20 خرداد 1398
صورتش گرد افتاده بیرون. گونههایش تازه نمایان شده. چشمهایش برق میزند از شیطنت کودکانهاش. باید زودتر از این پردهی گیسوان پریشانش را کنار میزدم. بلند شده بودند. میخواستم ببرم پیش کاربلدش اما مثل همیشه گفتم خودم برایش بزنم بهتر است. دست سبک مادرانه… بیشتر »
نظر دهید »
09 اسفند 1396
وقتی میگوید:” بیا پاهای منو یه ماساژ بده” قند تو دلم آب میکنم. آخر تو این گیر و دار فرصتی دست میدهد تا پاهای خسته اش را ببوسم. گاهی وقتها غصه تو دلم سرازیر میشود از بس پاهایش خسته است. پاهایش را که مالیدم دستهایش هم میآورد جلو. بعد… بیشتر »
23 مهر 1396
دختر کوچکم حالا نزدیک سه سالش میشود. این روزها نگاه به دستان کوچک و پاهای ظریفش که میکنم گریه ام میگیرد. تازه عروسک بازی رایاد گرفته. بچه هایش را به آغوش میکشد و لالایی میخواند و نوازش شان میکند. وقت لالایی خواندنش روضه ی علی اصغر برای عروسکهایش… بیشتر »