تمام دلخوشی
سلام تمام دلخوشیام!
این روزها که میگذرد جای خالیات را بیشتر احساس میکنم. قلب من! امید دلم! نفسهایم به شماره افتاده است.
سلام همهی زندگی!
زندگی کردن در این دنیای وانفسا بدون تو معنی ندارد. لذتی نیست در این دنیا وقتی تو نیستی! کاش دوری از تو نازنین پایان بیابد.
سلام دلیل دلتنگی!
دلتنگیهایم از حد و مرز گذشته است. از بس ندیدمت درد و دلهایم دارد سرازیر میشود. باز خوب است صدایم را میشنوی، مرا میبینی!
سلام تمام دلخوشیام صاحب الزمان.
آقای من. روزها را به امید آمدنت طی میکنم شاید برسد طلعت حکومت صالحهات و دلم شاد شود به رویت روی ماهت.
آقا جان! روزهای دوری را به پایان رسان. جانها دیگر طاقت دوری ندارند. دلها برای شما آرام گشته. ارواح مومنین به دنبال تو سرگردانند.
خیلی زود به جرگه ی مادربزرگها پیوسته ام. دخترها خودشان کم اند دخترشان را هم میدهند مادرشان بزرگ کند. هرچه میگویم درس دارم، امتحان دارم، خودت برو طفل معصومت را نگهدار و بزرگ کن و غذا بده به گوشش نمیرود که نمیرود.
حالا کلاه بچگی خودش را بسته ام سر عروسکش و غذای عروسکش را هم داده ام و گذاشته ام روی پایم که بخوابد.
چه میکشد مادر من از دست من و دخترهایم ☹☹?
با صدای شیرین گنجشکها #منطق میخوانم. امروز امتحان دارم و درسهای زیادی هست که هنوز بلد نیستم. این هم که در تصویر میبینید دفتر و دستک طلبه های مجازی است. شرح درسها را مرور میکنم برای ساعتی بعد که باید بروم در پیشگاه برگه ی امتحانی و حساب پس بدهم.
چقدر امتحان دادن عبارت ترسناکی است. مخصوصا اگر این امتحان خدایی باشد و مصحح آن ذات باری تعالی. اصلا یک صدم هم بهت ارفاق نمیکند اگر بنده ی درس نخوانی بوده باشی. اما اگر درست را درست خواندی و اشتباه کردی جای جبران باقیست.
السلام علیک یا ابا عبد الله. دلم با این جملات آخر برایت تنگ شد مولای من. کارنامه ی پر از نمرات بدم که به دستم برسد فقط تو میتوانی مرا نجات دهی! امیدم را نا امید نگردان!
راحله خانم میگفت:” دوستم مهندسی شیمی خونده. بنده ی خدا از مادر پیرش مراقبت میکنه. تو خونه داره افسرده میشه با مادر پیرش. شوهر هم که نمیتونه بکنه چون سنش بالا رفته. یک کار خوب میتونی براش پیدا کنی؟"
دخترهای ترگل ورگلی که به خاطر درس خواندن خواستگاران خوب را رد کرده اند و حالا که سن شان بالا رفته و چروکیده شده اند نه شوهر دارند نه کار و کمکم دارند افسرده میشوند. این قصه ی این روزهای ماست با این سبک زندگی که غرب بهمان تحمیل کرده است. اینکه زن باید مترقی باشد!
تو اسلام نه اینکه برای آموختن زن ارزش قائل نباشند. اتفاقا حضرت زهرا سلام الله علیها خودشان کلاس درس و بحث داشتند و استاد قرآن و دین بودند. اتفاقا حضرت زینب سلام الله علیها شاگردان زیادی را تو کوفه تربیت کرده بودند. اتفاقا مادران ائمه همه شان اهل فضل و کمالات بودند. اما باید بین کارهای زندگی اهم و مهم کرد.
قبول دارم دختر خانه که باشی بهتر درس میخوانی. اما یک خانم همیشه وقت برای همسر بودن و مادر شدن ندارد. عمر زود میگذرد و صورت ماه و زیبا خیلی زود چروکیده و زمخت میشود.
با اینکه درس خواندن با دوتا بچه خیلی سخت است. با اینکه شاید همیشه وقت برای دلخوشی های دخترانه ام نداشته باشم. با اینکه شاید خیلی وقتها باید از خیلی چیزها به خاطر دخترهایم بگذرم. اما من امروزم را که مادر دوتا دختر هستم با روزهای مجردی ام معاوضه نمیکنم.
گاهی وقتها یک کار جمع و جور خانگی خیلی تو زندگی بهت کمک میکند. اما باید توجه کنی هیچ چیز جای کانون گرم خانواده را نباید بگیرد.
گاهی وقتها چند ساعت کار بیرون از خانه به روحیه ات کمک میکند اما یادت نرود مادر مهربان بودن هم خودش یک هنر است. تنوع تو مامان خوب بودن هم میتواند روحیه ات را تغییر دهد.
گاهی وقتها فقط باید یک نقش داشته باشی. مامان خوب خانه. فقط همین
فردا صبح قرار است بدست دشمنان اسلام اعدام شوم. فردا صبح قرار است به آرزوی دیرینه ام برسم. خدا کند صبح زودتر برسد.
امشب حال شهدای دشت کربلا را دارم. حال حبیب بن مظاهر را. حال مسلم ابن اوسجه. حال هاشمیون. امشب تو پوست خودم نمیگنجم. فردا قرار است به مولایم اباعبد الله علیه السلام بپیوندم.
الان دلم میخواهد مثل اربابم حسین علیه السلام نماز بخوانم و تا صبح نیایش کنم. دلم روضه ی حضرت عباس علیه السلام میخواهد. روضه ی علی اکبر علیه السلام. دلم میخواهد وقتی با مولایم ملاقات میکنم اشک روضه هایش روی صورتم باشد.
با اینکه تمام بدنم درد میکند اما دلم نمیخواهد این شب آخر را از دست بدهم. رمقی دربدنم باقی نمانده که برخیزم و روی پا بایستم.
سلولی که در آن هستم تاریک است و چشم من هنوز به تاریکی اش عادت نکرده است. نمیتوانم دور تا دورم را ببینم. فقط همین قدر میدانم که کوچک و نمور است و من اینجا تنهایم.
صدای ناله ی بقیه ی بچه های گردان که با من گیر افتاده اند از بیرون سلول میآید. یکی شان فریاد میزند، یکی ناله میکند، یکی مناجات میخواند و یکی قرآن تلاوت میکند. همه مان اینجا تو کشور غریب گیر افتاده ایم. همه مان را میخواهند فردا اعدام کنند.
صدای احمد میآید. انگاری او هم دلش مثل من برای ارباب بی کفن تنگ شده است. دارد با آن صدای گرفته اش روضه ی قتلگاه میخواند. نوای روضه اش که به گوش بچه ها میرسد همگی آرام میگیرند تا بشنوند. رضا میگوید:” احمد جان! ناز نفست. میدونم نای بلند خوندن نداری. یه کم بلندتر بخون ما هم بشنویم. دلمون پوسید تو این دخمه”
صدای آرام احمد با صدای گریه های بی رمق بچه ها به گوش میرسد. دیگر کسی را یارای سینه زدن و فریاد کشیدن نیست. خدا را شکر که نگهبانها همه شان بیرونند.
داشتم با خودم اتفاقات گذشته را مرور میکردم که صدای قدمهای سربازان داعشی آمد. انگاری صبح شده. با هم عربی سخن میگویند. انگاری زمان موعود فرا رسیده.
سربازها با لگد درب سلولها را باز میکنند. دستشان تفنگ ژِه سه گرفته اند و آنرا به سمت ما نشانه رفته اند. یکی دستهایمان را از پشت میبندد و یکی چشمهایمان را . معلوم نیست میخواهند ما را به کجا ببرند.
بچه ها زیر مشت و لگد سربازها جا مانده اند. دیگر صدای احمد نمیآید. سربازی که رفته تو سلولش به زبان عربی فریاد میزند: این یکی انگاری همینجا تمام کرده” . احمد از غم روضه ای که از ته دلش خواند همانجا جان داده. دق کرده. روضه ی قتلگاه و اسیری عمه جان زینب سلام الله علیها تاب دلش را برده. آخرین کلمات روضه ای که میخواند شاهد اند.
پله ها را نمیبینم. برای همین به زمین میخورم. نمیتوانم بالا بروم. از یک طرف هل دادن سربازان و از یک طرف پله هایی که نمیبینم. “خدایا اینها انصاف ندارند؟! … انصافشان کجا بود؟ اینها فرزندان هند جگر خواره اند. انصاف بین اینها واقعا خنده دار است. ” پوزخندی از این انتظار خودم میزنم و پله ها را بالا میروم.
بالای پله ها صدای یک کامیون میآید که منتظر است. انگار دارند عقب نشینی میکنند. یکی از فرماندهانشان تا ما را دید فریاد زد:” جا برای بردن اینها نداریم. همگی شان را همینجا سر ببرید. فقط زودباشید وگرنه نیروهای دشمن میرسند.”
یکی یکی با قنداقه ی تفنگ به پشت گردن و پشت زانوهایمان میزنند تا بر زمین بیافتیم. اصلا هیچ جا را نمیبینم. فقط صدای همهمه میآید و بچه ها یکی یکی شهادتین میگویند. خدایا کاش نوبت من هم فرا برسد!
فضای دور و برم انگاری پر از ملائک شده است. صدای بالهایشان را میشنوم. نسیم خنکی به صورتم میخورد. با اینکه چشمهایم بسته است نور شدیدی را جلوی چشمانم میبینم. انگاری دارد بوی سیب میآید. آری آقایم برای بردن من و دوستانم آمده است. خدایا شکرت. مرا هم رو سفید کردی. آقاجانم از شما ممنونم که جان نا قابل مرا هم خریدی!
????
تمرین حس مکان
اعدام توسط داعش در زندان
سالهای قبل من هم این لیاقت را داشتم که پشت سر آقا نماز عید بخوانم. خیلی شیرین و دلچسب است این نماز. خلوص و صفای حضرت آقا همه ی جمع نمازگزار را با خودش میبرد. بوی بهشت میگیرد مصلی. من چندین بار رفته ام.
امروز یادش افتادم و دلم تنگ شد.
وقتی نماز پشت سر نایب امام زمان علیه السلام انقدر شیرین است چه بشود نمازی که خود حضرتش اقامه کند.
آقاجانم.
امسال نماز عیدت را کجا اقامه میکنی؟ کاش ما هم در صف نمازتان میبودیم.
امشب دیگر خالی خالی شده ام. نه هیچ ایده ای برای سحری پختن دارم نه برنامه ای برای افطار فردا. امشب حسابی خسته ام. خسته! میفهمی؟!
دستم که بریده بود اصلا متوجهش نشده بودم. وقتی نفس را بغل کردم فکر کردم پشتش به زمین که خورده زخمی شده اما نگو که دست خودم پاره شده و خون همه جا را برداشته. طفلک نفس انقدر ترسیده بود هرچه که میگفتم بدن تو چیزی نشده باور نمیکرد. تا بخوابد صد بار روی زخم دستم را باز کرده و نگاه کرده و گفته:” پشتم زخم شده. خون اومده”
امشب واقعا خسته ام. بخوابم تا سحر بلکه ذهنم باز شود که بدانم چه چیزی بپزم.
این هم حرکت جوال ذهن امشب. خسته ی بیخواب!
قمر نساء خانم امروز بهم یک انگشتر نقره هدیه داد. گفت:” برایت از مشهد خریده بودم اما گمش کرده بودم. دیشب پیدا شد. لای لباسها گم شده بود.”
وقتی آورد فورا دستم کردم و گفتم:” چقدر هم قشنگه. اتفاقا انگشتر عقیق نداشتم.” این را که گفتم خیلی خوشحال شد.
اینکه دلِ به این بزرگی دارد برایم واقعا درس بود. با اینکه ما تازه با او آشنا شده ایم انقدر با محبت است برای همه ی مان سوغاتی خریده بود. آن هم انگشتر نقره.
بعضی ها چقدر ساده مهربان و پر محبت هستند.
یک ماجرا و یک دنیا حرف و حدیث که اصلا راست و دروغ آن مشخص نیست. خبرگزاری ها فقط با نام مستعار یک مادر و یک پدر از راویان ماجرا سخن میگویند. حالا اینکه این مادر و پدر واقعا بچه هایشان آن مدرسه درس میخواند یا نه اصلا معلوم نیست.
بی بی سی اما بدون هیچ دغدغه ای دارد با آبروی بچه ها بازی میکند. تصاویر منتشر شده از این ماجرا که هیچ معلوم نیست توسط چه کسی گرفته شده و چرا در فضای مجازی منتشر شده باید عدل از تریبون بی بی سی انتشار جهانی پیدا کند.
پشت بند این مسائل یک خانم که بعدا معلوم میشود دست نشانده ی غرب برای گفتن حرفهای مورد علاقه ی آنهاست در تلوزیون ایران در برنامه ی پر طرفدار ماه عسل حرف از ایدز و همه گیر شدن بیماری خاص سخن میگوید و بر طبق اهداف سند ۲۰۳۰ به معرفی یک واکسن میپردازد.
در همین حین چند تا مسئول آموزش و پرورش در رسانه های مجازی میگویند:” اگر بچه های ما معنای تجاوز را بدانند و بلد باشند این بلاها به سرشان نمیآید. باید این چیزها را در مدرسه به بچه ها یاد بدهیم.
در خوشبینانه ترین حالت ممکن یک عده به صورت سیستماتیک قصد دارند افکار عمومی جامعه و مردم عامی را متقاعد کنند که سند ۲۰۳۰ لازم الاجراست وگرنه همه ی بچه های ما در آینده ی نزدیک دچار تجاوز جنسی و ایدز میشوند. خوب همچین هم دور از ذهن نیست که بعدش چه اتفاقی خواهد افتاد.
اما آیا آموزش درباره ی مسائل جنسی واجب است؟ نیست؟ اگر واجب است چطور آموزش بدهیم که خودمان مروج فساد نباشیم؟ اگر نیست چطور باید فرزندان مان را در برابر افراد گرگ صفت و بیمار حفظ کنیم؟
مساله این است!
امشب قرار است میهمان بیاید. چند مهمان عزیز. امروز خیلی کار دارم.
باید رخت و لباسها را جمع و جور کنم. زمینها را دستمال بکشم. جارو کنم. گردگیری آینه ها یادم نرود؟! خیلی به آینه ها حساس است؛ خیلی.
تر و تمیز و شام پخته با موهای مرتب و لباس قشنگ بنشینم تا بیایند. چقدر این انتظار شیرین است.
وای! یعنی میرسم همه ی کارها را تا شب تمام کنم؟ نکند دوباره نصف کارهایم بماند و سر برسند؟ چقدر کار دارم امروز!
خدایا! ماه رمضان آمد و یک چند روزی هم از آن رد شد. من درست و حسابی آماده نشده بودم. ماه تو آمده و خودش دارد مرا کمک میکند که مهمانی خوب به سر برسد. اما شبهای قدر نزدیک است. همان مهمان مهم که باهاش رودربایستی دارم. کاش تا او برسد آماده شده باشم.
دلم برای شبهای رفته تنگ شده و میخواهم شبهای مانده زودتر برسند. آخر دلم لک زده برای شبهای قدر. برای جوشن کبیرهای دسته جمعی. برای روضه ی اباعبد الله علیه السلام.
ذره ذره که چه عرض کنم. انگار یک شلنگ آب از سقف آسمان آویزان است. حالا دریا که نه ولی یک سیل کوچک و نازنین تو خیابان دم خانه مان راه افتاده است. خیلی شیک و مجلسی. :)
فقط دعا میکنم ایکاش کسی در جاده ی چالوس کنار رودخانه ننشسته باشد. این باران که آمد حتما سیل عظیمی در رودخانه ایجاد کرده است. خدا خودش رحم کند.
اینکه یک وقتی انقدر باران نیاید که خشکسالی و کم آبی شود و یک وقت آنچنان ببارد که سیل راه بیافتد خودش برای خودش حکمت دارد. ولی باران خیلی قشنگی بود.
داشتم به این فکر میکردم که حضرت خدیجه سلام الله علیها خیلی مظلومه وغریب است وبه دنبال احادیثی درباره ی شان و منزلت ایشان میگشتم که به این روایت رسیدم.
پيامبر خدا (ص) وارد منزل خود شد و ديد كه عايشه رو به فاطمه كرده و با فرياد به او مىگويد: اى دختر خديجه، تو گمان میكنى كه مادرت بر ما برترى دارد، او چه برترى بر ما دارد، او هم مانند يكى از ما بود و فاطمه سخن او را میشنيد و چون پيامبر خدا (ص) را ديد گريه كرد، پيامبر به او فرمود: اى دختر محمد براى چه گريه میكنى؟
گفت: او از مادر من ياد كرد و او را كوچك شمرد و من گريه كردم، پيامبر خشمناك شد و فرمود: ساكت باش اى حميرا، همانا خداوند به زن زايا و مهربان بركت داده و خديجه از من طاهر يا همان عبد اللَّه و مطهر را به دنيا آورد و نيز قاسم و فاطمه و رقيه و ام كلثوم و زينب را به دنيا آورد، ولى تو زنى هستى كه خداوند او را نازا كرده و بچه نمیآورى[1]
انگاری درست فکر میکردم. ایشان بعد از وفاتشان نیز مظلومه بوده اند.
پ.ن: البته بسیار معتقدم همه ی زنان رسول خدا صلوات الله علیه مادران امت هستند اما من ارادت خاصی به این مادرم دارم. بانو خدیجه! سلام و تهیات خدای منان بر شما باد. ای طاهره ی مطهره!
[1] ابن بابويه، محمد بن على، الخصال / ترجمه جعفرى - قم، چاپ: اول، 1382ش.
بسم الله
امشب دلم میخواست برای مادر امت بنویسم. برای حضرت خدیجه سلام الله علیها. برای مادر خوبی ها!
امشب دلم برای شیدای امین تنگ شده بود. برای مادر یاس! برای مادر سیده ی زنان عالم.
مادر مهربان امت یا خدیجه ی کبری سلام الله علیها. عمر گرانبهایت را برای اعتلای اسلام عزیز صرف نمودی و در غربت جان سپردی! مولایت محمد ابن عبد الله صلوات الله علیه هیچ گاه نتوانست غم از دست دادنت را فراموش کند. عجب همسری بودی! عجب مادری هستی!
مادر عزیزم! اجازه دارم با این لفظ با شما سخن بگویم؟
مادر مهربانم!
روزهای مفارقت شما از این دنیا نزدیک است وما شیعیان دخت شریفت داغدار غم از دست دادن شما هستیم. واقعا که این غم بسیار دردناک است. مادر مظلومه ی تاریخ!
مادر سادات مرا هم دریاب که سخت محتاج محبتتان هستم.
برای همه سوال شده که کدام درب؟ خوب من که گفتم:” باب الرضا علیه السلام” اما خوب باب الرضا علیه السلام دوتا ورودی دارد.
آنجا که من ایستاده بودم یک گوشه ی دنج و بزرگ بود. انقدر بزرگ که یک کانکس بزرگ هم آنجا جا خوش کرده بود. بهش میگفتند"دفتر تحویل صندلی چرخدار". همانجا چادر هم میدادند. بقل اتاقک صندلی چرخ دار ورودی افراد ناتوان و استفاده کنندگان از ویلچر بود. یعنی همچنان هست. ویلچر ها را از جایی بزرگتر عبور میدهند. فقط برای همین.
سمت چپ کانکس که دست راست و روبروی من محسوب میشد نرده های زرد رنگی بود که من مدام آنرا به زائرها نشان میدادم. آخر آنجا راه رفتن به دفتر امانات بود. آن هم همانجا پشت این کانکس روبرویی نشسته بود توی آفتاب. البته از پشت کلاس دستش را بلند کرده بود که من اینجا هستم. دفتر امانات!? ساده ترش را بگویم تابلوی آن از پشت کانکس های جلویی معلوم بود. خوب انصافا راهش طولانی بود. آن مادر بزرگهای قندی نباتی قصه ی من با آن پادرد نمیتوانستند آنجا بروند. سر رسیدن به نرده های زرد رنگ یک شیب نسبتا تند نشسته بود. میترسیدند بروند و آنجا زمین بخورند.
روبروی ما دقیقا هتل با صفای خودمان با قامت کشیده اش ایستاده بود. گاهی به آن بالاها نگاه میکردم که ببینم آیا باباجان پشت آن پنجره میآید؟ زیر هتل هم بستنی فروشی دم حرم خودش را به دل گرما زده ی زائرها عرضه میکرد.
خوب شایسته است بگویم اینجا که من ایستاده ام زیاد نمای بست باب الرضا علیه السلام نمایان نیست. درب ورودی بانوان آن پشت دیوار پنهان شده است. آری اینجا که من ایستاده بودم ضلع شرقی باب الرضا علیه السلام بود.
باب الرضا که نه قبله ی دلها. همه ی ما حد اقل یک بار تو عمرمان از اینجا به حرم مشرف شده ایم. خودتان بهتر میدانید. گنبد طلای باصفا از اینجا نمایان نیست اما این شانس را داریم که حد اقل پشتمان به سمت روضه ی منوره نیست. یک کمی این طرف تر ایستاده ایم.
دربهای ورودی را با طلق های ضخیم سبز رنگ پوشانده اند. سر جمع با دری که مخصوص ویلچر است چهار درب ورودی اینجا منتظر ورود زائرهاست. من تقریبا درب دوم ایستاده بودم و گاهی تو خنکای درب اول پناه میگرفتم و گاهی سر جایم کمی عقب تر میایستادم.
مادر بزرگهای قصه ی من آنجا پشت درب اول و تو راهروی آن همان گوشه نشسته بودند. انگار منتظر بودند من دوباره بیایم داخل تا با هم حرف بزنیم. من هم همچین بگویی نگویی عاشق روی مهربان و دل صمیمی شان شده بودم. گاهی اصلا به خاطر آنها میرفتم که ببینم چیزی لازم ندارند؟
خادم های بخش بازرسی که پشت سر من نشسته بودند من را با نام خواهران منکرات صدا میزدند. منکرات! چقدر اسم سنگین و پر طمطراقی. منکرات!? ولی خوب من فقط عاشق بخش خوش آمدگویی اش بودم. دلم نمیخواست کسی با آرایش بیاید که من مجبور شوم بگویم:” خواهر گلم بیزحمت این رژ رو پاک کنین بعد بفرمایید داخل.” راستش را بگویم تذکر دادن را خیلی خوشمزه نمیبینم. ازشان خواهش میکردم.
آن روز مدام این جمله را برای زائرها تکرار میکردم که :” خواهرم چادر با رژ لب همخوانی ندارد. نه اینجا بلکه هیچ کجا دیگر رژ لب نزنید. این چادر که امانت حضرت زهرا سلام الله علیهاست با آرایش آبش توی یک جوی نمیرود.”
برای ماه رمضان وبلاگم را هم مرتب کردم. قالب قبلی همچین جالب نبود. تو موبایل کامل باز نمیشد. حالا خدا کند این یکی درست از آب در بیاید.
هنوز شام نپختم. گفتم اول به این کار مهم رسیدگی کنم بعد. باید بروم خیلی دیر شده.
این هم حرکت جوال ذهن امروزم.
نکته ی اخلاقی: هر وقت چیزی ذهنتون رو درگیر کرد انجامش بدین تا فکرتون رها بشه.اگرنه باید ساعت ها با گیجی ومنگی برین دنبال بقیه ی کارها وآخرش هم هیچ کاری انجام ندهید.
البته باید چند تا کار انجام میدادم. الان همه ش به ثمر رسید. باید برم دنبال شام.
فعلا یا علی
راستی. ببینید قالب وبلاگم خوبه؟ اگر نیست زودتر بگید عوضش کنم تا ماه رمضون نرسیده :)
هوای دم اذان ظهر بود. آفتاب درست وسط آسمان بود و عجیب گرما بیداد میکرد. این گرما واقعا برای این وقت سال عجیب بود. خادمی که مسئول ما بود خودش زیر سایه و داخل راهرو ایستاده بود و میگفت:” دختر زیر آفتاب واینسا بیا تو. هلاک میشی از گرما.” اما نمیتوانستم بروم. تو تاریکی چشمهایم درست قضاوت نمیکرد. گاهی داخل میایستادم و خنک میشدم و دوباره میرفتم سر جایم تو آفتاب میایستادم.
وقتی از راهروی دست چپ وارد شدم دیدم دوتا مادر بزرگ مهربان و خسته یک گوشه ی در نشسته اند و ساکها و بقچه هایشان دم دست شان روی زمین است. من را که دیدند یکی شان گفت:” مادر جون داریم برمیگردیم شهرمون برا همین مجبور شدیم با بارهامون بیایم حرم. فقط میخوایم نماز بخونیم و بریم. اینا هم که نمیزارن ساکهامونو ببریم تو. گفتیم همینجا بشینیم.”
دو تا مادر بزرگ که لپهایشان از گرما گل انداخته بود. خیلی از گرما کلافه بودند؛ عرقی که از سر و رویشان میریخت این را میگفت. یک مقدار از موهایشان از گوشه ی روسری هاشان بیرون بود. مثل همه ی مادر بزرگ های نقلی. صورت مهربان و خسته و گرما زده شان تو روسری های سفید و چادرهای گلدار نمازی شان میدرخشید. مهر هر دوتا شان تو دلم نشست.
گفتم:” کمک نمیخواین؟ خوب میبردین ساکهاتونو تحویل میدادین میرفتین تو. اینجا خیلی گرمه.” آن یکی مادر با خستگی که از صدایش میبارید گفت:” مادر جون خیلی خسته ایم. تک و تنها اومدیم کسی نیست کمک مون بده. تازه ببریم کی بیاد برامون پس بگیره؟ میخوایم یه دقیقه نماز بخونیم بریم. اینجوری دیرمون میشه.”
لبخندی زدم و گفتم:” توکل بر خدا. باشه بمونید. اگر چیزی لازم داشتید بهم بگید.” دلم میخواست خودم میرفتم ساکهایشان را تحویل میدادم و دو تا ویلچر میگرفتم و میبردمشان زیارت و نماز و دوباره ساکهایشان را پس میگرفتم و راهی شان میکردم اما نمیشد. اول اینکه طبق دستور باید در حیطه ی وظیفه ی خودم عمل میکردم و وظیفه ام فقط خوش آمد گویی و تذکر حجاب بود و دوم اینکه نمیتوانستم پستم را ترک کنم. اگر ساعت پستم نبود حتما میرفتم. آمدم بیرون ایستادم و از گوشه ی در نگاهشان میکردم که نکند چیزی لازم داشته باشند.
هنوز نیم ساعتی تا اذان مانده بود. جمعیت که کم شد دوباره رفتم داخل. مادر بزرگ کوچکتر گفت:” اجازه داریم اینجا نهارمونو بخوریم؟” نگاهم افتاد به سمت شان. دیدم یک پارچه ی سفید پهن کرده اند و کمی نان و پنیر داخل آن هست. گفتم بفرمایید مادر جان. نوش جان.” یکهو جمعیت زیاد شد. من هم مجبور شدم دوباره بروم بیرون و جلوی در بایستم.
اذان داده بود که جمعیت دوباره فروکش کرد. دوباره از فرط گرما و عرق ریزان چوب پرم را در دست دیگرم گرفتم و رفتم تو راهرو. مادر بزرگ بزرگتر پرسید:” اذان داده دخترم؟” گفتم:” بله حاج خانم. الان داد. نماز هم انگاری شروع شد.” مادر بزرگ کوچک تر در حالی که سجاده اش تو دستش بود و میخواست آنرا پهن کند گفت:” قبله همین طرفه من نمازمو بخونم؟” یک لحظه حس جغرافیای مکان یابی ام خراب شد. با خودم گفتم:” اصلا ما الان کجای حرم هستیم؟ بالاییم؟ پایینیم؟ حرم کدام وره؟ قبله کدام ور؟ ” اول اشتباهی گفتم آره مادر جون. یکهو یادم افتاد که. اینجا که ما ایستاده ایم باب الرضاست. اینجا همه پشت به ضریح نماز میخوانند. راستی قبله اینجا عکس گنبد است. با عجله گفتم:” نه مادر جون اشتباه گفتم. مستقیم اون طرفی بایستین. اینجا صحن جامع رضویه. نماز و اون سمتی به طرف خیابون میخونن.” گفت یعنی کدوم ور؟” ایستادم رو به قبله و گفتم:” دقیقا اینجوری” بعد نا خود آگاه با چوب پر و دست دیگرم طرف قبله را نشانش دادم. مادر بزرگ پیرتر هنوز روی زمین نشسته بود. همین طوری روی زمین چرخید و به طرف قبله شد و جانماز کوچکش را گذاشت جلوی رویش روی زمین. مادر بزرگ جوان تر که شاید فوقش دو سه سال از آن یکی کوچکتر بود سجاده ی قرمزش را پهن کرد و ایستاد و قامت بست.
چشمانم تو تاریکی راهرو رژ لبها را درست نمیدید. برای همین مجبور بودم مدام بروم بیرون و بیایم که مبادا کسی را به اشتباه متهم کنم یا اینکه کسی را بدون تذکر اجازه عبور دهم و مدیون آقا و پستم باشم. دوباره رفتم بیرون. وقتی برگشتم نمازشان را خوانده بودند و بار و بندیل شان را جمع کرده بودند. مادر بزرگ کوچکتر گفت:” دخترم با اجازه ات ما داریم میریم. اینجا هستی التماس دعا. ان شاء الله خوشبخت بشی. حاجت روا بشی.” آن یکی گفت:” مادر جون اینجا وایسادی جون منم دعا کن عاقبت بخیر بشه. مشکلش حل بشه.” همین طور که جوابشان را میدادم و دعایشان میکردم و حاجاتشان را از آقا طلب میکردم برای خداحافظی آمدند و رویم را بوسیدند و مرا در آغوش کشیدند و رفتند. همین قدر مهربان ودوست داشتنی که سیمای نورانی شان بود.
من فقط چند دقیقه همراه دلشان بودم. انقدر ها هم با آنها هم صحبت نشده بودم اما انگاری من هم یکی از نوه هایشان هستم که حالا خادم حضرت رضا شده است. انقدر مرا با گرمی در آغوش کشیدند که دلم برای مادر بزرگ خودم تنگ شد. جفتشان را بوسیدم و گفتم:” در پناه خدا. ان شاء الله به سلامت و با حاجات براورده شده برسین شهرتون. التماس دعا” و آنها هم خیلی مهربان برایم دست تکان دادند و آرام و تلو تلو خوران، مثل باقی مادر بزرگها که پا درد دارند راهشان را گرفتند و رفتند.
پدر بزرگها و مادر بزرگها فقط از ما جوانها احترام و محبت میخواهند. فقط همین. آن وقت است که دریای محبت شان را نثارت میکنند. من که دلم برای هر دوتاشان تنگ شده، آنها را نمیدانم.
من اینجا نشسته بودم. همین جا. روی آخرین فرش پهن شده در صحن انقلاب اسلامی. کم کم هوا تاریک میشد و هر لحظه که صحنه ی پیش رویم تغییر میکرد ازش یک عکس میگرفتم. چقدر دلنشین است حرم آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
سر پست که ایستاده بودیم یک خانم خارجی با تومانینه آمد و رفت سمت اتاقک تحویل چادر و یک چادر گرفت و بدون اینکه با کسی صحبت کند آنرا به سر کشید. در دستش یک عصا بود. به راحتی راه نمیرفت. گمانم برای گرفتن شفا آمده بود. هرچه که بود خوب یاد گرفته بود که باید برای این آقای رئوف احترام قائل شود.
او برعکس خواهران چادری ام که یک عالمه آرایش کرده بودند خیلی ساده و بی رنگ و لعاب آمده بود پابوس.
لازم نیست مسلمان زاده باشی تا رسم زیارت را فرا بگیری. باید فقط با ادب باشی. همین!
پ.ن: غروب اولین روز خدمتم در حرم مطهر آقا جانم علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
راننده ی ماشین روبرویی یک آقای جوان بود. خانم راننده ی سرویس که جوان و زیبا و محجبه است کمی عقب تر رفت تا آقا بتواند عبور کند. آقا هنگام گذشتن از ماشین خانم سرش را از پنجره بیرون کرد و با رویی گشاده و مهربان گفت:” ممنونم عزیزم” خانم دلش میخواست از ماشین پیاده شود و صورت مرد را پیاده کند.
اینکه چه کسی به جوانان ما آموخته است که آداب معاشرت یعنی قربان صدقه ی زن جوان نا محرم بروی یا با مرد اجنبی خوش و بش کنی معلوم نیست.
اینکه کجای دین ما آمده است که ما اجازه داشته باشیم با جنس مخالف هر طور بخواهیم مراوده داشته باشیم معلوم نیست.
حیا که رفت دین هم میرود. آدم بی حیا هرچه که بگویید ازش سر میزند. بی حیاست دیگر. دست خودش نیست!
استاد کلاس نویسندگی فرمودند حالا به بعد تمرینهای کلاس رو تو وبلاگهاتون منتشر کنید. یکی از تکنیکهایش هم حرکت جوال ذهن است. حالا به بعد اگر تو وبلاگم جفنگیات نوشتم همچین تعجب نکنید!? در حال سیاهه پر کردن هستم. البته اگر خدا بخواهد.
خوب.حالا بریم سر اصل مطلب.
حرکت جوال ذهن یعنی هرچه که به ذهنت رسید بنویس. بدون هیچ سانسوری و الان من میخواهم فکر کنم و بنویسم. همین طور یله و رها. همینطور الا بختکی. همین طور شلم شوربا که تو مخم هست. همین طوری!
آه. حالا از کجا شروع کنم؟ از حال و هوای این روزهایم. راستش هرکار میکنم به کسی نگویم قرار است چه اتفاقی بیافتد نمیتوانم. مثلا همین حالا که تمرین حرکت جوال را انجام میدهم. عدل همین الان باید بیاید تو ذهنم.
من قرار شد پنج شنبه برای خدمت بروم. هنوز باورم نمیشود. یکی یکی دنبال کارها رفتم اما میترسم دست آخر باز هم یکی اش از یادم برود و جا بماند. برای همین الان میخواستم لیست کارهایم را ردیف کنم.
خوب. مدرک فوق دیپلمم که تو دانشگاه هادی پوسیده بود و وقت نمیکردم بروم دنبالش بالاخره ۵ شنبه گرفتمش. اما چه مدرکی!? تازه گذر موقتش را دادند دستم. حالا باید ده سال دیگر هم بگذرد تا من وقت کنم درخواست صدور اصل مدرک را به دانشگاه جامع علمی کاربردی بدهم. آن موقع فکر کنم با مدرک لیسانس حوزه با هم برسند دستم. البته اگر این دخترها بگذارند به ثمر برسانم، این درس حوزه را که انقدر دوستش دارم.
تشک و متکی به دست آمدم سر جای خودم. دخترک خوابش نمیبرد و مرا هم کلافه کرده.
فردا میخواستم جلوی چادرم را بدوزم که میروم حرم بینش باز نشود. آخر هنوز معلوم نیست ساکن کدام گلستان از گلستانهای رضوی باشم. یعنی مکان خدمتم هنوز معلوم نیست. بروم مشهد معلوم میشود.
امروز بلیط هم گرفتم. به خیاط حرم هم زنگ زدم. با خود خانم خیاط هم صحبت کردم و بهش سفارش کردم برای چهارشنبه حتما لباسم را حاضر کند. ایشان هم فرمودند چهارشنبه ساعت ۲ تا ۴ منتظرم بیا ببر.
امروز که بلیطها را رزرو کردم تازه شک تو دلم افتاد نکند تاریخ اعزام را اشتباه فهمیدم؟ آخر خودم برای انتخاب روز نرفتم. جناب همسر رفت. نگرانم نکند روز بیستم نوبتم نباشد بلکه ۲۱ ام باشد. من هم که برای ۲۱ ام بلیط برگشت گرفتم. صبح زنگ میزنم دفتر حرم. ان شاء الله.
فردا با این همه کار یادم نبود که باید عزیز را ببرم دندانپزشکی. اگر خودش زنگ نمیزد اصلا یادم نبود. حالا شاید تا کار عزیز تمام شود من هم بروم و یک جفت کفش راحتی تهیه کنم که تو حرم بپوشم. یک کفش سبک و سنگین. سبک مثل بال ملائک و سنگین به وجاهت چادر قشنگم. راستی یادم نبود. آن چادر که بود؛ که تو همایش پارسال جایزه ی میلاد حضرت حجت علیه السلام بهم هدیه داده بودند؛ آن را برای لباس خدمت کنار گذاشتم.
وای خدای من! دل تو دلم نیست. میترسم همه ی این لحظه ها خواب باشد و من چشم بگشایم و ببینم اینها همه اش رویا بود.
آقا جان! یا علی ابن موسی الرضا! دلم برایت حسابی تنگ شده است. برای صحن و سرایت. برای زائرهایت. برای هوای حریمت. آقا جان حالا که اجازه دادی تا اینجا آمدم، من رو سیاه را از در خانه ات نا امید بازنگردان. من به امید کرامتت تا اینجای راه آمدم. اگرنه روی سیاه من را چه به خدمت در آستان مقدست.
امشب یکشنبه. ساعت ۴۴ دقیقه ی بامداد. میان رخت خوابم.