بسم الله
پرچم سیاه سادهای با نقش یا حسین روی پنجرهای که نرده آهنی زمختی داشت؛ کشیده شده بود. نگاهم به اطراف پرچم افتاد. با میخ و مقوا کوبیده شده بود روی دیوارهای کنار پنجره تا نشان بدهد صاحب این خانه هم حسینیست.
آه عمیقی از ته دلم کشیدم و یاد اربعین افتادم. یعنی امسال دوباره راه باز میشود؟ یعنی یک بار دیگر پایمان به حرم آقا میرسد؟ خاطرات اولین زیارت اربعین جلوی چشمهایم نمایان میشود. همینطور که زل زدهام به پرچمهای آویخته شده بر سر در خانهها؛ مرور میکنم چطور این راه را رفتم و برگشتم؟
قبل از رفتن باید بچهها را زفت و رفت میکردم. موهایشان را کوتاه کردم و یکی یک دست لباس نو برایشان خریدم. مقدار زیادی خوراکی برایشان گرفتم که توی خانه بهانه گیری نکنند و شب آخر هر دویشان را بردم حمام تا این چهار پنج روز که نیستم؛ خیلی چرک و کثیف نشوند. خودشان که درست و حسابی حمام نمیکنند. شب موهای دخترها را هم شانه کردم؛ در حالی که خودم داشتم از پا میافتادم. بچهها که خوابیدند یاد کارهای روزم افتادم و روضهی روز آخر حضرت زهرا سلامالله علیها برایم تداعی شد. خانه را جارو کرد و برای چند روز بچهها نان پخت. کودکانش را به حمام برد و موهای دخترها را شانه کرد. بچهها فکر میکردند مادر حالش خوب شده اما نشد.
غم توی دلم موج میزد. اصلا یادم رفته بود برای چه آمدهایم بیرون. پرچمهای روی در و دیوار مغازهها را نگاه میکردم و غرق در خاطرات خودم بودم.
روی یک پرچم نوشته بود:” جان به فدای لب عطشان تو یا حسین!"
تازه که رسیده بودیم کربلا آقا میثم ما را سر خیابان علقمی پیاده کرد. گفت راست این خیابان را که بگیرید؛ میرسید به حرم حضرت عباس علیه السلام. اینجا نزدیکترین راه به حرم هست. همان طور که قول داده بود ما را بهترین جای شهر پیاده کرد.
توی خاطراتم برگشتم عقبتر. اصلا چی شد که ما راهی شدیم کربلا؟ پول نداشتم. ویزا هم بعید بود گیرمان بیاید. گفتم هر طور شده باید امسال من هم با شما بیایم. اما قبول نمیکرد.
بچهها توی شبکه میگفتند تو کارت هدیه ۳۰۰ هزار تومن پول بوده. اما به نظرم میآمد اشتباه میکنند. شاید من درست ندیده بودم. اصلا این چند روز که از همایش آمدیم بهش نگاه هم نکرده بودم. از بچهها که پرسیدم همه گفتند مال آنها هم همین مقدار بوده. قند توی دلم آب شده بود. پول ویزای خودم که رسید هیچ؛ نصف پول ویزای همسرم هم جور شده بود. فورا خودم را رساندم دم دفتر خدمات زیارتی. روز آخر صدور ویزا بود.
وقت برای پیاده روی نداشتیم. آقا برای همین تعطیلات آخر هفته مرخصی دارد. من هم که تازه اولین بار هست میروم عراق. بهش گفته بودم باید همه جا مرا ببری زیارت. معلوم نیست باز هم قسمت من بشود این راه یا نه؟ اما وقت نبود. چاره نیست. باید قید پیاده روی را بزنی!
دور میدان میچرخیدیم تا به خروجی برسیم. پرچمهای عزا الحد لله در همه جا هست. امسال محرم پرشورتری داریم. خدا را شکر.
دلم گرفته. یاد زیارت اربعین هر لحظه مرا به یک سمتی میکشاند. گاهی سر باب السلام حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام ایستادهام؛ گاهی اول خیابان علقمی. شب تا صبح خواب درست و حسابی نکرده بودم. صبح هم که رفته بودیم حرم برای نماز. چشمم را هرچه التماس کردم توی راه نخوابد گوشش بدهکار نبود. گاهی وسط راه؛ بیدار میشدم و موکبها را میدیدم که یکی یکی جمع میشوند. اما هنوز جمعیتی سوی کربلا روانه بود. الحمد لله جا نمانده بودیم.
تو نجف به آقا میثم که مردی میان سال بود و کمی فارسی حرف میزد گفته بودیم:” نکند سر ما را کلاه بگذاری و تو گاراژهای بیرون شهر پیادهمان کنی؟!”
همانطور که عینک دودیاش را روی موهایش جا به جا میکرد گفت:” حالا که این طور گفتی من مهمان امام حسین علیه السلام را میبرم یک جا که دو قدم بیشتر تا حرم راه نرود. خیالتان راحت. بنشینید."
روی پل؛ اولین دیدار ما بود. قبل از اینکه نمای گنبد طلایی عباس علیه السلام نمایان بشود میثم گفت:” آماده باشید و سمت چپ خودتان را نگاه کنید. الان گنبد آقا پیدا میشود. و دستش را گذاشت روی سینهاش و خالصانه گفت: السلام علیک یا ساقی العطشی السلام علیک یا ابالفضل العباس!"
بند دلم پاره شد. چشمم به گنبد طلایی آقا گره خورده بود. داشت نفسم بند میآمد. یعنی بالاخره رسیدم کربلا؟! اشکها برای آمدن اجازه نمیگرفتند. پایین پل کنار خیابان علقمی پیادهمان کرد و گفت:” زائر حسین علیه السلام؛ مَرده و قولش. رسیدید حرم من هم یاد کنید."
اصلا نمیدانستم باید چکار کنم. بار اولی بود که آمده بودم و هیچ مداح و روضهخوان و بلد راهی نبود که بگوید کجا برو و چکار کن. همینطور رد عبور همسرم را گرفتم و پشت سرش به راه افتادم؛ در حالی که نمیتوانستم چشم از گنبد بردارم. باید از شر ساکها خلاص میشدیم. برای همین رسیدنمان به حرم کمی طول کشید.
هنوز به خانه نرسیدهایم. اصلا حواسم به حرفهای او نیست. میگوید این جوان که تازه از دنیا رفته علمکش هیات ما بود. حالا برایش علم گذاشتهاند.
چشمم به علم افتاده که پر سیاه عزا رویش نشسته. دوباره غرق میشوم در خاطرات اربعینی خودم. درست جلوی در ورودی حرم ایستاده بودم. نمیدانستم باید چکار کنم و کجا بروم. اما آنچه که به وضوح پیدا بود این بود که درست جلوی چشمهای من ضریح حضرت عباس علیه السلام قرار گرفته بود. نشستم زمین و سجده شکر به جا آوردم و راه افتادم. اشکهایم نمیآمد. بهت زده شده بودم. درست مثل سکینه سلام الله علیها وقتی سر بریدهی عمو را روی نیزه دیده بود. همینطور میرفتم جلو و اصلا نمیدانستم کجا میروم؟
دور ضریح فقط دو ردیف زائر هست. این روزهای ِخر ماه صفر؛ خوبیاش همین هست که هم ایام اربعینی آمدهای هم حرم شلوغ نیست. تلاش زیادی لازم نبود تا دستم به ضریح برسد. همین که جلو رفتم انگار کسی مرا کشید و چسباند به ضریح. صورت روی پنجرههای ضریح آقا گذاشتم و تا میتوانستم گریه کردم. تازه تمام روضههای سقا برایم زنده شده بود. تازه دلم داشت برای من روضه میخواند. هیچ کسی اما بهم تشر نمیزد که” خانم بسه. بیا کنار ما هم زیارت کنیم.” انگاری اینجا را برای من خالی کرده بودند. برای منی که روز تاسوعا به آقا گفته بودم:” امسال هم اگر کربلا به من ندهی آبرو برایم نمیماند. خواهش میکنم ازت. من با سختی وبلاگ عاشورا را برای تو به روز رسانی کردم. تو اگر مرا دعوت نکنی همه مرا سرزنش میکنند. نگذار بیآبروتر بشوم. نگذار این داغ بر دل من بماند تا آخر عمر” و اینجا جایی بود که دعوت شده بودم تا برایم جبران کنند.
جبران همه زخم زبانها که برای به روز رسانی وبلاگ عاشورا شنیده بودم.
جبران همه شب نخوابیدنهایم برای انتشار مطلب و پیگیری کار وبلاگ نویسهای دیگر.
جبران همهی گریههایم و التماسهایم برای اینکه این صفحه هر طور شده سر پا بماند.
من را اینجا دعوتم کرده بودند. این را فشار جمعیتی که مرا به زور به ضریح چسبانده بود داشت فریاد میکرد. من از بین دو ردیف زائر نمیتوانستم بیرون بیایم. برای بیشتر از ۵ دقیقه همانجا کنار سقا ایستاده بودم و اشک میریختم.
خیلی عجیب است.
تاحالا پیش نیامده بود برای کشیک رفتن تاخیر کنم. اما اینبار انگار یک طلسمی در کار افتاده. زود هم که راه میافتادم به انبوه جمعیت میرسیدم.
دو باری که من دیر کرده بودم همپاسم به پاسبخش گفته بود اصلا پیداش نیست. بار قبل هم دیر آمده. اما تو پاس سوم اینبار این من بودم که زودتر رسیدم و او یک ربع ساعت دیر رسیده بود. تازه نه دستمال با خودش آورده بود نه چوبپر.
اخطار گرفتم. به همین سادگی. چون اندازهی ده دقیقه دیر رسیدم سرِ پاس. ده دقیقه دیر رسیدن برایم گران تمام شد.
روزی که آتش جنگ در دشت کربلا بالاگرفته بود و همهی لشکر اباعبد الله الحسین علیه السلام شهید شده بودند، عدهای از یاران حضرت به معرکه رسیدند اما چه رسیدنی؟ آنها دیر رسیده بودند و سرها بالای نیزهها رفته بود.
خدایا! کاش در آن روزی که سرور و مولای ما حضرت صاحب العصر و الزمان علیه السلام قیام خود را آغاز میکنند؛ ما جزء السابقون السابقون باشیم. نه اینکه بعد از پایان هیاهو برسیم که حضورمان به درد مولایمان نخورد.
اسم خیابان، القمی بود. اولین بار میثم، راننده عرب، ما را برد سر آن خیابان پیاده کرد و گفت:” انتهای خیابان حرم حضرت عباس (ع)”
مثل جوجههایی که مادرشان را گم کرده باشند و تازه یافته باشند، با شوق به سمت حرم راه افتادیم. اشک بود که بیامان میآمد. عشق بود که بیاجازه موج میزد. تپش قلبهایمان تنها صدایی بود که میشنیدیم و او مثل همیشه جلوتر میرفت و من از پیش.
سرانداختن این جور مواقع میچسبد. همینطور مثل حر، سرت را پایین بیاندازی و خجالت بکشی نگاهت به گنبد و بارگاهش بیافتد. آخر او خدای غیرت است. جلوی مردانگیاش باید سربهزیر باشی.
اسم خیابان القمی بود. حفظ کردم همهی کوچههایش را تا وقتی دلم مثل همچین روزی برایش تنگ شد، چشمانم را ببندم و راهی آنجا شوم. کوچه پس کوچههایش بوی غریبی میدهد. به نظر میرسد میعادگاه همه ایرانیها همینجاست.
آرام آرام و قدم قدم به انتهای خیابان نزدیک میشدم. بار اولی بود که میرفتم. نمیدانستم حرم کدام سمت است. ولی او میدانست. نزدیک که شدیم برگشت پشت سرش مرا دید و گفت:” سرتو بلند کن ببین! حرم حضرت عباس(ع) اینجاست.”
قلبم به تلاطم افتاده بود. هنوز باورم نمیشود. من آنجا بودم. کربلا، خیابان القمی!
فخلع نعلیک. انک بالواد المقدس طوی.
این روزها خیلی خیلی به این جمله فکر میکنم. قبل از رفتن به سفر اربعین یاد سفر سال گذشته کردم و این افکار در ذهنم شروع شد تا رسیدم پشت در حرم ابالفضل العباس علیه السلام.
اصلا چرا فخلع نعلیک؟
طهارت بدنی و ذاتی خیلی مهم است. مخصوصا وقتی میخواهی خدمت ارباب و برادر ارجمندش برسی. وقتی درهای حرم را بسته دیدم و کفشهایی که ازم تحویل نمیگرفتند با خودم گفتم هنوز کار دارم تا به زیارت نائل شدن. تا زائر اباعبد الله شدن. تا یکبار دیگر کربلایی شدن.
وقتی نیست و من هنوز منتظرم این کفشها را یکی از من بگیرد و برایم نگه دارد تا من بروم زیارت. تازه حرم اباعبد الله علیه السلام هم مانده. یعنی میرسم زیارت کنم؟
کفشها را که رها کردم انگاری دلم از تعلقات خالی شد. دیگر فقط به رسیدن فکر میکردم. به محبوب که یک سالی هست ازش دور مانده ام. به عشق همه ی عمرم ابالفضل العباس علیه السلام. سال پیش که آمدم حرم تنها جایی که محکم به ضریح چسبیدم همینجا بود. یعنی موج زائرها مرا با خودش برد و رساند به ضریح. یک چند دقیقه ای آنجا بودم و اصلا نمیتوانستم از بین جمعیت خارج شوم. آنجا بود که یادم آمد روضه ی شب نهم حسینه مان حاجت روایم کرده. و شاید روضه هایی که برای مادرش در وبلاگ عاشورا گذاشتم.
یاد سفر قبلی یک لحظه از خاطرم محو نمیشود. در فکر خودم قوطه ور بودم که توی جمعیتی که داخل حرم میشدند گم شدم. با سیل جمعیت میرفتم و اینبار میدانستم کجا. باب الفرات! جایی که اولین بار تشنه ی حرم شدم.
راه زیارت برای خانمها بسته بود. تنها میشد زیر زمین حرم رفت برای زیارت. همراه جمعیتی که صلوات میفرستاد و اشک میریخت اشک میریختم و میرفتم. برای اینکه وقت نداشتم نمازهای زیارت را در راه میخواندم که بینصیب نمانم. مدام چشمم به ساعت بود. یعنی میرسم زیارت کنم؟
زیر زمین حرم هنوز سیمانی بود. با آن آبی که مدام میجوشد میشود فکرش را کرد که چرا سنگفرش نشده است. کف زمین را مشمی کشیده بودند و بعد فرش پهن کرده بودند. هنوز هم همان نقطه ی پارسالی داشت آب میجوشید و خانمها نشسته بودند و دستمالهای متبرکشان را سیراب میکردند. جمعیت را در ستونهای یک نفره از دو طرف راهی ضریح میکردند. دستم رسید به حرم. باورم نمیشد با این جمعیت شدنی باشد.
بیرون که آدم ساعت هنوز یک و نیم بود. یک ساعت و نیم تا ساعت قرارمان وقت بود. بین الحرمین فرش نداشت. اگرنه از همانجا پای برهنه تا حرم ثارالله میرفتم. اما چه کنم که این کفشها از من دل نمیکنند. وقتی رفتم سراغشان هنوز همانجا بودند.
#یاوران_زینب سلام الله علیها
وقتی رسیدم دم حرم حضرت ابالفضل العباس علیه السلام، نزدیک اذان ظهر بود. برای همین درهای حرم بسته بود و کفشداریها کفشها را قبول نمیکردند. هرچه کردیم که لا اقل کفشهایمان را بگیرید که ما با خیال راحت یک گوشه ای بایستیم و نماز بخوانیم قبول نکردند. فرمودند:” درهای حرم بسته شده و ما هم وقت استراحتمان شده. شما هم بروید نماز بخوانید تا شیفت ها عوض بشود.”
سر راه پله های حرم، خادمها مشغول پهن کردن موکت بودند که ما هم نماز جماعت بخوانیم. همانجا ایستادم به نماز. این کفشها برای خودش دردسری شده این روزهای اربعین.
نماز که تمام شد رفتم دوباره تلاش کنم بلکه این وصله های ناجورِ به زور به من چسبیده را بدهم و خودم را خلاص کنم که دیدم مداح جدیدی که این روزها صوت و فیلمش در همه جای فضای مجازی منتشر است آنجا ایستاده و مشغول خدمت به زائران حضرت ابالفضل العباس علیه السلام است.
از اینکه کفشداریاش جا نداشت تا کفشهای زائرها را بگیرد ناراحت بود. خیلی از زائرها عذرخواهی کرد. مدام لبهایش ذکر میگفت و در روی خانمها نگاه نمیکرد. نورانیت در چهره اش موج میزد. با همکارانش هم به عربی صحبت میکرد و میگفت:” اینها زائران اباعبد الله الحسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام هستند. مبادا بهشان رو ترش کنید.” اصلا یادم رفته بود برای چی آمده ام اینجا. محو رفتارش شده بودم.
وقتی فیلم مداحی معروفش را دیده بودم به همسرم گفته بودم:” این حرکات چیه این انجام میده موقع خوندن؟ ” و آن موقع وقتی سجده اش را بر روی پیشخوان کفشداری دیدم و بوسه ای که عاشقانه به خاک آنجا میزد از رویش شرمنده شدم. خلوص نیت و عشقش به اباعبد الله علیه السلام مثال زدنی بود. از رویش نور میبارید از بس خالص بود.
خلاصه با این اوضاع شلوغی حرم بیخیال کفشها شدم. گذاشتم شان توی یک کیسه فریزر که در کیفم بود و یک دستمال کاغذی برای نشانه گذاشتم داخلش و همانجا کنار دیوار رهایش کردم و رفتم. گفتم:” علی الله. فوقش میبرن از دستش خلاص میشم که منو رها نمیکنه.” مال دنیا عجب بیخود شیرین است. آدم دلش نمیآید از یک جفت کفش بگذرد. خدا به دادمان برسد روز قیامت با این علاقه هایمان. ?
پ.ن: برای اینکه بدانید کدام مداح عرب را میگویم یکی از مداحی هایش را برایتان اینجا گذاشتم. ببینید و اگر شما هم اشک ریختید برای من و این خادم درگاه ابالفضل العباس علیه السلام دعا کنید.
مطمئنم خلبان بد سلیقه بود. شاید هم دلش میخواست خودش را بیدین و ایمان نشان بدهد. اما بعید به نظر میرسد. آخر صبر کرد تا جماعت نماز صبحشان را بخوانند بعد از روی زمین بلند شد.
موقع پرواز دعای سفر خوانده نشد. مهماندارها هم حکم نماز صبح ما را نمیدانستند. یعنی نمیدانستند نماز صبح ما بعد از رسیدن به نجف چطور میشود؟ و آیا اینکه قبل از قضا شدنش به نجف میرسیم یا نه؟ تازه موقع خروج از خاک وطن اعلام نکردند ما از ایران عزیز خارج شدیم. آنوقت وقت رسیدنمان نماهنگ ایران من پخش میکردند. نه مطمئنم بیسلیقه بود. خلبان هواپیمای پارسال وقت رسیدن به نجف اعلام کرد یکبار به دور حرم شریف دور میزند تا همه ی مسافران حرم را ببینند. اما این خلبان… :(
بیسلیقگی آدم همینجاها خودش را نشان میدهد. آدم حتما نباید لباس شلخته بپوشد یا هواپیمای کثیف داشته باشد تا بیسلیقه نشان داده شود. همین که بلد نیست به علائق و اعتقادات مهمانهایش احترام شیرین بگذارد یعنی بیسلیقه است.