بوی سیب
فردا صبح قرار است بدست دشمنان اسلام اعدام شوم. فردا صبح قرار است به آرزوی دیرینه ام برسم. خدا کند صبح زودتر برسد.
امشب حال شهدای دشت کربلا را دارم. حال حبیب بن مظاهر را. حال مسلم ابن اوسجه. حال هاشمیون. امشب تو پوست خودم نمیگنجم. فردا قرار است به مولایم اباعبد الله علیه السلام بپیوندم.
الان دلم میخواهد مثل اربابم حسین علیه السلام نماز بخوانم و تا صبح نیایش کنم. دلم روضه ی حضرت عباس علیه السلام میخواهد. روضه ی علی اکبر علیه السلام. دلم میخواهد وقتی با مولایم ملاقات میکنم اشک روضه هایش روی صورتم باشد.
با اینکه تمام بدنم درد میکند اما دلم نمیخواهد این شب آخر را از دست بدهم. رمقی دربدنم باقی نمانده که برخیزم و روی پا بایستم.
سلولی که در آن هستم تاریک است و چشم من هنوز به تاریکی اش عادت نکرده است. نمیتوانم دور تا دورم را ببینم. فقط همین قدر میدانم که کوچک و نمور است و من اینجا تنهایم.
صدای ناله ی بقیه ی بچه های گردان که با من گیر افتاده اند از بیرون سلول میآید. یکی شان فریاد میزند، یکی ناله میکند، یکی مناجات میخواند و یکی قرآن تلاوت میکند. همه مان اینجا تو کشور غریب گیر افتاده ایم. همه مان را میخواهند فردا اعدام کنند.
صدای احمد میآید. انگاری او هم دلش مثل من برای ارباب بی کفن تنگ شده است. دارد با آن صدای گرفته اش روضه ی قتلگاه میخواند. نوای روضه اش که به گوش بچه ها میرسد همگی آرام میگیرند تا بشنوند. رضا میگوید:” احمد جان! ناز نفست. میدونم نای بلند خوندن نداری. یه کم بلندتر بخون ما هم بشنویم. دلمون پوسید تو این دخمه”
صدای آرام احمد با صدای گریه های بی رمق بچه ها به گوش میرسد. دیگر کسی را یارای سینه زدن و فریاد کشیدن نیست. خدا را شکر که نگهبانها همه شان بیرونند.
داشتم با خودم اتفاقات گذشته را مرور میکردم که صدای قدمهای سربازان داعشی آمد. انگاری صبح شده. با هم عربی سخن میگویند. انگاری زمان موعود فرا رسیده.
سربازها با لگد درب سلولها را باز میکنند. دستشان تفنگ ژِه سه گرفته اند و آنرا به سمت ما نشانه رفته اند. یکی دستهایمان را از پشت میبندد و یکی چشمهایمان را . معلوم نیست میخواهند ما را به کجا ببرند.
بچه ها زیر مشت و لگد سربازها جا مانده اند. دیگر صدای احمد نمیآید. سربازی که رفته تو سلولش به زبان عربی فریاد میزند: این یکی انگاری همینجا تمام کرده” . احمد از غم روضه ای که از ته دلش خواند همانجا جان داده. دق کرده. روضه ی قتلگاه و اسیری عمه جان زینب سلام الله علیها تاب دلش را برده. آخرین کلمات روضه ای که میخواند شاهد اند.
پله ها را نمیبینم. برای همین به زمین میخورم. نمیتوانم بالا بروم. از یک طرف هل دادن سربازان و از یک طرف پله هایی که نمیبینم. “خدایا اینها انصاف ندارند؟! … انصافشان کجا بود؟ اینها فرزندان هند جگر خواره اند. انصاف بین اینها واقعا خنده دار است. ” پوزخندی از این انتظار خودم میزنم و پله ها را بالا میروم.
بالای پله ها صدای یک کامیون میآید که منتظر است. انگار دارند عقب نشینی میکنند. یکی از فرماندهانشان تا ما را دید فریاد زد:” جا برای بردن اینها نداریم. همگی شان را همینجا سر ببرید. فقط زودباشید وگرنه نیروهای دشمن میرسند.”
یکی یکی با قنداقه ی تفنگ به پشت گردن و پشت زانوهایمان میزنند تا بر زمین بیافتیم. اصلا هیچ جا را نمیبینم. فقط صدای همهمه میآید و بچه ها یکی یکی شهادتین میگویند. خدایا کاش نوبت من هم فرا برسد!
فضای دور و برم انگاری پر از ملائک شده است. صدای بالهایشان را میشنوم. نسیم خنکی به صورتم میخورد. با اینکه چشمهایم بسته است نور شدیدی را جلوی چشمانم میبینم. انگاری دارد بوی سیب میآید. آری آقایم برای بردن من و دوستانم آمده است. خدایا شکرت. مرا هم رو سفید کردی. آقاجانم از شما ممنونم که جان نا قابل مرا هم خریدی!
????
تمرین حس مکان
اعدام توسط داعش در زندان