21 اسفند 1395
دختر جوان لیس محکمی به بستنی کاکائویی اش میزد و به راهش ادامه میداد.لحظه ای توجه ام را به خودش جلب کرد.در افکار خودم غرق بودم و به یاد خاطرات پدرم از دوران سربازی اش افتاده بودم.دخترم.ما که سرباز بودیم فرمانده ی دژبانی به ما گفته بود : اگر در خیابان یکی… بیشتر »
نظر دهید »