با صدای شیرین گنجشکها #منطق میخوانم. امروز امتحان دارم و درسهای زیادی هست که هنوز بلد نیستم. این هم که در تصویر میبینید دفتر و دستک طلبه های مجازی است. شرح درسها را مرور میکنم برای ساعتی بعد که باید بروم در پیشگاه برگه ی امتحانی و حساب پس بدهم.
چقدر امتحان دادن عبارت ترسناکی است. مخصوصا اگر این امتحان خدایی باشد و مصحح آن ذات باری تعالی. اصلا یک صدم هم بهت ارفاق نمیکند اگر بنده ی درس نخوانی بوده باشی. اما اگر درست را درست خواندی و اشتباه کردی جای جبران باقیست.
السلام علیک یا ابا عبد الله. دلم با این جملات آخر برایت تنگ شد مولای من. کارنامه ی پر از نمرات بدم که به دستم برسد فقط تو میتوانی مرا نجات دهی! امیدم را نا امید نگردان!
راحله خانم میگفت:” دوستم مهندسی شیمی خونده. بنده ی خدا از مادر پیرش مراقبت میکنه. تو خونه داره افسرده میشه با مادر پیرش. شوهر هم که نمیتونه بکنه چون سنش بالا رفته. یک کار خوب میتونی براش پیدا کنی؟"
دخترهای ترگل ورگلی که به خاطر درس خواندن خواستگاران خوب را رد کرده اند و حالا که سن شان بالا رفته و چروکیده شده اند نه شوهر دارند نه کار و کمکم دارند افسرده میشوند. این قصه ی این روزهای ماست با این سبک زندگی که غرب بهمان تحمیل کرده است. اینکه زن باید مترقی باشد!
تو اسلام نه اینکه برای آموختن زن ارزش قائل نباشند. اتفاقا حضرت زهرا سلام الله علیها خودشان کلاس درس و بحث داشتند و استاد قرآن و دین بودند. اتفاقا حضرت زینب سلام الله علیها شاگردان زیادی را تو کوفه تربیت کرده بودند. اتفاقا مادران ائمه همه شان اهل فضل و کمالات بودند. اما باید بین کارهای زندگی اهم و مهم کرد.
قبول دارم دختر خانه که باشی بهتر درس میخوانی. اما یک خانم همیشه وقت برای همسر بودن و مادر شدن ندارد. عمر زود میگذرد و صورت ماه و زیبا خیلی زود چروکیده و زمخت میشود.
با اینکه درس خواندن با دوتا بچه خیلی سخت است. با اینکه شاید همیشه وقت برای دلخوشی های دخترانه ام نداشته باشم. با اینکه شاید خیلی وقتها باید از خیلی چیزها به خاطر دخترهایم بگذرم. اما من امروزم را که مادر دوتا دختر هستم با روزهای مجردی ام معاوضه نمیکنم.
امشب قرار است میهمان بیاید. چند مهمان عزیز. امروز خیلی کار دارم.
باید رخت و لباسها را جمع و جور کنم. زمینها را دستمال بکشم. جارو کنم. گردگیری آینه ها یادم نرود؟! خیلی به آینه ها حساس است؛ خیلی.
تر و تمیز و شام پخته با موهای مرتب و لباس قشنگ بنشینم تا بیایند. چقدر این انتظار شیرین است.
وای! یعنی میرسم همه ی کارها را تا شب تمام کنم؟ نکند دوباره نصف کارهایم بماند و سر برسند؟ چقدر کار دارم امروز!
خدایا! ماه رمضان آمد و یک چند روزی هم از آن رد شد. من درست و حسابی آماده نشده بودم. ماه تو آمده و خودش دارد مرا کمک میکند که مهمانی خوب به سر برسد. اما شبهای قدر نزدیک است. همان مهمان مهم که باهاش رودربایستی دارم. کاش تا او برسد آماده شده باشم.
دلم برای شبهای رفته تنگ شده و میخواهم شبهای مانده زودتر برسند. آخر دلم لک زده برای شبهای قدر. برای جوشن کبیرهای دسته جمعی. برای روضه ی اباعبد الله علیه السلام.
دور همی دیشب تمام شد و آقای مدیری به عنوان آخرین کلام آخرین برنامه ی دور همی گفت:” در این ۵۰ سال عمرم سعی کردم همیشه طرف مردم باشم و حرفهایشان را بشنوم و به گوش مسئولان برسانم.”
برای من چند تا سوال پیش آمده
طرف مردم و طرف دولت و طرف مسئولان داریم؟
داریم؟ نداریم؟
با اینکه حرف او درست است اما واقعا جای تاسف است. مسئولان ما طرف مردم نیستند. طرف یک قشر مرفه و سرمایه دار هستند. مسئولان ما طرف پول را گرفته اند. طرف غرب را. طرف آن طرفی که مخالف مردم است. مردم واقعا مظلوم واقع شده اند.
اما این مردم که خودشان این مسئولان را انتخاب کردند و در راس امور گذاشتند خودشان کدام طرفی هستند؟ طرف مردم؟ طرف دولت؟ طرف آن طرف که باقی مردم نیستند؟ واقعا کدام طرف؟
اگر کار ما به جایی رسیده که ما با دولت در دو سمت و سو هستیم پس کی این مسئولان را روی کار آورده؟ اون ور آبی ها؟ آن مردمی که آن طرف با مسئولان همراه هستند؟ یا کی؟
اصولا مردم چه کسانی هستند که دولت با رای مردم میآید سر کار ولی ضد مردم است؟
هر وقت به نتیجه رسیدم به شما هم میگویم
اما انصافا مدیری طرف مردم است. این را قبول دارم. البته نه آن مردمی که طرف دولت اند.
“تلوزیون دارد ما را به سمتی میبرد که بی ادبی و حرف زشت برای مردم عادی شود. به اسم شوخی و خنده هر چقدر که بخواهند حرفهای رکیک را به خورد مردم میدهند. معلوم نیست دست اندر کاران تلوزیون چه در سر دارند.”
اینها حرفهای یک کارشناس رسانه یا یک دکترای جامعه شناسی نیست. حرفهای یک پدر جوان با تحصیلات دیپلم است. پدری که نگران است بچه هایش بی ادب بار بیایند.
تلوزیون چند وقتی هست همینطور خط قرمزها را زیر پا میگذارد. همین طور فرهنگ سازی میکند به فرهنگ زشت غربی و کسی نیست جلودارش شود.
سلام مولای مهربان غزلهای عاشقی.
شیرین ترین ترانه ی شبهای عاشقی
نامت بلند و قامت سروت همیشه سبز
غمگین ترین ترانه ی دیوان عاشقی
آقا جان.
دلتنگ نبودنت بودم و حرفها کنار هم نشست.
اللهم عجل لولیک الفرج
دوم دبیرستان که بودیم تو درس زیست شناسی هرم جمعیت را بررسی میکردیم. در طی عمرم به اندازه ی آن یک ماه توهین نشنیده بودم. معلم زیست شناسی مان از اول تا آخر کلاس میگفت:"شما دهه ی شصتی ها هرم جمعیت را خراب کردید. هرم قبل و بعد از شما خوب و قشنگ پیش میرفت.”
خانم میگفت:” دهه ی شصتی ها با شروع مدرسه رفتن شون مملکت رو دچار معضل کمبود کلاس کردند و هر دوره که بالا میرن وضع بدتر میشه. بعد از اینکه بزرگ بشن هم معضل کار و ازدواج و مسکن تو مملکت درست میکنند چون مملکت توانایی اداره ی این حجم از جمعیت که یکهو هرم جمعیت را منفجر کرده نداشته و ندارد.”
خانم یک حرف دیگر هم میزد. میگفت:” تازه این دهه شصتی ها اگر بچه دار شوند وضع از اینی که هست بدتر هم خواهد شد. یک شکم بزرگ دیگه تو هرم جمعیت ایجاد میشه که اونم برای کشور یک مشکل بزرگ برای آینده است.”
همیشه آخر حرفش هم میگفت:” شما دهه شصتی ها پیر که بشوید مملکت را فلج میکنید. آخر شماها تعدادتان خیلی زیاد هست و دولت از پس هزینه های مستمری شماها بر نمیآید. به علاوه کشور که کل جمعیتش پیر شده در آن زمان احتیاج به نیروی کار پیدا خواهد کرد. در کل به این نتیجه میرسیم که شما دهه ی شصتی ها مملکت رو فلج کرده و خواهید کرد.”
معاون اول رییس جمهور که درباره ی ما دهه شصتی ها حرف زد یاد آن معلم زیست شناسی مان افتادم اما نفهمیدم پس این دولت کی میخواهد عرضه دار شود مشکلات ما دهه شصتی ها که نصف بیشتر جمعیت کشور را تشکیل میدهیم برطرف کند؟ کی قرار هست تو این کشور فرصت جمعیت بالای جوان و مستعد و پرشور و انقلابی جدی گرفته شود؟ تا کی قرار است دهه ی بیستی ها و دهه ی سی برای یک مملکت پر از جوان تصمیم بگیرند؟
خوب است آدم وقتی میداند یک تهدید برای آینده اش دارد که حتما به زودی محقق میشود از امروز به فکر آینده اش باشد.
ما دهه ی شصتی ها سرنوشت ساز این مملکت خواهیم بود. الان فعالان فرهنگی و اقتصادی هستیم و کودکان مان اینده سازان این مملکت هستند. ما از الان باید نسل آینده ی مدیران کشور را تربیت کنیم.
مولای خوب غزلهای من سلام
آبی ترین ترانه ی دنیای من سلام
نامت بلند و راهت همیشه سبز
شیرین ترین ترانه ی دنیای من سلام
آقا جانم یا صاحب الزمان.
غروب روز جمعه است و من باز بی تو سخت دلگیرم.
این صفحه را تقدیم میکنم به نگاه گرم و پر محبت شما مولای زیبای غزلهای عاشقانه ام
ممنون که به اینجا هم سری زدید
یا علی
بهشون که میگم:” عکس های بی حجاب تونو یه وقت تو پروفایلتون نذارید!؟” با اطمینان خاطر میگن:” نه بابا! ما رو چی فرض کردی؟ ما برامون حجابمون اهمیت داره.” اونوقت میرم تو اینیستاگرام میبینم عکس بد حجابشون رو اونجا گذاشتند تو پروفایل شون.
آخه اقلا حرف تون با عمل تون یکی باشه بد نیست ها! اینیستاگرام یک شبکه ی اجتماعی است که مخاطبان شما را به بقیه ی مخاطبانتان پیشنهاد میکند. یعنی مثلا شاید شماره تماس شما تو گوشی من نباشد ولی تو گوشی خواهرم هست. من میتوانم صفحه ی شما را ببینم. البته اگر بسته باشد فقط پروفایلتان معلوم میشود. بنابر این اقلا در انتخاب پروفایل دقت کنید.
همه چیز با هم درآمیخته و کلا همه چیز به هم گره خورده. گره کور.
سانچی هشت روز در آتش سوخت و آخر غرق شد اما رییس جمهور محترم ما دیروز دغدغه شان برجام بود و فرمودند اثرات برجام الی یوم القیامه باقی خواهد ماند. مردم مملکت هم مهمترین مسئله ی روزشان این بود که تلگرام رفع فیلتر شد. علما سرگرم پاسخ دادن به شبهه ی جدید جناب رییس جمهور درباره ی حق اعتراض نسبت به ائمه ی معصومین علیه السلام بودند و حالا خورشید در فکر هدیه کردن وانت بار به یک خانواده ی نیازمند.
خیلی کارها تو هم گره خورده. مانده ام این همه فکر را باید چطور تو مغزم جا بدهم.
سانچی. شاید انقدر ملموس نبودی که مثل پلاسکو برایت مردم نگران باشند اما حالا تو هم تو تقویم برای خودت جا پیدا کردی و مهم شدی. تقصیر تو نیست که مملکت به فکر تو نیست. تقصیر تلگرام است.
خیلی دلم میخواست من هم پیام تسلیتم را به خانواده های داغدار سانچی برسانم اما تریبون من انقدرها توان ندارد.
خدا رحمت کند عزیزانمان در نفت کش سانچی و خدا صبر دهد خانواده های داغدارشان را.
و تو را می سپارم به دامان دریا….
یکی شان در گوش راستم جیغ میکشد و یکی شان تو گوش چپم هوار میکند که:” تو رو خدا جیغ نزن"
حالا که جیغ و دادهایشان تمام شده یکی شان میگوید:” مامان برام پاخ خُن میخری با مداد؟” و این یکی میگوید:” الان بهت نشون میدم صبر کن!”
دعوا بالا گرفته حسابی و من در وسط معرکه دراز کشیده ام و دارم به مسائل سیاسی دنیا فکر میکنم.
هزار بار به این دختر گفتم وقتی میبینی کاری که دوست نداری انجام میدهد فقط بهش محل نگذار و برو تو اتاقت. باید درباره ی ترامپ هم همین کار رو بکنیم. بعد از اینکه دهن کجی کرد و حرف اضافه زد باید همون روز اول از برجام در میآمدیم بیرون. حالا اون طرف دنیا وایساده و مثل پسرهای بی ادب هی لیچار بارمان میکند و زبان درازی.
هرچی لی لی به لالای دختر کوچولو میگذارم دُم درآورده و طفلک بیچاره دختر بزرگتر را میزند. باید ببرم تحریمش کنم تا درس عبرتی بشود برای آمریکا.
حالا البته یک ساعت دیگر که دعواها بخوابد هم را در آغوش میکشند و میخوابند ولی خدا نکند عاقبت ما با ترامپ هم این چنین باشد.
آدم حرصش میگرد!
چهارتا لات بی سروپا و چهارتا مست لا یعقل نشسته اند آن طرف دنیا و لنگشان را دراز میکنند و به بچه های مملکت ما خط میدهند که بروید بانک و مسجد و حسینیه آتش بزنید. برای اینکه حکومت شما همه ی پولش را خرج سوریه و عراق کرده و حالا از جیب شما میبُرد که ببرد آنجا خرج کند. باید به این حرافها گفت:” ما از ارزشهای خودمان در آنجا دفاع کردیم. از تمامیت عرضی خودمان. و به کسی مربوط نیست که درباره اش نظر بدهد.”
یک سردار در دنیا داریم که هیچ کس جرات ندارد به خاطر او به مردم کشور ما بگوید بالای چشمت ابروست. بعد یک سری آدم بی مصرف نشسته اند و میگویند او را باید تحریم کرد. او به کشور صدمه ی مالی وارد کرده. یادشان رفته که داعش تا مجلس ما آمد و اگر آنها نبودند داعش تا الان حتما کل کشور را به آتش کشیده بود.
اینکه ما تو کشور خودمان چطور زندگی میکنیم نه به مریم رجوی مربوط است نه ترامپ نه شاهزاده ی عربستان و نه حتی به محمد حسینی. خودمان خوب میدانیم چطور هم وطن ناراحت مان را آرام کنیم و گره از زندگی اش بگشاییم.
یک حرفی را چند وقتی هست میخواهم بگویم.
به نظر من مردم ما نباید منتظر باشند دولت برایشان کاری انجام دهد. اینکه فقیر و گرسنه تو کشور ما زیاد است عاملش خود ما مردم هستیم. در زمان ظهور حضرت ولی عصر صلوات الله علیه یک نفر فقیر پیدا نخواهد شد که بتوانند بهش زکات اموالشان را پرداخت کنند. چرا؟ تا حالا بهش فکر کرده اید؟
برای اینکه در آن زمان مردم ایمان بیشتری خواهند داشت و خودشان بدون اینکه کسی زورشان کند خمس و زکات اموالشان را میپردازند. به همین خاطر دیگر فقیری باقی نمی ماند. این میشود که در احادیث آمده:” به فقرا التماس میکنند که زکاتشان را بپذیرند. اما کسی نیست که فقیر باشد که مستحق زکات باشد.”
اینکه مردم فقیر هر روز فقیر تر میشوند برای این است که مردم به وظیفه شان عمل نمیکنند. وظیفه ی ما مردم چیست؟
۱. حتی وقتی کم روزی میشویم باید صدقه بدهیم تا خدا روزی مان را افزایش دهد.
۲. خمس مالمان را باید بپردازیم. حتی اگر مبلغ ناچیزی برای مواد غذایی باشد.
۳. از دادن زکات شانه خالی نکنیم. طلا و نقره هایی که زنان از خودشان آویزان میکنند هم ممکن است خمس و زکات بهشان تعلق بگیرد.
۴. از دارایی خودمان باید دست دیگر شیعیان را بگیریم نه اینکه پولهایمان را خرج سگ و گربه هایمان کنیم.
۵. برای جوانها شغل ایجاد کنیم. با دادن وام های بدون بهره برای راه انداختن کار. با دست یا زبان یا آبرو.
همه ی ما به هم پیوسته ایم. هیچ وقت یکی مان از دیگری بی نیاز نبوده و نیست. بیایید انتظار بیخود از دولت را کنار بگذاریم و به وظیفه ی خودمان عمل کنیم. آمدن امام زمان علیه السلام نزدیک نمیشود مگر وقتی که ما به یکدیگر رحم کنیم و آماده ی حکومت مهدوی شویم.
این اولین باری نیست که این غُصّه را بازگو میکنم اما برای بار هزارم این گلایه هایم را بخوانید.
داشتم تو اینستاگرام پستهای عمومی را چک میکردم که به عکس یک دختر جوان برخوردم که شبیه عروسک های سفالی انگلیسی بود. راستش اول فکر کردم واقعا عروسک هست. این شد که رفتم داخل پیجش و دیدم زیر همان عکس حدود ۱۳۰ کامنت درج شده بود.
خوب خیلی هم حدس زدنش کار مشکلی نیست. کامنتها را آقایان جوان گذاشته بودند و همه لب و چشم و خوشگلی دختر خانم محجبه ی چادری سادات را ستایش کرده بودند. دیگر نگویم چه سخنان رکیکی آن زیر ها نوشته بودند، اینها را قلم بگیرید.
جالب تر این بود که زیر همه ی پستهایی که عکس خودش را منتشر کرده همین جمع اراجیف گذاشته بودند و اودر وصف زیبایی خودش گفته بود سیرت زیبا بهتر از صورت زیباست. البته از کامنتها و متلکهای جوانان هم سخت ناراحت بود. به خیالش هرکس به انتشار تصاویرش خورده میگرد حتما حسادتش گل کرده است.
خوب نمیدانم چه کسی به این خانمهای چادری تو اینستاگرام گفته است اگر خودت را به نمایش عموم بگذاری حتما تبلیغ چادر کرده ای اما هرکس این ایده را داده اصلا فکر جالبی نکرده است.
تبرج جاهلیت دوم همین است که چادر سرت کنی و خودت را بیارایی بعد عکس مبسوطی از چهره ی معصومانه ی زیبایت بگیری و بگذاری تو پیج اینستاگرامت. آن وقت جوانها هم بیایند برایت کف و سوت بزنند و زیبایی هایت را با آن چادر تحسین کنند.
متاسفم برای شوهران بیغیرت این حوریان مسلمان به ضاهر مومن ریاکار که فضا را برای زنانشان فراهم میکنند که جوانهای مردم را گمراه کنند.
آخر صحبتهای دکتر عزیزی رسیدیم به بحث شان. همین یک ربع برایمان کفایت میکرد که بارمان را ببندیم. مثل همیشه فرمودند:” خانه هاتونو وقف حضرت زهرا سلام الله علیها کنید و نیت کنید و به خانم بگید شما حرم نداری. از این به بعد خونه ی من حرم شما باشه. هرکاری هم تو خونه انجام دادین به نیت حضرت زهرا سلام الله علیها انجام بدید.” دوباره فاطمیه نزدیک است. باید بروم یک پرچم مشکی فاطمیه برای حرم خانم جان تهیه کنم!
اما استاد این جلسه یک حرف دیگر هم زد که دل من را آتش زد. گفت:” تو دعاهاتون از خدا نخواین که آقا رو ببینید. فوقش آقا رو هم دیدین بعدش چی؟ تو یک جلسه ی دیدار با رهبری هزاران نفر درحال دیدار آقا هستند. همه شان آقا را میبینند اما در اون وسط جمعیت آقا یکی را صدا بزند و بگوید بیا جلو! بعد چفیه اش را دربیاورد بدهد به او. این چقدر با هم فرق میکند؟! به آقا بگویید آقا جان. وسط این همه آدم منو ببین!”
آقا جانم!
آخر روی سیاهم که دیدن ندارد. دل سرگردان و حیران از گناهم. اما دلم خوش است که آقایم کریم است. آقاجان! وسط این همه آدم که تو شهر من هستند من را ببین که دیدن تو با دیدن همه عالم فرق میکند. لا اقل شاید نگاه گرم و مهربانت به وجود سراپا تقصیرم بیافتد من هم هدایت شوم.
اما شاید اتفاقا باید خودم را از دید آقاجانم پنهان کنم؟ آیا انتظاراتش را براورده کردم که حالا منتظر باشم نگاهش را سوی من بگرداند؟ شاید آقاجانم هر هفته که نامه ی اعمالم را میبرند نزدش با خودش نچ نچ میکند و خطاب به من میگوید:” تو دیگه چرا؟ تو که نام سربازی ما رو یدک میکشی!”
آقا جانم. دلم برای لحظه لحظه بودن با شما تنگ شده. اما روی دیدارت را هم ندارم. از خودم راضی نیستم چون به آنچه وظیفه ام بود درست عمل نکردم. فقط تنها چیزی که دارم بگویم این است:
آقا جان. اگر چشم مهربانت سوی من خطاکار افتاد فقط من را ببخش که دلت را خون کردم. شما آقای کریم هستی. مولای مهربان به کنیز خطا کارش رحم میکند. آخر خدای عزوجل فرموده است:” ارحم ترحم”
هر دم از این باغ بری میرسد. شایدم بشه گفت یک کلمه از زبان مادر عروس بشنوید.
هرچند وقت یکبار سیاسیون باید یک حرفی بگویند که مردم مطمئن شوند اینها حتما مشکل دارند. اگرنه روزشان شب نمیشود. یک روز گیر میدهند به شیعه و سنی. یک روز به کرد و ترک و لر و فارس. یک روز به نیروهای نظامی و انتظامی با حقوقدانان و حالا امروز نوبت حوزه و دانشگاه است.
تو دانشگاه به اندازه ی حوزه های علمیه آزادی نیست. خوب اگر آزادی تو دانشگاه نیست چون دانشگاه را دولت اداره میکند و دولت هم که به خودش خیانت نمیکند. از قدیم گفته اند چاقو که دسته ی خودش را نمیبره. میبُره؟ حوزه های علمیه برای همین از طرف دولت تغذیه نمیشودکه بتواند مستقل باشد. بتواند هر وقت کژی دید راه راست را نشان دهد. بتواند هر وقت کسی پایش را کج گذاشت راستش کند. حوزه ها آزادی دارند چون دولتی نیستند.
دانشگاه هم اگر بخواهد آزاد باشد باید از زیر یوق دولت خودش را بیرون بکشد. اما انصافا دانشجوهای کشور ما هر کجا هستند حرفشان را میزنند. اتفاقا حوزه و دانشگاه یکجا با هم توافق دارند و آن هم وقتی هست که هرکدام شان که حرف بزند بهشان میگویند بی سواد بی شناسنامه. اینجا فکر کنم همیشه عدالت برقرار است.
خیلی روز هست که دست ودلم به نوشتن نمیرود. یعنی هرکار میکنم بنویسم شدنی نیست. خیلی بد است که آدم هیچ فکری توسرش نباشد که بخواهد بهش فکر کند یا درباره اش بنویسد. آدم خسته میشود از ننوشتن!
به نظرم کتاب خواندن و چیز نوشتن خودشان یک جور رزق معنوی هستند که اگر آدم بهشان اهمیت ندهد ممکن است از دست بروند.
امروز زن داداش میگفت حاجیه خانم مادرشان هر وقت میخواهد یک لباس جدید دست بگیرد برای بافتن، برایش صدقه میدهد که آن لباس به چشم نیاید و سبک باشد و زود تمام شود. حاج سعید حدادیان هم قدیم ترها میگفت:” برای اشک های چشم تان صدقه بدهید که خشک نشوند.” به نظرم برای همه ی رزق های معنوی مان صدقه لازمیم.
بیچاره اون که ندیده کربلاتو
بیچاره تر اون که دیده کربلاتو.
قبل از اینکه بروم کربلا درک درستی از زیارت اباعبد الله الحسین علیه السلام نداشتم. عاشق آقا بودم و هستم اما عظمت روح اباعبد الله الحسین علیه السلام را درک نمیکردم. یعنی الان هم هنوز به این درک نرسیده ام اما چشانم به دنیای بدون اباعبد الله باز شده و تازه فهمیدم چقدر تاحالا بدبخت بودم که نرفته بودم کربلا.
زیارت ائمه علیهم صلوات الله خیلی اهمیت دارد چرا که وقتی آدم در آن فضا قرار میگیرد جاذبه ی امامت او را به سمت خودش جذب میکند و هدایت میشود. حالا الان احساس میکنم یک چیز بزرگ در قلبم خالی است. حرم اباعبد الله الحسین علیه السلام و حرم بقیه ی عتبات مقدسه ی عراق. تا آدم در مسیر جاذبه شان قرار نگیرد درک نمیکند. تا آدم خودش آنجا نباشد متوجه نمیشود.
راستش را بگویم قشنگ فهمیدم چه کسی برایم این زیارت را امضا کرده بود. وقتی رسیدم به محضرش حسابی تحویلم گرفت.
شما خاندان کرم و کرامت هستید. لطف تان بینهایت است. این را هر کسی بهتان متوسل شده میفهمد.
بیخود نیست که هر کس از کربلا برمیگردد میخواهد هرساله به زیارت برود. یک بار که در جاذبهی حسینی قرار گرفتی دیگر دست خودت نیستی. کشیده میشوی سمت حسین علیه السلام.
وقتی وارد کربلا شدیم و در حدود حرم عباس علیه السلام قرار گرفتیم قلبم گرفتار کششی شد که بیقرار، مرا به سمت خودش میکشید. انقدر کشیده شدم به سمتش که نفهمیدم کی پنجرهی حرم را در آغوش کشیدم.
نمیدانم همه ی آنها که بار اول میآیند مجنون حسین علیه السلام میشوند یا فقط من اینگونه بودم؟ راه میرفتم مثل دیوانهها و حال خودم را نمیدانستم. روضه میخواندم و اشک ریزان میرفتم و فقط میرفتم؛ اما نمیدانستم کجا و چطور؟
حرم ابا عبد الله الحسین علیه السلام که رسیدم ناخودآگاه و بدون پیش زمینه رفتم کنار شش گوشه و با سیل جمعیت رسیدم به ارباب بیکفنم حسین علیه السلام. فقط یک چیز در ذهنم موج میزد:” علی الدنیا بعدک العفی یا علی! یا علی! یا علی! علی الدنیا بعدک العفی یا علی!”
انقدر دور حرم گشته بودم آخر از درد پا ساکن یک گوشهی حرم شدم و نتوانستم دیگر از جایم تکان بخورم. چه کشیدی اینجا عمه جانم زینب سلام الله علیها؟” نماز نشسته خواندن هم دارد؛ این غم که شما تحمل کردی. قدم به قدم سوختم و روضه خواندم و گریستم.
امروز از کربلا خارج شدیم. تا منتظر پر شدن ماشین بودیم هنوز نمیدانستم دارد چه اتفاقی میافتد. همین که ماشین از گاراژ خارج شد و مسیر مخالف حرم حسینی علیه السلام را در پیش گرفت دیدم قلبم از پشت کشیده میشود. انقدر که داشت ازسینه ام در میآمد. قلبم را جا گذاشتم در کربلا و آمدم. آقا حالا چطور دوریت را تحمل کنم؟
چند روزی هست که دارم خودم رو حاضر میکنم برای رفتن به زیارت. برای رفتن به دیار عاشقان. برای رفتن به کربلا!
اولش کارهای دخترهایم را انجام دادم. موهایشان را کوتاه کردم. لباسهای نو برایشان خریدم و کفشهایشان را عوض کردم. وقتی داشتم این کارها را انجام میدادم همش یاد مادر سادات فاطمه ی زهرا سلام الله علیها بودم.
شب های آخر بچه ها را حمام برد. موهای دخترها را شانه کرد. برای چند روز بچه ها نان پخت.
مادر جانم! یا فاطمه الزهراء!
چه رسم قشنگی بین مادرها گذاشتی. رسیدگی به امور فرزندان. اما آدم وقتی مشغول این کارها میشود دلش برای کودکانت کباب میشود.
خدایا!
دخترها را به خودت میسپارم و خودم را هم.
ممنون که اینجا هم سری زدید. یا علی