30 خرداد 1398
با اینکه خیلی از دستش دلخورم، وقتی میبینمش نمیتوانم خوشرو نباشم. اما واقعا از ته دلم از دستش ناراحتم. حتی دلم نمیخواهد دیگر تلفنش را از مسدودی دربیاورم. احساس میکنم خندهها و حرفهایش مصنوعی است. هر بار همین طور بیمقدمه وقتی ازش کاری میخواهم هرکجا تو… بیشتر »
نظر دهید »
20 خرداد 1398
صورتش گرد افتاده بیرون. گونههایش تازه نمایان شده. چشمهایش برق میزند از شیطنت کودکانهاش. باید زودتر از این پردهی گیسوان پریشانش را کنار میزدم. بلند شده بودند. میخواستم ببرم پیش کاربلدش اما مثل همیشه گفتم خودم برایش بزنم بهتر است. دست سبک مادرانه… بیشتر »
04 خرداد 1398
وقتی سفره افطار رو پهن کردم و همه چیز رو آماده کردم خودم هم نشستم پای سفره.با خودم فکر میکردم خدا را شکر که امسال هم رسید و من هم میهمان خوان کرم خدا شدم. امروز را توانستم روزه بگیرم؛ خدایا شکرت. بعد یک لحظه به خودم آمدم و گفتم:" من الان منتظرم اذان بده… بیشتر »
04 خرداد 1398
دیشب وقتی بچهها داشتند از آمریکا و افاضاتش حرف میزدند از ته دلش یک آه کشید و سگرمه در هم کرد و سرش را انداخت پایین و همین طور که با تسبیحش بازی میکرد با لحجه افغانی خودش گفت:" خدا نسل این آمریکا رو از زمین برداره که هرچی بدبختی تو دنیاست زیر سر ایناست… بیشتر »