حرکت جوال ذهن
استاد کلاس نویسندگی فرمودند حالا به بعد تمرینهای کلاس رو تو وبلاگهاتون منتشر کنید. یکی از تکنیکهایش هم حرکت جوال ذهن است. حالا به بعد اگر تو وبلاگم جفنگیات نوشتم همچین تعجب نکنید!? در حال سیاهه پر کردن هستم. البته اگر خدا بخواهد.
خوب.حالا بریم سر اصل مطلب.
حرکت جوال ذهن یعنی هرچه که به ذهنت رسید بنویس. بدون هیچ سانسوری و الان من میخواهم فکر کنم و بنویسم. همین طور یله و رها. همینطور الا بختکی. همین طور شلم شوربا که تو مخم هست. همین طوری!
آه. حالا از کجا شروع کنم؟ از حال و هوای این روزهایم. راستش هرکار میکنم به کسی نگویم قرار است چه اتفاقی بیافتد نمیتوانم. مثلا همین حالا که تمرین حرکت جوال را انجام میدهم. عدل همین الان باید بیاید تو ذهنم.
من قرار شد پنج شنبه برای خدمت بروم. هنوز باورم نمیشود. یکی یکی دنبال کارها رفتم اما میترسم دست آخر باز هم یکی اش از یادم برود و جا بماند. برای همین الان میخواستم لیست کارهایم را ردیف کنم.
خوب. مدرک فوق دیپلمم که تو دانشگاه هادی پوسیده بود و وقت نمیکردم بروم دنبالش بالاخره ۵ شنبه گرفتمش. اما چه مدرکی!? تازه گذر موقتش را دادند دستم. حالا باید ده سال دیگر هم بگذرد تا من وقت کنم درخواست صدور اصل مدرک را به دانشگاه جامع علمی کاربردی بدهم. آن موقع فکر کنم با مدرک لیسانس حوزه با هم برسند دستم. البته اگر این دخترها بگذارند به ثمر برسانم، این درس حوزه را که انقدر دوستش دارم.
تشک و متکی به دست آمدم سر جای خودم. دخترک خوابش نمیبرد و مرا هم کلافه کرده.
فردا میخواستم جلوی چادرم را بدوزم که میروم حرم بینش باز نشود. آخر هنوز معلوم نیست ساکن کدام گلستان از گلستانهای رضوی باشم. یعنی مکان خدمتم هنوز معلوم نیست. بروم مشهد معلوم میشود.
امروز بلیط هم گرفتم. به خیاط حرم هم زنگ زدم. با خود خانم خیاط هم صحبت کردم و بهش سفارش کردم برای چهارشنبه حتما لباسم را حاضر کند. ایشان هم فرمودند چهارشنبه ساعت ۲ تا ۴ منتظرم بیا ببر.
امروز که بلیطها را رزرو کردم تازه شک تو دلم افتاد نکند تاریخ اعزام را اشتباه فهمیدم؟ آخر خودم برای انتخاب روز نرفتم. جناب همسر رفت. نگرانم نکند روز بیستم نوبتم نباشد بلکه ۲۱ ام باشد. من هم که برای ۲۱ ام بلیط برگشت گرفتم. صبح زنگ میزنم دفتر حرم. ان شاء الله.
فردا با این همه کار یادم نبود که باید عزیز را ببرم دندانپزشکی. اگر خودش زنگ نمیزد اصلا یادم نبود. حالا شاید تا کار عزیز تمام شود من هم بروم و یک جفت کفش راحتی تهیه کنم که تو حرم بپوشم. یک کفش سبک و سنگین. سبک مثل بال ملائک و سنگین به وجاهت چادر قشنگم. راستی یادم نبود. آن چادر که بود؛ که تو همایش پارسال جایزه ی میلاد حضرت حجت علیه السلام بهم هدیه داده بودند؛ آن را برای لباس خدمت کنار گذاشتم.
وای خدای من! دل تو دلم نیست. میترسم همه ی این لحظه ها خواب باشد و من چشم بگشایم و ببینم اینها همه اش رویا بود.
آقا جان! یا علی ابن موسی الرضا! دلم برایت حسابی تنگ شده است. برای صحن و سرایت. برای زائرهایت. برای هوای حریمت. آقا جان حالا که اجازه دادی تا اینجا آمدم، من رو سیاه را از در خانه ات نا امید بازنگردان. من به امید کرامتت تا اینجای راه آمدم. اگرنه روی سیاه من را چه به خدمت در آستان مقدست.
امشب یکشنبه. ساعت ۴۴ دقیقه ی بامداد. میان رخت خوابم.