نگران نباش عزیزم
بسم الله
داشتیم با دوستان درباره مسالهای توی سالن مدرسه صحبت میکردیم که ناگهان صدای افتادن چیزی سکوت سالن را به هم ریخت.
برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. بچهی یکی از خواهرها بود. وقت شیطنت و بازیگوشی پایهی پردهی ویدئو پروژکتور را خم کرده بود و پرده افتاده بود روی زمین.
خیلی خیلی ترسیده بود.
تا نگاهش به من افتاد بغض کرد و گفت:” خاله ببخشید!”
ترس را که توی چشمهاش دیدم گفتم الانه است که قلبش بایستد. تعلل نکردم. دویدم و بدون توجه به چادرم که تو دست و پام گیر می کرد خودم را بهش رساندم و سرش را توی بغلم گرفتم و گفتم:” اشکال نداره عزیزم. همیشه این اتفاق میافته. منم هر بار خواستم بگذارمش بالا افتاده!”
دیدم تو بغلم که هست از جاش تکون نمیخوره اما قلبش تند میزنه. از نفس نفس زدنش معلوم بود که خیلی ترسیده.
همین طوری که به خودم چسبانده بودمش تا روی کسی را تماشا نکند و بترسد بردمش تا دفتر استراحتگاه اساتید و یک لیوان آب برایش گرفتم دادم خورد.
کمی که آرام شد ازش پرسیدم:” مامانت کجاست؟” با صدایی که هنوز کمی میلرزید گفت:” پایین کلاس داره!”
گفتم:” خبر داره شما اینجا هستی؟ بهش گفتی میایی بالا؟” گفت :” آره خاله.”
گفتم:” پس بیا پیش من بشین یه کم تا یه چیزی بدم حوصلهت سر نره تا کلاس مامان تموم بشه!”
از داخل کیفم یک جامدادی مداد رنگی ریز و درشت بیرون آوردم و یک دفتر و دادم تا نقاشی بکشد. بهش گفتم :"برام یه چیزی بکش ببینم چی بلدی؟ “
نگاهم را از رویش برداشتم و مشغول حرف و کار خودم شدم تا خیالش راحت بشود. کمی که نقاشی کرد گفت:” خاله من میرم پیش مامان.”
وقتی رفت تماشا کردم دیدم دخترک کوچکی با لباسهای رنگی نقاشی کرده!
امروز که اخبار را روشن کردم و گفت بچههایی که از جنگ ترسیده بودند و به بیمارستان پناهنده شده بودند حالا زیر خرورار خروار خاک، تکه پاره افتادهاند؛ قلبم آتش گرفت.
کاش یکی بود تک تکشان را در آغوش میکشید و میگفت:” هیچی نشده. همیشه این طور اتفاقاتی پیش میاد. اصلا نگران نباش!”