بسم الله
میدانی دلم دیشب برای چی تنگ شده بود؟!
برای نشستن کنار ضریح امام رئوف علیه السلام و یک دل سیر روضهی مادر خواندن برای آقا!
دلم خواست یک روز تمام بروم گوشهای از مضجع شریف بنشینم و روضه بخوانم برای آقاجان!
بعد یک روز تمام خدمت بایستم برای زائرهایش کنیزی کنم.
دلم یک دل سیر گریه کردن با آقاجانم را میخواهد برای روضهی حضرت زهرا سلام الله علیها. یعنی میشود آقا کادوی تولدم این را این قرار بدهد؟!☺😢
فکر کنم اگر مثل همیشه فقط به خودش بگویم؛ دست رد به سینهام نزند!
آقاجان!
چند روز دیگر تولد من است. من از شما که ولی نعمت من هستید هدیه تولد میخواهم. میشود روی من را زمین نیاندازی؟!☺😭
من دلم یک زیارت حسابی میخواهد. همراه یک روز تمام خدمت به زائرهایت با لباس رسمی خدمت؛ و یک روز تمام بست نشستن و روضه خوانی برای شما و چند شب تا به صبح عبادت توی حرم. من دلم غرق شدن در دریای محبتت را میخواهد. میشود مرحمت بفرمایید؟! 😭☺
بسم الله
آی جونُم؛ عُمرُم، بیتابُم برایِ دیدارت …
مولودی میلاد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام با نوای حاج محمود کریمی
شما هم دلتان تنگ میشود؟ تنگ خیابان بن بستی که خیلی دوست داشتنی است. انتهایش خانه یار است. خیلی باشکوه ونورانی است.
شما هم دلتان تنگ میشود؟ برای حیاط پر از گل و شکوفه ی خانهی مجلل یار؟ برای نوای بال و پر کبوترها؟ برای نسیم خنک نیمه شبهای تابستانش؟
شما هم دلتان برای نوشیدن یک جرعه آب از وسط حیاط خانه یار تنگ میشود؟ درون کاسههای بیریای دلتنگ، آبی بریزید و جانتان را طراوت ببخشید.
شما هم دلتان تنگ میشود برای نوای مناجاتهای نیمه شب خانه یار؟ برای تماشای طلوع خورشیدی که از پشت خانه اش طلوع میکند؟ برای نشستن در غروب تنهایی حریمش؟
من که هر روز دلتنگش میشوم. هر روز! شما چطور؟ دلتان برای دلبر و دلدار تنگ میشود؟
آقاجان!
پای دل گرچه قدرتمند است و هر روز هزاربار پیاده به سمتت روانه میشود، اما نفس کشیدن در حریم باصفایت روشنی خاطر است. بطلب یک زیارت شیرین مهمانت باشیم. دل تنگ ما طاقت دوری از بارگاهتان را ندارد ایها الغریب.
دل من برای دیدارت تنگ شده است یا علی ابن موسی الرضا
✍به قلم خودم ??
پ.ن: نوشته هایم در وبلاگ نبشته های دم صبح را منتقل میکنم به این صفحه. باشد که خداوند از سر تقصیرات ما بگذرد.?
آدرس این مطلب در وبلاگ نوشتههای دم صبح
https://neveshte.kowsarblog.ir/دلتنگ-حرم-
بسم الله
صورت طفل همچون خورشید در آغوش پدر میدرخشید. مادر نگاه به آسمان خوشحال که خورشید را در آغوش گرفته میکرد و قند در دلش آب میشد. پدر در گوش فرزندش اذان و اقامه میگفت. چند دقیقه بعد رو به مادر طفل کرد و گفت: پدرم آرزو داشت روی این کودک را ببیند. کاش کمی زودتر به دنیا آمده بود.” بعد آب فرات طلبید و کام کودک را با آن برداشت. سپس کودک را به آغوش مادر سپرد و گفت:” بگیر او را که این بقیه ی خداست بر روی زمین و حجت خداست بعد از من.”
مادر خوشحال بود. لطف پرودگار را با خودش مرور میکرد که چطور به خانه موسیبن جعفر علیه السلام وارد شده است.
وقتی که از مارسی میآمد در راه بسیار ضعیف و بیمار شده بود. انقدر که برده فروش رغبت نمیکرد او را بفروشد. میگفت چون مریض است باشد برای خودم.
آن روز با همهی بیحالیاش، از گوشه چادر نگاه میکرد تا ببیند در بازار چه میگذرد. مولایش را اولین بار آنجا دید. آمده بود تا برای هدیه به مادرش، یک کنیز خریداری کند. اما نه هر کنیزی. دنبال کسی میگشت.
آقا پرسید:” کنیز دیگری نداری؟”
برده فروش گفت:” یکی دیگر هست. ولی بیمار است. فروشی نیست.
آقا گفت:” همان که بیمار است میخواهم. هر چقدر باشد خریدارم.”
اما هرچه کرد برده فروش راضی نشد او را بفروشد و آقا مجبور شد برود.
هشام همراه آقا بود. از ایشان پرسید:"آقا! برای چه انقدر اصرار کردید؟ کنیز بیمار به چه درد خاتون میخورد؟”
آقا فرمود:” او کنیزی با ایمان است. فردا برگرد و هر طور شده او را خریداری کن.”
هشام گفت:” این چه اصراری است آقاجان؟”
آقا جواب داد:” شب گذشته جدم رسول خدا را در خواب میدیدم. ایشان شَقهای از حریر به من هدیه دادند. وقتی در آن نظاره کردم پیراهنی بود. در آن روی دختری را دیدم. جدم رسول الله (ص) فرمودند:” از او کودکی به دنیا میآید که بعد از تو بهترین عالم است. هروقت به دنیا آمد نامش را علی بگذار. خداوند از طریق او عدل و رافت و رحمت را ظاهر میکند. پس خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند.” من مطمئنم این کنیز بیمار خود اوست.
هشام فردا برگشت. دیدنش دلش را آرام میکرد. با خودش فکر میکرد مولای جدیدم چقدر بخشنده و مهربان است که قاصدش را دوباره فرستاده. اما برده فروش قیمت بالایی را پیشنهاد داده است. خدا کند فرستاده بتواند او را راضی کند.
هشام رو به برده فروش کرد و گفت:” مولایم فرموده هرچقدر باشد اشکالی ندارد. او را میخواهم.” و پولی که برده فروش خواسته بود پرداخت و او را با خودش برد. دختری زیبا روی و عفیف که میرفت تا هدیهای برای حمیده خاتون باشد.
به خاطر میآورد روی خاتون را که دیده بود، مهر و جلالتش به دلش نشسته بود. با خودش گفت هر طور شده باید احترامش کنم. این بانو، مجلَّله است. نباید جلوی پایش بنشینم.
تُکتَم مَرسیّه، نامی بود که بانو رویش گذاشت. بانو از او مراقبت کرد و به او احکام دین آموخت؛ ذکر و قرآن و نماز. چقدر تکتم این عبادتها را دوست میدارد.
مهربانی خاتون به دلش چسبیده بود. گوهر وجودش درخشش یافته بود. حالا برای خودش فخر خانهی خاتون شده؛ انقدر که او تصمیم گرفت تکتم را به عقد پسرش موسی در بیاورد.
تکتم، تک ستاره خانه ی موسی ابن جعفرعلیه السلام شده بود. برای همین او را نجمه نامیدند. هنگام بارداری اش را به خاطر میآورد که صدای تسبیح کودک را در خواب میشنید اما بیدار که میشد کسی را نمیدید. امروز که کودک به دنیا آمد خاتون او را طاهره نامید.
نجمه حالا مادر شمس الشموس است و درخشش فرزندش عالم را روشن میکند. فرزندی که به فرموده جدش امام صادق علیه السلام با رافتش دلهای شسکته را درمان است. از جودش گرسنگان را سیر میکند و از لطفش برهنگان را لباس میپوشاند. او مامن گرفتاران عالم است. طبیب بیماران امت جدش رسوال خداست. او رضاست که هم خدا از او راضی است هم بندگان خدا.
✍به قلم خودم ??
پ.ن: نوشتههایم در وبلاگ گروهی نبشتههای دم صبح را منتقل میکنم به این صفحه. باشد که خداوند از سر تقصیراتمان بگذرد. ?
آدرس این مطلب در وبلاگ نوشتهی دم صبح
https://neveshte.kowsarblog.ir/مادر-خورشید
انتظامات بودن کلاس بیشتری داشت. اما مجبورم فعلا خادمیار استانی باشم. عیب ندارد. این همان خدمت است. فقط اسمش عوض شده. از عنوان پر طمطراق انتظامات به عنوان ساده و بیپیرایهی خادمیار استانی تنزل معنا پیدا کرده است.
باید خیلی قبلتر این کار را میکردم. اما خوب برای حاضر شدن در مراسم میلاد امام رئوف لازمش داشتم. برای اینکه بپوشم و در حسینهی خودمان خدمت کنم تا کاری کوچک و بیمقدار برای آقا در این گوشه از کره خاکی کرده باشم.
دلم برای پوشیدن این لباسها تنگ شده. لحظه شماری میکنم دیدار فرا برسد و با لباسهای بهشتیام به دربانی خانهی عشق مشغول شوم.
اگر بگویم دلم میخواهد تذکر حجاب بدهم دروغ گفتهام. اصلا چرا باید زائرهای عزیز امام هشتم با آرایش و حجاب ناجور بیایند حرم برای زیارت؟ انقدر بیادب شدهایم که یکی باید مدام بهمان تذکر دهد. اول به خودم که مهمانان جلیل القدر علی ابن موسی الرضا علیه السلام را تذکر میدهم میگویم. بعدا به خواهری که با آن شکل و شمایل میآید به پابوسی.
یکی از خادمهای روضهی منوره که اتفاقا خیاط مورد اعتماد حرم است میگفت:” هر وقت آقا مرا تنبیه میکند سرکشیک میفرستدم جلوی در تا حریم حرم باشم.” ? اما برای خادمیار استانی که همین یک جا تو دم و دستگاه امام رئوف برایش در نظر گرفته شده، حریم حرم دروازهی بهشت است.
چقدر دلم برای حریم حرم تنگ شده.
یعنی به حرم میرسم که برای خدمت به مولایم در سر پستم حاضر شوم؟
امشب شب میلاد علی ابن موسی الرضا علیه السلام است و دل من همچون کبوترهای حرم برای گنبد طلایی پر میزند.
پریروز که همایش خادمهای استان بود نماینده ی کاروان خورشید گفت:” آقاجان دو سه روزه چشمم به گنبد طلات نیافتاده و دارم از غصه دق میکنم.” و من گریه میکردم و میگفتم:” پس من چه بگویم که دوماهی هست که چشمم به گنبد نورانی ات روشن نشده؟”
به نظر شما شاید عجیب باشد اما از وقتی لباس خادمی حرم را برتنم کردم دیگر واقعا دوری از حرم برایم سخت شده است. دلم دارد زیر فشار دلتنگی میترکد. کسی ولی مرا درک نمیکند. فقط یک نفر را دیدم که با من همدرد بود و آن هم همان خادم حرم که گفتم.
مدام دارم به این فکر میکنم که نکند آقا از دستم ناراضی است که زیارت و خدمت دوباره نصیبم نمیشود.
برای خودم برگزیدم که در شهر و دیار خودم به عاشقان امام رضا علیه السلام درس قرآن و احکام و … بدهم و اگر بشود خانم ها را برای گردش و تفریح ببرم. همین هم اگر دست دهد و آقا اجازه بفرماید و پیش بیاید فرصت خیلی بزرگی است که قابل شکر کردن نیست.
ان شاء الله حضرتش از من و باقی خادمها که خالصانه برای ایشان کار میکنند بپذیرد و از اشتباهات کوچک و بزرگمان درگذرد.
و ان شاء الله که مولایمان علی ابن موسی الرضا علیه السلام در روز قیامت شفیع و دستگیر دستهای خالی مان باشد.
دلم فقط حرم میخواهد. همین و بس.
دلم برای آقاجانم تنگ شده است. از وقتی برای خدمت به حرم رفتم دلم بیشتر از قبل تنگ میشود. دوری را کمتر میتوانم تحمل کنم.
دیشب داشتم با خودم میگفتم چقدر خوب است که باید سالی حد اقل ۱۲ کشیک برویم حرم. و قند تو دلم آب کردم و خوشحال شدم. یعنی میتوانم باز هم برای خدمت بروم؟
آقاجان. میدانم روسیاهم و لایق درگاه ملک پاسبان شما نیستم اما دل آدمهای بد هم ممکن است برای شما تنگ شود. دل است دیگر دست خود آدم که نیست!
مولای من.
قصد کرده ام از امشب تا شب میلادت هر ثانیه خادم باشم. بلکه ذره ای به شما نزدیکتر شوم. از من کمترین این هدیه ی ناچیز بپذیر.
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. علیک آلاف التهیه و الثناء. و رحمت الله و برکاته
#خادمانه
برای همه سوال شده که کدام درب؟ خوب من که گفتم:” باب الرضا علیه السلام” اما خوب باب الرضا علیه السلام دوتا ورودی دارد.
آنجا که من ایستاده بودم یک گوشه ی دنج و بزرگ بود. انقدر بزرگ که یک کانکس بزرگ هم آنجا جا خوش کرده بود. بهش میگفتند"دفتر تحویل صندلی چرخدار". همانجا چادر هم میدادند. بقل اتاقک صندلی چرخ دار ورودی افراد ناتوان و استفاده کنندگان از ویلچر بود. یعنی همچنان هست. ویلچر ها را از جایی بزرگتر عبور میدهند. فقط برای همین.
سمت چپ کانکس که دست راست و روبروی من محسوب میشد نرده های زرد رنگی بود که من مدام آنرا به زائرها نشان میدادم. آخر آنجا راه رفتن به دفتر امانات بود. آن هم همانجا پشت این کانکس روبرویی نشسته بود توی آفتاب. البته از پشت کلاس دستش را بلند کرده بود که من اینجا هستم. دفتر امانات!? ساده ترش را بگویم تابلوی آن از پشت کانکس های جلویی معلوم بود. خوب انصافا راهش طولانی بود. آن مادر بزرگهای قندی نباتی قصه ی من با آن پادرد نمیتوانستند آنجا بروند. سر رسیدن به نرده های زرد رنگ یک شیب نسبتا تند نشسته بود. میترسیدند بروند و آنجا زمین بخورند.
روبروی ما دقیقا هتل با صفای خودمان با قامت کشیده اش ایستاده بود. گاهی به آن بالاها نگاه میکردم که ببینم آیا باباجان پشت آن پنجره میآید؟ زیر هتل هم بستنی فروشی دم حرم خودش را به دل گرما زده ی زائرها عرضه میکرد.
خوب شایسته است بگویم اینجا که من ایستاده ام زیاد نمای بست باب الرضا علیه السلام نمایان نیست. درب ورودی بانوان آن پشت دیوار پنهان شده است. آری اینجا که من ایستاده بودم ضلع شرقی باب الرضا علیه السلام بود.
باب الرضا که نه قبله ی دلها. همه ی ما حد اقل یک بار تو عمرمان از اینجا به حرم مشرف شده ایم. خودتان بهتر میدانید. گنبد طلای باصفا از اینجا نمایان نیست اما این شانس را داریم که حد اقل پشتمان به سمت روضه ی منوره نیست. یک کمی این طرف تر ایستاده ایم.
دربهای ورودی را با طلق های ضخیم سبز رنگ پوشانده اند. سر جمع با دری که مخصوص ویلچر است چهار درب ورودی اینجا منتظر ورود زائرهاست. من تقریبا درب دوم ایستاده بودم و گاهی تو خنکای درب اول پناه میگرفتم و گاهی سر جایم کمی عقب تر میایستادم.
مادر بزرگهای قصه ی من آنجا پشت درب اول و تو راهروی آن همان گوشه نشسته بودند. انگار منتظر بودند من دوباره بیایم داخل تا با هم حرف بزنیم. من هم همچین بگویی نگویی عاشق روی مهربان و دل صمیمی شان شده بودم. گاهی اصلا به خاطر آنها میرفتم که ببینم چیزی لازم ندارند؟
خادم های بخش بازرسی که پشت سر من نشسته بودند من را با نام خواهران منکرات صدا میزدند. منکرات! چقدر اسم سنگین و پر طمطراقی. منکرات!? ولی خوب من فقط عاشق بخش خوش آمدگویی اش بودم. دلم نمیخواست کسی با آرایش بیاید که من مجبور شوم بگویم:” خواهر گلم بیزحمت این رژ رو پاک کنین بعد بفرمایید داخل.” راستش را بگویم تذکر دادن را خیلی خوشمزه نمیبینم. ازشان خواهش میکردم.
آن روز مدام این جمله را برای زائرها تکرار میکردم که :” خواهرم چادر با رژ لب همخوانی ندارد. نه اینجا بلکه هیچ کجا دیگر رژ لب نزنید. این چادر که امانت حضرت زهرا سلام الله علیهاست با آرایش آبش توی یک جوی نمیرود.”
من اینجا نشسته بودم. همین جا. روی آخرین فرش پهن شده در صحن انقلاب اسلامی. کم کم هوا تاریک میشد و هر لحظه که صحنه ی پیش رویم تغییر میکرد ازش یک عکس میگرفتم. چقدر دلنشین است حرم آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
سر پست که ایستاده بودیم یک خانم خارجی با تومانینه آمد و رفت سمت اتاقک تحویل چادر و یک چادر گرفت و بدون اینکه با کسی صحبت کند آنرا به سر کشید. در دستش یک عصا بود. به راحتی راه نمیرفت. گمانم برای گرفتن شفا آمده بود. هرچه که بود خوب یاد گرفته بود که باید برای این آقای رئوف احترام قائل شود.
او برعکس خواهران چادری ام که یک عالمه آرایش کرده بودند خیلی ساده و بی رنگ و لعاب آمده بود پابوس.
لازم نیست مسلمان زاده باشی تا رسم زیارت را فرا بگیری. باید فقط با ادب باشی. همین!
پ.ن: غروب اولین روز خدمتم در حرم مطهر آقا جانم علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
امروز تازه وقت کردم بیام سر سیستم و عکس هایی که از حرم گرفته بودم منتشر کنم. دو سه روزی مهمان حضرت رضا علیه السلام بودن وحرمگردی و عکس انداختن و خسته خسته از راه رفتن های زیاد رسیدن به هتل و خلاصه… خیلی زیارت با صفایی بود. خیلی وقت بود اینجوری با حرم گردی عشق نکرده بودم. اگر اشتباه نکنم یک چهار باری دور تا دور حرم گشت زدیم.
الان میدانم پنجره ی فولاد کِی ساخته شد وهدف از بنای آن چه بود. میدانم نقش و نگاره هایی که رو گنبد و دور تا دور دیوارها نوشته شده چیست. حالا نام ایوان های حرم را یکی یکی شان را میدانم. اگر این بار رفقایم را ببرم حرم بلدم ازکدام طرف ببرمشان رواق حضرت زهرا سلام الله علیها یا زیر زمین دار الاجابه که الان نامش شده رواق حضرت معصومه سلام الله علیها.
وقتی با مریم خانم نام های قدیمی ومصطلح رو بکار میبردیم خیلی لذت میبردیم از اینکه بالاخره همه شان را یاد گرفتیم. الحمد لله امتحان هم خوب بود. هردویمان قبول شدیم. :)
عجب نکته ی قشنگی تو امتحان نهفته بود. خادم های مهربان فرمودند که اگر اشتباه بزنید یا حدسی انتخاب کنید 3 نمره ی منفی دارید. یعنی هر یک غلط 3 تا از درست های شما را حذف میکند. به هیچوجه چیزی را که مطمئن نیستید نزنید. بعدا فرمودند این به این دلیل است که شما باید راهنمای زائر باشید و اگر اشتباه راهنمایی کنید او را به اشتباه ودردسر می اندازید. بنابر این مدیون اومی شوید. باید همین امروز یاد بگیرید اگر بلد نیستید بگویید بلد نیستم و چیزی نگویید.
آدم باید چقدر دقیق باشد که این نکته را از یاد نبرد.
دعا کنید برایمان. برای من و مریم خانم و بقیه ی خادم های حرم که بتوانیمدرست برای حضرت رضا علیه السلام و زائر هایش خدمت کنیم.
این هم عکس های من که خودم شکار کردم. ببینید ونظر تون رو بگید. ممنون
+ الو سلام. من رسیدم. الان باب السلامم.
- سلام. بیا جلو.من تو ایوون ناصری نشستم.
+ :)
- :)
چقدر لذت بخش است وقتی که باید از این به بعد اسامی اماکن حرم را با نامهای واقعی شان بخوانیم و یاد بگیریم. قندتودلمان آب میشود وقتی تخصصی با هم صحبت میکنیم.
پ.ن: ایوان ناصری همان ایوان طلای صحن آزادی است ودرب روبه روی آن باب السلام است. ایوان ناصری پایین پای حضرت رضا علیه السلام و محل تشرف بانوان به روضه ی منوره می باشد.
از قدیم رسم بوده هرکسی مکانی را می ساخت یا تجدید بنا میکرد، نام خودش و سال تجدید بنا را روی آن درج میکرد که آیندگانبدانند این بنای عظیم چه زمانی ساخته یا مرمت شده است. یک جورهایی شناسنامه ی ملی ساختمان بوده است.
جالب است بدانید دور تا در حرم امام رضا علیه السلام از این کتیبه ها بسیار است.حتی مطالبی که روی گنبد طلایی درجشده از همین نوع است.
قدیمی ها وقتی بنا می ساختند به قدرت خودشان ایمان و اعتقاد راسخ داشتند چرا که به فکر این بودند که آیندگان که به این بنا سر میزنند سازنده ی آن را بشناسند. یک جور تاریخ مکانها را میتوان روی این کتیبه ها دید.
راستی! شاه عباس صفوی سید موسوی بوده. این را هم از تو کتیبه های حرم کشف کردم
همین هیبت و قیافه ی ما کافی بود برای اینکه متوجه شوند ما مسافریم اما تعجب کرده بودند که چطور با این همه فاصله از جاده مسافر این طرف ها پیدایش شده؟ وقتی ازشان پرسیدم وضوخانه کجاست خیلی طول کشید تا یکی از جوانها را پیدا کردند که بهمان جواب دهد.
نماز که تمام شد تک تک شان با ما مصافحه کردند و دست دادند و قبول باشه گفتند تا اینکه موقع خداحافظی یکی شان پرسید:” شما زائر امام رضایید؟” وقتی عزیز جواب مثبت داد دلهاشان پر کشید سمت حرم آقا و یکی یکی ازمان التماس دعا میگرفتند و قول سلام.
آقا جانم. نامت که بر روی مان مینشیند و عنوان زائر میگیریم برای همه ی مردم محترم میشویم. آبروی دو عالم آبروی گدایی که حالا پیک سلام ها شده است را بخر و ملتمسان دعا را حاجت روا بگردان.
اگر میخواهی در حرم آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام همه ی دنیا و آخرت را بهت بدهند باید حال خوش پیدا کنی. برای همین بابا جان که میرود پابوس امام هشتم دلم میخواهد مرا هم با خودش ببرد آخر آداب زیارت را خیلی قشنگ به جا می آورد.مثلا قبل از خروج از هتل غسل میکند و بهترین لباس را میپوشد. وقت رفتن قلب و زبانش را مشغول ذکر میکند و چشمانش را مشغول تماشاهای حرم. باب الرضا که میرسیم با باران اشک آقا را سلام میدهد و با سری افکنده وارد میشود. آدم همین که همراهش باشد بس است برای کیفور شدن در حرم علی ابن موسی الرضا علیه السلام. آخر حال خوش مسری است. آن موقع است که از غم های عالم رها میشوم و اصلا یادم میرود از آقا چه چیزی بخواهم.
عبادت کردن در حرم از نبات های سوغاتی شیرین تر است. آخر اینجا محل رفت و آمد فرشتگان است. همین میشود که گاهی وقت ها دلم میخواهدبا عمه جان بروم زیارت. عمه از آن معلم هاست که وقت برایشان طلاست. از یک دقیقه بودن با او همه چیز گیرت می آید. وقتی میرویم زیارت، دعای عالیه المضامین میخوانیم و عدیله. نماز جعفر طیار که جای خودش را دارد. همه ی اقوام و دوستانمان را در زیارتمان شریک میکنیم و دو تایی دلمان نمیآید از حرم برگردیم.
خیلی وقت ها آدم دلش میخواهد با آقا جان خلوت کند و دل بدهد و قلوه بگیرد آن هم بدون هیچ مزاحمتی. این میشود که میروم یک گوشه ی دنجی در حرم پیدا می کنم و تک و تنها حرف هایم را که به آقا میگویم آخر مطمئنم که آقا همه شان را میشنود و خودش کمکم خواهد کرد.آنوقت است که دیگر نگران هیچ غصه ای در عالم نمیشوم.
چقدر این روزها دلتنگ حریم با صفایش هستم. دوست دارم فقط حرم گردی کنم وبه تماشای صحن و سرایش بنشینم. نگاه کردن به گنبد وبارگاهت تنها دلخوشی ما بچه شیعه هاست آقا جان!
دلم امشب به اندازه ی غم تمام عالم گرفته زیرا عزای موسی ابن جعفر است.
حضرت رضا علیه السلام در این شب ها عزادار پدر گرامی شان هستند. باید امشب به مولایمان بگوییم آجرک الله یا علی ابن موسی الرضا فی مصیبت ابیک موسی ابن جعفر علیه السلام.
آقا جان سرت سلامت.
غم از دست دادن پدر بی شک بسیار عظیم است. ما را در غم خود شریک بدان.
امشب خیلی دلم گرفته است. انقدر که روح دارد از تنم بیرون میشود. قلبم بسیار سنگین است. نفس هایم سخت بیرون می آید.
دل آدم که توان غم نداشته باشد چکه چکه میشود و از گوشه ی چشم سرازیر میشود.
دلم را گره میزنم به درب خانه ات یا موسی ابن جعفر. خودت شفایم بده مولا. یا از این غم رها شوم یا از این تن.
السلام علیک یا موسی ابن جعفر.
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی
السلام علیک یا جواد الائمه یا محمد ابن علی.
و رحمت الله و برکاته
یه جای دنج تو حرم امام رئوف.
زیر زمین حرم رضوی پشت نزدیک ترین مکان به قبر منور مولا علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
اینجا سقفی است که دلهای عاشق زیر آن جمع میشوند.
اینجا طاق زیبای بهشت ایران است.
اینجا حریم یار است.
کسی که به این حریم سفر نکرده نمیداند این گوشه ی دنیا چه حس و حالی دارد.
حس وصل بودن به معدن مهربانی و عطوفت.
حس غلطیدن در آغوش یک پدر که سلطان عالم است.
حس پناه آوردن همچون آهوی هراسان به دامن منجی.
حس خوب زیارت مولانا علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
بیا همراه من به یکی از ستون های حرم تکیه زنیم و با آقایمان درد دل کنیم.
با آقای مهربانی که صدای ما را میشنود و سلام مان را پاسخ میدهد. با امام رئوفی که مکان ما را میبیند و ما را تفقد میکند.
زیرا خودشان میگویند:انهم یرون مقامی و یسمعون کلامی و یردون سلامی.
یعنی ایشان مقام ایستادن من را می بینند و صدایم را می شنوند و جواب سلام مرا می دهند.
این همان اقراری است که در اذن دخول حرم حضرتش میخوانی.
و چه زیباست اگر گوش دلمان شنوا باشد و صدای گرم او را بشنود که سلاممان را پاسخ میدهد.