلی تلاش کرد خودش را بغلطاند تا به او برسد اما نشد. صبا که داشت از پیدا شدن این دوتا کوچولو ناامید میشد به یکباره چشمش به گوشه میز افتاد و مروارید کوچولو را دید. تا دست برد که او را بردارد مروارید کوچولو غلطید.
مروارید کوچولو وقت را مناسب دید تا صبا را از جای دوست کوچک خودش مطلع کند. برای همین آرام آرام از زیر دستهای کوچک صبا غلط خورد و رفت زیر کابینت پیش مروارید گم شده و صبا که تازه او را پیدا کرده بود با چشم دنبالش کرد تا دوباره گم نشود.
زیر کابینت خیلی هم شلوغ و تاریک نبود. با کمی خم شدن دخترک میتوانست آنجا را خوب ببیند. برای همین دومین مروارید هم خیلی زود به چشم آمد و پیدا شد. صبا دستش را دراز کرد و دو مروراید را کنار هم کشید و با هم برداشت. وقتی مرواریدها به هم رسیدند هم را بوسیدند و مروراید گم شده از دوستش تشکر کرد که او را نجات داده است.
صبا کوچولو دوباره مرواریدها را توی نخ پشت سر هم قرار داد و اینبار گیرهی گردنبند را پشت سرشان محکم بست تا دوباره پاره نشود.
مرواریدهای کوچک و سفید سالهای سال کنار هم، روی گردن صبا کوچولو با خوشحالی زندگی کردند.
پینوشت: یکی از تمرینهای نویسندگی نوشتن درباره یک کلمه است. با استفاده از تخیل خودتون شما هم شروع کنید به نوشتن. از مروارید بنویسید. هرچه که به ذهن خلاقتان میرسد و آنرا با همین هشتگها منتشر کنید. ?
این یک مسابقه برای محک حس تخیل شماست ? البته جایزه پایزه توش نیست. گفته باشم ?
اگر نوشتید خوشحال میشم منم دعوت کنید تا بخونم. اگر داستانم و نقد کنید هم خوشحال میشم.
ممنون که اینجا هم سری زدید. یا علی