17 مرداد 1396
تخم هندوانه افتاده بود کنار راه پله و فکر میکرد که دیگر آخر کار است. نا امید همان گوشه خوابیده بود و گریه میکرد. آخر به هیچ وجه امکان نداشت که بتواند بزرگ شود و مادر شود و هزاران بچه مثل خودش به دنیا بیاورد.
شب که خوابیده بود ناگهان باران بارید. با آب باران فرو رفت در زمین و پنهان شد.صبح که از خواب بیدار شده بود خودش را زیر خاک ها و سبز دیده بود. با خدای خودش گفت:” خدایا شکرت. تو هیچ کس را نا امید نمیکنی.ممنون که به من هم زندگی بخشیدی."
هندوانه ی کوچولو تازه متولد شده. زیر راه پله ی خانه ی روستایی. صاحب خانه که او را دید گل از گلش شکفت و رو به آسمان کرد و گفت:” خدا یا قدرت و کرامتت را شکر.”
نظر دهید »