سنگهای حرم
بعد از جنگ عراق باباجان رفته بود کربلا. کنار حرم مغازه ای هست که تبرکی حرم میفروشد. سنگهای کاشی کاری شده ی حیاط را که بازسازی کرده بودند تکه های شکسته اش را میفروختند. باباجان چند تکه از سنگهای حرم را خریده بود. همه شان اینجاست. تو حسینیه.
یک تکه از این سنگها را از مامان جان با التماس گرفته ام برای خودم تبرکی نگه دارم. هر وقت از حفاظش بیرون میآورم بوی غربتش همه جا را میگیرد. اشک را نا خود آگاه با خودش همراه میکند. دل را بیهوا دلتنگ ارباب میکند.
یکبار گذاشته بودمش کنار لبتابم که ازش عکس بگیرم و همینطور روی میز باقی مانده بود. عجیب دلم را آشوب حرمبرداشته بود. روزها گریه میکردم و روضه لازم بودم و شبها خواب حرم میدیدم.
یک تکه از کاشی های حرم با دل آدم چنین کند هوای حرمش، زمین کربلا، مکان حائل. آنها حتما دل آدم را خراب میکند.
آقاجان! کربلا ندیده، فقط حسرت میخورد. نه هیچ چیز دیگر!