بسم الله
سریالهایی که تازگی تماشا کردم در زمینهی دین و خدایان بود. این که سریالهای کرهای هم مثل باقی فیلمهای آسیایی از دین سخن به میان آوردهاند یک چیز طبیعی است. ادیان همگی در آسیا شکل گرفتهاند. این قابل درک است که مردم این قاره بیشتر از دیگران درباره خدا بدانند و به آن فکر کنند. سنتها و رسوم مردم در زندگی روزمره گره بزرگی با ایدئولوژی و مکتب فکری و دین آنها خورده.
حالا خب توی سریالهای کرهای کم از این موارد نیست. منتها خدا توی این سریالها چطور معرفی میشود؟ خودش جای بحث دارد.
توی این مدت درباره شمنیزم مطالعه کردم. دربارهی جنگیرهای مسیحی خواندم. دربارهی اعتقادات بودایی مطالعه کردم. به خاطر تماشای دو سریال.
یکی سریال جزیره که داستان تناسخ یک شمن و نجات دنیا توسط او بود و سریال آیدول بهشتی که پیرامون برگزیدهی خدا در یک جهان موازی بود. که البته در انتها این خدا تو زرد از آب درامد و معلوم شد خودش شیطان است. بعد هم معلوم شد اصلا تواناییهای الهی نداشته اما روح خودش را در بدن زن و شوهری به ودیعه گذاشته بود و برگزیدهی خودش را خلق کرده بود. کاهن اعظمی که از روح شیطانی خدای ردرین به وجود آمده اما پاک و معصوم است و توانایی شفا دادن و مقابله با شیاطین را دارد.
ادیان ساختگی یک طرف ماجراست؛ مثل داستان آیدول بهشتی. اعتقاد به ادیانی مثل شمنیزم و بودا و نسخهی معیوبی از مسیحیت خودش چیز دیگری است. اما چیزی که هست این هست که در ابتدا به وجود یک خدا اذعان دارند اما در انتها مرگ آن خدا یا ناکارمدی او را نشان میدهند و یا اصالت را به انسان میدهند.
یعنی تهش همان امانیزم هست.
البته همه اینها تفکرات مردم کره نیست. کره جنوبی حاکمیت لائیک یعنی بیدینی دارد. دینها در کره مورد احترام هستند اما در مناسبات ورود داده نمیشوند. مذهب رسمی و دین رسمی هم که بر اساس آن قوانین زندگی مروم ترتیب اثر داده شده دین بودایی است. اما اکثریت مردم به بیخدایی یعنی آتئیست بودن اعتراف میکنند.
این که این دست تفکرات با سریالها وارد مغز بچههای ما بشود خطرناک است. باید درباره اینها با نوجوان زیاد صحبت کنید. بچه باید بداند خدا کیست و جایگاه پروردگار در زندگی خودش را درک کند و بعد دربارهی تفکرات مردم دنیا بداند تا بتواند به تعمیق باورهای دینی خودش کمک کند.
فقط این طوری هست که از پیمودن راه خطا میتوان جلوگیری کرد.
بسم الله
وقتی آدم خودش در حال محاسبه نفس نباشد و تو فاز اخلاق حسنه فرو نرفته باشد؛ قاعدتا قلمش هم نمی تواند این چیزها را بنویسد. قلم نویسنده وصل به روح اوست. روح که درگیر هرچیزی شد قلم آنها را به نمایش میگذارد.
روی این حساب بد بودن حال من کاملا پیداست. یعنی همین چیزها را که کنار هم میگذارم میدانم حالم خوب نیست. وقتی آدم روی خودش تمرکز ندارد یعنی میتواند روی معروف و منکری که میبیند درست تمرکز کند؟
من که بعید میدانم.
این چند روز که از شبکه فاصله گرفتم و دارم مثل همیشه از بالا بهش نگاه میکنم؛ یاد یک خواب میافتم که اوایل کارمان تو شبکه دیده بودم.
اوایل کاربری بود که مدام در حال انتشار مطالبی پیرامون احمد الحسن بود. تبلیغ او را انجام میداد. تمام افکارش را ریز به ریز شرح میداد و جواب سوالات بچهها پیرامون این شخصیت را هم میداد. منتها جانبدارانه و به سمت تبلیغ احمد الحسن.
یکی دو باری پستهاش را گزارش زدیم و حذف شد. آن زمان شبکه یک تیم رصد داشت. تعدادی از کاربران بودند که در طول شبانه روز مسئولیت بررسی مطالب را بر عهده داشتند. هر مطلبی که خلاف قوانین شبکه بود گزارش میزدند.
چند باری مطالب آن خانم را با تیم رصد گزارش زده بودیم و حذف شده بود. چند باری هم با او وارد بحث شدیم و او را مغلوب کردیم. چند باری هم جوابیه مطالبش را منتشر کردیم تا تفکراتش را از بین ببریم. اما فایده نداشت. دست آخر مجبورش کردیم از شبکه برود. با اعتراضهای مکرر. او هم گفت:” خدایا صدای افکار بعضی از مردم چرا خفه نمیشه؟!” و بعد شبکه را ترک کرد.
بعد از آن بود که خواب دیدم.
خواب دیدم یک استخر زیباست که آب زلال و مناسبی دارد که خانمها داخلش در حال شنا هستند و خوشند. اما خودم را با لباس انتظامات بیرون استخر میدیدم. تو وسط این استخر یک وقتی دیدم خانمی هست که گوشهای بیرون استخر ایستاده و از خانمها عکس میگیرد. پیدایش کردم و به زور از آن مکان اخراجش کردم. او هم موقع رفتن گفت:” بعدا میبینی که درباره من اشتباه میکردی!” گفتم:” قطعا درباره تو اشتباه نمیکنم. تو منافق هستی و باید از اینجا بروی. جای تو اینجا نیست!"
بیرونش که کردم رفتم از در دیگر استخر وارد شدم. دیدم بالای این استخری که آبش انقدر روشن و قشنگ هست یک رودخانه پر از لجن و گل و لای هست. این آب هست که داخل استخر میرود.
جلوتر که رفتم دیدم در ورودی استخر چند لایه از صافی برای تصفیه آب گذاشته شده اما خودش به تنهایی نمیتواند این آلودگیها را تصفیه کند. برای همین چندتا از خواهرها سر شاهراه لولهی آب ورودی به استخر نشستهاند و سنگ و گل و خاشاک و زباله؛ هرچیزی که توی این آب هست را در میاوردند و میریزند بیرون و آب از هر کدامشان که عبور میکند تمیزتر میشود.
اما خودشان بینهایت خسته شده بودند. لباسهایشان را لجن کثیف کرده بود. سر و صورتشان را چون دست روی صورت کشیده بودند کثیفی لکه انداخته بود اما زیر آن کثیفیها نور درخشان صورتشان معلوم بود.
هنوز هم یادم هست چه کسانی بودند. میشناسمشان.
وقتی آنها را انقدر خسته و در حال کار دیدم با خودم گفتم اون آب که تو استخر هست و انقدر قشنگه؛ حاصل زحمت اینهاست. من هم بنشینم ته این صف و آب را تمیز کنم تا خانمهایی که داخل هستند بیمار نشوند.
یکی یکی آن خانمهای داخل استخر را بعدا تو همایش قم دیدم. آن خواهرها که سر شاهلوله آب نشسته بودند همان تیم رصد بودند.
الان من تنها هستم. ادامهی آن خواب را تو بیداری میبینم که لجنها وارد استخر شده و هرچه تلاش میکنم نمیتوانم تنهایی جلوی این همه آلودگی بایستم و تمیزش کنم.
برای همین هست که خودم را از تو لجنها کشیدهام بیرون و دارم غصه میخورم اما از دستم کاری هم ساخته نیست.
روزی که از شبکه زدم بیرون فقط همین صحنه را دیدم. چیزی جز این هنوز نمیبینم توی این شبکه؛ که امید داشته باشم و برگردم. هر وقت توی این سالها تنها ماندم مجبور شدم بیایم بیرون و نفس تازه کنم.
آن خواهرها که حکم تصفیه خانه داشتند هم خسته شدند. دلشکسته شدند. دیدند زحمتهای شبانه روزیشان به هیچ کجا نمیرسد و فقط لباسهای خودشان هست که کثیف و کثیفتر میشود و حالا از اینجا رفتهاند و قصد ندارند برگردند.
میترسم از وقتی که من هم مجبور شوم دیگر وارد این مکان نشوم از بس کثیف است و جای انسان در کثیفیها نیست. اگر رفتی و واردش شدی و دامنت آلوده شد فقط باید خودت را سرزنش کنی!
محاسبه نفسم نمیآید این روزها. فقط احساس دلتنگی و تنهایی دارم. دلم برای خدای مهربان خودم تنگ شده اما توان عبادت هم ندارم چون دست و لباسم هنوز تمیز نشده! 😢
بسم الله
چالش جدیدی به نام کلمه حفظ کردن.
از دیشب که دیکتهی کرهای را خوب ندادم دارم به این فکر میکنم که آیا بیماری غلط املایی فقط در زبان فارسی من را گرفتار خودش کرده یا تو انگلیسی و کرهای هم مشابهش وجود داره؟! 😅
برای همین دست به دامن استاد شدم. ☺
براشون توضیح دادم چقدر تمرین میکنم و چطوری. قرار شده استاد بفرمایند چه روشی را برای حفظ کردن کلمات باید به کار ببرم تا موفقیت بیشتری حاصل بشود.
من تمام آشپزخانه را با برگههای لغاتم پر کردم. البته خب یک تعدادی را نوشته بودم اما دو سه روزه دارم تکمیلش میکنم. فکر میکنم این روش در دراز مدت حتما جواب میده. اما کوتاه مدت را هم باید یک کاری بکنم.
چطوری دو سه روزه این حجم از لغت را حفظ کنم؟ چالش جدی من این هست نه چالش گوشه دنج که جایزهاش یک بن ۲۰۰ هزار تومانی است. اما نتوانستم این را توی گروه بگویم.
اصلا آیا نیاز هست آدم برای هر عملکرد خوب و بد خودش به دیگران توضیح دهد؟!
بعد از اینکه چند روز پیش به استاد شفیعی گفتم که خستگی باعث پایین آمدن تمرکزم هست؛ امروز حتی به گروه تحلیل هم سر نزدم. نه کوثرنت؛ نه گروه تحلیل سیاسی؛ نه گروه های بسیج نه گروه مامانها! دلم نمیخواد هیچ کجای این فضای مجازی سرک بکشم. دلم میخواهد توی خانهی خودم باشم و اینجا بنویسم.
دلم میخواهد زمانهایم را صرف یادگیری کنم. فکر میکنم جنگیدن بیهوده؛ برای فعلا کافی باشد.
تو بله یک آقایی قصد دارد تولید محتوا را به مخاطبین آموزش دهد تا بتوانند از قبل آن کسب درامد کنند. گفت میتوانی با تولید محتوا و فروش تبلیغات درامد داشته باشی! با خودم گفتم این رو که خودم بلدم. چطوری میشه بدون هزینه کردن یا با کمترین هزینه؛ کانال را رشد داد؟
گفت با کمپین!
کمپین بزنیم چطوره؟! ما که خوراکمان کمپین زدن هست. میآیی شروع کنیم؟!😏
شاید وقت آن رسیده باشد که با قدرت شروع کنیم به تولید محتوا. همین که محتوا وجود داشته باشد مخاطب هم یافت میشود. فقط کافی است مثل همیشه تلاشهایت فقط برای خدا باشد.
هدف آموزش است. هدف کسب رضایت خداست. دلم میخواهد این بار یک خادم را برای مخاطب به تصویر بکشم که تلاش میکند برای امام رضاجان بهترین باشد. کاش میرفتم مشهد. چقدر دلم برای آقا تنگ شده.
تمرین شبانگاهی
حرکت جوال ذهن
کاش برای کلاس نویسندگی شاگرد داشتم! 🙂
بسم الله
بررسی سریالهای کرهای اگر هیچ ثمرهای نداشته باشد لا اقل یک نتیجه مهم دارد. اینکه انسان با تفکرات پوسیدهی وابسته به غرب مردم این کشور آشنا میشود.
آیینهای زیادی در بین مردم شرق آسیا مرسوم است اما اینکه مردم کره جنوبی سعی کردهاند در طول تاریخ طوری زندگی کنند که مدام خودشان را به یک کشور دیگری متکی بدانند؛ اصلا خوب نیست. یک روزی چین یک روزی ژاپن یک روزی آمریکا.
اینکه به اصالت خودشان برنمیگردند و یا لا اقل از تفکرات بهتر پیروی نمیکنند واقعا بد هست. اما این واقعیت کشور کره جنوبی است.
کره جنوبی در طول تاریخ همواره یک مستعمره بوده است.
موج هالیو که از سال ۲۰۰۰ شروع شده سعی داشته تا فرهنگ مردم کره جنوبی را به جهان مخابره کند. البته که این کشور در ارسال فرهنگ خود کاملا موفق عمل کرده است اما تصاویری که از این فرهنگ مخابره شده چندان جالب توجه نیست.
برای مطالعه بیشتر به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید
صفحات: 1· 2
بسم الله
بعد از اینکه بارها و بارها مطلبم منتشر نشد تازه امشب فهمیدم سامانه نسبت به انتشار کلمات زشت حساس هست. 🙂
خیلی خوب است. اینکه پایگاه داده را هم از کلمات بیتربیت حفظ میکنند خیلی خوب هست. فضای پاک نرم افزار داخلی یعنی همین. الحمد لله.
خیلی این روزها به این فکر میکنم که اگر تو نرمافزار خارجی حاضر نشویم چطوری میشود تبلیغات بین المللی انجام داد؟ خب اگر مطلبی هم منتشر کنی حذف میکنند. عملا فایده که ندارد. به علاوه اینکه جلب نظر مخاطب خارجی سختتر از مخاطب داخلی است.
کاش پایگاههای خودمان بین المللی میشد. مثلا حجم بالایی از کاربران شرق آسیا را تحت پوشش قرار میداد. مثلا می شد با مردم غرب اروپا توی این برنامهها خوش و بش کنیم. مثلا میشد برای مردم آمریکای لاتین دربارهی دین اسلام حرف بزنیم. مثلا میشد…
چقدر آرزوهای قشنگی با این یک آرزو رقم میخورد. کاش یک روز این آرزو محقق بشود. یک روز برسد که تو ایتا با دوستان جدیدی از چین و ژاپن به گفتگو بنشینیم و درباره ضرورت یاوری امام زمان علیه السلام حرف بزنیم. یا تو روبیکا برای انگلیسی زبانهای عالم روضهی حضرت زهرا سلام الله علیها بارگذاری کنیم و همگی با آن عشق کنیم. یا پاسخ سوالات شرعی مردم اسپانیولی زبان عالم را تو بله بدهیم و آنها خمس و زکات خودشان را از طریق این برنامه به حساب دفتر مرجع تقلید خودشان واریز کنند.
عجب دنیای قشنگی میشه اون دنیای مجازی 😍😊
بسم الله.
نمیدانم چه شد که یاد قدیمها افتادم. یاد روزهایی که دخترم کوچکتر بود و مدرسه نمیرفتم. یاد وقتی که سفیر کوثرنت بودم افتادم.
دخترم فقط ۹ ماه داشت. قاعدتا پاییز بود و اوایل ترم. با هزار جور بدبختی و التماس یک ساعت از ساعتهای فرهنگی را برای آموزش کوثرنت به همهی بچهها بهم اختصاص داده بودند.
آن زمان مدرسه نمیرفتم. فکر کنم هنوز تو مرخصی بودم. درست خاطرم نیست. اما قطعا مدرسه نمیرفتم. فقط برای برپا کردن کلاس کوثرنت راهی مدرسه شده بودم. هوا سرد بود و باران میبارید.
کودک ۹ ماههم رو داخل آغوشی گذاشته بودم که بتوانم سنگینیاش را تحمل کنم. یک دستم کیف لبتاب بود و دست دیگرم چتر و یک پتو که دور بدن طفل معصوم کشیده بودم که سرما نخورد. با چه بدبختی راه یک ربعه تا مدرسه را طی کردم فقط خدا میداند. سنگینی لبتاب از یک طرف و سنگینی بچه از طرف دیگر زیر باران با پای پیاده.
وقتی رسیدم مدرسه کمی دیر کرده بودم و معاون فرهنگی وقت؛ مجبور شده بود کمی صحبت کند تا من از راه برسم. وقتی رسیدم فکر کردم اشتباه کردهام و امروز روز من نیست. رفتم جلوتر و عذرخواهی کردم. استاد متوجه من که شد ازم استقبال کرد و عذرخواهی کرد و گفت الان تمام میشود.
الان تمام میشود؟!
نگاهی به ساعت موبایلم انداختم و دیدم من فقط سه تا ۵ دقیقه دیر آمدهام. صحبتی که تازه شروع شده ممکن هست الان تمام شود؟
به احترام استاد سکوت کردم. تحمل بار سنگین برایم غیرممکن شده بود. روی زمین همان گوشه نشستم و کیف لبتاب را روی زمین گذاشتم ولی بچه را نه. گفتم اگر روی زمین بگذارمش و گریه کند کنترل جلسه برایم غیر ممکن میشود. خیلی استرس داشتم.
کمی گذشت. بهتر هست بگویم یک ربع. اما صحبت استاد درباره لزوم برقراری نظم در جاکفشیها هنگام ورود به مدرسه؛ هنوز تمام نشده بود. تازه حدیث مهم اوصیکم بالتقوی الله و نظم امرکم را داشت برای جاکفشی مدرسه تبیین میکرد.
گردنم داشت زیر فشار سنگینی بچه درد میکرد. با خودم گفتم الان تمام میشود، ولی بهتر هست بچه را بیاورم پایین. موقع شروع کار به یکی از دوستان میسپارمش تا نگهش دارد.
یک ربع دیگر گذشت. بچه داشت بیقراری میکرد. استاد هنوز صحبتش دربارهی لزوم برقراری نظم و عدم شلختگی در ظاهر طلبهها تمام نشده بود. یک ربع یک بار هم رو به من میکرد و میگفت:” ببخشید الان تمام میشه. اینها حرفهای مهمی هست که باید بزنم.” لبخند میزدم و میگفتم بفرمایید استاد. استفاده میکنیم. اما من که مدرسه نمیآیم که برقراری نظم در جاکفشی به من هم مربوط شود. اینها چیزی بود که توی ذهنم مرور میکردم. با خودم گفتم وقت آمدن که دستور تقوای جاکفشی را رعایت کردهام؟!
استاد ببست دقیقهی دیگر هم حرف داشت. از آن حرفها که خیلی اهمیت دارد گفته شود. کم کم معاون آموزش آمد و گفت:” وقت کلاس است. لطفا تمام کنید.” و من هنوز منتظر نشسته بودم تا صحبت استاد تمام شود و نوبت برنامهی من فرا برسد.
آن روز برای من از خانه بیرون آمدن واقعا مشکل بود. بچه؛ باران؛ هزارتا کار نکرده توی خانه؛ بچهی دومی که از راه خواهد رسید و نهاری برای خوردن نداشت. من وقت نداشتم که بیهوده سپری کنم. به سختی خودم را تا مدرسه رسانده بودم و حالا هم باید به سختی تا خانه میرفتم چون باران شدت گرفته بود و برای این راه قطعا ماشینی نبود که من را برساند.
با خودم فکر کردم اگر کس دیگری را به این نشست دعوت کرده بودند هم همینطوری از او استقبال میکردند یا فقط این من بودم که لایق احترام نبودم؟
آخر وقت استاد از من تشکر و عذرخواهی کرد که وقتم را در اختیارش قرار دادم تا کمی موعظه کند. من چارهای جز قبول تشکر و عذرخواهی نداشتم. چون کمر درد که فراموش میشود. بچه هم که خواب است. البته بعد از اینکه گریههایش را به خاطر اضطراب من برای برپایی جلسه کرده بود. لبتاب و وسایل را هم که باز نکرده بودم که حالا مجبور شوم جمعشان کنم. فقط خیلی سخت زیر باران با این همه وسیله بدون دلیل از خانه بیرون آمده بودم و حالا باید برمیگشتم خانه.
بچهم به خاطر سرمای آن روز مریض شد. کمر خودم چند روزی درد میکرد. قلبم هم به شدت شکسته بود و غرورم. تا خانه هم خودم را ناسزا داده بودم که مگه بیکار بودی با یک بچه راه افتادی برای آموزش چیزی که اصلا اهمیتی برای دیگران ندارد؟!
آه. یادم میافتد واقعا قلبم به درد میآید!
آن موقعها دست به جهاد تبیین زده بودم. وقتی که طلبههای کرج حتی بلد نبودند هشتگ یعنی چی و اساتید سرزنشم میکردند برای وقت گذراندن تو فضای مجازی من با یک بچه کوچک تازه کار جهادم را شروع کرده بودم. زیر باران، توی سرما، با تحمل بارهای سنگین مادی و معنوی روی گردن و دوشم!
بسم الله
سلام دوستان. در ادامه نقد و بررسی #سریال_سرنوشت امروز به توضیحاتی پیرامون شخصیت اصلی زن داستان خواهیم پرداخت.
یهئون سو یا پزشک اعظم
او دختری از زمانه قرن 21 است که با یک افسانه ترسناک مواجه شده و بعد از دزدیده شدن توسط سردار گوریو به هفتصد سال قبل برده شده است.
او در ابتدا فکر میکند اینجا صحنهی فیلمبرداری است اما بعد که کمی زمان میگذرد متوجه میشود در یک قصهی واقعی گیر افتاده که حالا حالاها قرار نیست تمام شود.
بعد از پذیرش این واقعیت که او در بستر زمان سفر کرده و به گوریو در هفتصد سال پیش برده شده؛ او سعی میکند خودش را با زمانهی کنونی وفق دهد تا زنده بماند. برای همین سعی میکند اموری را از مردم زمانه بیاموزد یا چیزهایی را به آنها یاد دهد.
اما نگرانی بزرگ یهئونسو این است که نکند او باعث ایجاد تغییر و تحولی در تاریخ شود و نکند کارهای او تاثیر بدی روی مردم این زمانه بگذارد و اثر آن تا ابد باقی بماند. برای همین یهئونسو مداوم سعی میکند خودش را از تحولات سیاسی و اجتماعی زمانه گوریو دور نگهدارد اما این امر امکانپذیر نیست.
یهئونسو با دو چالش رو به روست.
اول اینکه مردم این زمانه فکر میکنند او پزشک خداست و از بهشت آمده تا آنها را درمان کند. بنابراین طالب دانش فوق انسانی او هستند. همین طور مردم زمانه درباره او فکر میکنند که او یک قدیس یا جادوگر است. این تفکر مردم باعث ایجاد گرفتاریهای ریز و درشت برای یهئونسو است و بارها جانش به خاطر این مساله به خطر میافتد.
از طرف دیگر یهئونسو در حال پیر شدن است و هنوز ازدواج نکرده. او در ابتدای سریال در نزد یک جادوگر میرود تا از سرنوشت خودش با عشق زندگیاش آگاهی پیدا کند و او در آیندهی یهئونسو دستکاری کرده و همسری از قرنها پیش را برای او در طالعش ایجاد میکند. آن مرد افسانهای که ده روز قبل در طالع یهئونسو به وجود آمد همان چوییونگ است که او را دزدیده و به دنیای خودش برده است.
یهئونسو از یک طرف عاشق چوییونگ است و از طرف دیگر نگران است که نکند حضور او باعث مرگ این اسطورهی تاریخ کره بشود. برای همین در عین حال که سعی میکند او را حمایت کند اما از او کنارهگیری میکند. او به خوبی دریافته که چوییونگ واقعا عاشق او شده اما نمیخواهد این واقعیت را بپذیرد. چون در این صورت باید چوییونگ را به خطر بیاندازد و این سردار بزرگ مجبور است مدام از او مراقبت کند تا امنیتش به خطر نیافتد.
در ادامه داستان یئونسو هم تصمیم خودش را میگیرد. او حالا دیگر نمیتواند به دنیای خودش بازگردد چون به شدت به چوییونگ وابسته شده و عاشق اوست و او را تنها مرد زندگی خودش قلمداد میکند.
مواجههی یئونسو با دشمنان امپراطور و دشمنان خودش از یک سو و مبارزه بیپایان او برای نجات از سمومی که به بدنش وارد شده از سوی دیگر؛ این شخصیت داستان را به یک جنگجوی خستگی ناپذیر با زندگی مبدل کرده که همین امر باعث شده مورد توجه چوییونگ قرار بگیرد.
بعد از پذیرش عشق چوییونگ؛ حالا روابط عاشقانهای بین این دو شخصیت اصلی داستان در میگیرد که پایان تلخ و شیرین داستان را رقم خواهد زد.به نظرم از آنجا که پزشک اعظم عشق چوییونگ است بد نیست در این قسمت دربارهی روابط این دو با هم صحبت کنیم.
صفحات: 1· 2
بسم الله
یک وقتهایی هست که حرف برای گفتن زیاد دارم اما هیچی برای نوشتن ندارم.
با یک کامنت و پست که مواجه میشم خیلی چیزها برای گفتن و نوشتن دربارهش به ذهنم میرسه. اما وقتی میام بنویسمش میبینم هیچی نیست.
کلمهها گاهی وقتها از آدم فراریاند. 🙂
نوشتن! نوشتن! و فقط نوشتن!
نوشتن خیلی خوبه میدونی؟! بچههای این دوره و زمانه از بس چیز ننوشتهاند و فقط تو گوشی تایپ کردند الان تو امتحانات پایان ترم یکی از وحشتهاشون این هست که اطلاعاتی که بلدم چطوری بنویسمش؟!
نباید اجازه بدی نوشتن چیزهایی که تو مغزت جاری هست از یادت بره. اگرنه دیگه دچار استحاله فکر میشی. همین طوری محاوره هم شده بنویس. ولی حتما بنویس.
وقتی فکرهاتو و حرفهای درونت رو بنویسی یواش یواش میتونی تحلیل کنی. هر چیزی به ذهنت میرسه شکوفاتر از قبل میشه چون آنها را مینویسی و روش بیشتر فکر میکنی.
البته بهتره به جای تایپ کردن تو کاغذ بنویسی. با مداد سیاه معمولی 🙂 اگرنه نوشتن از یادت میره. 🙂 باور کن!😉
بسم الله
هنوز همانجا منتظرم ایستاده. همان طور آماده و شمشیر به دست.
با قد بلند؛ زره طوسی رنگ؛ یونیفرم سورمهای به تن و شمشیر بدست.
هنوز همانجا منتظر ایستاده. انگار آمادهی نبرد است چون پاهایش را به عرض شانه باز کرده و شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده و پایین نگه داشته. اما هنوز همانجا ایستاده گوشه ذهنم.
عجیب است که بعد از این همه روز ایستادن و منتظر شدن هنوز خوابش نگرفته. بعید بود که بیشتر از سه روز بدون آب و غذا دوام بیاورد؛ اما همچنان مصمم همانجا ایستاده تا نوبتش از راه برسد.
نه محو میشود نه کمرنگ. هر روز دو سه باری خودش را نشان میدهد که یعنی من هنوز اینجا هستم من را فراموش نکن! اما فرصتهای من اندک هستند. کارش را نصفه انجام دادهام هنوز تهیه عکس و فیلم برایش باقی مانده. باید این کار را هم تمام کنم تا او بتواند برود سر خانه و زندگیاش. برود به دنیای خودش و مشغول دفاع از امپراطورش شود.
همهش تقصیر من است چوییونگ. متاسفم این همه منتظرت گذاشتم. امتحان داشتم فرصت نشد به کارهای تو رسیدگی کنم.
ادامه مطلب تقدیم نگاه پر محبت شما
بسم الله
رفقا سلام.
همان طور که از عنوان مطلب پیداست؛ سخن امشبم پیرامون سریال کرهای زیبایی حقیقی است. نمیخواهم فعلا به نقد همهی سریال بپردازم. بر خلاف تصور نوشتن این نقدها هر کدامشان از من دو ساعت وقت میگیرد و الان نیمه شب است و بلند شدم برای درس خواندن. ☺
اما خب! تا این نکته را ننویسم ذهنم ازش جدا نمیشود. شده ماجرای چوییونگ که یک ماه تمام تو صحن ذهنم شمشیر بدست ایستاده بود تا ماجرایش را بنویسم. ☺
حالا!
زیبایی حقیقی ماجرای دختری هجده ساله است که در تمام طول زندگیاش به خاطر زشت بودن تحقیر شده. بر اثر اتفاقی که قلدرهای مدرسه برایش رقم میزنند تصمیم میگیرد تا خودکشی کند اما با اقدام پسری جوان از مرگ نجات پیدا میکند. بعد از این، به خاطر مشکلات مالی خانواده؛ مجبور به ترک محل زندگی میشود و به همین مناسبت مدرسهاش نیز تغییر میکند.
او بعد از اینکه به مدرسه جدید میرود سعی میکند با آرایش کردن چهرهی زشت خودش را مخفی کند. بنابراین با بازخورد خوبی از طرف همکلاسیهای جدید روبهرو میشود. از این میانه با دو پسر جوان و خوش چهرهی کلاس برخوردهایش و اتفاقاتی که میافتد جدیتر است و منجر به این میشود که هر دو مرد جوان عاشق جوکیونگ دختر تازه وارد مدرسه میشوند.
داستان حول محور این سه جوان است. اول داستان فقط یک عشق و دوستی سادهی دو نفره است. بعد آهسته آهسته به یک مثلث عشقی برای جوکیونگ تبدیل میشود. بعدا یک عشق چهار وجهی با دختری دیگر به وجود میآید که مثلثی عشقی برای سوهو؛ پسر جوان را رقم میزند و کمی جلوتر این عشق پایهی دیگری پیدا میکند و یک بازیکن بیستبال هم عاشق جوکیونگ میشود. اما دست آخر سوجین از سوهو جواب رد میشنود و جوکیونگ بازیکن بیستبال را رد میکند و مثلث عشقی جوکیونگ و سوهو و سئوجین تا انتهای داستان پیش میرود.
نکتهای که در خلال این قصه مدام تکرار میشود این است که جوکیونگ علاقهی سوهو به خودش را درک میکند و او هم عاشق سوهو میشود اما هرچه سئوجون تلاش میکند تا خودش را به جوکیونگ بقبولاند؛ موفق نمیشود. جوکیونگ فقط به عنوان یک دوست مثل دخترهایی که با او دوست هستند؛ با سئوجون رفتار میکند و همین مساله است که باعث رنجش خاطر بیشتر سئوجون است. او بارها در طول داستان به جوکیونگ گوشزد میکند که ” من هم یک مرد هستم. باید از من هم بترسی!” اما این سخن اصلا مورد توجه جوکیونگ قرار نمیگیرد.
اینکه به عنوان یک مرد در نظر گرفته نشوی و معشوقهت تو را اندازهی یکی از مردهای تو خیابان هم به حساب نیاورد؛ باعث رنجش خاطر سئوجون است. اما او به خاطر سوهو از اعلام عشقش به جوکیونگ خودداری میکند. دست آخر وقتی به زبان میآید هم مجبور میشود این قرار گذاشتنها را به سه روز ختم کند و از جوکیونگ جدا شود.
معضلی که در این داستان مورد توجه قرار گرفته؛ آرایش کردن زنان و اهمیت بیش از اندازه دادن به زیبایی است. اما در خلال قصه به این نکته هم اشاره شده که روابط بین دختران و پسران شاید ختم به یک دوستی ساده نشود. بالاخره او هم یک مرد است حتی اگر توی دختر جوان او را به عنوان یک مرد حساب نکنی! البته داستان در پی زشت جلوه دادن دوستی بین دختران و پسران که در کره جنوبی مرسوم است؛ نیست. اما طبیعت این دوستی را به تصویر کشیده و بالتبع بازخورد عکسی از آن سنت نشان میدهد.
تکرار این جمله که “من هم یک مرد هستم!” از طرف سئوجون به این معناست که دختران جوان فکر نکنند دوستیشان با جنس مخالف میتواند بدون دردسر باشد. بالاخره او هم یک مرد است. شهوت دارد. ممکن است هر لحظه عاشق این دختر جوان شود. همان طور که سئوجون ناخواسته دچارش شده بود.
سئوجون از رفتارهای جوکیونگ خوشش میآید و قلبش به تپش میافتد. از چنگال کشیدن جوکیونگ به صورتش خوشش میآید. از دراوردن ادای پلنگ قلبش به تپش میافتد. از خندیدنهای جوکیونگ قند توی دلش آب میشود و حتی بستن موی در جلوی روی سئوجون او را دچار تپش قلب میکند و در او احساس عشق را به جوشش میآورد. اما او سعی میکند جلوی خودش را بگیرد. چون جوکیونگ قرار است با سوهو باشد. این نکته که من هم یک مرد هستم؛ در پی بیان این نکته است که شهوت را نمیشود توجیه کرد و جلویش را گرفت و درد و رنج بسیاری را برای آدم مقابل ایجاد میکند.
بر خلاف تصور ما؛ گاهی وقتها همین بازخوردها که در این سریالهای کرهای به تصویر کشیده شده؛ میتواند برای جوانهای ما آموزنده باشد. البته به شرطی که کسی باشد تا دربارهی آن با بینندهی سریال صحبت کند. اگرنه جنبه منفی داستان یعنی دوست شدن دختر جوان با همه مردان قصه و آرایش کردن بی حد و حصر اوست که آموزندگی خواهد داشت.
البته یک نکتهی جالب دیگر هم هست.
اینکه آرایش کردن شاید بتواند باعث شود عدهای عاشق شما بشوند اما این دوست داشتنها فقط یک هوس بیشتر نیست. کسی واقعا عاشق شماست که همهی زشتیهای شما را کنار بگذارد و زیبایی حقیقی درونی شما را ببیند. همان طور که سئوجون و سوهو بدون در نظر گرفتن زیبایی ظاهری جوکیونگ؛ او را عاشقانه دوست دارند. سوهو از زشتی جوکیونگ از اول کودکیشان اطلاع دارد اما سئوجون در خلال قصه به آن پی میبرد. باز هم اما این مساله که جوکیونگ در واقع زشت است و با آرایش خودش را زیبا کرده باعث نمیشود این دو عاشق دلباخته جوان خوش چهره که اتفاقا از نوابغ مدرسه هستند؛ از عاشق جوکیونگ بودن دست بردارند.
فنون اقناع مخاطب در این داستان بسیار زیبا در پی بد جلوه دادن سنت زیبا پرستی در کره جنوبی است. الان البته فرصت ندارم بهش بپردازم.
از نظر ادبی هم اگر بخواهیم بررسی کنیم؛ داستان با زاویه دید دانای کل نامحدود در حال پیگیری است و قهرمان داستان زن جوان است و دو مرد جوان هم نقش همپوشانی برای او دارند.
بعد از اینکه سریالهای دیگر را به اینجا منتقل کردم شاید دربارهی این سریال هم دوباره بنویسم. از نماوا تماشا کنید بهتر هست. حاوی صحنههای معاشقه است. آدمهای مختلفی در طول قصه با هم طرح عشق میریزند و به هم میرسند و این خودش بستری است برای ابراز عاشقانههای کرهای که انگاری تمامی ندارند. 🙂
برای امشب بس است. باید بروم سر درس خواندن تا اذان صبح نشده.
بسم الله
دیروز تو وب گردیهام دربارهی بازیگران کرهای؛ خیلی اتفاقی به یک برنامه سرگرمی برخوردم که زمینه سازی برای ازدواج بین سلبریتیها بود.
برنامهی جذابی بود. ایدهش واقعا عالی بود.
دو نفر از سلبریتیها را با توجه به خلقیات شخصیتی آنها انتخاب میکردند و بدون اینکه بگویند طرف مقابل چه کسی است؛ آنها را با هم آشنا میکردند. البته تلفنی.
ارتباط تلفنی سه روز ادامه داشت و آنها باید سعی میکردند اعتماد طرف مقابل را جذب کنند و طرف مقابل را بشناسند. یعنی درک کنند شخصیت طرف مقابل چجور آدمی است. بعد با هم بدون اینکه یکدیگر را ببینند وقت میگذراندند.
دست آخر که دو نفر هم را ببینند یا عاشق هم شدهاند و ازدواج عاقلانهای با مودت شکل میگیرد یا بالاخره به هر طریقی با یکی مثل خودشان آشنا شدهاند و میتوانند درباره امکان یا عدم امکان ادامه این رابطه با هم صحبت کنند.
از آنجا که کره جنوبی بحران زندگی تک نفره و خانوادههای از هم پاشیده دارد؛ این یک حرکت قابل تحسین و جالب بود.
دو طرف از پشت خطوط تلفن هم عاشق شخصیت هم شده بودند و احساس عشق شکل گرفته بود☺ جالب ماجرا اینجا بود.
البته ستارهها مشکلات خاص خودشان را در زندگی دارند. این قسمتی که دیدم دو ستاره هر دوتایشان تنهای تنها بودند و یکیشان ترس از جمعیت داشت و نمیتوانست با دیگران اخت شود و انس بگیرد. اما این روش روی او هم تاثیر داشت. توانست به آقای بازیگر حمایتگر اعتماد کند و مشکلاتش را با او در میان بگذارد. لا اقل از حجم استرسهای آنها کم شد. البته وقتی فهمید آقای جینسینگ قرمز چه کسی است؛ واقعا شکه شد. 😅
در کل جالب بود.
ما هم کاش از این چالشها راه بیاندازیم که مثلا سلبریتیها با هم ازدواج کنند یا آنها که با هم هستند بچهدار شوند و از این کارها. هم برای مردم جذاب است هم فرهنگساز. هم اینکه از مشکلات جامعهی ستارههای کشور کمی کاسته میشود.
بسم الله
سلام دوستان همراه.
امروز قصد دارم درباره صنعت تبلیغات در کره با توجه به نقدي بر سريال ملودرام عاشقان ماه؛ صحبت كنم. بله! این بار میخواهم درباره فنون اقناع مخاطب که در این سریال استفاده شده صحبت کنم.
براي آغاز بحث بايد به مطلب جالبي اشاره كنم. بررسی سخنان بازیگران اصلی این سریال در سالهای اخیر و تکرار صحنهی احساسی ایستادن در زیر باران در برنامههای مختلف و همچنین یادآوری مکرر دیالوگهای خاص این سریال توسط دو بازیگر نقش اصلی این سریال؛ ما متوجه میشویم این سریال در نظر بازیگران آن از ارزش زیادی برخوردار نبوده بلکه بعدا برای خودش جایگاهی را پیدا کرده است.
بارها لی جون گی عنوان کرده اصلا هیچ وقت فکر نمیکرده این سریال این قدر در جهان رشد پیدا کند و بچههای خردسال هم با دیدن آن عاشق لی جون گی شوند. بايد گفت نقش آقای لی جونگی در این سریال به قدری تاثیرگذار بوده که برخی از دنبال کنندگان او فقط همین سریال از او را دیدهاند و یک دل نه صد دل عاشق شخصیت کاریزماتیک او شدهاند.
استقبال بیش از حد از این سریال در جهان؛ بازیگران آن را به تعجب وا داشت. چون این سریال برای تبلیغات کالایی خاص در کشور کره جنوبی ساخته شد و از یک تلویزيون داخلی به نام sbs منتشر شد. یعنی صد در صد مصرف داخلی داشت. حتی شاید تلاش زیادی هم برای ساخت آن نشده بود اما توانست مرزهای جغرافیایی را درنوردد و جهانی شود. انقدر که آیو و لی جونگی را در جهان مردم با نام ههسو و وانگسو بشناسند. ☺️
حتما براي شما سوال شده كه با وجود اين همه ستاره برجسته كه در اين سريالبه ايفاي نقش پرداخته اين سخن چيست؟ عرض ميكنم.
در نسخه اصلی این فیلم در بخشهایی میبینید که یک نوع خاصی از کرم پوشانندهی جای زخم و یک عطر به خصوصی به نام روغن رز بلغاری در حال تبلیغ توسط بازیگر نقش ههسو یعنی خانم آیو هست. یعنی به صورت زیر نویس فیلم تصویر این خانم همراه با این دو محصول نشان داده میشود. البته در طول قصه هم ما با نشانههایی از این دو محصول رو به رو میشویم. در خلال قصه در موارد متعددی این دو محصول در وسط قصه رخ مینماید. پس قطعا این یک فیلم با هدف تبلیغات کالای خاص هست که در کشور کره به فروش میرسد.
در کشور خودمان هم این شکل از تبلیغات وجود دارد. ما فیلم سینماییهای زیادی را داشتیم که شرکتهای چیپس و پفک پشتیبان مالی آنها بودهاند یا برنامههای تلویزیونی زیادی را میبینیم که توسط یک شرکت خاصی ساپورت مالی میشوند. اما قطعا این برنامهها برای مخاطب خارجی ساخته نمیشوند. اینها مخصوص مردم ماست. با تفکرات ما ساخته میشود و قصد دارد این محصول را در ذهن ما نهادینه کند تا برویم آن را بخریم.
ما تو کشورمان تبلیغات گستردهی بیمحتوایی را به مخاطب عرضه میکنیم؛ مردم دنیا برای فروش یک کرم و یک عطر میلیار میلیارد هزینه میکنند و سریال تاریخی میسازند. 😏
تا اینجای ماجرا را داشته باشید. براي مطالعه باقي مطلب روي ادامه مطلب كليك كنيد.
بسم الله
سلام.
گاهی وقتها وسط درس خواندنها و کارهای خانه و تماشای سریالها؛ یک زمانی را اختصاص میدهم به اینکه پیرامون سریالها در نت تحقیق بیشتر کنم.
از باب اینکه بشود متوجه شد خود بازیگران سریال دربارهی آن چطور قضاوت میکنند. و اینکه هر نکتهای در داستان فیلم چه معنا و مفهومی دارد؟ یا چیزهایی از این دست.
دیشب به دوتا پست برخوردم که واقعا باعث تاسف بیشترم شد از مردم کرهی جنوبی و سینمای آنها.
پشت صحنهی یکی از فیلمها بازیگر مرد باید بازیگر زن را میبوسید؛ اما تا یک حد معینی قرار بود این کار را انجام دهد. بعد از اینکه کات داده شد هنوز بوسیدن این آقا ادامه داشت. قصد نداشت لبهای مبارک خانم بازیگر را رها کند. انقدر بوسیدنش طولانی شد که دست آخر هر دوتا خجالت زدهی باقی عوامل فیلم شدند. 😐
آقای بازیگر سریال دیگری گفته بود روزی که اولین سکانس بوسه را ضبط میکردیم؛ تولد خانم بازیگر بود. به خانم بازیگر گفتم این بوسههای محکم من هدیهی تولد به توست اما بعدا اعتراف کردم که اینها هدیهای به خودم بود. 😐
این هم آن آزادی که غرب مروج آن است.
در آن سریال اول؛ خانم بازیگر روز آخر فیلمبرداری داشت گریه میکرد.
من احساس میکنم گریههایش به خاطر تمام شدن رابطهای است که هیچ وقت اصولی نشده و او را تحت تاثیر خودش قرار داده. روح یک زن جوان تکه پاره شده و از او سوء استفاده شده و حالا که فیلمبرداری تمام شده اوست و یادآوری خاطرات بوسیده شدنهای بیمحابای مکرر آقای بازیگر خاص!
این است آن آزادی و حفظ حقوق زنان؟
آقای بازیگر سریال دوم اما هنوز هم بدش نمیآید خانم بازیگر را در آغوش بگیرد و ببوسد. برای همین هنوز هم جملات تاثیرگذار عاشقانهی پایان سریال را برای خانم بازیگر تکرار میکند؛ بلکه او خواستگاری غیرمستقیم او را بپذیرد. اما کارساز نیست. 😐
خب این چه کاریه؟
شما آدم هستید؟
چرا به این کارهای غیراخلاقی تن میدهید؟ احساسات آدمها گِل که نیست همین طوری لگد کنی و بروی و آب از آب تکان نخورد.
آن وقت میگویند آمار خودکشی بین سلبریتیهای کره بالاست.
طرف انقدر در این افکار غرق میشود و جایی برای تخلیه روحی روانی پیدا نمیکند که بالاخره به ته خط میرسد و خودش را میکشد.
هنوز ماجرای از دست رفتن خانم بازیگر تو کشور خودمان فراموشمان نشده. وقتی سریال بیهمگان را تماشا میکردم دلم برایش سوخت. گفتم از بس این پسرک بازیگر او را مادر صدا کرد که از غصهاش دق مرگ شد و گفت حالا که دیگر مادر نمیشوم بمیرم بهتر است. تا کی صدای این پسری را که میتواند بچه خودم باشد بشنوم که به من بگوید مامان! و در عین حال مامان هیچ کسی توی این دنیای خراب شده نباشم؟
تا کی عزیز دل آقای بازیگر باشم اما همسری برای خودم نداشته باشم که بهم بگوید عزیزم؟!
این شده که دست به خودکشی زده.
آدم آدم است. سنگ و چوب که نیست. باید یکی تو مغز پوک این آدمها فرو کند که این روابطی که نشان میدهی اول از همه به خودت آسیب میزند بعد به آدمهای دیگر جامعه.
کاش یکی میتوانست این را حالی این آدمهای بازیگر بکند.
بسم الله
عزیزان همراه سلام.
امروز با بخش دیگری از نقد سریال کرهای عاشقان ماه در خدمت شما عزیزان هستم.موضوع این نقد نقش زن به عنوان یک پناهگاه امن برای همه است.
چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستان دربارهی نقش زنان در این عالم سخن میگفتم. رسیدم به اینجا که لازم نیست یک زن برای قهرمان بودن به میدان جنگ برود و شمشیر به دست بگیرد و کارهای زمخت مردانه انجام بدهد تا بتوان او را یک قهرمان پنداشت. زن همه این کارها را میتواند فقط با یک نوازش ساده انجام دهد. امروز میخواهم به این بخش از سریال عشاق ماه اشاره کنم.
عاشقان ماه یا عشاق ماه؛ سریال کرهای با تفکرات نیمه بودایی نیمه مسیحی مردم کشور کره ساخته شده اما دین حاکم بر این داستان دین بودایی است. اینها را قبلا بهش اشاره کرده بودم. در پست دیگری (در اینجا ) هم درباره امر ازدواج در آیین بودا نوشتم که میتونید مطالعه کنید.
با اینکه این سریال از نظر ما شایستگی تماشای عمومی ندارد؛ چون به خط قرمزهای ما در روابط و نشان دادن آن پایبند نیست؛ اما در جایگاه خودش به عنوان نمونهای از تفکرات مردم مشرق زمین، قابل اعتناست.
این سریال در پی معرفی یک قهرمان ساده است که توانست تاریخ را تغییر بدهد. او فقط یک زن است؛ ههسو. ههسو اصلا توانایی شمشیر زدن ندارد. اسب سواری هم بلد نیست. توانایی سیاستمداری و مملکت داری هم ندارد. ما با یک ابر قهرمان زن رو به رو هستیم که فقط یک زن ساده است با تفکرات زنانه و توانمندیهای زنانه. اما همین توانمندی زنانه اوست که نجات بخش و ابر قهرمان شدن او را در پی دارد.
در دین اسلام به زن به چشم یک پناهگاه امن نگاه شده. پناهگاهی که همسر در کنار او به آرامش برسد و فرزندان در آغوش او رشد کنند و پدر با روی خوش او شاد شود و برادر با حمایت او به پیروزی دست یابد. ما یک کپی از این زنان را در این سریال عاشقان ماه میبینیم.نکته جالبی که جا دارد بهش اشاره کنم این است که سینمای کره با نمایش این سریال در جهان؛ به تنهایی توانست همهی سخنان فمنیستهای دنیا را زیر سوال ببرد. این سریال به طریقهای زیبا زنی را به تصویر کشیده که فقط زنانگی میکند و قهرمان قصه است. عمرا اگر از فیلمسازان مسلمان ما چنین قصه و سریالی با این میزان از توجه جهانی ساخته بشود که بتواند به این زیبایی این نقش پناه همه بودن را در زن به تصویر بکشد.
برای اینکه بتوانم پیرامون شکلگیری شخصیت ابرقهرمان قصه و پناه امن بودن او توضیح بدهم مجبورم بخشهایی از داستان را برایتان بازگو کنم. برای ورود به بحث هم لازم است به شرح و تفصیلی پیرامون دو شخصیت اصلی این سریال بپردازم.
این تصویر دو شخصیت اصلی داستان هستند.
ههسو با بازی خانم آیو بازیگر و خوانندهی معروف و لی جون گی بازیگر، خواننده، رقصنده و مدل معروف کرهای در نقش وانگسو یا همان پادشاه گوانگ جونگ.
خانم آیو را قبلا در فیلمهایی که از تلویزیون خودمان منتشر شده ندیدهاید. اما لی جون گی همان ایلجیماست.
در ادامه در صفحات بعدی با ما همراه باشید.
بسم الله
میهمانان عزیزم سلام.
در ادامه نقد فیلمها و انیمهها که چند وقتی است آغاز کردم؛ امروز آمدم درباره یک نکته ریز که در تفکر مردم مشرق زمین نقش حیاتی دارد صحبت کنم. جالب اینجاست که تمام انیمهها و فیلمهای شرقی روی این نکته کار میکنند. اصلا یکی از اصول زندگی آنهاست.
مثبت اندیشی و تفکر خوب داشتن
بررسی اجمالی در همه فیلمها و انیمهها این نکته را نمایان میسازد که مردم مشرق زمین معتقدند انسان باید همیشه تلاش کند و از تلاش دست برندارد و همیشه باید مثبت فکر کند تا یک راه تازه برای برونرفت از مشکلات پیدا کند. اساس ترقی این کشورها هم همین تفکر است. البته باید بگویم این همه ریشه در همان تفکر تناسخ دارد.
آنها چون معتقدند روح انسان باید تلاش کند تا یک زندگی خوب را تجربه کند تا بالاخره بخشیده شده و به نیروانه برسد؛ بنابراین همیشه مثبت فکر میکنند و همیشه تلاش میکنند بهترین زندگی را داشته باشند. اگرنه احتمالا با اجبار طبیعت به چرخهی حیات ابدی غم انگیزی فرو میافتند که همچنان ادامه خواهد داشت. توجه کنید که این تفکر دینی بودایی آنهاست. این یک نکتهای هست که در اذهان مردم مشرق زمین رسوخ کرده چون قرنهاست که بودا دین اصلی آن کشورها بوده است. آنها با وجود مسیحی بودن هم هنوز به برخی از اصول بودا پایبند هستند چون جزء ارتکازات ذهنی و پیش فرض ذهنی آنها شده است.
در این فیلمها و انیمهها ما با چند عنصر مواجه هستیم.
1. انسانی که توانایی خاصی ندارد. یا شاید حتی بیعرضهترین آدمهاست. یا نقصی در جسم یا شخصیت او هست که باعث شده همهی مردم او را ترد کنند یا در گرداب غم تنها باقی بماند.
2. یک نفر که باور دارد همه میتوانند قهرمان باشند. قهرمان زندگی خودشان.
3. یک راه حل که میتواند مشکلات جسمی یا شخصیتی را برطرف کند.
4. یک ابر قهرمان که از دل یک آدم بیعرضه بیرون آمده.
آنها به طور پیش فرض سعی میکنند بیعرضهترین آدمهای کشور خودشان را باعرضه و ابرقهرمان کنند. بر خلاف کشورهای غربی که دوست دارند همه ناتوان باشند الا یک نفر ابر قهرمان که همه دنیا را نجات بدهد. ابرقهرمانها در داستانهای شرقی مثل آدمهای معمولی دیگر هستند و برای همه این ابر قهرمانی قابل دستیابی است.
حالا با این توضیحات میرویم تا دربارهی داستان سریال عاشقان ماه یا عشاق ماه صحبت کنیم اما نگران این مطلب هستم که تماشا کردنش برای دوستان یک مساله بشود. زیاد تماشا نکنید. یک کم وقت بگذارید براش. ☺️ خیلی خیلی کم. توجه دوباره میدهم این سریال برای رده سنی زیر 18 سال اصلا مناسب نیست اما امیدوارم برای دوستان در تربیت فرزندانشان مفید فایده باشد.
ادامه مطلب را در صفحه دوم مطالعه بفرمایید. :)
صفحات: 1· 2
بسمالله
شکلکهایی که توی متنها بوده از بین رفته. جایشان را علامت سوال گرفته. داشتم فکر میکردم وسط نوشتهی فاطمه این همه علامت سوال نبود. من قبلا ویرایشش کرده بودم. حالا اینها از کجا آمده؟
تازه فهمیدم بعد از به روز رسانی بعضی اشکال ایموجی را نشان نمیده.
این خانه هم از بین رفتنی است. بالاخره یک روزی اتفاق میافتد. داشتم فکر میکردم اگر یک روز سرور کوثربلاگ را خاموش کنند چه میشود؟
دنیای من بعد از کوثربلاگ :/
کاش به اهمیت وبلاگها دیگر دوستان هم پیببرند. وبلاگها واقعا از کانالها و گروههای برنامههای دیگر پر اهمیتترند.
راستی!
اگر یک روری گوگل اعتبار خودش را برای سرچ کردن از دست بده و مردم با یک جستجوگر دیگری کار خودشان را ادامه بدهند؛ آن موقع اصول سئوی آن جستجوگرها چطوری است؟ آن موقع هم لازم هست به جستجوگرهای دیگر هم وبلاگ ها را بشناسانیم یا کوثربلاگ باز هم خودش به صورت خودکار این کار را انجام میدهد؟
باید با جستجوگرهای دیگری امتحان کنم. این طور نمیشود.
پ.ن: تمرین صدای ذهن متشوش :))
بسم الله
زی طلبگی کلمهی خیلی نامفهومی است. شاید اگر سادهاش کنی بزرگ میشود؛ به خاطر همین این قدر کوچک است. زی طلبگی یعنی سبک زندگی یک طلبه.
طلبهها برای خودشان دنیایی دارند. خانههایشان همیشه پر از کتاب است. مداد و کاغذ تو سرتاسر خانه پیدا میشود. دفتر و دستکشان همیشه خدا یک گوشه خانه روی زمین است. چون طلبهها مدام در حال مطالعهاند.
طلبهها دل به دنیا نمیبندند. داراییشان کتابهایشان است. سعیشان کمک به بندگان خداست. دستگیری از نیازمندان است. البته اینکه دارایی آنچنانی ندارند یک بخش آن برمیگردد به اینکه آنها فرصتی برای کار کردن پیدا نمیکنند. یا کسی به آنها شغل نمیدهد. یا شغلی که بلد هستند از آن امرار معاش کنند؛ به شکلی است که برای مردم زشت مینماید. مثل همین نمونههایی که در فیلمهای سینمایی دیدهاید.
البته طلبههای خانم الزاما اینطور نیستند.
زنان طلبه همسران پولدار هم ممکن است داشته باشند. از آنجا که نفقهشان بر عهده کس دیگری است؛ حتی ممکن است هیچ شغلی جز مادری که ارزشمندترین کار دنیاست؛ بر عهده نگرفته باشند. البته اکثر خانمهای طلبه مشغول تدریس و تحقیق و کارهای فرهنگیاند. طلبهها هیچ جوره نمیتوانند بیکار بنشینند.
اینکه میگویی سبک زندگی؛ شامل همه چیز میشود. شامل نوع پوشش؛ مدل چینش منزل، سبک آشپزی، استفاده از ابزارها در زندگی، حتی نوع رفتار و تعامل با همسایه و دوست و آشنا. سبک زندگی خیلی گسترگی دارد. شاید من هم قبلتر اینها را نمیدانستم. وقتی شروع کردم به تحقیق درباره سبک زندگی طلبگی خانمهای طلبه؛ تازه متوجه شدم سبک زندگی یعنی چه؟
نوشتن از سبک زندگی خیلی اهمیت دارد. فیلم ساختن از سبک زندگی خیلی مهم است. شعر گفتن درباره سبک زندگی واقعا مهم است. ساختن اسباب بازی و طراحی روی جلد دفترها هم حتی میتواند کمک کننده باشد. اما ما سبک زندگی را منحصر کردهایم به یک چادر.
البته که چادر مهم است اما تمام سبک زندگی در حوزه پوشاک این نیست. باید یک دوره فقط درباره پوشاک اسلامی بنویسیم و فیلم بسازیم و طراحی و نقاشی کنیم. این اهمیت زیادی دارد. تمدن سازی از همین خورده ریزها شکل میگیرد. باید برای مردم دنیا دربارهی نوع پوشش و سبک پوشش اسلامی ایرانی خودمان بنویسیم. که چه مزایایی دارد؟ چطور میشود از آن استفاده کرد. چرا باید این طور لباس پوشید؟ اینها خودش یک دنیا حرف دارد.
سبک زندگی اسلامی ایرانی و سبک زندگی طلبگی و از آن مهمتر سبک زندگی خانمهای طلبه؛ موضوع خیلی جالبی برای نوشتن هست. اگر این قدرت را داشتم که دوباره دوستان را جمع کنم بهشان میگفتم این قلمهایشان در این راه چقدر میتواند به مساله ظهور کمک کند.
بسم الله
نگاهی تازه به انیمیشن جذاب و دیدنی شبدر سیاه
داستان انیمیشن ژاپنی شبدر سیاه در یک فضای کاملا تخیلی در حال سپری شدن است. حکومت شبدر دارای مردمانی است که همگی جادو دارند و جادو جزئی از واقعیت زندگیدآدمهای این سرزمین است. اما در این میانه کودکی به دنیا میآید که هیچ گونه جادو یا به اصطلاح مانا یی در بدنش وجود ندارد.
این کودک در ابتدای داستان به همراه کودک دیگری در کنار یک کلیسا رها شده. کلیسایی که پدر مقدس جوانی آن را اداره میکند.
دو کودک نامهایشان یونو و آستاست. نام آنها روی لباسهایشان نوشته شده. یونو کودکی بسیار آرام است و در مقابل آستا بینهایت شیطان و پر جنب و جوش.
هرچه که میگذرد مشخص میشود این دو کودک با هم فرق اساسی دارند. یونو بسیار در جادو موفق است اما در برابر آستا هیچ جادویی ندارد و این برای همه جای تعجب است.
در یک اتفاق بعد از اینکه پسرها در سن 15 سالگی کتاب جادوی خودشان راددریافت میکنند و یونو مورد حسادت قرار میگیرد مشخص میشود آستا هم دارای کتاب جادوست. جادوی او شمشیری است که همهی جادوها را از بین میبرد و وابسته به قدرت بدنی و قدرت ذهنی آستاست.
آستا در تمام طول داستان یک شعار دارد. “نا امید نشدن جادوی من است!”
فکر کنم تا همینجای داستان کافی باشد تا بتوانیم وارد اصل ماجرای این قصه بشویم.
انیمیشینی برای محبوب ساختن شیطان در قلب شما!
بله.
همهی رمز و راز زیبایی این داستان در این است که شیطان با وجودی که هیچ توانایی ظاهری ندارد اما میتواند موفق شود و شاید در انتها پادشاه کل هستی باشد. پادشاهی جادوگران کشور شبدر آرزوی آستا یعنی شیطان است.
هرچقدر در طول این داستان پیش میروید با نمادهای بیشتری از گروههای مختلف شیطان پرستی روبرو میشوید که اتفاقا همگی آنها شخصیتهای خوب داستان هستند و در عوض در بخشهای قسمت سی به بعد با یک اهریمنی رو به رو میشوید که نیروی خودش را فرشته گونه معرفی میکند و میخواهد شخصیتهای محبوب داستان را از بین ببرد و سلاح او نور الهی است. البته موفق به از بین بردن جادوی سیاه کاپیتان یامی نمیشود.
در خلال داستان همواره به مخاطب گفته میشود سبک زندگی شیطانی گروه دوست داشتنی گاوهای سیاه که آستا نیز جزئی از آن است چیست. خوش گذرانی، استفاده از مواد افیونی و سیگار، مصرف بالای مشروبات الکلی، برهنگی زنان و بدون مرز بودن انسانها. زنان جادوگر این گروه با ظاهری نامناسب و نسبتا عریان در بین مردان زندگی میکنند و لباسهایشان را شخصیت اصلی داستان یعنی آستا میشوید.
اما قصه به همینجا ختم نمیشود.
در تمام طول داستان آستا به عنوان نماد شیطان بزرگ در حال کسب محبوبیت بین تمام مردم سرزمین شبدر است و آرام آرام جای خودش را در قلب شوالیههای جادوگر و پادشاه سرزمین شبدر و آحاد مردم این کشور باز میکند و رفته رفته به همه نشان میدهد اگر من جادو ندارم اما میتوانم موفق و محبوب باشم چون با دوستانم متحد هستم و البته جادوی من ناامید نشدن است!
هرچه که در طول قصه پیش میروید با زیباییها و تواناییهای شیطان و دوستان او بیشتر آشنا میشوید و البته همچنان دشمنان او از نور و روشنایی هستند.
رفته رفته در طول داستان به وضوح مشخص میشود که شیطان واقعا در وجود آستا حلول کرده و او خود شیطان است و با بزرگ شدن و قوی شدن او شیطان درون او هم قویتر و بزرگتر میشود.
جوخهی گاوهای سرخ که پذیرندهی آستاست هم به نوعی گروهی از شیاطین است.
کاپیتان یامی به عنوان سرکرده این گروه خودش دارای جادوی سیاه است و همه قدرتش را از کی بدست آورده است. کی خصوصیتی در علوم رزمی است که به شخص یاد میدهد با استفاده از صدای اطراف و حس بویایی حرکات حریف خود را شناسایی کند. او این هنر را به آستا هم یاد میدهد.
یکی از شخصیتهای این گروه پسری است که فقط یک چشم دارد و جادوی او این است که چشم راست او آینهای است.
گُردُن عضو دیگر این گروه است که همیشه نا امید است و مدام در حال افسردگی است و مدام میگوید باید خودم را بکشم. دور چشمها و دهان گردن سیاه است و یک کلاه مخصوص همیشه روی سرش قرار داده است.
عضو دیگر این گروه پسری است که جادوی او جا به جایی است. او به شدت عاشق برقراری ارتباط با جنس مخالف است و هر کجا وارد میشود سعی میکند برای خودش یک همسر پیدا کند.
شخصیت دیگر این گروه پسری است که صاحب جادوی صاعقه است. او به شکل وحشتناکی همیشه در حال خندیدن است و میتواند نیروی درونی دیگر انسانها را درک کرده و به سمت آنها حرکت کند.
عضو دیگر این گروه وَنِسا زنی خوش گذران است که بیشتر وقتها نیمه عریان است و مدام در حال نوشیدن مشروبات الکی است. اما او کسی است که با محبت و مهربانیاش تازه واردهای گروه را راهنمایی و کمک میکند و به آنها در حل مشکلات خودشان یاری میرساند.
عضو دیگر این جوخه دختر بچهی شکمویی است که مدام در حال خوردن است و هیچ زمانی از خوردن دست نمیکشد.
نفر دوم گروه هم یک شیطان آتشین است. مرکب مخصوص او از استخوانهای گاو مرده به وجود آمده و او کسی است که به همراه کاپیتان یامی همیشه در حال قمار بازی است و همیشه هم توی این بازیها میبازد و شکست میخورد.
شخصیت دیگر این گروه کسی است که هیچ عکس العملی از خود نشان نمیدهد مگر وقتی که خودش را شبیه دیگران میکند. او میتواند به طور مداوم شبیه دیگران بشود و از این طریق با دیگران وارد صحبت بشود. دو رویی محض و منافق بودن چیزی است که از این شخصیت عاید بیننده میشود.
و دیگر اعضای گروه
همان طور که پیداست این گروه نمایش تمام زشتیهای شیطان و سبک زندگی شیطانی است اما به شکلی داستان پیش میرود که شما بالاجبار عاشق این گروه میشوید. همان طور که دیگر زنان و مردان داستان رفته رفته دوستدار و عاشق آدمهای شیطانی این گروه میشوند.
…پیشنهاد میکنم این انیمیشن را از دست ندهید اما پیوسته در طول داستان این را با صدای بلند به خودتان یادآوری کنید که اینها شیاطین هستند و قرار نیست من آخر این داستان دوستدار شیاطین باشم. گرچه که به نظر میرسد جادوی این فیلم در هر صورت شما را تسخیر خودش خواهد کرد و عشق به شیطان جایگزین عشق به نور الهی خواهد شد.
بسم الله
آدم نمیداند چه بگوید و چکار کند؟
بحث امر به معروف که میرسد یک عده سعی میکنند جلوی آمر به معروف و ناهی از منکر را بگیرند. اسمش را هم میگذارند خیرخواهی.
غافل از اینکه کار شما با کار این بنده خدا تفاوت ندارد. یعنی شما هم داری امر به معروف و نهی از منکر میکنی. منتها شما چون علم نداری در تشخیص معروف و منکر دچار اشتباه شدهای. برای همین لولهی تفنگت را گرفتهای طرف حق! ?
یعنی بر روی معروف و بر روی حق شمشیر کشیدی برادر من. اشتباهی زدی. اینجا خانه خودمان بود. گل به خودی زدی بابامجان! ?
نمیدانم باید چه بگویم.
خانم عزیز و مهربان یک کاره تلفن را برداشته زنگ زده به آن یکی خانم مهربان که از سر مهربانی به خانم همسایه گفته حجاب دخترت را اصلاح کن؛ و به او گفته :” به تو چه مربوط بوده که دخالت کنی؟ طرف میخواهد برود از تو شکایت کند!” ?
مملکت انقدر بیدر و پیکر شده گناهکار جلوی بیگناه را جمع میکند. آدم مفسد میرود از مومن شکایت میکند. دادگاه هم به بیگناهی مجرم رای میدهد و میگوید آمربه معروف وقتی بهش مربوط نبود برای چی دخالت کرد؟
قانون سیانت از حجاب کاشکی زودتر رسمی و کاربردی بشود.
البته فساد درون قلب آدمها را حجاب بیرونی فقط پنهان میکند. از بین نمیبرد. اما همین مقدار هم فساد علنی را جمع کنیم خودش خوب است. خدا کند این راه پیوسته باقی بماند.
بسم الله
تا حالا دقت کرده اید که ما در شبانه روز مدام با خودمان در حال صحبت کردن هستیم؟
گاهی این حرف زدنها در ذهن ما جاریست. گاهی لبهایمان هم تکان میخورد. و گاهی بلند بلند با خودمان به صحبت مینشینیم.
خودِ من گاهی وقتها با خودم میگوید:” راست گفتی! همین کار رو میکنیم.” و خودم آن خودِ من را تحسین میکند و دوتایی با هم خوشحال میشوند.
گاهی هم بین من و خودم دعواست. خود من همچین تشرهای تندی بهم میزند که به خودم میلرزم. بعد هم ناخودآگاه اشکهایم جاری میشود.
گهگداری هم خودم را به تنبلی میزنم و هرچه خودِ من بهم میگوید محلش نمیگذارم. البته همیشه هم این تنبلیهایم خوب نیست. بعضی وقتها برای خودم دردسر درست میکند.
خودمانیم. خودمان با خودمان چقدر درگیریم!
امشب که حلیم بارگذاشتم، موقع خوابیدن خود نگرانم بهم گفت:” اگر بخوابی غذات میسوزه. باید یه کاری کنی نخوابی یا هوشیار بخوابی.” بعد برای اینکه به خودم توجه دهم بلند با خودم گفتم:” غذام رو گازه. نخوابم بسوزه؟!” دوباره خود تنبلم گفت:” نه بابا! خیالت راحت. زیرش کمه.آبشم که زیاده. نمیسوزه بگیر بخواب.” دوباره خود نگرانم گفت:” اگر بیخیالش شم صبح پاشم ببینم حلیم نازنینم سوخته چی؟”
در وسط هیاهوهای نفسم با خودم تصمیم گرفتم مداد بردارم و بنویسم. شاید نوشتن کمک کند دیرتر بخوابم و حلیم را بپایم که نسوزد.
حالا نفس نگرانم بهم میگوید:” زندگی مشترک هم مثل حلیم پختن قلق دارد. مراقبت زیاد میخواهد. باید حواست باشد. مبادا بخوابی و زندگیات ته بگیرد! اگر خاموشش کنی یا شعله اش بیش از حد کم باشد هم که نمیپزد. گندمهایش همان طور نپخته و قلمبه یک طرف میماند و آبش یک طرف.”
راست میگوید. موقع زندگی کردن باید همیشه هوشیار بخوابی. باید حواست به زندگی ات باشد تا هم خوب بپزد و نرم و لطیف شود و هم جا بیافتد و خوشمزه شود و هم ته نگیرد و نسوزد.
✍ به قلم خودم ??
پ.ن: نوشتههای قدیمیم در وبلاگ نبشتههای دم صبح را در اینجا بازنشر میدهم برای اینکه لینک تغییر کردهی نبشته دوباره بالا بیاد.
آدرس این مطلب در وبلاگ نوشتههای دم صبح:
http://neveshte.kowsarblog.ir/حلیم-و-زندگی