مهربان من!
09 اسفند 1396
وقتی میگوید:” بیا پاهای منو یه ماساژ بده” قند تو دلم آب میکنم. آخر تو این گیر و دار فرصتی دست میدهد تا پاهای خسته اش را ببوسم. گاهی وقتها غصه تو دلم سرازیر میشود از بس پاهایش خسته است.
پاهایش را که مالیدم دستهایش هم میآورد جلو. بعد میگوید:” دستت درد نکنه. چقدر کیف میده دختر آدم ماساژش بده. فقط پاهامو نبوس. باشه؟!” باشه میگویم ولی چه کسی میتواند از این فرصت شیرین استفاده نکند. دلش را نمیشکنم و بعد از ماساژ میروم و میلولم تو بغلش و سرم را تو آغوشش پنهان میکنم و به یاد کودکی هایم بوی تنش را نوش جان میکنم. او هم انگار نه انگار که بزرگ شدم. سرم را بغل میگیرد و میبوسد و با موهایم بازی میکند.
مامان مهربان من. یک کلیومتر هم از تو دور بودن دلم را غصه دار میکند. خدا سایه ات را روی سرم نگه دارد.