پدرم عشق من است
عصر خواب بودم که با صدای تلفنم از خواب پریدم.
وقتی دخترم گوشی ام را می آورد گفت :بابا جونه?
راستش هم خوشحال شدم هم نگران.
آخر بابا جونم وقتی نگران باشد به موبایلم زنگ میزند. ولی خوشحال بودم که بابا جونم باز هم با من تماس گرفتهاست.
_سلام بابا جون.
_سلام خوب هستین؟ زیارت قبول.
_الحمد لله. قسمت شما باشه ان شاء الله.
_شما الان کجایید؟
تعجب کردم. ما الان کجاییم؟ یعنی منظورشون چی هست که ما الان کجاییم؟
یک لحظه فکر کردم و متوجه شدم یه ماجرای نگران کننده برای پدرم پیش آمده که میپرسند: شما الان کجایید؟
_ما الان تو هتل هستیم. تو مشهد.تا فردا ظهر اینجاییم.
_خوب. بچه هات خوبن؟
_الحمد لله.
_ پس کاری نداری؟ التماس دعا.
_ ممنون باباجون. قسمت خودتون بشه زیارت ان شاء الله.
_ممنون. خداحافظ
_خداحافظ.
وقتی قطع کردم همسرم از اتاق آمد بیرون.
_کی بود؟ چی شده؟
_بابا جون بود. میپرسید شما الان کجایید؟ فکر کنم اتفاق بدی افتاده که نگران شده.
_شاید جاده تصادف شده؟
_نمیدونم.
همسرم یه چرخی توی تابناک زد و گفت:
_چند دقیقه پیش یه تصادف زنجیره ای تو محور شاهرود به مشهد اتفاق افتاده. خیلی تصادف بدی بوده مثل اینکه. بیخود نیست نگران شدن.
پدرم عشق من است. خیلی او را دوست دارم. انقدر که ندیدنش من را آزرده خاطر میکند. ایکاش راه نزدیک بود و من میتوانستم هر روز صبح به دیدارش برم.
پدرم همیشه نگران من است. وقتی تهران بودم یک روز در میان به بهانه ی دیدن دخترم به دیدنم می آمد.
پدرم عشق من است.
عشقی که به دو دنیا او را نمیدهم.
خدایا او و همه ی پدران شیعه را برای ما دختران، زنده و سلامت و پایدار نگه دار.