زیارت شیرین
بسم الله
زائر اولیها به حرم رسیده بودند. قلبهایشان تند و طوفانی میزد و اشکهایشان جاری بود. صدای دعا از بلندگوهای حرم شنیده میشد و نسیم خنکی میوزید.
ستاره که تا آن زمان به زیارت مقام بلند مرتبهای همچون علی بن موسی الرضا علیه السلام نرفته بود حتی نمیدانست که باید چطور عرض ارادت کند. توی راه خیلی این پا و آن پا کرده بود تا از یکی سوال کند که باید چه بگوید اما روی پرسیدن نداشت. به باب الرضا علیه السلام که رسیدند ناخودآگاه از خاتون پرسید:” الان باید چی بگم؟ چطور به آقا سلام کنم؟” و همین طور چشم دوخته بود به گنبد طلایی و مجذوب آن شده بود.
افسون با خودش فکر میکرد مگر میشود او بلد نباشد با امام درد و دل کند؟ اعظم داشت به این فکر میکرد که باید جواب این دختر جوان را چه بدهد؟ و خاتون بدون معطلی گفت:” همین طوری با آقا حرفهای دلت رو بزن و به آقا سلام کن.” بعد اشک در چشمهایش حلقه زد.
ستاره که انگار مجوزی گرفته بود تا با آقا راحت باشد گریه را آغاز کرد. همین طور که چشم دوخته بود به گنبد طلایی با آقا زیر لب زمزمه میکرد و حرفهایش را میگفت. از این گفت که چرا سالهای سال است که به حرم دعوت نشده برای زیارت؟ از این گفت که پدر و مادر و خواهرها و برادرش هم دلشان میخواست زیارت بروند. از پدرش گفت که چند وقتی بود که بیکار شده بود. از مادرش گفت که تپش قلب گرفته و بیمار است. از پدر بزرگ و عمهی پیرش گفت که چطور روزگار سپری میکنند. و همین طور گفت و گفت تا نفسش بند آمد. پاهایش از فرط گریه سست شده بود. دیگر نتوانست دوام بیاورد و همانجا کنار دیوار تکیه داد و نشست روی زمین.
همراهانش از گریههایش فهمیده بودند حال دلش خوب نیست. برای همین برای ورود عجله نکردند. آنها هم همانجا ایستادند به سخن گفتن با حضرت رضا علیه السلام.
خاتون از آقا تشکر میکرد که یک بار دیگر توانسته برای آقا مهمان بیاورد. افسون برای خوشبختی خودش و خواهر و برادرش دعا میکرد و اعظم داشت مشکلات ریز و درشتش با زندگی را برای آقاجان تعریف میکرد. فضای نورانی حرم دلهای بیتابشان را به ساحل آرامش کشانده بود. کبوترها در آسمان پرواز میکردند و دور سر زائرها طواف میکردند. صدای زنگ ساعت حرم شنیده میشد. تا نماز ظهر یک ساعتی بیشتر باقی نمانده بود.
حال ستاره که جا آمد برای زیارت به راه افتادند. کمی جلوتر اذن دخول خواندند و از سمت راست صحن جامع رضوی به طرف صحن آزادی پیش رفتند. در راه ستاره میگفت سقاخانه هم میرویم؟ و خاتون میگفت تا نماز چیزی باقی نمانده. فعلا برویم صحن آزادی برای زیارت و نماز جماعت بعد از نماز شاید رفتیم. اگر نشد فردا میبرمتان حرم گردی.
اعظم که این فضا را به خاطر نمیآورد پرسید:” حرم انگاری خیلی تغییر کرده. من که آمده بودم هفت سالم بیشتر نبود. این شکلی نبود حرم.”
خاتون لبخندی زد و گفت:” آره خیلی به نسبت اون سالها تغییر کرده. الان خیلی بزرگتر شده.
اعظم گفت:” خدا خیرت بدهد اگر تو نبودی توی حرم گم میشدیم. اینجا واقعا بزرگه.”
خاتون گفت:” نگران نباشید اگر هر کجای حرم گم شدید از خادمها بپرسید باب الرضا علیه السلام تا بیاورندتان همین جا. اگر هم را گم کردیم بعد از نماز همه اینجا باشید تا با هم برگردیم.
از صحن کوثر گذشته بودند و میخواستند به صحن آزادی وارد شوند. دالان تاریکی جلوی رویشان بود که آن طرفش حوض آب و گلهای زیبا نمایان بود. دست روی سینه گذاشتند و سلام دادند و وارد صحن آزادی شدند.
اعظم چشمش به گلهای کنار حوض آب بود و انتهای صحن ایوان طلایی را تماشا میکرد. افسون داشتم گنبد طلایی و نقاره خانه را تماشا میکرد که از آن گوشه پیدا بود. ستاره اما همهی حواسش پی فرشهای قرمزی بود که برای نماز پهن شده بود. خاتون با خودش فکر میکرد که چطور همراهانش را شگفت زده کند.
به ابتدای فرشهای قرمز رسیده بودند. فضا را عطر اسپند پر کرده بود و جمعیت در حال عبادت هر گوشهی ایوان نشسته بودند. کفشهایشان را توی کیسه گذاشتند و به راه افتادند.
ستاره پرسید:” میگویند حرم زیر زمینش هم جای زیارتی است. میشه اونجا هم بریم؟” و خاتون با لبخند میگفت:” اونجام میبرمت. صبر کن به نوبت.” و دستش را گرفت تا به انتهای ایوان بروند. اعظم تازه داشت یادش میآمد اینجا کجاست. پرسید:” این ایون اسماعیل طلاست؟ یادم میاد انگاری پنجره فولاد داشت.” و افسون با لبخند گفت:” نه خاله. اون یک حیاط دیگه است.”
کمکم به انتهای ایوان میرسیدند. خاتون گفت:” دستهاتون رو بدین به من و چشمهاتون رو ببندید. با من بیاید میخوام یک جایی رو نشونتون بدم.” جمعیت برای نماز نشسته بود برای همین راهرو خالی بود. اما کبوترها انگاری که سردشان شده باشد مدام پرواز میکردند. خادمها با چوب پر سبز رنگی ایستاده بودند و زائرها را راهنمایی میکردند که از سمت راست خودشان حرکت کنند. دخترها و اعظم چشمشان را بسته بودند و به دنبال خاتون میرفتند. ناگهان دستشان به یک تکه فرش رسید. خاتون گفت:” خوب حالا چشمهاتون رو باز کنید.”
پشت این فرش آویخته انگار بهشت قرار گرفته بود. نور بود و روشنایی و گرمای محبت امام که از زائرها پذیرایی میکرد. انتهای راهرو ضریح نورانی آقا پیدا بود. جمعیت همین طور نشسته بود برای شروع نماز و وسط راهرو تا خود حرم باز بود. با تکان زائرها اعظم جلو آمد و ستاره نا خود آگاه دستش را به درب طلایی گرفت و بر در کوبید. یکی دو قدمی برداشت و همان طور که قربان صدقه آقا میرفت وارد رواق شد. وقتی از پلهها پایین آمد به شکرانه این که به زیارت امام رئوف آمده است زانو زد و سجده شکر به جا آورد.
اعظم که سالها منتظر این لحظه بود سر از پا نمیشناخت. به پهنای صورت اشک میریخت و مدام حضرت رضا را صدا میزد و از ایشان تشکر میکرد برای این #زیارت_شیرین
#چالش_نویسندگی
#به_قلم_خودم
زاویه دید دانای کل