غروب ادب
من اینجا نشسته بودم. همین جا. روی آخرین فرش پهن شده در صحن انقلاب اسلامی. کم کم هوا تاریک میشد و هر لحظه که صحنه ی پیش رویم تغییر میکرد ازش یک عکس میگرفتم. چقدر دلنشین است حرم آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
سر پست که ایستاده بودیم یک خانم خارجی با تومانینه آمد و رفت سمت اتاقک تحویل چادر و یک چادر گرفت و بدون اینکه با کسی صحبت کند آنرا به سر کشید. در دستش یک عصا بود. به راحتی راه نمیرفت. گمانم برای گرفتن شفا آمده بود. هرچه که بود خوب یاد گرفته بود که باید برای این آقای رئوف احترام قائل شود.
او برعکس خواهران چادری ام که یک عالمه آرایش کرده بودند خیلی ساده و بی رنگ و لعاب آمده بود پابوس.
لازم نیست مسلمان زاده باشی تا رسم زیارت را فرا بگیری. باید فقط با ادب باشی. همین!
پ.ن: غروب اولین روز خدمتم در حرم مطهر آقا جانم علی ابن موسی الرضا علیه السلام.