دلتنگ بابا
دختر کوچکم حالا نزدیک سه سالش میشود. این روزها نگاه به دستان کوچک و پاهای ظریفش که میکنم گریه ام میگیرد.
تازه عروسک بازی رایاد گرفته. بچه هایش را به آغوش میکشد و لالایی میخواند و نوازش شان میکند. وقت لالایی خواندنش روضه ی علی اصغر برای عروسکهایش میخواند.
بابایش که از خانه میرود دنبالش گریه میکند. وقتی که بابا دیر میآید تلفن را برمیدارد و با او تلفنی صحبت میکند و میگوید:” بابا زودتر بیا. دلم برات تنگ شده” بچه تواین سن چه میداند بابا شهید شده و نمیآید یعنی چه؟
نیمه های شب خواب بابا را دید و ازخواب پرید. بهانه ی بابا گرفت. عمه جان هرکاری کرد نتوانست او را ساکت کند. یک بندگریه میکرد و میگفت:” بابامو میخوام” این وقت شب و این خرابه ی سوت و کور و تاریک یک بچه گریه سر دهد حتما صدایش به کاخ هم میرسد. آنوقت است که ظالم دستور دهد که :” خوب برایش ببرید تا ساکت شود.”
طفل معصوم ساکت شد اما چه ساکت شدنی؟ دخترها دیگر دلشان برای بابا تنگ نمیشود….