چوب پر
هوای دم اذان ظهر بود. آفتاب درست وسط آسمان بود و عجیب گرما بیداد میکرد. این گرما واقعا برای این وقت سال عجیب بود. خادمی که مسئول ما بود خودش زیر سایه و داخل راهرو ایستاده بود و میگفت:” دختر زیر آفتاب واینسا بیا تو. هلاک میشی از گرما.” اما نمیتوانستم بروم. تو تاریکی چشمهایم درست قضاوت نمیکرد. گاهی داخل میایستادم و خنک میشدم و دوباره میرفتم سر جایم تو آفتاب میایستادم.
وقتی از راهروی دست چپ وارد شدم دیدم دوتا مادر بزرگ مهربان و خسته یک گوشه ی در نشسته اند و ساکها و بقچه هایشان دم دست شان روی زمین است. من را که دیدند یکی شان گفت:” مادر جون داریم برمیگردیم شهرمون برا همین مجبور شدیم با بارهامون بیایم حرم. فقط میخوایم نماز بخونیم و بریم. اینا هم که نمیزارن ساکهامونو ببریم تو. گفتیم همینجا بشینیم.”
دو تا مادر بزرگ که لپهایشان از گرما گل انداخته بود. خیلی از گرما کلافه بودند؛ عرقی که از سر و رویشان میریخت این را میگفت. یک مقدار از موهایشان از گوشه ی روسری هاشان بیرون بود. مثل همه ی مادر بزرگ های نقلی. صورت مهربان و خسته و گرما زده شان تو روسری های سفید و چادرهای گلدار نمازی شان میدرخشید. مهر هر دوتا شان تو دلم نشست.
گفتم:” کمک نمیخواین؟ خوب میبردین ساکهاتونو تحویل میدادین میرفتین تو. اینجا خیلی گرمه.” آن یکی مادر با خستگی که از صدایش میبارید گفت:” مادر جون خیلی خسته ایم. تک و تنها اومدیم کسی نیست کمک مون بده. تازه ببریم کی بیاد برامون پس بگیره؟ میخوایم یه دقیقه نماز بخونیم بریم. اینجوری دیرمون میشه.”
لبخندی زدم و گفتم:” توکل بر خدا. باشه بمونید. اگر چیزی لازم داشتید بهم بگید.” دلم میخواست خودم میرفتم ساکهایشان را تحویل میدادم و دو تا ویلچر میگرفتم و میبردمشان زیارت و نماز و دوباره ساکهایشان را پس میگرفتم و راهی شان میکردم اما نمیشد. اول اینکه طبق دستور باید در حیطه ی وظیفه ی خودم عمل میکردم و وظیفه ام فقط خوش آمد گویی و تذکر حجاب بود و دوم اینکه نمیتوانستم پستم را ترک کنم. اگر ساعت پستم نبود حتما میرفتم. آمدم بیرون ایستادم و از گوشه ی در نگاهشان میکردم که نکند چیزی لازم داشته باشند.
هنوز نیم ساعتی تا اذان مانده بود. جمعیت که کم شد دوباره رفتم داخل. مادر بزرگ کوچکتر گفت:” اجازه داریم اینجا نهارمونو بخوریم؟” نگاهم افتاد به سمت شان. دیدم یک پارچه ی سفید پهن کرده اند و کمی نان و پنیر داخل آن هست. گفتم بفرمایید مادر جان. نوش جان.” یکهو جمعیت زیاد شد. من هم مجبور شدم دوباره بروم بیرون و جلوی در بایستم.
اذان داده بود که جمعیت دوباره فروکش کرد. دوباره از فرط گرما و عرق ریزان چوب پرم را در دست دیگرم گرفتم و رفتم تو راهرو. مادر بزرگ بزرگتر پرسید:” اذان داده دخترم؟” گفتم:” بله حاج خانم. الان داد. نماز هم انگاری شروع شد.” مادر بزرگ کوچک تر در حالی که سجاده اش تو دستش بود و میخواست آنرا پهن کند گفت:” قبله همین طرفه من نمازمو بخونم؟” یک لحظه حس جغرافیای مکان یابی ام خراب شد. با خودم گفتم:” اصلا ما الان کجای حرم هستیم؟ بالاییم؟ پایینیم؟ حرم کدام وره؟ قبله کدام ور؟ ” اول اشتباهی گفتم آره مادر جون. یکهو یادم افتاد که. اینجا که ما ایستاده ایم باب الرضاست. اینجا همه پشت به ضریح نماز میخوانند. راستی قبله اینجا عکس گنبد است. با عجله گفتم:” نه مادر جون اشتباه گفتم. مستقیم اون طرفی بایستین. اینجا صحن جامع رضویه. نماز و اون سمتی به طرف خیابون میخونن.” گفت یعنی کدوم ور؟” ایستادم رو به قبله و گفتم:” دقیقا اینجوری” بعد نا خود آگاه با چوب پر و دست دیگرم طرف قبله را نشانش دادم. مادر بزرگ پیرتر هنوز روی زمین نشسته بود. همین طوری روی زمین چرخید و به طرف قبله شد و جانماز کوچکش را گذاشت جلوی رویش روی زمین. مادر بزرگ جوان تر که شاید فوقش دو سه سال از آن یکی کوچکتر بود سجاده ی قرمزش را پهن کرد و ایستاد و قامت بست.
چشمانم تو تاریکی راهرو رژ لبها را درست نمیدید. برای همین مجبور بودم مدام بروم بیرون و بیایم که مبادا کسی را به اشتباه متهم کنم یا اینکه کسی را بدون تذکر اجازه عبور دهم و مدیون آقا و پستم باشم. دوباره رفتم بیرون. وقتی برگشتم نمازشان را خوانده بودند و بار و بندیل شان را جمع کرده بودند. مادر بزرگ کوچکتر گفت:” دخترم با اجازه ات ما داریم میریم. اینجا هستی التماس دعا. ان شاء الله خوشبخت بشی. حاجت روا بشی.” آن یکی گفت:” مادر جون اینجا وایسادی جون منم دعا کن عاقبت بخیر بشه. مشکلش حل بشه.” همین طور که جوابشان را میدادم و دعایشان میکردم و حاجاتشان را از آقا طلب میکردم برای خداحافظی آمدند و رویم را بوسیدند و مرا در آغوش کشیدند و رفتند. همین قدر مهربان ودوست داشتنی که سیمای نورانی شان بود.
من فقط چند دقیقه همراه دلشان بودم. انقدر ها هم با آنها هم صحبت نشده بودم اما انگاری من هم یکی از نوه هایشان هستم که حالا خادم حضرت رضا شده است. انقدر مرا با گرمی در آغوش کشیدند که دلم برای مادر بزرگ خودم تنگ شد. جفتشان را بوسیدم و گفتم:” در پناه خدا. ان شاء الله به سلامت و با حاجات براورده شده برسین شهرتون. التماس دعا” و آنها هم خیلی مهربان برایم دست تکان دادند و آرام و تلو تلو خوران، مثل باقی مادر بزرگها که پا درد دارند راهشان را گرفتند و رفتند.
پدر بزرگها و مادر بزرگها فقط از ما جوانها احترام و محبت میخواهند. فقط همین. آن وقت است که دریای محبت شان را نثارت میکنند. من که دلم برای هر دوتاشان تنگ شده، آنها را نمیدانم.