09 مهر 1396
یکی دو شبی هست که مامان جان حال ندار است. دیشب آبجی خانوم بالاخره مجبورش کرد که برود دکتر و آبجی کوچیکه بردش درمانگاه عمار. دختر طلا هم همراهشان رفته بود. دختر طلا تعریف میکرد:” خاله نمیدونی. یه پسره قمه زده بود، سرشو خون برداشته بود. اونوقت با… بیشتر »
نظر دهید »