دریا و مرد غریب
امشب یکهو سر از دریا دراوردم. به خودم که آمدم در غروب داشتم دریا را طی میکردم و از ساحل دور میشدم. حس غریبی داشت.
لذت سواری کردن روی قایق و اینکه اینجا در وسط دریا از همه چیز رها میشوی و فقط خدا باقی میماند و بس! خیلی شیرین بود. یک لحظه با خودم گفتم:” بیخود نیست که ماهی گیرها دلشان میخواهد همیشه در دریا باشند.” آخر آرامش محض آنجا بود.
وسط دریا که رسیدیم قایقران گفت:” اینجا وسط آبه. من نگه میدارم اگر خواستید عکس بگیرید.” و ما هم خیلی محترمانه گفتیم:” ترسیدیم گوشیها مون بیافته تو آب. برای همین چیزی نداریم که باهاش عکس بگیریم.” و در نهایت فقط لذت بردیم و برگشتیم.
نمیدانم من خیلی فضایی ام یا همه وقتی به دریا نگاه میکنند یاد غربت امام غریب میافتند. یاد تنهایی مولایمان صاحب العصر و الزمان.
غروب بود و آفتاب رفته بود و دریا موج میزد و من یاد تنها ترین مرد دنیا بودم و به دریا نگاه میکردم.
آقا جانم یا صاحب الزمان! حال و روز من در این روزها این قطعه شعر معروف است:
” به صحرا بنگرم صحرا تو بینم.
به دریا بنگرم دریا تو بینم.
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت؛
به جز آن قامت رعنات نبینم.”
امشب فقط یک چیز از خدایم میخواهم. اللهم عجل لولیک الفرج!