سفیر آقا
صدای زنگ شتر ها دارد به گوش میرسد. الان دیگر آقا به گوشش رسیده که سفیرش کشته شده اما بازهم میرود تا حجت را بر کوفیان تمام کند. مهربان تر از این است که روی ترش کند و بازگردد. شاید دلش میگوید دارم در مورد کوفیان زود قضاوت میکنم. شاید هم دلش نمیخواهد باور کند اینان که یک روز دوستان خوبش بوده اند حالا قصد جانش را کرده اند. دنیا چقدر نامرد است.
کوفه نیا حسین جان. اینجا کسی منتظر آمدنت نیست. اینها سفیرت را تحمل نکردند خودت که جای خود داری.
قافله سالار من!
کودکانت را این روزها مراقب باش. علی اصغرت را. رقیه ی سه ساله ات را. فرزندان برادرت را. یا شاید بهتر است بگویم همه ی کاروان بنی هاشم را. اینجا علی علیه السلام را برنتافت که حالا آغوش محبت برای طفل شیرخواره ی تو بگشاید. اینان زخم خورده ی بدر و حنین اند. اینان دلشان سنگ است. اینها تیر سه شعبه برای طفلت هدیه میآوردند. اینها…
اینها انگار همه شان مجاهد و معلم قرآن اند. دل من! اینها آدم حسابی بودند و با امام شان این چنین کردند. اینها فقط درست نفهمیدند که مسلم سفیر کیست.