#به_قلم_خودم
#اینیستاگرام
اگر شما هم جزء افرادی هستید که میخواهید فعالیت در شبکه های اجتماعی مثل اینیستاگرام را آغاز کنید باید بدانید فضای شبکه های اجتماعی به چه شکل میباشد تا از آن استفاده ی بهینه کنید. نکات زیر به شما کمک میکند یک پیج دینی راه بیاندازید و حرکت کنید.
1. برای صفحه ی خودتان یک نام زیبا انتخاب کنید. البته ممکن است این یک نام واقعی باشد یا فقط یک اسم مستعار انتخاب کرده باشید. البته در قدیم تحت اصول امنیت در فضای مجازی میگفتند برای حفظ امنیت خودتان نام واقعی تان را در هیچ کجا بکار نبرید. اما گاهی این ایده جواب نمیدهد. مثلا ممکن است شما یک فعال فرهنگی_اجتماعی شناخته شده باشید یا دست کم بخواهید از این به بعد معروف شوید. بنابراین لازم است کاربران نام واقعی شما را بدانند تا در دیگر فضاها نیز شما را پیدا کنند. اما هر نامی برای کاربری در فضای مجازی انتخاب میکنید بهتر است در همه جا به همان نام ظاهر شوید. این یعنی همه ی این پیج ها و اکانتها و صفحات وب یک مالک دارد و آن هم بنده هستم.?
2. پیج شما بهتر است حاوی مطالب خانوادگی شما نباشد. در فضای مجازی دشمن بهتر است از افشای مناسبات خانوادگی و تبیین شخصیت حقیقی خودتان اجتناب کنید. فقط در حد اکتفا و برای همراه شدن مخاطب با شما به مواردی از زندگی تان اشاره کنید که عمومی و آموزنده است. بنابراین دانستن این مساله که امشب سالگرد ازدواج شماست یا همسر دوست تان به او خیانت کرده یا تولد دختر نازنین تان نزدیک است برای دنبال کنندگان شما ضروری نیست. پس سفره ی دلتان را در پیج تان باز نکنید.
3. پیج شما اگر بسته باشد چه کسی باید آنرا ببیند که هدایت شود؟ پیج بسته و خصوصی قطعا بازدید کمتری دارد. فلذا زحمت کشیدن شما برای نوشتن مطالب ناب دینی وقتی یک پیج بسته دارید که فوقش مادر و خواهر شما آنرا میبینند اصلا وقت تلف کردن است. چون شما همان متنها را هزار بار برای آنها گفته اید و آنها شنیده اند.
با توجه به این نکته هر مطلبی مناسب انتشار در پیج عمومی نیست. به این نکته بینهایت دقت داشته باشید.
4. قلم زیبا و کامنت های جالب و خواندنی در جذب مخاطب بسیار اهمیت دارد. موقع نوشتن به ادبیات فارسی یک نیم نگاهی داشته باشید. محاوره نویسی از زیبایی کلام شما میکاهد. همچنین غلط های املایی باعث بی ارزش شدن نوشته ی شماست.
5. عکس هایی برای انتشار پیدا کنید که با متن شما سازگار باشد.
6. گرچه که شما دوست ندارید هر پیجی را مشاهده کنید اما اگر فقط و فقط به دنبال پیج هایی باشید که با شما از یک صنف و عقیده هستند قطعا در فیلتر اینیستاگرام گیر خواهید افتاد و عملا برنامه شما را از دسترس باقی مردم خارج میکند. بنابراین هر از چند گاهی مطالب دیگر پیج ها را ببینید و برایشان کامنت بگذارید یا پیج های عمومی تر را که به شما نزدیک هستند و دنبال کنندگان زیادی دارند فالو کنید.
#فضای_مجازی
#الفبای_فضای_مجازی
#فعالیت_هدفمند
به نبودنت عادت کرده ایم. برای همین است که دلمان برایت تنگ نمیشود. اگرنه کودک که از دامان پدر دور بیافتد انقدر بهانه ی بابا میگیرد تا جان دهد?
#کوتاه_نوشت
#به_قلم_خودم
یک فال حافظ خریدیم که فال خانوادگیمان بشود و عجب دلنشین بود و جواب خانواده را درجا داد.?
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
نسیم روضه ی شیراز پیک راهت بس
دگر زمنزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خوانقاهت بس
وگر کمین بگشاید غمی زگوشه ی دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشین و ساغر مینوش
که این قَدَر زجهان کسب مال و جاهت بس
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می و لعل و بتی چوماهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضل و دانشی همین گناهت بس
هوای مسکن مالوف و عهد یار قدیم
زرهروان سفر کرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مکن در دو جهان
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
به هیچ وِرد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیم شب و درس صبح گاهت بس
و عجیب این دو بیت آخرش به دل من نشست. چون زبان حال من بود و مراد دلم. همین در دو دنیا برایم بماند کفایت است که بگویم برای رضای ایزد و انعام پادشاه ملک وجود حضرت حجت ابن الحسن العسگری فقط درس خواندم و نیمه شبها دعا کردم.?
دلم چقدر برای آقاجانم تنگ شده است. این ترم هم اگر خدا کمکم کند و به سلامت به آخر برسانم حاجتم را آقایم داده است. این را فقط من میدانم و خودش. بودن در رکاب مولایم صاحب العصر و الزمان سلاح دانش میخواهد. کاش این اسلحه را از من بی مقدار نگیرند.
دیروز حدود ۷ ساعتی برق رفت. من مانده بودم و دوتا بچه و اوج گرما. امروز صبح همه ی کارهایم را کردم و آب ذخیره کردم که اگر دوباره سر ظهر بی آب و برق شدم بتوانم تا ساعت ۸ شب سر کنم. مطمئن شدم آب و برق نعمت بزرگی است.
خدایا نعمتهایت را شکر
پ.ن: آب ما با پمپ بالا میآید. برق که برود یعنی نه آب داریم نه برق. زندگی کلا تعطیل.
#من_در_مصرف_آب_و_برق_صرفه_جویی_میکنم.
نفس جان مان از تاریکی میترسید. حتی در روشنایی روز باید همه ی چراغها را روشن میکردیم. تازگی ها بعد از اینکه چند بار برق هایمان رفت ودر تاریکی مطلق ماندیم و گرممان شد حالا نفس اولین کسی است که چراغها را خاموش میکند. تازه داریم به سمت مصرف متعادل پیش میرویم. ?
هوا روز به روز گرم تر میشود واین دیگر از عهده ی دولت خارج است. سالهای سال است که ما اصراف میکنیم واین اصلا ربطی به حمایت از دولتها یا عدم حمایت از آنها ندارد.
حالا به بعد بیشتر از قبل #من_در_مصرف_آب_و_برق_صرفه_جویی_میکنم
شما هم به این جمع بپیوندید و همراه ما شوید ?
#تولیدی_به_قلم_خودم
بالاخره امتحانات تمام شد. از فردا صبح هزار و یک کار نکرده را باید به سرو سامان برسانم اما بینهایت دلم برای حرم تنگ شده است.
باید چادر دخترم را بدوزم. یکی دو تا هم چادر نصفه و نیمه هست که باید کاملشان کنم.
باید یک خانه تکانی اول تابستان هم انجام بدهم. دلم میخواهد خانه مان مهمان بیاید. خیلی وقت است مهمان نداشته ایم. دلم برایشان تنگ شده.
باید برای ثبت نام دخترم در کلاس تابستانی هم بروم. کیف و کفش مدرسه اش را هم باید بگیرم. شاید یکی دو روز دیگر!
دلم میخواهد از فردا صبح کتابهای نخوانده ام را دست بگیرم و تمام کنم. چند تایی کتاب تازه دستم رسیده که منتظر بودم وقت خواندن شان از راه برسد.
خیلی کارها دارم که باید انجام دهم. البته اگر خدا بخواهد و زندگی تا فردا و فرداها ادامه داشته باشد.
امشب هنوز خسته ی امتحانم. دلم یک خواب شیرین میخواهد.
پ.ن: با کمی اغماض این هم حرکت جوال ذهن امشب مان است.
فردا صبح قرار است بدست دشمنان اسلام اعدام شوم. فردا صبح قرار است به آرزوی دیرینه ام برسم. خدا کند صبح زودتر برسد.
امشب حال شهدای دشت کربلا را دارم. حال حبیب بن مظاهر را. حال مسلم ابن اوسجه. حال هاشمیون. امشب تو پوست خودم نمیگنجم. فردا قرار است به مولایم اباعبد الله علیه السلام بپیوندم.
الان دلم میخواهد مثل اربابم حسین علیه السلام نماز بخوانم و تا صبح نیایش کنم. دلم روضه ی حضرت عباس علیه السلام میخواهد. روضه ی علی اکبر علیه السلام. دلم میخواهد وقتی با مولایم ملاقات میکنم اشک روضه هایش روی صورتم باشد.
با اینکه تمام بدنم درد میکند اما دلم نمیخواهد این شب آخر را از دست بدهم. رمقی دربدنم باقی نمانده که برخیزم و روی پا بایستم.
سلولی که در آن هستم تاریک است و چشم من هنوز به تاریکی اش عادت نکرده است. نمیتوانم دور تا دورم را ببینم. فقط همین قدر میدانم که کوچک و نمور است و من اینجا تنهایم.
صدای ناله ی بقیه ی بچه های گردان که با من گیر افتاده اند از بیرون سلول میآید. یکی شان فریاد میزند، یکی ناله میکند، یکی مناجات میخواند و یکی قرآن تلاوت میکند. همه مان اینجا تو کشور غریب گیر افتاده ایم. همه مان را میخواهند فردا اعدام کنند.
صدای احمد میآید. انگاری او هم دلش مثل من برای ارباب بی کفن تنگ شده است. دارد با آن صدای گرفته اش روضه ی قتلگاه میخواند. نوای روضه اش که به گوش بچه ها میرسد همگی آرام میگیرند تا بشنوند. رضا میگوید:” احمد جان! ناز نفست. میدونم نای بلند خوندن نداری. یه کم بلندتر بخون ما هم بشنویم. دلمون پوسید تو این دخمه”
صدای آرام احمد با صدای گریه های بی رمق بچه ها به گوش میرسد. دیگر کسی را یارای سینه زدن و فریاد کشیدن نیست. خدا را شکر که نگهبانها همه شان بیرونند.
داشتم با خودم اتفاقات گذشته را مرور میکردم که صدای قدمهای سربازان داعشی آمد. انگاری صبح شده. با هم عربی سخن میگویند. انگاری زمان موعود فرا رسیده.
سربازها با لگد درب سلولها را باز میکنند. دستشان تفنگ ژِه سه گرفته اند و آنرا به سمت ما نشانه رفته اند. یکی دستهایمان را از پشت میبندد و یکی چشمهایمان را . معلوم نیست میخواهند ما را به کجا ببرند.
بچه ها زیر مشت و لگد سربازها جا مانده اند. دیگر صدای احمد نمیآید. سربازی که رفته تو سلولش به زبان عربی فریاد میزند: این یکی انگاری همینجا تمام کرده” . احمد از غم روضه ای که از ته دلش خواند همانجا جان داده. دق کرده. روضه ی قتلگاه و اسیری عمه جان زینب سلام الله علیها تاب دلش را برده. آخرین کلمات روضه ای که میخواند شاهد اند.
پله ها را نمیبینم. برای همین به زمین میخورم. نمیتوانم بالا بروم. از یک طرف هل دادن سربازان و از یک طرف پله هایی که نمیبینم. “خدایا اینها انصاف ندارند؟! … انصافشان کجا بود؟ اینها فرزندان هند جگر خواره اند. انصاف بین اینها واقعا خنده دار است. ” پوزخندی از این انتظار خودم میزنم و پله ها را بالا میروم.
بالای پله ها صدای یک کامیون میآید که منتظر است. انگار دارند عقب نشینی میکنند. یکی از فرماندهانشان تا ما را دید فریاد زد:” جا برای بردن اینها نداریم. همگی شان را همینجا سر ببرید. فقط زودباشید وگرنه نیروهای دشمن میرسند.”
یکی یکی با قنداقه ی تفنگ به پشت گردن و پشت زانوهایمان میزنند تا بر زمین بیافتیم. اصلا هیچ جا را نمیبینم. فقط صدای همهمه میآید و بچه ها یکی یکی شهادتین میگویند. خدایا کاش نوبت من هم فرا برسد!
فضای دور و برم انگاری پر از ملائک شده است. صدای بالهایشان را میشنوم. نسیم خنکی به صورتم میخورد. با اینکه چشمهایم بسته است نور شدیدی را جلوی چشمانم میبینم. انگاری دارد بوی سیب میآید. آری آقایم برای بردن من و دوستانم آمده است. خدایا شکرت. مرا هم رو سفید کردی. آقاجانم از شما ممنونم که جان نا قابل مرا هم خریدی!
????
تمرین حس مکان
اعدام توسط داعش در زندان
امشب دیگر خالی خالی شده ام. نه هیچ ایده ای برای سحری پختن دارم نه برنامه ای برای افطار فردا. امشب حسابی خسته ام. خسته! میفهمی؟!
دستم که بریده بود اصلا متوجهش نشده بودم. وقتی نفس را بغل کردم فکر کردم پشتش به زمین که خورده زخمی شده اما نگو که دست خودم پاره شده و خون همه جا را برداشته. طفلک نفس انقدر ترسیده بود هرچه که میگفتم بدن تو چیزی نشده باور نمیکرد. تا بخوابد صد بار روی زخم دستم را باز کرده و نگاه کرده و گفته:” پشتم زخم شده. خون اومده”
امشب واقعا خسته ام. بخوابم تا سحر بلکه ذهنم باز شود که بدانم چه چیزی بپزم.
این هم حرکت جوال ذهن امشب. خسته ی بیخواب!
ذره ذره که چه عرض کنم. انگار یک شلنگ آب از سقف آسمان آویزان است. حالا دریا که نه ولی یک سیل کوچک و نازنین تو خیابان دم خانه مان راه افتاده است. خیلی شیک و مجلسی. :)
فقط دعا میکنم ایکاش کسی در جاده ی چالوس کنار رودخانه ننشسته باشد. این باران که آمد حتما سیل عظیمی در رودخانه ایجاد کرده است. خدا خودش رحم کند.
اینکه یک وقتی انقدر باران نیاید که خشکسالی و کم آبی شود و یک وقت آنچنان ببارد که سیل راه بیافتد خودش برای خودش حکمت دارد. ولی باران خیلی قشنگی بود.
هوای دم اذان ظهر بود. آفتاب درست وسط آسمان بود و عجیب گرما بیداد میکرد. این گرما واقعا برای این وقت سال عجیب بود. خادمی که مسئول ما بود خودش زیر سایه و داخل راهرو ایستاده بود و میگفت:” دختر زیر آفتاب واینسا بیا تو. هلاک میشی از گرما.” اما نمیتوانستم بروم. تو تاریکی چشمهایم درست قضاوت نمیکرد. گاهی داخل میایستادم و خنک میشدم و دوباره میرفتم سر جایم تو آفتاب میایستادم.
وقتی از راهروی دست چپ وارد شدم دیدم دوتا مادر بزرگ مهربان و خسته یک گوشه ی در نشسته اند و ساکها و بقچه هایشان دم دست شان روی زمین است. من را که دیدند یکی شان گفت:” مادر جون داریم برمیگردیم شهرمون برا همین مجبور شدیم با بارهامون بیایم حرم. فقط میخوایم نماز بخونیم و بریم. اینا هم که نمیزارن ساکهامونو ببریم تو. گفتیم همینجا بشینیم.”
دو تا مادر بزرگ که لپهایشان از گرما گل انداخته بود. خیلی از گرما کلافه بودند؛ عرقی که از سر و رویشان میریخت این را میگفت. یک مقدار از موهایشان از گوشه ی روسری هاشان بیرون بود. مثل همه ی مادر بزرگ های نقلی. صورت مهربان و خسته و گرما زده شان تو روسری های سفید و چادرهای گلدار نمازی شان میدرخشید. مهر هر دوتا شان تو دلم نشست.
گفتم:” کمک نمیخواین؟ خوب میبردین ساکهاتونو تحویل میدادین میرفتین تو. اینجا خیلی گرمه.” آن یکی مادر با خستگی که از صدایش میبارید گفت:” مادر جون خیلی خسته ایم. تک و تنها اومدیم کسی نیست کمک مون بده. تازه ببریم کی بیاد برامون پس بگیره؟ میخوایم یه دقیقه نماز بخونیم بریم. اینجوری دیرمون میشه.”
لبخندی زدم و گفتم:” توکل بر خدا. باشه بمونید. اگر چیزی لازم داشتید بهم بگید.” دلم میخواست خودم میرفتم ساکهایشان را تحویل میدادم و دو تا ویلچر میگرفتم و میبردمشان زیارت و نماز و دوباره ساکهایشان را پس میگرفتم و راهی شان میکردم اما نمیشد. اول اینکه طبق دستور باید در حیطه ی وظیفه ی خودم عمل میکردم و وظیفه ام فقط خوش آمد گویی و تذکر حجاب بود و دوم اینکه نمیتوانستم پستم را ترک کنم. اگر ساعت پستم نبود حتما میرفتم. آمدم بیرون ایستادم و از گوشه ی در نگاهشان میکردم که نکند چیزی لازم داشته باشند.
هنوز نیم ساعتی تا اذان مانده بود. جمعیت که کم شد دوباره رفتم داخل. مادر بزرگ کوچکتر گفت:” اجازه داریم اینجا نهارمونو بخوریم؟” نگاهم افتاد به سمت شان. دیدم یک پارچه ی سفید پهن کرده اند و کمی نان و پنیر داخل آن هست. گفتم بفرمایید مادر جان. نوش جان.” یکهو جمعیت زیاد شد. من هم مجبور شدم دوباره بروم بیرون و جلوی در بایستم.
اذان داده بود که جمعیت دوباره فروکش کرد. دوباره از فرط گرما و عرق ریزان چوب پرم را در دست دیگرم گرفتم و رفتم تو راهرو. مادر بزرگ بزرگتر پرسید:” اذان داده دخترم؟” گفتم:” بله حاج خانم. الان داد. نماز هم انگاری شروع شد.” مادر بزرگ کوچک تر در حالی که سجاده اش تو دستش بود و میخواست آنرا پهن کند گفت:” قبله همین طرفه من نمازمو بخونم؟” یک لحظه حس جغرافیای مکان یابی ام خراب شد. با خودم گفتم:” اصلا ما الان کجای حرم هستیم؟ بالاییم؟ پایینیم؟ حرم کدام وره؟ قبله کدام ور؟ ” اول اشتباهی گفتم آره مادر جون. یکهو یادم افتاد که. اینجا که ما ایستاده ایم باب الرضاست. اینجا همه پشت به ضریح نماز میخوانند. راستی قبله اینجا عکس گنبد است. با عجله گفتم:” نه مادر جون اشتباه گفتم. مستقیم اون طرفی بایستین. اینجا صحن جامع رضویه. نماز و اون سمتی به طرف خیابون میخونن.” گفت یعنی کدوم ور؟” ایستادم رو به قبله و گفتم:” دقیقا اینجوری” بعد نا خود آگاه با چوب پر و دست دیگرم طرف قبله را نشانش دادم. مادر بزرگ پیرتر هنوز روی زمین نشسته بود. همین طوری روی زمین چرخید و به طرف قبله شد و جانماز کوچکش را گذاشت جلوی رویش روی زمین. مادر بزرگ جوان تر که شاید فوقش دو سه سال از آن یکی کوچکتر بود سجاده ی قرمزش را پهن کرد و ایستاد و قامت بست.
چشمانم تو تاریکی راهرو رژ لبها را درست نمیدید. برای همین مجبور بودم مدام بروم بیرون و بیایم که مبادا کسی را به اشتباه متهم کنم یا اینکه کسی را بدون تذکر اجازه عبور دهم و مدیون آقا و پستم باشم. دوباره رفتم بیرون. وقتی برگشتم نمازشان را خوانده بودند و بار و بندیل شان را جمع کرده بودند. مادر بزرگ کوچکتر گفت:” دخترم با اجازه ات ما داریم میریم. اینجا هستی التماس دعا. ان شاء الله خوشبخت بشی. حاجت روا بشی.” آن یکی گفت:” مادر جون اینجا وایسادی جون منم دعا کن عاقبت بخیر بشه. مشکلش حل بشه.” همین طور که جوابشان را میدادم و دعایشان میکردم و حاجاتشان را از آقا طلب میکردم برای خداحافظی آمدند و رویم را بوسیدند و مرا در آغوش کشیدند و رفتند. همین قدر مهربان ودوست داشتنی که سیمای نورانی شان بود.
من فقط چند دقیقه همراه دلشان بودم. انقدر ها هم با آنها هم صحبت نشده بودم اما انگاری من هم یکی از نوه هایشان هستم که حالا خادم حضرت رضا شده است. انقدر مرا با گرمی در آغوش کشیدند که دلم برای مادر بزرگ خودم تنگ شد. جفتشان را بوسیدم و گفتم:” در پناه خدا. ان شاء الله به سلامت و با حاجات براورده شده برسین شهرتون. التماس دعا” و آنها هم خیلی مهربان برایم دست تکان دادند و آرام و تلو تلو خوران، مثل باقی مادر بزرگها که پا درد دارند راهشان را گرفتند و رفتند.
پدر بزرگها و مادر بزرگها فقط از ما جوانها احترام و محبت میخواهند. فقط همین. آن وقت است که دریای محبت شان را نثارت میکنند. من که دلم برای هر دوتاشان تنگ شده، آنها را نمیدانم.
استاد کلاس نویسندگی فرمودند حالا به بعد تمرینهای کلاس رو تو وبلاگهاتون منتشر کنید. یکی از تکنیکهایش هم حرکت جوال ذهن است. حالا به بعد اگر تو وبلاگم جفنگیات نوشتم همچین تعجب نکنید!? در حال سیاهه پر کردن هستم. البته اگر خدا بخواهد.
خوب.حالا بریم سر اصل مطلب.
حرکت جوال ذهن یعنی هرچه که به ذهنت رسید بنویس. بدون هیچ سانسوری و الان من میخواهم فکر کنم و بنویسم. همین طور یله و رها. همینطور الا بختکی. همین طور شلم شوربا که تو مخم هست. همین طوری!
آه. حالا از کجا شروع کنم؟ از حال و هوای این روزهایم. راستش هرکار میکنم به کسی نگویم قرار است چه اتفاقی بیافتد نمیتوانم. مثلا همین حالا که تمرین حرکت جوال را انجام میدهم. عدل همین الان باید بیاید تو ذهنم.
من قرار شد پنج شنبه برای خدمت بروم. هنوز باورم نمیشود. یکی یکی دنبال کارها رفتم اما میترسم دست آخر باز هم یکی اش از یادم برود و جا بماند. برای همین الان میخواستم لیست کارهایم را ردیف کنم.
خوب. مدرک فوق دیپلمم که تو دانشگاه هادی پوسیده بود و وقت نمیکردم بروم دنبالش بالاخره ۵ شنبه گرفتمش. اما چه مدرکی!? تازه گذر موقتش را دادند دستم. حالا باید ده سال دیگر هم بگذرد تا من وقت کنم درخواست صدور اصل مدرک را به دانشگاه جامع علمی کاربردی بدهم. آن موقع فکر کنم با مدرک لیسانس حوزه با هم برسند دستم. البته اگر این دخترها بگذارند به ثمر برسانم، این درس حوزه را که انقدر دوستش دارم.
تشک و متکی به دست آمدم سر جای خودم. دخترک خوابش نمیبرد و مرا هم کلافه کرده.
فردا میخواستم جلوی چادرم را بدوزم که میروم حرم بینش باز نشود. آخر هنوز معلوم نیست ساکن کدام گلستان از گلستانهای رضوی باشم. یعنی مکان خدمتم هنوز معلوم نیست. بروم مشهد معلوم میشود.
امروز بلیط هم گرفتم. به خیاط حرم هم زنگ زدم. با خود خانم خیاط هم صحبت کردم و بهش سفارش کردم برای چهارشنبه حتما لباسم را حاضر کند. ایشان هم فرمودند چهارشنبه ساعت ۲ تا ۴ منتظرم بیا ببر.
امروز که بلیطها را رزرو کردم تازه شک تو دلم افتاد نکند تاریخ اعزام را اشتباه فهمیدم؟ آخر خودم برای انتخاب روز نرفتم. جناب همسر رفت. نگرانم نکند روز بیستم نوبتم نباشد بلکه ۲۱ ام باشد. من هم که برای ۲۱ ام بلیط برگشت گرفتم. صبح زنگ میزنم دفتر حرم. ان شاء الله.
فردا با این همه کار یادم نبود که باید عزیز را ببرم دندانپزشکی. اگر خودش زنگ نمیزد اصلا یادم نبود. حالا شاید تا کار عزیز تمام شود من هم بروم و یک جفت کفش راحتی تهیه کنم که تو حرم بپوشم. یک کفش سبک و سنگین. سبک مثل بال ملائک و سنگین به وجاهت چادر قشنگم. راستی یادم نبود. آن چادر که بود؛ که تو همایش پارسال جایزه ی میلاد حضرت حجت علیه السلام بهم هدیه داده بودند؛ آن را برای لباس خدمت کنار گذاشتم.
وای خدای من! دل تو دلم نیست. میترسم همه ی این لحظه ها خواب باشد و من چشم بگشایم و ببینم اینها همه اش رویا بود.
آقا جان! یا علی ابن موسی الرضا! دلم برایت حسابی تنگ شده است. برای صحن و سرایت. برای زائرهایت. برای هوای حریمت. آقا جان حالا که اجازه دادی تا اینجا آمدم، من رو سیاه را از در خانه ات نا امید بازنگردان. من به امید کرامتت تا اینجای راه آمدم. اگرنه روی سیاه من را چه به خدمت در آستان مقدست.
امشب یکشنبه. ساعت ۴۴ دقیقه ی بامداد. میان رخت خوابم.
#ایرانگردی_تهران
این متن را دختر گلم حسنا خانم نوشته اند اما چون متناسب با کمپین ما بود برای شما هم میفرستم.
سفر یکروزه ی ما به تهران
یک روز که به خانه ی مادر بزرگ رفته بودیم تصمیم گرفتیم برای پدرم لباس بگیریم.برای همین به خیابان باب همایون رفتیم. آنجا پراز مغازه های کت و شلوار فروشی است. در راه رفتن به خیابان باب همایون از خیابانهای اطراف میدان انقلاب و امام خمینی گذشتیم و از مکانهای تاریخی شهر تهران دیدن نمودیم.
از خیابان کارگر به سمت سه راه جمهوری رفتیم. در راه پدرم گفت در انتهای این خیابانهای پایین دست به دفتر ریاست جمهوری و خیابان پاستور میرسیم. در انتهای یکی از خیابانها که فلسطین نام داشت هم منزل حضرت آیت الله خامنه ای رهبر عزیزمان بود. از آنجا راهمان را به سمت میدان بهارستان ادامه دادیم. در راه به ساختمان پلاسکو رسیدیم. جلوتر به میدان بهارستان از قدیمی ترین میادین تهران رسیدیم. خیابانهای این میدان همگی سنگفرش بود.
ما به سمت میدان توپ خانه رفتیم. اسم این میدان الان میدان امام خمینی (ره) است. در وسط آن میدان یک نشان بزرگ الله بود. من از آن عکس گرفتم.
ازآنجا به سمت خیابان ناصرخسرو رفتیم. ماشینمان را در پارکینگ ناصرخسروی 2 پارک نمودیم. در آنجا کوه زیبا و تماشایی بود. کمی که جلوتر رفتیم به دارالفنون رسیدیم. و بعد هتل امیر کبیر. از آنجا عکس گرفتم.
بعد که جلوتر رفتیم به مسجد حضرت جواد الائمه رسیدیم. این مسجد قبل از هتل امیر کبیر بود. بعد که جلوتر رفتیم به خیابان باب همایون رسیدیم. آنجا دستفروشها در وسط خیابان بساط کرده بودند. جلوتر کت و شلوار فروشی بود. یکی دو مغازه را دیدیم. به مغازه ی سوم و چهارم وارد شدیم. در مغازه ی سوم کمی ایستادیم و پدر کتهای آنجا را امتحان کرد. ولی خوشش نیامد. دست آخر برای پدرم یک شلوار برای روز پدر خریدم.
در راه برگشتن به مسجد امام حسن مجتبی رسیدیم. کمی که جلوتر رفتیم به پارکینگ رسیدیم. پدرم به ما گفت:” کمی صبر کنید تا من ماشین را بیاورم.”
بعدها که جلوتر رفتیم به دفتر پست مرکز و موزه ی پست و ارتباطات رسیدیم. ثبت احوال مرکز هم آنجا بود.
چند قدم بعد به میدان حسن اباد رسیدیم انجا بازار کاموا ولباس سربازی وبورس پرچم بود. کمی که جلوتر رفتیم به ساختمان قدیمی مجلس رسیدیم. و بعدها موزه ی ملی قرآن کریم. این موزه در انتهای محوطه ی مجلس قرار داشت.
آخر سفرمان به میدان حر رسیدیم و از منطقه ی تاریخی تهران خارج شدیم.
پ.ن: عکسها هم کار خودحسنا خانم هست
تو رستورانها، تو فروشگاه ها حتی تو تفرج گاه ها و خلاصه همه جا این روزها درخت های کریسمس را میبینی که خودنمایی میکنند. اینکه ما به هم وطن های مسیحی مان انقدر ارادت داریم که با شادی آنها شاد میشویم همانطور که آنها با اشکهای ما گریه میکنند، این خودش یک معجزه است که فقط تو کشور ما اتفاق میافتد. وحدت بین همه ی مردم کشور ما موج میزند. مسیحی و یهودی و سنی و شیعه نداریم. همه ی ما ایرانی هستیم.
روز میلاد حضرت مسیح علیه السلام بود. پیامبر اولوالعظمی که ما به ایشان ارادت خاص داریم چون مادرشان حضرت مریم سلام الله علیها از زنان عفیفه ی بهشتی است. این روز برای ما مسلمانها نیز روز معجزه است. معجزه ی خداوند برای تولد طفلی بدون پدر. معجزه ی سخن گفتن کودک درون گهواره. معجزه ی محبت و مهربانی. اساسا همه ی پیامبران معجزه ی مهربانی اند.
در قرآن مجید هم به عید شیرین کریسمس اشاره شده است. همانجا که حواریون از حضرت عیسی علیه السلام درخواست غذای بهشتی میکنند و ایشان از خدا میخواهد برای یارانش از بهشت روزی عنایت کند که آن روز را جشن بگیرند و عید قرار دهند برای اول و آخر امت عیسی علیه السلام.
اما گاهی وقتها کارهای ما از قاعده خارج میشوند. شادی و جشن برای میلاد پیامبر مهربانی بسیار زیباست. میلاد رسول رحمت هم که تازگی ها بوده است. اما اینکه ما سنتهای غرب را جایگزین سنتهای اسلامی ایرانی خودمان کنیم اصلا جالب نیست.
به قول مسعود تو سریال لیسانسه ها علی ایها حال عید کریسمس بر هموطنان عزیز مسیحی مان مبارک باشد اما شما را به خدا سنتهای ایرانی اسلامی خودمان را هم اگر فراموش نکنید خوب است.
زائر کربلا داشت از خاطراتش در پیاده روی اربعین تعریف میکرد.
“صبح ها ساعت ۵ صبح که میشد همه برای نماز پا میشدند ولی بعد اون دیگه نمیتونستی بگیری بخوابی. همه میزدن بیرون از موکب و راه میافتادند. مثل آواره ها!”
این دوتا کلمه دیشب تا حالا تو قلبم داره غوغا میکنه. “مثل آواره ها!” واقعیتش هم همین هست که آنها که رفتند برای پیاده روی اربعین که خودشان را آواره کنند. آواره ی بیابانهای کربلا. آواره ی کوه و در و دشت. آواره ی امام حسین علیه السلام. همه شان رفته اند که آواره باشند. آواره ی عشق حسین علیه السلام.
راستی میدانستید همه ی عاشقان امام حسین علیه السلام آخرش آواره میشوند؟ آخر عمه جان زینب سلام الله علیها این طور بود. بعد شهادت یار مظلومش اباعبد الله علیه السلام اول آواره ی کوه و بیابان کوفه و شام شد بعد آواره در شهر مدینه چون پناهش از دست رفته بود. آخر هم انقدر گریه کرد که تبعیدش کردند به سوریه!?
در کوی تو آقاجانم آواره ترینم.
آقا جان! یا اباعبد الله! خیل عظیم آوارگانی که دارند به سوی تو پناه میآورند دریاب. ما جای دیگری برای پناه گرفتن از شر ظلم زمانه نداریم. ما جای دیگری را برای استغاثه از دست خودمان نداریم. ما جای دیگری برای شکایت کردن از دوری آقایمان صاحب الزمان علیه السلام نداریم. یعنی باید به دامان شما بازگردیم که آواره نمانیم.
جاده که مه میشود رویایی است. آدم احساس میکند وسط بهشت دارد راه میرود. اما مه آن هم در جاده ی پر پیچ و خمی مثل هزارچم همچین هم کم خطرناک نیست. جلوی پای آدم را که مه بگیرد آدم راهش را گم میکند. یعنی انقدر مهو زیبایی آن مه میشود که یادش میرود جاده هزار پیچ تند دارد.انقدر که از اسمش پیداست، هزار چم. خدایا چشمی بهمان بده که ماورای مه روزگارمان را درک کنیم و از اتفاقات پیش رو برای لذت بردن و پیشرفت استفاده کنیم.خدایا مه روزگارمان را با پرتو آفتاب علم و معرفتت از بین ببر تا بندگان ناتوانت گمراه نشوند. پ.ن: جاده ی چالوس اکثر اوقات مه آلود هست ولی این مه واقعا زیباست. البته کم پیش میآید انقدر مه باشد که آدم جلوی پایش را نتواند ببیند اما هست. در کل جاده ی
چالوس با مه هایش خیلی زیباتر است.
گاهی وقت ها آدم باید سر از بین سنگ ها بیرون بیاورد تا دنیا را بتواند بهتر ببیند. گاهی وقت ها ابر های دلگیر آسمان را زیباتر میکنند. گاهی وقت ها دل آدم که آشوب باشد تماشایی تر میشود. گاهی وقت ها سنگ های بزرگ باید باشند تا جایت قرص و محکم شود. گاهی وقتها باید خیلی ساده زندگی کرد.مثل این گیاه هرزه که هر طور شده سر از سنگ بیرون آورده.یا این آسمان که با همه ی گرفتگی اش زیباست و دریایی که کمی خروش دارد و نوید میدهد که زندگی در جریان است. گاهی وقت ها فقط باید دل سپرد به زندگی تا خودش تو را با خود ببرد هرکجا که دوست دارد.به همین سادگی و زیبایی
آیا دخالت نظر و رأی مردم در مشروعیت حکومت، اختصاص به زمان غیبت دارد و یا در زمان حضور امام معصوم نیز مطرح است؟
❔در این دیدگاه نقش مردم در فعلیت و اعمال ولایت چگونه مطرح میگردد؟
?رهبرانقلاب: امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه منشأ حکومت را زور و اقتدار نمیداند و خود او هم در عمل این را ثابت میکند.
?از نظر علی (علیهالسلام) منشأ اصلی حکومت، یک سلسله ارزشهای معنوی است؛ … او حکومت و ولایت امر مردم را ناشی از یک ارزش معنوی میداند، اما فقط این ارزش معنوی هم کافی نیست برای اینکه انسان فعلاً و عملاً حاکم و والی باشد، بلکه مردم هم در اینجا سهمی دارند و آن بیعت است … .
? بیعت منجزکنندهی حق خلافت است؛ آن ارزشها آن وقتی میتواند فعلاً و عملاً کسی را به مقام ولایت امر برساند که مردم هم او را بپذیرند و قبول کنند، که این مسئله در باب نقش مردم در حکومت باز مورد توجه قرار میگیرد. ۱۳۶۰/۲/۲۹
?نقش رأی #مردم در مشروعیت نظام| ۴/۷
باسمه تعالی
بیانیه حوزه علمیه خواهران استان البرز
درباره حمله موشکی سربازان امام سید علی خامنه ای به مواضع داعش
بار دیگر شیر مردان دلیر این مرز و بوم شجاعت و اقتدار حسینی را علیه یزیدیان زمان به تصویر کشیدند.
آری تروریست هایی که با اندیشه ی سخیف و اراده ای ذلیل در پی رعب و وحشت ملت همیشه در صحنه ی ایران بودند دریافتند که این ملت غیرت حسینی و صبر زینبی دارند .
همانانی که فریاد با صلابت حیدر کرار را از سینه ی سید علی شنیده اند و لبیک گویان خواب آشفته ی داعش را به حقارتی وصف ناپذیر کشاندند.
درود بر روان پاک شهدای مدافع حرم و رحمت خدا بر رزمندگان مدافع حرم
اینک قدرت موشکی سربازان سید علی و اقتدار سپاه ایران در کنار ناله های خانواده های شهدای رمضان سناریوی خام آمریکا و صهیونیست را در تحریم هایشان علیه ایران خاموش کرد.
حال بشنوید امروز طلاب خواهر حوزه های علمیه استان البرز هم پیمان با ولایت فقیه و با تاسی از قافله سالار آزاده ترین اسیران عالم حضرت زینب( س) فریاد بر می آوریم که: هرگز رسالت زینبی را هم دوش با برادرانمان در سوریه فراموش نخواهیم کرد و بیش از پیش تا زمان ظهور مهدی فاطمه (عج) با اتحاد و همبستگی ادامه خواهیم داد .
و الله خیر الماکرین
محمد رضا عباسی سرپرست حوزه های علمیه خواهران استان البرز
معاونت فرهنگی تبلیغی
باسمه تعالی
بیانیه حوزه علمیه خواهران استان البرز
درباره حمله موشکی سربازان امام سید علی خامنه ای به مواضع داعش
بار دیگر شیر مردان دلیر این مرز و بوم شجاعت و اقتدار حسینی را علیه یزیدیان زمان به تصویر کشیدند.
آری تروریست هایی که با اندیشه ی سخیف و اراده ای ذلیل در پی رعب و وحشت ملت همیشه در صحنه ی ایران بودند دریافتند که این ملت غیرت حسینی و صبر زینبی دارند .
همانانی که فریاد با صلابت حیدر کرار را از سینه ی سید علی شنیده اند و لبیک گویان خواب آشفته ی داعش را به حقارتی وصف ناپذیر کشاندند.
درود بر روان پاک شهدای مدافع حرم و رحمت خدا بر رزمندگان مدافع حرم
اینک قدرت موشکی سربازان سید علی و اقتدار سپاه ایران در کنار ناله های خانواده های شهدای رمضان سناریوی خام آمریکا و صهیونیست را در تحریم هایشان علیه ایران خاموش کرد.
حال بشنوید امروز طلاب خواهر حوزه های علمیه استان البرز هم پیمان با ولایت فقیه و با تاسی از قافله سالار آزاده ترین اسیران عالم حضرت زینب( س) فریاد بر می آوریم که: هرگز رسالت زینبی را هم دوش با برادرانمان در سوریه فراموش نخواهیم کرد و بیش از پیش تا زمان ظهور مهدی فاطمه (عج) با اتحاد و همبستگی ادامه خواهیم داد .
و الله خیر الماکرین
سرپرست حوزه های علمیه خواهران استان البرز
و معاونت فرهنگی و تبلیغی
چقدر خوب است که آدم یک دوست برای درد دل کردن داشته باشد. گه گداری که آدم نیاز دارد کسی راهنمایی اش کند وجود اینجور دوستی خیلی ضروری است. گاهی وقت ها فقط گوش کردن حرف های آدم دلش را سبک میکند.
داشتم باز هم اشتباه میکردم و راضیه من را متوجه اشتباهم کرد. درست است که آن مطلب را حذف نکردم ولی اضافاتی که برایش نوشتم قصد من را مشخص میکند.
میدانی ! خدا بهترین مونس آدمهاست و همیشه راههای خوب را جلوی پای آدم قرار میدهد. تازه بعضی وقتها که حوصله نداری باهاش حرف بزنی او خودش میداند که در دل تو چه میگذرد. آن وقت است که خودش کارهایت را سرو سامان میدهد. فقط کافیست بهش اطمینان کنی.