29 دی 1398
آقا جان دلم برای حرمتان تنگ شده است. برای ضریح مقدسی که چون نگین انگشتری در میان صحنها قرار گرفته است. برای هوای حریمتان.باید از راه دور هم که شده زیارتی بکنم. باید چشمانم را ببندم و اینبار، از بست نواب صفوی داخل شوم.ایکاش میشد چشمهایم را که باز می… بیشتر »
1 نظر
28 دی 1398
هرگاه دستش خالی میشد بیشتر صدقه میداد. انقدر که فکر میکردی گنج پیدا کرده در حالی که از همیشه محتاجتر بود. اما بعد از آن میدیدی واقعا انگار گنج پیدا کرده باشد؛ زندگیاش از این رو به آن رو میشد. همیشه برای ما عجیب بود که این چه عادتی است؟ تا اینکه… بیشتر »
10 دی 1398
غروبی یکهو یادم افتاد یک استیکر برای همچین روزهایی یک جایی قایم کرده بودم. چقدر خوب است بروم و پیدایش کنم ببینم چیچی بود؟! بعد متوجه شدم بخشی از یک دعا یا زیارتنامه هست به نام مَفجَعه. گفتم کاش بگردم ببینم این دعا باقیش کجاست؟ شاید بشود این شب میلادی… بیشتر »