همین هیبت و قیافه ی ما کافی بود برای اینکه متوجه شوند ما مسافریم اما تعجب کرده بودند که چطور با این همه فاصله از جاده مسافر این طرف ها پیدایش شده؟ وقتی ازشان پرسیدم وضوخانه کجاست خیلی طول کشید تا یکی از جوانها را پیدا کردند که بهمان جواب دهد.
نماز که تمام شد تک تک شان با ما مصافحه کردند و دست دادند و قبول باشه گفتند تا اینکه موقع خداحافظی یکی شان پرسید:” شما زائر امام رضایید؟” وقتی عزیز جواب مثبت داد دلهاشان پر کشید سمت حرم آقا و یکی یکی ازمان التماس دعا میگرفتند و قول سلام.
آقا جانم. نامت که بر روی مان مینشیند و عنوان زائر میگیریم برای همه ی مردم محترم میشویم. آبروی دو عالم آبروی گدایی که حالا پیک سلام ها شده است را بخر و ملتمسان دعا را حاجت روا بگردان.
خودش میگفت تا حالا فطیر نپختم اما عروسم که میپزد بهش کمک میکنم.برای همین میدانم چکار باید بکنم.
خوب بود که حرمت سادات خاله گفت بلد نیست وگرنه فکر میکردم سالیان سال است که فطیر میپزد. یادم نبود که خانم سوگولی خانه ی پدر و همسرش بوده و دست به سیاه و سفید نمیزده.
خدا رحمتش کند. هر کار که ازش طلب میکردی نمیگفت نه. میگفت بلد نیستم ولی سعی خودم را میکنم. لا اقل اگر نشد حسرت نمیخورم که ای کاش امتحانش میکردم.
نمیتوانم کلمه ی جالبی نیست. آدم اگر بخواهد همه چیز ممکن است. آخر گفته اند خواستن توانستن است پس نباید نا امید شد.
آمدم بروم رکوع که دیدم دخترک آمد یک راست ایستاد جلوی من. برای اینکه بتوانم بروم سجده تو همان راستا که ایستاده بودم یه قدم رفتم عقب. نمیدانستم فسقل شیطون برایم نقشه کشیده است.? همین که سرم رو گذاشتم روی مهر نشست روی گردنم?.
اینکه میگویند احکام مورد احتیاجتان را خوب بلد باشید بیراه نیست. خنده ام گرفته بود و نمیدانستم الان چکار کنم؟ هواسم رو که جمع کردم در یک لحظه همه ی کتاب احکام استاد فلاح زاده آمد جلوی چشمم.
خدا رو شکر که خندیدن بدون صدا نماز روباطل نمیکند. هواسم رو جمع کردم که یک وقت سرم رو که بلند کردم دوباره بی اختیار بر نگردد روی مهر که سجده ی اضافه حساب شود. رکعت آخر نماز بود و دلم نمیخواست خراب شود. یاد گرفتم آدم با وجود این فسقلی ها همیشه بایدحاضر و آماده باشد و احکامش را هم خوب به یاد داشته باشد.
زن و شوهر جوانی همسایه مان بودند. خانم همسایه مریض احوال بود. یک بیماری سعب العلاج داشت. نخاعش بر اثر یک بیماری نازک شده بود و او قادر نبود پاها و کمرش را تکان دهد. نفس هم به سختی میکشید.
فاطمه سادات عشق من بود. عشق همسرش امیر خان بود. عشق مادرش و تنها برادرش بود. و عشق همه ی دوستانی که او را میشناختند. البته نه به خاطر ترحم . او واقعا مهربان و دلسوز و خونگرم بود. در اوج درد هایش وقتی مهمان داشت با ایشان خوش و بش میکرد. وقتی که درد میکشید و از فرط درد گریه میکرد من هم با او گریه میکردم.
فاطمه سادات مثل خواهرم بود. مهربان و دلسوز و صمیمی.
صدیق خانم گفت: آقا جانم را خدا بیامرزد. قبل از اینکه شروع کنیم به خوردن یک خاطره از او تعریف کنم.
آقا جانم میگفت :صدیق همیشه گل هندوانه را بخور.
یکهو در یک عملیات انتهاری پرید و گل هندوانه را برید و نوش جان کرد تا مبادا وصیت آقا جان روی زمین بماند.?
هندوانه هیچ وقت نشان نمیدهد داخلش چگونه است. شاید بتوان فهمید هندوانه قرمز است یا سفید ولی آیا شیرین است یا بی مزه معلوم نمیکند.
بعضی ها میگویند ازدواج هندوانه ی در بسته است ولی من فکر نمیکنم اینطور باشد. اگر بلد باشی طرفت را تحلیل کنی هندوانه ی پاره را خواهی دید.
امروز یک هندوانه داشتیم.بی نهایت بی مزه ولی قرمز بود.
ظاهر زندگی دیگران شاید قرمز باشد ولی آیا باطنش هم شیرین است؟
هندوانه چقدر حرف با خودش دارد??
حتی میتوان گفت کاندیدای ریاست جمهوری هم یک هندوانه در بسته است.??
در این انتخابات بیایید تحلیل گری هندوانه ای را بیاموزیم شاید بتوانیم کاندیدایی بهتر برای رئیس جمهور شدن انتخاب کنیم.
آستانه ی امامزاده سید علی اشرف . سمنان.
در راه رسین به مشهد وقت نماز ظهر شد.
نمازخانه های بین راهی شلوغند برای همین سرویس ها گاهی وقت ها باب میل آدم وسواسی نمیشود.
همین امر باعث شد به زیارت این آقای جلیل القدر هم مشرف شویم.
جایی دنج و زیبا و آرام در یکی از میادین شهر.
راستش آدرسش رو درست یاد نگرفتم ولی خیلی لذت بردم از این مکان.
یه روحانی محترم هم اونجا مشغول تبلیغ و جذب کودکان بودند که محبت کردند و به دختران ما هدایایی دادند.
اینجا هم مقصد گردش گری زیبایی است.
این هم نمایی از داخل حرم منور این امام زاده بزرگوار تقدیم به شما
یه جای دنج تو حرم امام رئوف.
زیر زمین حرم رضوی پشت نزدیک ترین مکان به قبر منور مولا علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
اینجا سقفی است که دلهای عاشق زیر آن جمع میشوند.
اینجا طاق زیبای بهشت ایران است.
اینجا حریم یار است.
کسی که به این حریم سفر نکرده نمیداند این گوشه ی دنیا چه حس و حالی دارد.
حس وصل بودن به معدن مهربانی و عطوفت.
حس غلطیدن در آغوش یک پدر که سلطان عالم است.
حس پناه آوردن همچون آهوی هراسان به دامن منجی.
حس خوب زیارت مولانا علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
بیا همراه من به یکی از ستون های حرم تکیه زنیم و با آقایمان درد دل کنیم.
با آقای مهربانی که صدای ما را میشنود و سلام مان را پاسخ میدهد. با امام رئوفی که مکان ما را میبیند و ما را تفقد میکند.
زیرا خودشان میگویند:انهم یرون مقامی و یسمعون کلامی و یردون سلامی.
یعنی ایشان مقام ایستادن من را می بینند و صدایم را می شنوند و جواب سلام مرا می دهند.
این همان اقراری است که در اذن دخول حرم حضرتش میخوانی.
و چه زیباست اگر گوش دلمان شنوا باشد و صدای گرم او را بشنود که سلاممان را پاسخ میدهد.
امروز یه روز جالب بود برای من.
صبح وقتی با استاد مسعودی قرار میزاشتم که برم دنبالشون نمیدونستم که ایشون از من زرنگ ترن. آخه خودشون با تاکسی تشریف آوردن و من رفتم از سر کوچه آوردمشون تا مدرسه?
بهشون البته گفتم پیاده روی داره ولی نگفتم پیاده روی از اونجا که من سوارشون کردم کلا ۵ دقیقه بود.?
عجب ها. خیلی روز جالبی بود.
یه دوست جدید پیدا کردم. البته اگر ایشون هم منو دوست خودشون به حساب بیارن.?
نشست خوب برگزار شد البته با حوصلگی استاد باعث این برگزاری خوب بود.
راستی بگم که فکر نکنین استاد خیلی سن بالاست ها???
بهتون نمیگم. چون این یه رازه.?