31 تیر 1397
دیروز رامسر بودیم. بچه ها رفتند آب گرم و من هم دیدم چاره ای نیست مگر اینکه سرخودم را گرم کاخ رامسر کنم. موزه ای متعلق به زمان پهلوی اول. حالا اینکه چرا آنجا کاخ زده بودند بماند. چون آبگرم رامسر ظاهرا دلنشین است. من که نرفتم بدانم ولی بوی گوگردش… بیشتر »
نظر دهید »
28 تیر 1397
امشب یکهو سر از دریا دراوردم. به خودم که آمدم در غروب داشتم دریا را طی میکردم و از ساحل دور میشدم. حس غریبی داشت. لذت سواری کردن روی قایق و اینکه اینجا در وسط دریا از همه چیز رها میشوی و فقط خدا باقی میماند و بس! خیلی شیرین بود. یک لحظه با خودم… بیشتر »
28 تیر 1397
دلم فقط حرم میخواهد. همین و بس. دلم برای آقاجانم تنگ شده است. از وقتی برای خدمت به حرم رفتم دلم بیشتر از قبل تنگ میشود. دوری را کمتر میتوانم تحمل کنم. دیشب داشتم با خودم میگفتم چقدر خوب است که باید سالی حد اقل ۱۲ کشیک برویم حرم. و قند تو دلم آب… بیشتر »
26 تیر 1397
مولای من. قصد کرده ام از امشب تا شب میلادت هر ثانیه خادم باشم. بلکه ذره ای به شما نزدیکتر شوم. از من کمترین این هدیه ی ناچیز بپذیر. السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. علیک آلاف التهیه و الثناء. و رحمت الله و برکاته #خادمانه بیشتر »
25 تیر 1397
دیروز تا حالا با یکی از دوستانم سر مساله ی تبریک روز دختر صحبت میکردیم. آخر او ناراحت بود که چرا در پایان تبریک به او میگویند:” ان شاء الله سال دیگه روز دختر رو بهت تبریک نگیم.” نمیدانم خانواده و قوم ما از روز دختر برداشت غلط دارند یا… بیشتر »
21 تیر 1397
دیروز حدود ۷ ساعتی برق رفت. من مانده بودم و دوتا بچه و اوج گرما. امروز صبح همه ی کارهایم را کردم و آب ذخیره کردم که اگر دوباره سر ظهر بی آب و برق شدم بتوانم تا ساعت ۸ شب سر کنم. مطمئن شدم آب و برق نعمت بزرگی است. خدایا نعمتهایت را شکر پ.ن: آب ما با پمپ… بیشتر »
14 تیر 1397
نفس جان مان از تاریکی میترسید. حتی در روشنایی روز باید همه ی چراغها را روشن میکردیم. تازگی ها بعد از اینکه چند بار برق هایمان رفت ودر تاریکی مطلق ماندیم و گرممان شد حالا نفس اولین کسی است که چراغها را خاموش میکند. تازه داریم به سمت مصرف متعادل پیش میرو… بیشتر »
13 تیر 1397
ماجرا از آنجا شروع شد که چند روزی مدیر گروه به ما سر نزد و ما که جانشینان ایشان بودیم پاسخ سوالات دوستان دیگر را میدادیم. یک روز معصومه در پست من پرسید:” میتی کومان کجاست؟ چند وقتی پیداش نیست.” و من گفتم:” کدوم یکی؟ چندتا میتی کومان… بیشتر »
11 تیر 1397
بالاخره امتحانات تمام شد. از فردا صبح هزار و یک کار نکرده را باید به سرو سامان برسانم اما بینهایت دلم برای حرم تنگ شده است. باید چادر دخترم را بدوزم. یکی دو تا هم چادر نصفه و نیمه هست که باید کاملشان کنم. باید یک خانه تکانی اول تابستان هم انجام بدهم.… بیشتر »
09 تیر 1397
وقتی فکر میکنم افکار فمنیستها چقدر فکر دختران ما را تحت تاثیر قرار داده نگران میشوم. وقتی فکر میکنم تحت تاثیر افکار غلط فمنیستها دخترهای ما فکر میکنند اگر به ورزشگاه نروند یا خودشان را برهنه نکنند حتما بهشان ظلم شده نگران میشوم. مادرهای فردای مملکت من… بیشتر »
06 تیر 1397
خیلی زود به جرگه ی مادربزرگها پیوسته ام. دخترها خودشان کم اند دخترشان را هم میدهند مادرشان بزرگ کند. هرچه میگویم درس دارم، امتحان دارم، خودت برو طفل معصومت را نگهدار و بزرگ کن و غذا بده به گوشش نمیرود که نمیرود. حالا کلاه بچگی خودش را بسته ام سر… بیشتر »
03 تیر 1397
با صدای شیرین گنجشکها #منطق میخوانم. امروز امتحان دارم و درسهای زیادی هست که هنوز بلد نیستم. این هم که در تصویر میبینید دفتر و دستک طلبه های مجازی است. شرح درسها را مرور میکنم برای ساعتی بعد که باید بروم در پیشگاه برگه ی امتحانی و حساب پس بدهم.… بیشتر »