زیرانداز
بسم الله
پایش را کرده بود توی یک کفش که:” هر طور شده زیرانداز سبز را بیاوریم. من از این صورتی خوشم نمیآید.”
هرچه میکردم زیر انداز سبز، کثیف شده باید شسته شود گوشش بدهکار نبود. مدام گریه میکرد. جیغ میکشید و فکر میکرد اگر تقلای زیادی بکند حتما حرف خودش را به کرسی مینشاند. اما فایده نداشت. زیر انداز سبز کثیف شده بود.
گاهی وقتها ما آدم بزرگها هم همینطوری بهانهگیر میشویم.
شبانه روز گریه میکنیم و از خدا همان زیر انداز دوست داشتنی خودمان را میخواهیم؛ غافل از اینکه آن کثیف شده و باعث بیماری است. آلوده است. استفاده از آن فعلا ممکن نیست. اما ما باز هم اصرار میکنیم.
در حین این همه اصرارهای بیمورد خودمان فراموش میکنیم ما یک زیرانداز دیگر هم داریم که از قضا تمیز هم هست اما فقط رنگش مورد علاقه ما نیست و شاید کمی کوچکتر است. فراموش میکنیم شکر همین نعمتهایی که داریم را بکنیم و برای رسیدن به آرزوهایمان صبر کنیم.
زندگی از همین نکتهها و مثالها درست شده. طول زندگی زیاد مهم نیست که چطور به سر میشود. مهم عرض آن است. این که این زمانی که دارم توی این دنیا زندگی میکنم؛ چقدر از نعمتهایش برای آیندهی دنیا و آخرتم استفاده کردم؟
اگر داشتم چطور از آن لذت ببرم و شکر گزار باشم؟ اگر نداشتم چطور از داشتههای دیگرم لذت ببرم و شادمان باشم؟
و این یعنی همان قناعت کردن.
اگر داشتههات رو بیشتر ببینی و برای داشتن آنها شکر کنی؛ خدا نداشتههایت را هم بهت خواهد داد. چون تو بلد هستی چطور از نعمتهای او استفاده کنی!