30 مهر 1396
وقتی دوره ی راهنمایی بودم یک دوست داشتم که مادرش فیلیپینی بود و در زبان انگلیسی تبهر بالایی داشت. سید بود و چون من از بچگی سادات رو خیلی دوست داشتم به او هم یک علاقه ی خاصی پیدا کرده بودم. اسمش ثریا بود. من و فرزانه و ثریا سه تا دوست بودیم که همیشه با… بیشتر »
نظر دهید »
23 مهر 1396
دختر کوچکم حالا نزدیک سه سالش میشود. این روزها نگاه به دستان کوچک و پاهای ظریفش که میکنم گریه ام میگیرد. تازه عروسک بازی رایاد گرفته. بچه هایش را به آغوش میکشد و لالایی میخواند و نوازش شان میکند. وقت لالایی خواندنش روضه ی علی اصغر برای عروسکهایش… بیشتر »
22 مهر 1396
دیشب وقتی ترامپ حرف زد و همه جا گفتند چند دقیقه پیش ترامپ سخنرانی کرده با خودم گفتم لابد چه خبر شده!?? بعدا که حرفهاشو شنیدم چیز عجیب و تازه ای نبود!? با خودم گفتم یعنی حالا بعد چند ماه که خودشو زده به دیوونه بازی آخرش میخواست همین حرفهای کهنه ی ۴۰ سال… بیشتر »
19 مهر 1396
بعد از جنگ عراق باباجان رفته بود کربلا. کنار حرم مغازه ای هست که تبرکی حرم میفروشد. سنگهای کاشی کاری شده ی حیاط را که بازسازی کرده بودند تکه های شکسته اش را میفروختند. باباجان چند تکه از سنگهای حرم را خریده بود. همه شان اینجاست. تو حسینیه. یک تکه… بیشتر »
17 مهر 1396
السلام علیک یا صاحب الزمان بیشتر »
09 مهر 1396
یک درد و دل خواهرانه دارم که چند وقتی هست گوشه ی دلم نگهش داشته ام. یعنی نه میشود گفت و نه میشود که نگفت. چون دارد روز به روز بدتر میشود. نمیشود گفت چون این را دستمایه ی تمسخر دین خواهند کرد و نمیشود نگفت چون دارد انحراف ایجاد میشود. مجالس ائمه… بیشتر »
09 مهر 1396
یکی دو شبی هست که مامان جان حال ندار است. دیشب آبجی خانوم بالاخره مجبورش کرد که برود دکتر و آبجی کوچیکه بردش درمانگاه عمار. دختر طلا هم همراهشان رفته بود. دختر طلا تعریف میکرد:” خاله نمیدونی. یه پسره قمه زده بود، سرشو خون برداشته بود. اونوقت با… بیشتر »