آیینه ی خدا
دختر جوان لیس محکمی به بستنی کاکائویی اش میزد و به راهش ادامه میداد.
لحظه ای توجه ام را به خودش جلب کرد.
در افکار خودم غرق بودم و به یاد خاطرات پدرم از دوران سربازی اش افتاده بودم.
دخترم.
ما که سرباز بودیم فرمانده ی دژبانی به ما گفته بود : اگر در خیابان یکی از شما را ببینم که خوراکی میخورد و در انظار عمومی دهانش میجنبد باید برود انفرادی. اینکار قباحت دارد.
ما که سرباز بودیم و مرد به ما اینطور میگفتند. حالا ببین اگر یک زن در خیابان خوراکی بخورد چقدر قبیح است؟!
همینطور فکر میکردم و سخن پدرم در گوشم میپیچید.
نگاهی به اوضاع و احوالش انداختم.
روسری عقب رفته ی صورتی پررنگ.
موهای فر کوتاه.
مانتوی کوتاه که اندازه ی یک سارافن معمولی هم نبود.
نمیدانم این من هستم که او را نمیفهمم یا اوست که مرا درک نمیکند؟
با خودم میگویم:
قرار است من هم مانند #مادر دو عالم #آینه_خدا باشم؟